سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۳

و تنها ذات مقدس اوست، که باقیست.

دیروز روز خیلی سختی بود. خیلی خسته شدم. آخرین وداع با مادربزرگ و خاکسپاری و ...به قول برادرم و دختر داییم من شدم یک متخصص کفن و دفن!!! کلی درگیر بودم. تسویه حساب با بیمارستان، گرفتن آمبولانس و آوردن جنازه به خونه مادربزرگ . بعد مراحل خرید قبر و فرآیندهای دیگر...رفتن داخل قبر و گذاشتن جنازه داخل قبر و... بگذریم. دیدن چهره ارام مادربزرگ که البته کلی درد و رنج پشتش نهفته بود. خیلی سخت بود. ما ماندیم و خاطرات.
امروز ششم بهمن هم مراسم ختم مادربزرگ ساعت 2 تا 3:30 بعد از ظهر توی کانون توحید برگزار میشه. البته امروز بیست و ششمین سالگرد داییم هم هست.

دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۳

یکشنبه سیاه


امروز یکشنبه چهارم بهمن 83 ، مادربزرگم از برای همیشه از میان رفت . در روز یکشنبه حدود ساعت 2 بعداز ظهر . مانند پدرم که در یکشنبه ای دیگر و 2 بعداز ظهری دیگر رفته بود. مادربزرگم در بیمارستانی فوت کرد که من در آن متولد شده بودم. مادربزرگم رفت و ما را گذاشت با خاطرات خوبش، با یاد مهربانیهایش، با یاد شوخیها و گریه ها و مصیبتهایی که دیده بود. ما را گذاشت با چشمان اشکبار. ما را گذاشت با گریه های مادرم که همیشه در کنارش بود و از هیچ محبت و تلاشی دریغ نکرد، بخصوص در این سالهای زمینگیری. ما را گذاشت با یاد قصه هایش، ما را گذاشت با اتاق و تختی خالی....که همیشه یاد آور اوست ....آخرین بار جمعه توی اتاق آی . سی .یو
دیدمش. تقریبا نیمه بیهوش بود. دستش رو گرفتم پس زد. وقتی گفتم من هومن هستم. دستم رو فشار داد. برای کسی که همه اش در حال حرف زدن بود. سکوت سخته. فقط ناله می کرد. بهش گفتم که مگه قرار نبود که خوب بشی و توی عروسی من باشی. فقط دستم رو فشار می داد....فردا او را برای همیشه به خاک خواهیم سپرد....ولی یادش همیشه با ماست.
چهارشنبه شب بود که مطالب پایین رو نوشتم ولی قبل از اینکه پابلیش کنم اکانتم تموم شد. آره خیلی وقتها وقتی یهو امیدت زنده میشه ....یهو همه چیز خراب میشه. برای پدرم هم همین طور بود.پنجشنبه حال مادربزگ خراب شد و...الفاتحه.

بیشتر از سه هفته است که مادربزرگ توی بیمارستان بستریه. سنگ کیسه صفرا به اضافه عفونت ریه و پیری و بی حرکتی کار رو سخت کرده. الان حالش خیلی بهتره و هی میگه من رو ببرین خونه. یه روز بود که زنگ زدم به مامان و مامان گریه میکرد و می گفت که حال مادربزگ خیلی بده...وقتی رفتم بیمارستان دیگه فکر می کردم کار تمومه حالش خیلی بد بود...فضای بیمارستان هم با توجه به تجربه جریان بابا خیلی آزارم می ده ...اتفاقا همون روز قرار بود از پشت قفسه مادربزگ مایعی بکشند و بنده به کمک مامان و یک پرستار باید مادربزرگ رو نگه می داشتین توی اون یه ربع خیلی درد کشید بیچاره و منهم که دیدن این صحنه حالم رو خراب کرد بدفرم....بگذریم....خدا رو شکر فعلا تا حدودی خطر رفع شده.
باز یه کم تنبل شدم و صبحها دیر بیدار میشم ....توی شرکت هم به شدت سرم شلوغه..مشغول سر و کله زدن با مدل کامپیوتری سازه نگهبان دستگاه حفار متروی تبریز هستم....
هیچ سالی توی زندگیم این قدر توی فوتبال گل نزدم....تازه 2 ماه دیگه تا پایان سال مونده. انگار توی سن سی و یک سالگی..تازه استعداد فوتبالیم داره شکوفا میشه!!!
( ما خیلی مخلصیم بهرنگ جان..ببخشید در حضور شما جسارت می کنیم!!)

یه فیلم دراکولایی توی حوزه دیدم...بد نبود ...ولی سانسور هم شده بود...اسمش یادم رفت..هنر پیشه اش هیوجکمن بود.

رضایت دادیم. مردک موتوری قاتل پدرم رو بخشیدیم. تنها قسمت کمی از آنچه دادگاه تعیین کرده بود گرفتیم و خلاص...شاید علت اصلی بخشش ....توصیه ساداتی بود که خرداد امسال بدون اینکه مطلب رو کامل بدونه، گفت به طرف تخفیف بدین.

یه کمی اضطراب داشتم.....ولی حضور تو اعتماد به نفس و دلگرمی بود برام...مرسی.

و ........توی ماشین نشستم و رادیو پیام روشنه. خواننده داره میخونه......
« یک عمر دنبال چه می گشتم........در کوچه های بی سرانجامی.......یک عمر گشتم تا که فهمیدم......تو سایه بون خستگیهامی....»





جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۳

جهان پهلوان



سی و هفت سال پیش 17 دی..غلامرضا تختی برای همیشه رفت و من هیچ وقت دقیقا نفهمیدم که چرا نامش که چرا دیدن تصاویرش، چیزی را در درونم تکان می دهد؟!


...
راستی این وبلاگ چند روزی هست که سه سالش تموم شده رفته تو 4 سال....اووووه، ولی خیلی زود گذشت.

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۳

INSOMNIA


امشب پنجمین شبی هست که مادربزرگم توی بیمارستان بستریه. توی همون بیمارستانی که من توش متولد شدم، حالا اون داره با مرگ مبارزه می کنه. چهارشنبه شب بود و ما توی خیابون بودیم که مامان زنگ زد که مادرجون حالش بده و همه اش بالا میاره، زنگ زدیم اورژانس و بعد بیمارستان بستری شده. ظاهرا عفونت ریه کرده و خب سن و سال هم بالا رفته و عدم تحرک هم باعث تشدید قضایا شده. مادرم 4 شب متوالی بیمارستان بوده و من بیشتر نگران اونم. بالاخره امشب به زور راضی شد که بیاد خونه و همسایه مادرجون بمونه پیشش. زن داییها و ..که حرفی نزنم بهتره!!!! پنجشنبه به مادربزرگم می گفتم که چطوری؟ می گفت دارم می میرم ولی هر چی مگم کسی حالیش نمشه! گفتم این حرفا چیه می زنی قراره که توی عروسی من باشی و...گفت : اگر زود بگیری شاید زنده بمانم!! (به ضم ب ، با لهجه گرگانی بخوانید!!) و بعد در اون حال ضعف شدید مثل همیشه شوخی کرد که البته من نباشم بهتره ...یه نفر هم کمتر بشه خرجت کم میشه!!!
بعضی وقتها هم زیاد حالیش نست که کجاست مثلابه دکتره میگه که خسته شدی..بعد تخت خالی رو نشون میده میگه برو دراز بکش و استراحت کن!! یا میگه برین دراز بکشین میخوام قبل از خواب قصه سه دختر دله رو تعریف کنم!! مادرم تعریف می کنه که پریشب توی خواب و بیداری قرآن میخونده بدون غلط و کامل. در صورتیکه در حالت عادی کلی فراموش میکنه و یه خط در میون جا می اندازه. مغز انسان چیز عجیبیه.
نمیدونم چی بگم ولی خیلی مادرجون رو دوست دارم...یه جورایی من رو بزرگ کرده وقتی مامان سر کار می رفت. به خاطر همین هنوز هم خیلی وقتها بقیه نوه هاش رو اعم از دختر و پسر، هومن صدا می زنه....یعنی اسم من!!! اوضاع خوبی نیست و من بشدت نگران مادرجون و مامان هستم. خدا خودش کمک کنه
شجریان داره می خونه..بیا به صبح من امروز و در کنار ما امشب که دیده خواب نکرده است ، در انتظار تو دوشم.
و من ممنون عزیز دلم هم هستم به خاطر همراه بودنش به خاطر آرامش دادنش و به خاطر حضور گرمش....به خاطر همه چیز.

پ.ن.
کنسرت ناظری توپ نبود ، طرف سرما خورده بود و گرفتگی صدا داشت ....ولی مشکاتیان عالی بود. همون شب یه حمله میگرنی وحشتناک داشتم ...ماشین رو که آوردم توی حیاط. بالا آوردم.
4-5 روزه که بچه گربه ها نا پدید شدند.همین.