دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۵

فوتبال هیاتی


بالاخره فوتبال ایران از بازیهای بین المللی محروم شد. (البته در آخرین لحظات دیشب ظاهرا مجوز حضور تیم امید در بازیهای آسیایی صادر شد.) ظاهراً برای مدیران ما علی الخصوص مهندس علی آبادی و هاشمی و مصطفوی تسویه حساب با مدیران قبلی مهم تر از منافع مملکت و فوتبال بوده و هست که توی این چند ماه همین طوری دست رو دست گذاشتند و از موضع قدرت با فیفا برخورد کردند و حالا که دیدند نه خیر سنبه پر زورمی باشد، به تکاپو افتادند. جناب آقی علی آبادی که از بدو ورود به سازمان تربیت بدنی بنا رو برخوردهای چکشی با همه گذاشتند و حتی فیفا را به دخالت بیجا متهم می کردند حالا توی بد مخمصه ای گیر افتادند که البته با کوتاه اومدن از مواضع قبلی و لابیهای پشت پرده شاید قضایا حل گردد. آقای مهندس مصطفوی هم که سوابق مدیریتی بسیار روشنی دارند!! فارغ التحصیل مهندسی شیمی دانشگاه تگزاس که در برنامه نود هفته پیش، با میلیونها بیننده، لوگو (آرم ) را لگو (نام کارخانه تولید اسباب بازی!!) میخواند و کاشف الکل را ابوریحان رازی!! می نامد. کسی که تابع تئوری هدف وسیله را توجیه میکند می باشد. در سال 1375 قبل از بازی استقلال و نوبهار ازبکستان در چارچوب جام در جام باشگاههای آسیا در رختکن استقلال توصیه به شیرجه زدن در محوطه جریمه حریف میکند و می گوید داور توجیه شده!! که البته از قضا در آن بازی دو پنالتی برای استقلال گرفته می شود و استقلال صعود میکند. او کسی است که به این گونه روابط پشت پرده با سران فوتبال افتخار میکند!! در دوره های مدیریت او لیگ به نامنظم ترین نحو ممکن برگزار می شود. سیستم اداره فوتبال مملکت کاملاً هیاتی و توصیه پذیر می باشد. در بخشیدن ها و محرومیت ها توصیه مقدم بر قانون می باشد. هنوز هم هر مشکلی که پیش آید سریع به توطئه عوامل دکتر دادگان پیوند زده می شود و ظاهراًً خود ایشان شاهکار دنیای مدیریت می باشند. در ادوار مختلف مدیریت ایشان، جاماندن بازیکنان از تیمی به خاطر مشکل سربازی، یا به خاطر رد نشدن مدارک و اسم و یا صغر سنی، مساله ای عادی و همیشه تکرار شدنی می باشد. البته مدیریت دکتر دادگان هم دارای ضعفهای بسیاری بود ولی مدیریت مصطفوی یه بازگشت به عقب کامل می باشد. به حال چاره ای نیست جز اینکه منتظر بشینیم تا اساسنامه مطابق خواسته فیفا اصلاح گردد و انتخابات جدید برای تعیین رئیس فدراسیون فوتبال انجام گیرد. به امید انتخاب مدیر اصلح و عدم انتخاب افرادی مانند داریوش مصطفوی.

پ.ن. مناسب ترین فرد از نظر بنده آقای مهندس صفایی فراهانی می باشد که البته با توجه به اختلاف خط سیاسی با دولت فعلی و همچنین عدم علاقه خودشان انتخاب ایشان بعید به نظر می رسد.

چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۵

تقاطع

پنجشنبه- رفتیم فیلم تقاطع. فیلم خوبی بود درباره بدیها و بی مسوولیتی های جوانان امروز، جوانان متولد شده در بعد از انقلاب...خصوصاً. (البته همه چیز استثنا هم داره که در بخش یکشنبه بخونید.) فیلمی خوش ساختی به نظر من . صحنه های تصادف رو هم بر خلاف فیلمهای ایرانی جالب در آورده بود. فیلم از لحاظ تکرار صحنه ها به همان شکل یا از زاویه ای دیگر و ارتباط صحنه ها و آدمها و قسمت، شباهتهایی به کافه ستاره و یا اسلاف خارجی آنها، crash ,pulp fiction, snatch داشت . البته قیاس مع الفارغ.

جمعه - گرفتن موبایل متهم به صورت متوالی ، قطع کردن متوالی طرف. و خاموش کردن موبایل. فهمیدن اینکه موبایل روشن شده با استفاده از ریپورت اس - ام - اس. زنگ زدن لمپنی به نام وکیل متهم و نیم ساعتی ور زدن و کل کل کردن. نتیجه گیری: خوبی کردن به ملت نیومده ...به هیچ وجه.

یکشنبه - باران شدید - ساعت 11:30 شب. بخاری ماشین خرابه. شیشه ها بخار کرده. خروجی شهرک ژاندارمری میخوام وارد شم. یهو یه پیکان رو میبینم که توی باند سرعت لاین فرعی وایستاده. ترمز شدید، سمت راست نور بالا می زنند. نتیجه : تصادف!! شانس آوردم که کسی طوریش نشد . آخه احمق خان داشت تو لاین سرعت لاستیک پنچر ماشین رو تعویض می کرد!! بدون فلاشر و ...خدا رو شکر که دست و بالاش نموند زیر جک و لاستیک در رفته. جک هیدرولیک و مدارکم رو می دم بهش و همسر گرامی رو می برم خونه که ترسیده و یخ زده بود!! حالا هم به زور می خواست دنبال من برگرده صحنه تصادف!! تشر بنده کارساز می شه و تنها بر می گردم. جوان موتورسواری زیر باران شدید داره به راننده که پیرمردیست حدودا 65 ساله و با دستان حساس یخ زده اش هیچکار نمیتونه بکنه کمک میکنه که لاستیک رو عوض کنند. ماشین کج شده کنر لبه جوب و شرایط سخته من هم کمک میکنم و لاستیک تعویض می شه. توی دلم میگم دم این پسره گرم. وایستاده زیر بارون و موش آب کشیده شده و داره مثل چی کمک میکنه. من خودم باشم نمی ایستم کمک کنم به کسانی که اینجوری کمک میخواهند. البته به خاطر هزار جور جرم و جنایت و صحنه سازی هم هست. ولی پسره مرد بزرگی بود از استثناهای همان جوانان بند اول. پلیس بعد از 7-8 بار زنگ زدن تازه ساعت 1:15 پیداش می شه. میگه طرف هم مقصره که توی لاین سرعت وایستاده ولی اگر من مقصر رو 50-50 اعلام کنم باید برید شواری حل اختلاف و هزار جور دردسره تو هم که بیمه بدنه داری مشکلی نیست. خلاصه ما می شیم مقصر!! طرف یه جریمه هزار تومنی میشه برای عبرت گرفتن!!!. ساعت 2:15 می رسم خونه. حتی لباس زیرم از شدت بارون خیسه. منجمد شدم.

دوشنبه – مامان زنگ میزنه که برای فردا که می خوایم بریم کلانتری و سفته ها رو اجرا بذاریم هماهنگ کنه. میگم فردا باید برم بیمه و نمیشه و یک تصادف کوچیکی کردم و...مامان میگه رفته بوده دکتر سر کوچه. فشار خونش 20 روی 12 بوده!!! دکتر گفته باید بستری بشی و ازش امضا گرفته تا گذاشته بره، آزمایش نوشته و قرصهای کاهش فشار رو زیاد تر کرده. چیزی در درونم فرو می ریزه. جریان رو به همسر گرامی می گم. اونهم زنگ میزنه به مامان و احوالپرسی و توصیه. تمام شب حالم گرفته است و توی خودم هستم. لپ تاپ رو گذاشتم جلوم و بدون تمرکز فیفا بازی میکنم. خونه های مغزم به شدت شلوغ پلوغه و خونه قلبم خالی.
{....}. شب خواب های بدی می بینم.

سه شنبه – اول صبح به خاطر خوابهای بد دیشب و ترس..زنگ می زنم به مامان، از خواب بیدارش کردم. شل و ول حرف میزنه. شب متوجه می شم که سر خود دو تا قرص خواب آور خورده و تمام روز حالش به هم می خورده!!
رفتم بیمه دانا برای خسارت طرف و بیمه بدنه خودم. خیلی خوب حساب میکنند. به قول دوستان بنده ماهی یک تصادف بکنم، وضعم توپ می شه. مردی که با ماشینش تصادف کردم، کلی عذرخواهی کرد از من و خودش رو مقصر می دونست.
تمام شب نگرانم و حالم گرفته است. ولی سعی می کنم شوخی کنم. توی خواب بیداری لیگ قهرمانان اروپا رو می بینم.

چهارشنبه – صبح با صدای زد و خورد و دعوای شدید توی مجتمع روبرویی از جا می پرم. حالا خوبه باز شیشه ها دو جداره است. ترافیک خفن همت. سر کار. رئیس رفت جلسه،پس.... وبلاگ می نویسم.

پ.ن.1- بشکند دستانی که بلاگ رولینگ رو فیل تر کرده است.

2-دوباره باز نویسی و قسمتی از متن سانسور شد

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۵

Blogger beta


سلام - درود بر بلاگر بتا. چه ذوق زده شدم بعد از این که پس از مدتها که میگفت نمیتونی سوئیچ کنی به بلاگر بتا. سوئیچ کرد!!! و ما هم یه دستی به سر و گوش این وبلاگ کشیدیم. حالا باز هم باید سر فرصت اصلاحاتی توی قالب انجام بدم. سیستم نظر خواهی رو هم چون هی ارور می داد و بعضی از دوستان شاکی بودم عوض کردم. باید ببینیم سیستم نظرخواهی خود بلاگر چه جوریه.
دیگه اینکه....ایام به کام باد.

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

خارگ + چشمها

دیروز برای اولین بار در زندگیم به یک جزیره رفتم. و اون جزیره ای بود که به دلایل امنیتی و چون اینکه چون محل صدور 95 درصد نفت ایرانه ورود به اونجا به اصلا راحت نیست و با کلی درخواست قبلی کنترلهای حین ورود و خروج ممکنه. منظورم جزیره خارگه.
برای بازدید از محل پروژه پتروشیمی که هنوز عمیلات اجرایی شروع نشده با همکاران به خارگ رفتیم. ساعت 6 صبح پرواز داشتیم و ساعت 11 صبح پرواز برگشت!! به قول ظریفی آدم تا وسط تهرون بره برگرده بیشتر طول می کشه. هر چند به علت تاخیر دو ساعت بیشتر موندیم ولی سفر کوتاهی بود. هوا گرم و شرجی بود به نسبت تهران و مجبور شدیم کت و پلیور رو در بیاریم و...برام جالب بود که هر جا رو نگاه میکردی دور تا دورت آب بود و کشتی و نفکتش. اصلاً لامصب این خلیج فارس نمی دونم چی توش داره که از توی همون هواپیما که و از بالا که نگاهش میکنی این آب نیلگون و اون موجها رو مو بر تنت سیخ میشه. و البته بعد از خلیج فارس زیباترین چیز در این سفر. چشمهای مابین آبی و خاکستری (همرنگ آب خلیج فارس) دخترک 3-4 ساله بود که با لبخند به ما که با ماشین از کنارش رد می شدیم نگاه می کرد. نمیدونم چی توی اون چشمهای معصوم و فوق العاده زیبا بود که هنوز توی ذهنم تصویر واضحش مونده.
اینهم لینک محل پروژه
WikiMapia: Iran / Bushehr / Bandar-e Gonaveh, 45km from center

پ.ن.
خوب شد به جزیره سیری هم نرفتیم. چون اون وقت هر کی می پرسید کجا رفتی؟؟ میگفتم:{...} چیز بدی می شد اونوقت.

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

به کجا می برد این امید ما را؟

1- خیلی وقته که آپدیت نکردم. گرفتاریهای اسباب کشی، ماموریت، تعطیلی و درگیریهای کاری و تنبلی علتهاش بود. دیشب دوستی زنگ زده بود و گله که چرا آپدیت نمی کنی. چشم.
2- اسباب کشی تقریباً تموم شده!! هنوز البته وسیله مسیله وسط اتاقها پیدا میشه و هنوز بعضی از وسایل و مدارک پیدا نشده!! خونه جدید رو هم دوست دارم. اصولاً خونه نوساز حال می ده ولی بیشتر حال می ده که مال خودم آدم باشه." به کجا می برد این امید ما را؟ "
3- توی هیر و ویر اسباب کشی رفتم ماموریت یک روزه به کرمانشاه. برای اولین بار که به این شهر می رفتم. کارخونه پتروشیمی توی یک منطقه بادخیز و خوش آب و هوا بود پای کوه بیستون. کتیبه ها و دسترنجهای فرهاد کوه کن!! از دور معلوم بود. (جای خسرو خالی!!) ولی وقت نشد بریم از نزدیک ببینیم ولی طاق بستان رو رفتیم که خیلی چسبید. چیزی که جالب بود دست نوشته های مردم بود مثلا آقایان خارجکی که در سال 1894 یا 1917 روی کتیبه ها و سنگ نقاشیها، کامنت داده بودند. خلاصه کامنت دونیش هم واسه خودش یه تاریخ بود. هواپیمامون هم سقوط نکرد راستی.
4- بحث زرد روز که به روزنامه های معتبر سیاسی هم کشیده زهرا امیرابراهیمی هستش با اون فیلم پرنوی خصوصی پخش شده. دختر کوچیک شوکت چه کرده!!. نظر شخصی من اینه که طرف خود ایشون هست. و نه شبیه ایشون. البته واضح و مبرهن است که اصلا به ما چه و کی نظر ما رو خواست... چیزی که واضح و مبرهنه اینه که به هر حال ادامه زندگی در این مملکت برای ایشون تقریباً غیر ممکن میشه و این جای تاسف داره. این بند 4 باید بالکل حذف می شد ولی دیگه نوشتیم دیگه. کلی هم آدم هم با سرچ احتمالاً میان اینجا!!!
5- سریال " اولین شب آرامش"، تموم شد. یکی از بهترین و منسجم ترین سریالهای تمام این سالها بود. متاسفانه وسطهای قسمت آخر برقمون رفت و نفهمیدم آخرش چی شد.
هرچند عملاً سریال توی قسمت قبل به پایان رسیده بود .
فیلمنامه سریال رو " عباس نعمتی " نوشته بود،یکی از دوستان خوب بنده در مدرسه م
که البته 2 سالی میشه که ندیدمش به واسط اینکه کمتر میرم به مدرسه م سر بزنم. و فیلمنامه با شخصیتهای چند وجهی بزرگترین نقطه قوت این سریال بود. بازی بازیگران به جز بازیگر نقش پیمان و مهدی پاکدل و ناصر یکتا ، چنگی به دل نمی زد البته. راجع به عباس نعمتی باید این رو بنویسم که ایشون نویسنده مطلبی به نام کنکور صلات ظهر (یه چیزی توی این مایه ها ) توی یک نشریه دانشجویی دانشگاه امیرکبیر بود که جنجال به پا شد و حوزه تعطیل شد و ایشون و سردبیر اون نشریه که از گلهای روزگاره و فارغ التحصیل م چند ماهی رو بیگناه زندانی شدند، در بند خلافکاران!! عباس گفته که آخرین قسمت سریال رو اون ننوشته و فکر کنم معلوم بود چون چیزای تابلوی لا یتچسبکی مثل تدریس خصوصی مجانی برای بچه ای کم به بضاعت به سریال چسبونده بودند!! القصه...نفهمیدیم چی شد. توی قسمت آخر پرویز پور حسینی هی می خوند. " به کجا می برد این امید ما را" و من توی مغزم تصنیف محمد رضا شجریان با همین شعر میومد و میاد از دیشب تا حالا!! حیف که برق بد موقع رفت نفهمیدیم چی شد.
6- استقلال هم که به پرسپولیس باخت!( خدا کنه مربی رو عوض کنند). ولی تو بازی برگشت انتقام سختی در راهه!! صبر کنید حالا. بعد از بازی توی خونه مادر خانم محترم از شدت سردرد خواستیم یه خورده بتمرگیم! از لای پنجره همه اش صدای شیپور و هوار لنگیها بود که بدتر می کرد اوضاع رو!! خلاصه اینهم به افسردیگهای ما افزود، افسردیگهایی از دست روزگار و زندگی و سیلست و جامعه و پول!! خدائیش اگر فوتبال نبود. فوتبال بازی کردن جمعه ها. فوتبال دیدنهای تلویزیون و برنامه 90 و فیفا2007، افسردگی بنده خیلی شدید تر بود.
7- به کجا می برد این امید ما را؟ به کجا ها برد ما را؟