یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۱

فوتبال و ديگر هيچ


مثل هميشه اين جمعه هم فوتبال سالني داشتيم. نمي‌دونم چرا كلي ذوق و شوق داشتم، شايد چون به اين نتيجه رسيده بوده كه همون كفش قبلي بهتره و مطمئنم ليز نمي‌خورم و بازي بهتري به نمايش مي‌گذارم. صبح 3-4 باز كله سحر بيدار شدم. (بر خلاف روزهاي ديگه كه براي بيدار شدن و رفتن سر كار جون مي‌كنم.) فوق العاده خوب بازي كردم. يه شوت پاي چپ زير طاق چسبوندم. ولي چيزي كه خيلي كيف كردم و مزه‌اش زير زبونمه يه شوت وحشتناك بود كه از وسط زمين زدم و خورد به محل تقاطع دو تا تير، گلر هم شيرجه ثشنگي زد و چسبيد. يكي از دائيهام با دوستش اومده بود. سر يه صحنه توپ پسره رو محكم زدم به اوت. پسره داد زد و لبه پيرهنم رو كشيد. منهم گفتم زهر مار!! كلي سر اين قضيه با دائيم دعوا كردم. دائيم فحشم داد ولي من خوب به خاطر اين كه دائيمه جواب ندادم. داد و بيدا كردم ولي فحش ندادم. بعد از اون دائيم همش خطا مي‌كرد و ملت رو لت و پار مي‌كرد. تقصير اون پسره بود . بابا مهمون اومدي ديگه طلبكار نباش. در مجموع ولي فوتباله خيلي چسبيد. هر چند چون كف كفشه نازكه فشار زيادي به پاها و كمر وارد شد. ولي خوب ليز نمي‌خوردم و كنترلم روي توپ عالي بود. (33 تا)

پنجشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۱


8 سال خون و آتش


هشت سال درست يا غلط جنگيديم. مگر مي‌توان فراموش كرد جواناني را كه به خون خويش غلطيدند؟ يادشان گرامي باد.

سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۱

مخ زني


بعد از 2-3 ماه تلاش بالاخره 3 شب پيش مخش رو زدم. 4 تا بودن اولش ولي من دوست داشتم مخ اون رو بزنم، چون از همشون خوشگل‌تر بود. خودش رو چسبوند بهم. پشت گردنش رو حسابي نوازش كردم. بعد نوبت پشت گوشش بود. بعد دستم رو روي تيره پشتش حركت دادم،‌حسابي خوشش اومد. اسمش رو گذاشتم بوشفك دوم!!! چون خيلي شبيه اون يكي گربه بود كه چند سال پيش با هم رفيق بوديم و اسمش بوشفك بود، بي‌مرام نمي‌دونم چي شد كه يه دفعه غيبش زد. خدا كنه اين يكي بي‌وفا نباشه. بچه گربه ملوس.

مخ زني



بعد از 2-3 ماه تلاش بالاخره 3 شب پيش مخش رو زدم. 4 تا بودن اولش ولي من دوست داشتم مخ اون رو بزنم، چون از همشون خوشگل‌تر بود. خودش رو چسبوند بهم. پشت گردنش رو حسابي نوازش كردم. بعد نوبت پشت گوشش بود. بعد دستم رو روي تيره پشتش حركت دادم،‌حسابي خوشش اومد. اسمش رو گذاشتم بوشفك دوم!!! چون خيلي شبيه اون يكي گربه بود كه چند سال پيش با هم رفيق بوديم و اسمش بوشفك بود، بي‌مرام نمي‌دونم چي شد كه يه دفعه غيبش زد. خدا كنه اين يكي بي‌وفا نباشه. بچه گربه ملوس.

اين تغيير ساعت ما رو بيچاره كرده، زود خوابم مي‌گيره. دچار خستگي مفرط جسمي هم شدم. كلي مطلب توي ذهنمه كه مي‌خوام بنويسم ولي نتونستم. آمار خواننده‌هاي بلاگ خيلي پايين اومده . احتمالا شر و ور دارم مي‌نويسم. ظاهرا بايد در دكون رو تخته كنييم.

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۱


ولايت علي بن ابي طالب حصني



ديده بگشا ، بر ستم در اين فريبستان علي‌ي


شمع شبهاي دژم،‌ماه غريبستان علي


...
ديده بگشا اي صنم ، اي ساقي مستان علي

...

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۱

امروز پنجشنبه از غيبت رئيس شركت استفاده كردم و نرفتم سر كار(مرخصي رد كردم). با 3 تا پسر خاله و ية دونه پسر دائي، در رنجهاي مختلف سني رفتيم پارك آزادگان(پارك آبي). اول كه مسير رو كلي اشتباه رفتيم ولي بعدش پيدا شد. كلي حال كرديم ، اوج هيجان بود توي سرسره‌هاش. نفسم از شدت هيجان بند اومده بود. حتما بايد تا قبل از 15 مهر يه بار ديگه بريم، چون تعطيل ميشه اون موقع. يه ذره آسيب بدني ديدم كه زياد مهم نبود. ضربه توي كمر به علت شدت سقوط. ضربه به ير به علت كشتي توي آب با پسر دائيم كه 15 كيلو سنگينتر از من بود. ولي خيلي خوب كشتي گرفتم باهاش. ناهر رفتيم نزديك شركتمون، پيتزا زديم تو رگ. ( يه چيز عجيب اينه كه من خيلي از روزهاي تعطيل يا روزهايي كه نمي‌رم شركت به طور اتفاقي از دم شركت رد مي‌شم چرا؟) يه جلسه نشريه رو هم نرفتم به جاش توي خونه خوابيدم چون خيلي خسته بودم. انگيزه‌ام هم كم شده براي اون جلسات..
ديشب عروسي يكي از دوستان صميمي‌ام بوذ. خوش گذشت عروسي، كلي خنديديم. البته عروسي مختلط نبود، ولي خوب بود. هر چند مختلطش مسلما بهتره، شب هم كه برگشتم خونه، بايرن مونيخ توي زمين خودش باخت. اي بابا باز ما كري خونديم.

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۱



ميشائيل بالاك جام را در دست خواهد گرفت


انتظار به سر رسيد. جام باشگاههاي اروپا هم شروع شد. دوباره فوتبال ناب رو خواهيم داشت. سرو ليگ قهرمانان قبل از هر بازي پخش خواهد شد. وقتي اين سرود پخش ميشه مو بر تن من سيخ ميشه. فوتبال يه چيز روحاني ميشه وقتي اين آهنگ و سرود روي تصاوير زيباي فوتبال اروپا ميكس شده. من يك طرفدار دو آتشه بايرن مونيخ هستم. بعدش هم بقيه تيمهاي آلماني. و بعد يوونتوس و آرسنال،‌ از منچستر و رئال و رم هم متنفرم. شما طرفدار كدام تيم هستيد؟
راستي اگر به اين جا سر بزنين آخرين و كامليترين اخبار جام قهرماني باشگاهي اروپا را خواهيد فهميذ.

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۱

يه مطلب توي نظر خواهي هودر نوشتم كه اينجا هم ميارم:

1- در مورد نوع نگاهت و ظاهربيني صرفت تا حالا 2 بار بهت ميل زدم. ظاهرا 70-80% بچه‌ها هم همين نظر رو راجع به شما دارند.
از نظراتشون معلومه.

2-استعفاي صفايي فراهاني رو هم تسليت مي‌گم. اون زير ساختهاي فوتبال ما رو درست كرد. فدراسيون فوتبال رو از 2 اتاق به ساختمون 4 طبقه توي جردن رسوند. تيم ملي داري كمپ تمرين و خوابگاه شيك شد.
تميهاي نوجوانان و جوانان به مسابقات چهاني رفتند. تيم ملي فوتبال قهرمان بازيهاي آسيايي بانكوك شد.(بر خلاف حرف بعضي كه ميگند نتيجه نگرفتيم). جالب ابن كه همه دشمنان ايشون حالا دارن مرده پرستي ميكنند. ناصر ابرهيمي ازش تعريف مي‌كنه. پروين ميگه من عاشقش بودم. رو برم.

3-دادكان يه آدم فوتباليه با مدرك دكتراي تربيت بدني.

4-راستي صفايي فراهاني موقع جونيش توي تيم آتش نشاني بازي مي‌كرده ولي اين قدر عزت نفس داره كه اين رو توي بوق نكنه در اتهام به غير فوتبالي بودن خودش.

یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۱

دوستاني كه اين وبلاگ رو مي‌خونيد و وقت خويش را تلف مي‌نماييد. همانگونه كه مشاهده مي‌فرماييد در ذيل هر نوشته، ذكر شده كه ”نظر دهيد“ . اون رو براي دكور نگذاشته‌اند. فقط كافيه توي سر اون نوشته بزنيد و هر از چندگاهي، نوشته‌اي چند مرقوم بفرماييد.فقط چند ثانيه وقت مي‌برد.


Oh Brother Where Art Thou?


امروز بعد از مدتها با اون رفتيم حوزه هنري. من نزديك حوزه يه جلسه كاري داشتم و از همون جا اومدم. اونهم كه طبق معمول دير اومد. من نشستم سر جام و 3-4 دقيقه بعد از شروع فيلم اومد. توي تاريكي دستش رو گرفتم و آوردم نشوندمش. فيلم ” اوه برادر تو كجايي “ رو ديديم. اين فيلم رو وقتي تازه اكران شده بود. با كيفيت بد ديده بودم و چيزي هم سر در نياورده بودم و حالا مي‌خواستم با زير نويس فارسي ببينم. خيلي فيلم خنده‌داري بود به خصوص ديالوگهاش. جرج كلوني هم كه مثل هميشه كولاك بود. باز هم يه جمله جالب . توي فيلم اورث (جرج كلوني) وقتي ميبينه زنش مي‌خواد با يكي ديگه ازدواج كنه به دوستاش مي‌گه: ” زنها شيطاني‌ترين ابزار شكنجه هستند كه هميشه براي مردها دردسر درست مي‌كنند. “ نكته ديگري كه قبلا دقت نكرده بودم اينه كه، هالي هانتر هم توي اين فيلم بازي مي‌كرد. با همون چهره جذاب و لب و دهن بچة‌گانه. قبلا دو تا فيلم از اين هالي هانتر ديدم. يكي فيلم فوق العاده مقلد(copy cat). كه نمي‌دونم چرا اينقدر مهجور مونده . من خودم تا حالا 3-4 بار اين فيلم رو ديدم. يكي از كاملترين فيلمهاييه كه درباره سريال كيلرها (قاتلين زنجيره اي) ساخته شده. فيلم تصادف رو هم از اين هنر پيشه ديدم كه فول متال سكسه!!!


بعد از فيلم پياده اومديم تا كانون زبان چون اونجا يه كاري داشت. قبلش داشتيم در مورد يه همكار خانوم شركت كه البته هم دانشگاهي من بوده حرف مي‌زديم. وقتي اون رفت توي كانون و من منتظر بودم. يهو اون همكار رو ديدم كه داره مياد و جمعيت فراوان جلوي كانون و نمره‌ها رو نگاه مي‌كنه. سريع رفتم بالاتر تا من رو نبينه، بعد هم رفتم اون طرف خيابون منتظر شدم. البته اگر هم من رو مي‌ديد مساله‌اي نبود. لااقل براي من. بعدش هم رفتيم خونه . روابط هم كماكان در سردي نسبي قرار دارد. پيش بيني هوامي ابري و باراني مي‌شود ، در آينده‌اي نه چندان دور...‌



ALI



چهارشنبه قبل رفتم فيلم ” علي “ ساخته مايكل مان، هموني كه فيلم فوق العاده HEAT رو ساخته. ويل اسميت با چاق كردن خودش توي اين فيلم نقش محممد علي كلي رو بازي كرده بود. من چون اصولا به صحنه‌هاي مسابقه بكس علاقه دارم خوشم اومد از فيلم. فيلمبرداري مسابقات بكسش فوق العاده بود. انكار دوربين توي بغل بكسورها بود. خودت رو وسط مسابقه حس مي‌كردي. درباره محمد علي كلي يه فيلم مستند توي سال 96 ساخته شد، ‌به نام ” ما زماني سلطان بوديم “ اون فيلم جايزه اسكار بهترين مستند رو برد. يه جمله جالبي توي اين فيلم علي هست كه كلي ميگه. خطاب به دوست دخترش (با وجودي كه زن داره). ميگه : من بايد اسلام رو در سن 50 سالگي كشف مي‌كزدم، چون در مقابل زنها نمي‌تونم مقاومت كنم. به هر حال از اينها كه بگذريم محمد علي آدم خيلي جالبي بوده . مسابقاتش فوق العده بودند. شخصيت مبارزه طلب خيلي قوي داشته. زماني كه ما خيلي بچه بوديم. ملت ايران ساعت 4 صبح بلند مي‌شدند تا مسابقا كلي رو ببينند.

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۱


زندان زنان


اين عكس هنرپيشه‌هاي اصلي و كارگردان فيلم زندان زنان توي جشنواره ونيزه. جالبه نه؟ پگاه آهنگراني (سمت چپ) بزرگ و خوشگل شده!!
عكس وسط منيژه حكمت كارگردان، و سمت راستي هم روياست. رويا نونهالي.


SEPTEMBER ELEVEN



خوب، يازده سپتامبر هم رسيد. يه مطلبي توي هفته نامه پيام آور در اين مورد چاپ شد كه عينا نقل مي‌كنم.
” يازده سپتامبر سياه، يازده سپتامبر خونين. نه اشتباه نشود، يازده سپتامبر 2001 نيويورك را نمي‌گويم. يازدهم سپتامبر 1973، استاديومي در پايتخت شيلي. آلنده را كشته‌اند، اما تك‌تك اين بازداشت شده‌ها مي‌توانند آلنده‌اي ديگر باشند. 5 هزار نفرند با سيمايي آكنده از خشم و نفرت، نه آ‌رامش و نه سازش. بايد نگاه كني تا ببيني و باور كني كه تك تك اينها مي‌توانند آلنده‌اي ديگر باشند، رهبر باشند، اسطوره باشند. آي جلاد نگاه كن. مي‌شناسي؟ اين دانشجوي موفرفري را هم حتما يادت هست. حداقل عكسهايش را ديده‌اي، صدايش را شنيده‌اي، شنيده‌اي كه از پوبلاسيئنها مي‌خواند، ديده‌اي كه با گيتارش چه آتشي مي‌سوزاند و چطور چرت خلقي را پاره كرد. ” ويكتور خارا“ي معروف، ويكتور خاراي محبوب، همان كه معناي نامش پيروزي است. حالا حتي مسلسل را هم از او گرفته‌اند و با اين جماعت خشمگين، در اين استاديوم حومه در بند جلاد است.
” هاي آوازه خوان، گيتارت كو؟ نمي‌خواهي برايمان بخواني؟“
نگاهت مي‌كند. مي‌داند اين دعوتي است به اختتام و پاياني در خور نامش، هنرش و آزادگي‌اش. استاديوم سراسر سكوت است. سراپا گوش، سراپا چشم...چند گامي جلو مي‌آيد. سينه در سينه جلاد، چشم در چشم هيولا.
” گيتارش را بياوريد.“
گيتار را مي‌آورند و تبر هم. دستهاي خارا افتادند، اما خارا نيفتاد.
” بيا بگير. گيتارت را بگير و بزن، بخوان جوانك آوازه خوان!“
آن وقت استاديوم سراسر سكوت، مركز جهان بود. خاراي مجروح چشم گرداند، به جاي جلاد و حتي ياران بغض خورده‌اش، چهره تك‌تك اسطوره‌ها برايش نمايان شد. دوباره طنين خنده كريه جلادان در گوشش پيچيد: ” بگير، بزن ، بخوان“
و خواند. ” وحدت “ را خواند. سالها بعد، اين صدا را با ترجمه شاملو مي‌شنوم. با متني كوتاه پشت قاب آجري رنگ نوار كه آخر قصه را اين‌چنين تعريف مي‌كند: 5 هزار اسير استاديوم با خاراي دست بريده هم‌صدا شدند. جلادان بر آشفتند و او را به گلوله بستند. ويكتور پيروز شد، او به اسطوره‌ها پيوست. “

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۱


ديشب پدرم گفت كه عموش كه توي شهرستان بود به علت ناراحتي فلبي فوت كرد. اين عموي پدرم درست هم سن پدرم بود. خيلي ناراحت شدم از مرگش. هر چند به روي خودم نياوردم. آخرين تصوير واضحي كه ازش يادمه مال 6-7 سال پيشه. اون خونه ما و پشت سر هم با هم شطرنج بازي مي‌كرديم. 50 -50 من مي‌برم و اون. ولي بعدش حسابي سر درد گرفتم. چون پشت سر هم سيگار دود مي‌كرد. چند سالي بود كه كمتر مي‌ديدمش. چرا وقتي افراد رو از دست مي‌دهيم تازه قدرشون رو مي‌دونيم؟ چرا؟ يادش گرامي....
DEAD NIGGERS STORAGE


شنبه يه فكر جالب كه توي ذهنم بود رو عملي كردم. بعد از خوندن مطلب شايد فكر كنيد كه مردك ديوانه است. شايد...


يه كمد توي شركت هست كه كنار ميز كار منه. توش كلي نقشه و سند و مدرك تپونده شده. تا همين چند وقت پيش حتي با باز كردن در كمد. مثل كمد اقاي ووپي وسايل مي‌ريخت بيرون. الان به همت يكي از همكاران كه دنبال چيزي مي‌گشت، كمي مرتب شده. توي يك كاغد مطالب زير رو نوشتم و زدم به در اون كمد.

DEAD NIGGERS STORAGE

Danger-- Do not open!!

پايين مطلب هم نوشتم.

based on "pulp fiction movie"

توي فيلم پالپ فيكشن،‌ جان تراولتا و ساموئل جكسون توي ماشين هستن. جان اسلحه رو رو به صورت يه ساهپوست كه عقب ماشنين نشسته گرفته. يهو ماشين ميره روي دست‌انداز و گلوله شليك ميشه. مغز يارو مي‌پاشه به همه جا. اينها كه مي‌بينن گند زده شد، سريع ميرن خونه رفيق ساموئل كه نقشش رو خود تارانتينو (كارگردان فيلم)، بازي مي‌كنه. بعد از مدتي صاحب خونه كه خيلي شاكيه، به اون دو تا مي‌گه: ببينم روي در خونه من يه تابلو ديدين كه نوشته باشه. ” انبار كاكا سياه‌هاي مرده“ ؟


متاسفانه از ماهي حلوا خبري نبود



يكشنبه عسلويه بودم. بيست و يكمين و بيست و دومين پرواز زندگيم رو انجام دادم. هر دو تاييش با بوئينگ 747 بود. به غير از پرواز اول در سال 1365 ديگه سوار اين غول آسموني نشده بودم. البته اين هواپيماها متعلق به عراق بودند كه در جريان جنگ خليج فارس به ايران پناهنده شدند. ايران هم به خاطر بدهي عراق بابت غرامت جنگ به ايران، هيچ‌گاه اونها رو پس نداد.
هواي عسلويه مانند هميشه گرم و شرجي بود، ولي بهتر از 31/تير كه رفته بوديم. از شركت نارگان هم 5 نفر بودند با ما، كه سه تاشون خانوم بودند. موقع برگشتن توي هواپيما هم با هم بوديم. خلبانه مانند پرواز رفت. موقع فرود ناگهاتي و بعد تغيير مسير داد. چون زياد خورده بوديم. دل و رودمون داشت مي‌ريخت بيرون. نايلونهاي مخصوص -گلاب به روتون- هم شفاف بود.(آخر خوش سليقگي). كلي خنديديم. ولي خوب كسي اونجوري نشد. من به شوخي مي‌گفتم خلبانه مسافر كشه كه شغل دومش خلبانيه.
شبش رو هم زود خوابيدم. ساعت 11:15 ، مامان و خواهر آدم هم كه سفر باشن زياد حال و حوصله نيست.

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۱

فردا دارم ميرم سفر، عسلويه. ان شاءا.. بر مي‌گردم. دو هفته پيش هم يه روزه اهواز بودم. يادم رفت اين جا بنويسم.

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۱


فوتبال - توي پنالتي از عراق باختيم، توي پنالتي از سوريه برديم. گلرمون افتضاح بود. هر چي گل خورديم مقصر بود. كم كم داره ياد غلامپور رودر خاطره‌ها زنده مي‌كنه اين ميرزا پور. به نظر من بهتره بجاي گلر بالاي 23 سال از يك هافبك يا مهاجمي مثل علي دايي توي بازيهاي آسيايي استفاده كنيم.

كشتي - قهرمان جهان شديم. حاجي زاده معركه بود كه طلا گرفت. حيدري واقغا نمي‌تونست جلوي كورتانيتذه دوام بياره. لامصب واقعا خرس بود. يعني يك خرس واقعي...به هر حال مباركه.
عليرضاي دبير


وقتي غليرضا دبير فينال رو باخت، بغض كرده بودم. سال 2000 توي المپيك سيدني از راديو داشتم كشتي دبير رو گوش مي‌كردم. ساعت 7 صبح بود. وقتي دبير فينال رو برد، رسما گريه كردم از خوشحالي . وقتي مي‌گم گريه يعني گريه. هق هق مي‌كردم و اشك مي‌ريختم. خيلي از دبير خوشم مياد. امشب هم نشد ديگه. 4 بر صفر عقب بود. 4-4 كرد. ولي توي وقت اضافه باز خاك شد...

جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۱

همشهري - خاتمي - خروج از حاكميت


روزنامه همشهري داره تبديل شده به يكي از حرفه‌اي ترين روزنامه‌هاي ايران، توي ضميمه‌هاي سياسي روزانه‌اش نوشته‌هايي از محمد قوچاني و مقالاتي به سبك ماهنامه مرحوم پيام امروز چاپ مي‌شه. يه مقاله توي صفحه 15 همشهري پنچشنبه 14/شهريور/81 چاپ شده كه حتما بخونيدش. اسم مقاله هست ” دو لايحه استراتژيك “ لينكش اين جاست. در مورد سخنراني جديد خاتمي، دو لايحه جديد، رفراندوم و خروج از حاكميت نوشته. جريان اصلاح طلبي با چالشهاي جديدي روبرو خواهد شد. نتيجه چيست؟



سياره ميمونها



ديروز رفتم حوزه، فيلم ” سياره ميمونها “ رو ديدم. فكر مي‌كردم فيلم ضعيفي باشه. ولي اين طوري نبود. هر چند كارهاي تيم برتون رو خيلي دوست دارم. ادوارد دست قيچي، بيتل جوس (آب سوسك!)، مريخ حمله مي‌كند(اين يكي زياد جالب نبود)، بتمن(اين هم بد نبود)، اسليپي هالو. اين‌ها رو من ديدم، و در مجموع فيلمهاي خوبي بودند. شنيده بودم كه سياره ميمونها جالب نيست. ولي قشنگ بود. فلسفه جالبي داشت، آخرش هم عجيب تموم شد يه پايان بي‌فرجام. شايد روزي انسانها بر عليه ميمونها قيام كنند. خلاصه فيلم تخيلي جالبي بود.

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۱

فعلا نوشتنم نمياد، زندگي يكنواخته...كجاست آن دست نوراني و معجز؟