چهارشنبه 1 مرداد 82 - ساعت 10 دقيقه بامداد - بيمارستان - كسي روي تخت بغل دستي بابا خوابيده يك مرد 62 ساله است كه تومور مغزي داره و قراره ساعت 8 صبح عمل جراحي بشه. تقريبا تمام بدنش از كار افتاده. يهو نفسش بند مياد و صورتش به شدت قرمز رنگ ميشه. پسرش كه با من دوست شده توي اين مدت. سراسيمه تنها پرستار موجود بخش رو خبر ميكنه. بقيه معلوم نيست كدوم گوري هستند. اون پرستار مرد به كارگر دستور ميده كه دستگاه شوك قلبي رو بياره و خودش تلفن ميزنه به دكترهاي قلب و اورژانس و بيهوشي و...4-5 دقيقه طول ميكشه كه بيان. من ميبينم كه طرف عملا نفس نميكشه. 10-15 دقيقه عمليات احيا طول ميكشه. ما رو از اطاق انداختند بيرون. پسر جرات نميكنه نگاه كنه. ولي از اونجايي كه اتاق در نداره! من دم در وايستادم و نگاه ميكنم. دستگاه شوك خرابه!! هر چند طرف به نظر مدتهاست كه تموم كرده. پسر از من سوال ميكنه كه چي كار ميكنند و من يه چيزايي ميگم. بعد همه ميان بيرون. پرستارها حالا تعدادشون زياد شده. حالا من هم جرات نميكنم دوباره برم دم در اتاق. ميرم. ارچه سفيد رو كشيدن روي بدنش و تمام. حالا من دارم طول و عرض راهرو رو قدم ميزنم. چند تايي بيمار و همراه دم در اتاقشون وايستادن و من موندم كه چطور به پسرش نگاه كنم. بابا توي اتاق آروم خوابيده. نوجواني كه آپانديسش رو عمل كرده از اتاق ميره بيرون . همين طور يك مريض ديگه. مريض اون طرفي هم نميتونه بلند بشه و آروم نگاه ميكنه. از دور ميبينم كه به پسره ميگن. پسره توي بهته. دكتر پرونده پدر رو ميبينه و ميگه به احتمال زياد زير عمل ميرفت. من نزديك پسر ميشم. 3 سال از من بزرگتره. به من ميگه، ” تموم كرد. “ بغلش ميكنم. بغضش ميتركه. و منهم. يه كمي آرومش ميكنم. ميريم توي اتاق. دو تا كارگر مشغول بسته بندي جنازه ميشن. پسر گريه ميكنه و دست و پاي پدرش رو ميبوسه. من قرآن بالاي سر بابا رو بر ميدارم و سوره الرحمن رو ميخونم.” فباي آلا ربكما تكذبان “. پسره به دكتر كاشاني فحش ميده كه اينقدر عمل رو به تاخير انداخت. حق هم داره. ” كل من عليها فان “. كارگرها به پسره دلداري ميدن كه پدرت راحت شد و راحت مرد. از عمري زمين گير شدن راحت شد. و من به پدرم فكر مي كنم. عمري زميگنير بودن و درد كشيدن بهتره يا راحت شدن؟؟!! . ” و يبقي وجه ربك، ذوالجلال والاكرام. “ كمك ميكنيم و جنازه رو كه بيش از 120 كيلو وزن داره. 4 نفري ميذاريم روي برانكارد. بعد از ظهر كه بچهها اومده بودند بيمارستان بهشون گفتم كه اين آقاهه . شبيه اون شخصيت رقيب توي كارتون پلنگ صورتيه. و بچه ها هم از شدت شباهت كلي خنديده بودند. حالا مرده بود و من اولين بار بود كه جون دادن يك نفر رو جلوي چشمام ديدم. پسره تا صبح روي تخت پدر نشست و گريه كرد و من روي تخت خالي روبرويي خوابيدم و بيدار شدم و خوابيدم. بابا آروم بود.
دوشنبه 6 مرداد 82 - ساعت 7 بعد از ظهر- بيمارستان - براي اولين بار ميبينم كه بابا سر و گردنش رو به اطراف و جهت صدا و حركت تكون ميده. خوشحال ميشم. مريض بغل دستي، ميگه امروز من شفاي پدرت رو از حضرت زهرا گرفتم. به نظر آدم مذهبيي نمياد. ولي حالا داره اشك مي ريزه و همينطور برادرش كه همراهشه. من بغض كردم . ميگم كه خوابي - چيزي ديدن . ميگه نه. امروز بود. يهو گفتم يا زهرا ، يه چيزي بهم الهام شد و نيم ساعت گريه كردم. نميدونم چي بايد بگم. تشكر ميكنم. توي دلم ميگم يا زهرا.
سه شنبه 7 مرداد 82- ساعت 8 صبح - بيمارستان -خانوم پرستار براي فيزيو تراپي بابا اومده. بهش ميگم كه گردنش رو ميتونه تكون بده. ميگه كه پس بشونيمش. ميشونيمش. از بابا سوال ميكنه كه راحت نشستي ؟؟ بابا شروع ميكنه به حرف زدن!! ولي بدون صدا. من از شدت تعجب و خوشحالي نميدونم چكار كنم. گوشم رو ميبرم نزديك دهان بابا تا بشنوم. ولي صداي نامفهوم و بسيار بسيار ضعيفه. اميدوار ميشم. اميدوارم كه روند بهبودي ادامه داشته باشه و برگشت به عقب نداشته باشه.
پ. ن.
1- اين روزها چون يك شب در ميون ، من و راننده تاكسي بيمارستان هستيم. طبعا توي بيمارستان كه نميشه كانكت شد و شب بعدي هم از شدت خستگي خوابم. پس اينترنت و وبلاگ تعطيل ميشه.
2- باز هم از همه دوستان كه حضوري و تلفني و ميلي و قلبي، به ياد ما هستند متشكرم. از صميم قلب.
3- حواستون باشه كه راننده موتوري مضروب بابا بعضي روزها مياد ملاقات بابا. پس يه وقت توي بيمارستان فحش و فضيحت نكشين به طرف. چون ممكنه بغل دستتون باشه!! چند بار اين سوتي تا حالا داده شده!! ولي نه در حد فاجعه.
4- وقتي يه مريض توي اتاق باشه كه فيستول مقعد عمل كرده باشه و مثل يك فيل هم غذا بخوره. (توجه كنيد، مثل يك فيل!!). كلي تفريح سالم و ناسالم خواهيد داشت.
5- مادرم روزها كه توي بيمارستانه، مثل پروانه دور بابا ميچرخه و بهش ميرسه.همه مريضها و همراهها اين رو به من ميگن. كارهايي رو انجام ميده كه وظيفه مسلم پرستارهاست. چطور ميشه اين همه محبت رو جبران كرد؟!
6- چند شب پيش زنك زدم به شركت ديتك كه اينترنت ميگيرم و اعتراض كردم كه چرا بلاگ اسپات رو بستين و...كلي بحث كرديم. اسم وبلاگ من رو هم پرسيد. حالا ميبينم كه بلاگ اسپات رو باز كردند. هه هه. چه ربطي داشت حالا.
چهارشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۲
دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۲
از پنجره طبقه ششم بيمارستان بيرون رو نگاه ميكني. دم غروبه. پدر روي تخت جلوت خوابيده. روي پشت بوم يك ساختمان بزرگ. يك ضد هوايي خود نمايي ميكنه و سربازي در حال دويدنه. خبرها خوشايند نيستند. اصلا. اذان موذن زاده اردبيلي از تلويزيون پخش ميشه. دعا و دعا. يك نفر كانال رو عوض ميكنه. لعنتي. ولي خب باز هم اذانه مال يكي ديگه. توي تلويزيون داره دعا ميخونه.
دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۲
شنبه - صبح ماشين رو بردم تعميرگاه دوو - بعد از ظهر كه رفتم بيمارستان ديدم بابا توي بخش آي. سي . يو نيست. گفتند بردنش بخش. رفتم بخش ديدم مامان و خواهرم پيشش هستند. يك اتاق با 6 تا مريض و هوار تا ملاقات كننده. حال بابا ميون اون همه مريض تابلو بود. اصلا معلوم بود كه نبايد بياد بخش. رفتم آي. سي. يو گفتم كه كي دستور داده كه از بخش بيارنش بيرون. خانومه گفت من نبودم صبح و نميدونم!! با مسوول بخش هم صحبت كردم گفت احتمالا دكتر ك گفته!! گفتم كه امشب يك همراه ميتونه بمونه پيش پدرم ؟؟. مسوول بخش گفت نه! دستش شكسته ، خوب ميشه همراه نميخواد كه!! گفتم بابا توي كماست پدرم . چي چي ميگي دستش شكسته!!. خلاصه بگم كه اصلا خر تو الاغي بود كه نظير نداشت. با دو تا از دوستان (1 و2 ) رفتيم و ماشينم رو تحويل گرفتيم . بعدش از خونه راه افتادم و رفتم بيمارستان. با كلي سوال و جواب بالاخره رفتم بالا. بابا به شدت سرفه ميكرد و از حنجره سوراخ شدهاش خون و ساير ترشحات به بيرون پرتاپ ميشد ، سرمش هم تموم شده بود. از وقتي كه به پرستار موضوع رو اطلاع دادم. دو ساعت و نيم طول كشيد تا اومدند سرم رو عوض كردند و ريه رو تخليه و ساكشن كردند و ملحفههاش رو عوض كردند. اعصابم خورد شده بود. وقتي ساكشن تموم شد، يه كمي حالش بهتر شده بود. روي صندلي ولو شدم تا بخوابم تا صبح در مجموع يك ساعت هم نتونستم بخوابم. نالههاي پيرمردي كه پاش رو قطع كرده بودند. تك سرفههاي شديد بابا و صداي ناله بقيه بيماران و ...اصلا مجالي نميداد. عجب شب وحشتناكي بود. واقعا قدر سلامتي رو آدم اينحا ميفهمه. يكشنبه - صبح با مسوول جديد بخش صحبت كردم در مورد همراهي مريض و...كه گفت باشه امشب هم ميتونين بياين. رفتم پايين كه برم سر كار. برادرم رو هم ديدم و قرار شد با دكتر مسوول صحبت كنه كه ببينه چرا با اين وضعيت از آي. سي . يو آوردنش بيرون و اگر قراره وضعيت اين جوري بمونه بيمارستان رو عوض كنيم. توي شركت مثل خر كار داشتم. از اونور با موبايل برادرم كه تماس ميگرفتم گفت كه نميذارند بره بالا. خلاصه بعد از ظهر ساعت 1:30 با كلي دعوا و مرافعه رفته بود بالا. از صبح هم بابا رو دوباره با همون مريض دست شكسته اشتباه گرفته بودند و ميگفتند كه همراه نميخواد!! بابا گل بگيرين در اين بيمارستان رو. برادرم گفت كه با معاون بيمارستان صحبت كرده و اون ميگه كه بابا هايپوكسي شديد مغزي داشته و هيچوقت خوب نميشه!! و اين بهترين حالتشه. من با ناباوري گفتم كه با خود دكترش صحبت كن. اعصابم ريخت بهم. پشت كامپيوتر همين طور اشك از چشمام ميريخت پايين. رفتم توي توالت شركت و سير گريه كردم. يه كاربرد خوب ديگه هم واسه توالت پيدا شد!! از طرفي به علت كم خوابي و تعطيلي مخ هي توي محاسبات هم گيج ميشدم. برادرم گفت كه دكتر ك تا ديروزش ماموريت بوده! و اصلا تا حالا بابا رو نديده. بعد از فوت دكتر حزيني و مريض شدن دكتر الف (دكتر مغز و اعصاب بابا) ايشون قرار بوده مسوول باشه ولي اين هم نبود و يك دكتر ديگه ديده بود. خلاصه دكتر ك مياد بالاي سر بابا. بابا 40 درجه هم تب داشته! دكتره هم شاكي كه چرا از آي . سي . يو آوردينش بيرون. بابا رو بر گردوندن به آي . سي . يو خلاصه دكتره به برادرم گفته كه تمام سعيش رو ميكنه كه پدرم خوب بشه ولي به احتمال 80 درصد بهبودي وجود نخواهد داشت!!و از دست هيچ كس هم كاري بر نمياد. تا ساعت 6:30 توي شركت بودم. اومدم خونه. تازه داشت خوابم ميبرد كه زنگ زدند و مهمون داشتيم.! ساعت 8:30 خوابيدم . تا ساعت 3 نصفه شب . بيهوش بودم. وقتي بيدار شدم زمان و مكان رو از دست داده بودم. ولي نه.....
دوشنبه - بعد از ظهر اتاق آي.سي. يو، جي-سي-اس بابا 10 است و چشمانش را با صداي من باز ميكند. حرفهاي من را فكر ميكنم كه ميفهمد. دستهايش كاملا شل و بدون حس هست. در قسمتهايي از بدن زخم بستر به وجود آمده با وجود مواج بودن تشك. بابا بسيار لاغر شده. 36 روز گذشته.
تنها اميد من اينك، معجزه الهي است. اوست كه به هر چيز تواناست.
چند نكته :
1- از همه كساني كه اين وبلاگ رو ميخونند عذر ميخوام اگر همهاش غم و ناراحتي ميخونند. ميتونيد بي خيال خوندن اين وبلاگ بشيد.
2- از دختر عمو و دختر خاله محترمي كه در خارج از كشور هستند و اين مطلب رو خوندند. خواهش ميكنم كه مطالب اين مطلب خاص رو لااقل به بقيه اقوام انتقال ندهند.
3- امشب همهاش اين شعر توي مغزم زمزمه ميشه.
جزاي آن كه نگفتيم شكر روز وصال
شب فراق نخفتيم، لاجرم ز خيـــــــال
4- محتاجيم به دعا.
چهارشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۲
0- يكشنبه - شب - داخلي - رفتيم استخر - يادم اومد كه دفعه آخري كه اومدم همين استخر، 6 بهمن 81 بود بعد از مراسم سالگرد داييم. اون شب فاميلي اومديم استخر دانشگاه. اون شب سر يه موضوع كوچيك از دست بابام خجالت كشيدم و شب باهاش حرفم شد. (جريان رو فكر كنم توي وبلاگم نوشتم.) و حالا كه اومدم استخر. عذاب وجدان راحتم نميگذارد. كاش بابا هم بود.
1- دوشنبه - روز - داخلي - عيادت از پدر. از صبح توي ذهنم بود كه يه قرآن كوچيك رو كه توي ماشينه بالاي سر پدر بذارم. از آي . سي . يو كه ميام بيرون ميبينم كه قرآن رو يادم رفته. با خودم ميگم كه ولش كن فردا ميارم. ولي بعد ميگم كه اين حس از صبح با من بوده اگر خداي نكرده اتفاقي هم بيفته تا آخر عمر دچار عذاب وجدان ميشم. پس ميرم سراغ ماشين.
2- دوشنبه - روز - خارجي - يك دوست خوب رو پايين ميبينم كه يه آقاي راننده صد كيلويي رو نگه داشته چون ورود ممنوع ميومده و زده به ماشين پارك شده من!! شانس رو دارين تو رو خدا؟ كارت بيمه رو ميگيرم تا فردا بريم بيمه. بعدش دنبال پلاتين ميريم براي استخوان شكسته ساق پاي بابا.
3- دوشنبه - شب - خارجي - ماشين رو كه توي حياط پارك ميكنم. ميبينم كه گربمون (ميشولك) داره با يه چيزي وسط حياط ور ميره و سعي ميكنه بخوردش!! برق حياط رو كه ميزنم. مي بينم كه يك بچه گربه مرده است!!! دچار وحشت ميشم. يه كابوسي مياد جلوي چشمم كه چند بار توي خواب ديدم.گربهاي در حال خوردن گربه زنده ديگري است!! خودم جرات نميكنم به مامان ميگم مياد و با خاك انداز گربه مرده رو مياندازه توي زمين پشت خونه. ميشولك هم عين خيالش نيست و داره غلت مي زنه و خودش رو لوس ميكنه. عجب صحنه خفني بود.
4- سه شنبه - صبح - خارجي - بيمه ايران - ميدون فاطمي - كارشناس ها خسارت رو نميدن ميگن كه چون بغل به بغل خورده حتما بايد كروكي ميكشيدين. ميريم صحنه رو بيرون دم شركت اجرا ميكنيم دوباره. افسر مياد و قبول نميكنه!! دوباره بر ميگرديم و بيمه فقط 25000 تومن ميده. راننده مقصر يه تلفن ميده كه بعدا زنگ بزنم و بريم پيش صافكار آشنا و اگر بيشتر شد بقيه رو بده! خلاصه عجب بيمه مزخرفيه اين بيمه ايران. بيمه آسيا خيلي راحت تر خسارت ميده. من از امروز به مدت يك ماه. روزي 3 بار شاشيدنم رو تقديم ميكنم به بيمه ايران!! (اميدوارم توي گوگل هر كي بيمه ايران رو سرچ ميكنه به اين مطلب برسه!!) راننده هم چون آدم خيلي بدي نبود ولي به هر حال گند زده. هر سه روز يك بار يه دونه از همون موردها به روحش تقديم ميكنم.
5- سه شنبه - بعد از ظهر - خارجي و داخلي - طرح ترافيك - گير پليس - بابا تقريبا ديگه ميشه گفت به هوش اومده.(نه كاملا، ولي بهترين حالتش بعد از يك ماه بود.) جي. سي . اس 10 . از خوشحالي بغض كردم. فردا صبح چهارشنبه عمل جراحي روي ساق پاش انجام ميشه. اميدوارم به خير بگذره.
6- سه شنبه غروب - خارجي - نمايشگاه خودرو با دوستان.
7- شعر هفته : بيا به صبح من امروز و در كنار ما امشب
كه ديده خواب نكرده است، در انتظار تو دوشم