جمعه، دی ۰۴، ۱۳۸۳

I like your style, I want you.


شب یلدا گذشت. اون شب شب یلدا بود...حبیبم رو میخوام!! حبیبم اگر خواب بود...طبیبم رو می خوام. خواب است و بیدارش کنید....مست است و هشیارش کنید....!!!

دی وی دی کنسرت پارسال شجریان به مناسبت زلزله بم اومد بیرون. یک کار حرفه ای و فوق العاده. حواشی و پشت صحنه عالی. خطاطی شجریان و قطره اشکش بر نوشته مرکب. تمرین شجریانها و علیزاده و ...نشستن شجریان پشت رحل ....دکلمه و تصاویر دلخراش زلزله....

سیستم من توی اتاقم حالا دیگه کاملا درازکش شد!!! تلویزیون رو در حالت دراز کش روی تخت می بینم. همیشه رموت کنترل تلویزیون و ریسیور و ویدئو و دی وی دی کنار دستمه. روزنامه و خدای نکرده کتاب خونی باز هم دراز کشیده. با تلفن حرف زدن در حالت دراز کش. فقط مونده بود کامپیوتر و اینترنت که اونهم با لپ تاپ دار شدن حل شد!! آخر سیستم گشایش کارها!!! فقط اگر این لامپهای اتاقم یه جوری از راه دور خاموش می شد خیلی خوب بود.

صبح توی ماشین آهنگ ایس آو بیس گذاشتم. آهنگ طوریه که می طلبه به جای پل گیشا از اتوبان حکیم برم!!! سر حال دارم می گازم با آخرین حد وولوم. توی فرعیهای یوسف آباد، یه جایی جمعیت زیادی جمع شده. دارند یه جنازه رو می ذارند توی این بنزهای نعش کش. یه دفعه تصاویر گذاشتن جنازه بابا توی آمبولانس. توی کوچه خودمون در جمع همسایه ها میاد جلوی چشمم. نا خود آگاه اشکها سرازیر می شوند.

کنسرت عصار، خیلی چسبید مخصوصا در کنار تو، نازنینم.
کنسرت شهرام ناظری هم تو راهه!!

بهم میگی که دستهات آرامش بهم می ده.آره عزیزم. خودم می دونم که دستهام معجزه می کنند. این دستها.....

فیلم من روبات رو دیدم. براساس نوشته ای از ایزاک آسیموف. خوب بود...ولی به من که عاشق کارهای اسیموف هستم. اونجوری که باید و شاید نچسبید.

حقوق من و چند نفر دیگه بازهم زیاد شد. این بار مخفیانه!!! جریان عجیبی بود...من یه کم بیشتر دور و وریهام رو که دم از دوستی می زنند شناختم. حالا ببینیم رئیس واقعا این حقوق رو می ده؟ به نسبت اول سال حقوقم 105% زیاد شده!! بیش از دو برابر. ولی.....شاید بروم.

بچه گربه و مادرش دارند از یک ظرف شیر می خورن. دیرم شده و ماشین رو می خوام ببرم بیرون. دوباره بر می گردم توی حیاط و نگاهشون می کنم...قشنگند.


جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۳

پسر ملتب

با کلاس شدیم، لپتاپ دار شدیم! بالاخره اون کامپیوتر کاسیکس تو عهد عتیق رو رها کردیم و لپ تاپ خریدیم تووپ. خلاصه ....صفا. ممنون از راننده تاکسی به خاطر زحمت خریدش از دوبی.

م

این هفته مثل هر سال هفته شهدای دانش آموز و فارغ التحصیل مدرسه میم بود. با منصور که چند شب پیش چت میکردم بهم گفت یه مطلب نوشته من مربوط به این مساله با عنوان « کمان » که دو سال پیش نوشته بودم رو گذاشته تو وبلاگش....خوندمش دوباره ، تصمیم گرفتم دوباره بذارمش این جا.
"Friday, December 20, 2002
كمان

پنجشنبه رفته بودم مدرسه ”م“ ،‌ مثل بيشتر پنجشنبه‌هاي ديگه. مثل هر سال همين موقعها نمايشگاه هفته شهدا بر قرار بود. به خاطر 85 شهيدي كه دانش‌آموز و يا فارغ‌التحصيل مدرسه‌مون بودند. نميدونم چرا هر دفعه كه وارد اين نمايشگاه مي‌شم كه به صورت سنگرهاي زمان جنگ ساخته شده، مو بر تنم سيخ ميشه. نمي‌دونم چرا حس مي‌كنم جريان خون بدنم شدت پيدا مي‌كنه. عكساشون رو مي‌بينم كه مثل ماها بودند تو سر كله هم مي‌زدند و حالا نيستند. چند بار خواستم در مورد جنگ بنويسم اينجا ولي تنبلي كردم. به فيلمهاي جنگي و داستانهاي جنگي علاقه دارم. نه اينكه از خون و خونريزي خوشم بياد . نه. ولي به نظرم جوهر ‌آدمها توي جنگ معلوم مي‌شه. گذشتن از خود و زندگي و فداكاري و...كار ساده‌اي نيست. نمي‌دونم ولي به نظرم جنگ بين ما و عراقيها كه هشت سال طول كشيد خيلي مظلوم واقع شده. اصلا انگار نه انگار كه همچين چيزي بوده. بابا آمريكائيها توي جنگ جهاني دوم و ويتنام كه هيچ ربطي بهشون نداشت ، شركت كردند و هنوزم كه هنوزه فيلم و كتاب و داستان مي‌سازند. اونوقت ما چي...جنگي كه همه دنيا مي‌دونند بهمون تحميل شد. صدها هزار كشته و مجروح و مفقود. اصلا انگار نه انگار. خودمون رو مي‌گم‌ها. تقصير حكومت و دستگاه تبليغات هم هست. اين‌قدر يك طرفه تبليغ كردند. اينقدر شهدا و رزمنده‌ها رو از ملت جدا كردند كه مردم رو زده كردند. من كاري ندارم. ادامه جنگ پس از بازپس‌گيري خاكمون شايد اشتباه بود. ولي اونايي كه كشته شدند چه گناهي كردند؟ اونا هم جوونايي بودند كه مال اين مرز و بوم بودند. اونايي تو خونشون آوار اومد رو سرشون چي؟ مگه ميشه اينها رو فراموش كرد. مگه ميشه عكس جنازه سوخته بهروز قلاني رو ديد كه با آتيش منور سوخته و در حال فرياد زدنه و فراموش كرد. مگر ميشه جسد بدون سر و دست حلاجيان رو فراموش كرد، مي‌دوني كه دوشكا چه مي‌كنه! مگه ميشه افشين ناظم رو با اون پدر پسر از دست داده جنتلمنش از ياد برد. مگه ميشه حميدرضا ابراهيمي رو فراموش كرد. فيلمش رو ديدم مال روايت فتحه. داره جون مي‌كنه و اطرافيان تنها كاري كه ازشون بر مياد تلاش كنند تا شهادتينش رو بگه. مگه ميشه محمد جهان‌آرا رو فراموش كرد اون كه حتي روش نمي‌شه موقع حرف زدن به دوربين تلويزيون نگاه كنه. مگه مي‌شه رضا دشتي رو فراموش كرد. كسي كه فرمانده نيرو‌هاي مردمي دفاع از خرمشهر بود و حين سقوط شهر كشته شد.(زياد ازش شنيده و خونده بودم ولي تا همين يكي دو ماه پيش كه تلويزيون عكسش رو نشون داد نمي‌دونستم چه شكليه.) مگه ميشه اينها رو فراموش كرد؟ كاري ندارم شايد اگر زنده بودند الان با بعضيهاشون اختلاف نظر هم داشتيم ولي نمي‌تونم فراموش كنم كه اينها چه كردند. براي فرزندانم خواهند گفت كه 8 سال ملت چه كشيدند و چه ديدند . از موشكبارانها و شيمياييها خواهم گفت. و از جوانان پاك وطن. دم ابراهيم حاتمي كيا هم گرم. با اون نگاه خاص و متفاوتش نسبت به جنگ و اين قضايا. راستي فيلم نجات سرباز رايان رو هم بارها ببينيد چون عين خود جنگه. با همون واقعيتها و شجاعتها و ترسها و فرار كردنها و مردانگيها كه توي جنگ خودمون هم بود. اين رو كساني ميگن كه اين فيلم رو ديدند و توي جنگ هم بودند. (البته تفاوتها هم زياده...كليت قضيه رو مي‌گم. ).
10 دي دوباره اين فيلم رو خواهم ديد. به اميد صلح ابدي براي تمام دنيا. "


سید

سید....میدونی تا حالا این جوری عصبانیتت رو ندیده بودن. آره سید متاسفانه نسل عجول و تمامیت خواهی هستند. چیزهایی بنام صبر و احترام براشون کمتر تعریف شده. میخوان همه چیز یه دفعه درست بشه. اصلاحات و رفرم و اینها براشون همون انقلابه و کن فیکون شدن همه چیز. یادشون رفته که پدر و مادرشون هم اکثرا پشیمون شدن از کاری که 26 سال پیش کردن. حالا خودشون هم میگن پشیمون هستند از رایی که به تو دادند. آره ....ولی یه روز هم از همین رفتارشون پشیمون میشن. اصولا ملت فراموشکار، پشیمون، افسوس گذشته خور و نخبه کشی هستیم. 10 -20 سال بعد تو میشی یه نفر دیگه که افسوس نبودنش رو می خورند تو میشی یه مصدق دیگه براشون. چه می دونم به قول محمد قوچانی میشی یه بازرگان دیگه با این تفاوت که صراحت لهجه اون رو نداری و آرومتری. هر چند که سید، این بار یه خورده جوش آوردی.آره این تلویزیونیها خر کیف شده بودند و هی پخش کردند این صحنه رو. ولی سید باز هم صبر کن.آخراشه. راحت میشی...........خدا همیشه پشت و پناهت باشه......نمیدونم چرا این دفعه هم مثل همیشه یاد وقتی دیدمت باز یاد اون آهنگ فیلم لئون که استینگ خونده افتادم.
He doesn’t play for the respect
He deals the cards to find the answer
...
I’m not a man of too many faces
The mask I wear is one

شیطنت

بچه گربه ها شیطون ترین و با مزه ترین موجودات هستند. چند شب پیش به خاطر سرما به دو اومدم تو حیاط که برم تو اتاقم اونها هم ترسیدند و از لای پاهام فرار کردند موبایل از ذستم ول شد و 4-5 پله افتاد!! دو تا کلیدش نبود. توی تاریکی کلی گشتم و آخرش توی ظرف شیر گربه ها !!! پیداشون کردم. یه روز صبح زود هم هی دیدم صدای کفش میاد پشت در با تعجب بلند شدم ببینم کیه، دیدم سه تایی افتادن به جون دمپایی من و بکش بکش دمپایی!!

نفس

جمعه هفته پیش بود. اون بازی رو بردیم داشتم با هم تیمیها دست می دادم که یکی خرکی و بی هوا و بدون اینکه ببینم توپ داره میاد شوت زد توی شکم من زیر دنده ها یهو دیدم نمیتونم نفس بکشم و مچاله شدم روی زمین. می فهمیدم که پند نفری بخصوص داییها بالای سرم هستند و می خوان کمک کنند که نفسم برگرده. بالاخره برگشتم. ولی اولین جمله ام در همون حال فحش خیلی خیلی بدی به اون پسره بود. ملت مرده بودن از خنده که بذار نفست برگرده بعد فحش بده. بیچاره طرف کلی معذرت خواهی کرد. سهم من درد دنده بود و عرق سرد روی تمام صورتم. چند دقیقه بعد دوباره توی زمین بودم مشغول بازی.

برف

تله کابین و برف و سرما...........همه چیز زیبا بود. ولی زیباترین چیز ......حضور گرم تو بود.

بوسه

« بوسه های من
پروانه های آغاز روزند
که جام گلرنگ
لبهای تو را می جویند
میلهای من
بنفشه هایی هستند که
بی سر و صدا پرپر می شوند
بی آنکه تو بدانی »

لئائو دو واسکانسلوس

کام

همایون شجریان داره می خونه باز...

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است.....سلطان جهانم به چنین روز غلام است


جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۳

قصه‌هاي دست گرم دوست در شبهاي سرد



بي دلي در همه احوال خدا با او بود...

2 روز بعد از اينكه مطلب قبلي رو نوشتم، بالا دو تا داييا مشغول پوكر روباز دو نفري بودند! من يه سر اومدم پايين تو اتاقم، ديدم دستگاه دي وي دي روشنه! زدم سي دي بياد بيرون. از تعجب و هم زماني شاخ در آوردم. فيلم شب يلدا بود!! سورپرايز برادرم بود كه خيلي حال داد. فيلم رو همون شب با لذت تمام ديدم.

بي دلي در همه احوال خدا با او بود...

گربه مادر بعضي شبها مياد پشت در اتاق من روي پادري ميخوابه، چون گرماي اتاق از زير در ميره بيرون. بعد كه نصفه شب مي‌خوام برم توالت همونجوري فقط سرش رو بلند ميكنه يه نگاهي مي‌كنه. بعد دوباره مي‌گيره مي‌خوابه. چه آرامشي.

بي دلي در همه احوال خدا با او بود...

شدم كارمند منظم دوباره! تقريبا سر ساعت 9 سركارم هستم. بچه‌ها متجب هستند و سر به سرم مي‌ذارند! با اصرار من، به من و مهندس ب يه اتاق جدا دادند. 2-3 ماه بود كه چون شركت شلوغ شده ، جاي ما عوض شده بود تقريبا وسط آتليه، بي پناه. نزديك توالت و تلفن و ناامني!!(يعني رئيس). نا سلامتي ما مهندس ارشد شركت هستيم!! بالاخره رفتيم توي اتاق...عين بچه‌ها خوشحال شديم و حال مي‌كنيم. صداي بلند موزيك. اتاق گرم و نرم و دنج. تلفن مستقل. ولي خب كارها زياده و.....تازه از ديماه 2 برابر هم قراره بشه. ولي خب من تصميم ندارم خودكشي كنم و روز تعطيل بيام و اضافه كار و.غيره......فوقش اينه استفعا ميدم و ميام بيرون. سه سوت.

بي دلي در همه احوال خدا با او بود...

اين هفته چند تا گل وحشتناك شوت از راه دور زدم. آي چسبيد....آي چسبيد. نزديك بود انگشت شست دست راستم هم در بره چون داسايف شده بودم و آي گلري مي‌كردم. پسر دايي شش ساله ام هم امروز اومده بود با باباش فوتبال! عين پدرش كفش پوشيده بود. زانو بند بسته بود و ساق بند. بهش گفتم خيلي ورزشكاري بابا. گفت آره . بعد شلوار ورزشيش رو داد پايين، زيرش شورت ورزشي هم پوشيده بود. عين باباش!! بچگي هم عالمي داره.

بي دلي در همه احوال خدا با او بود...

The Day After Tommorow


فيلم فوق الذكر!! رو توي حوزه ديديم. فيلم قشنگي بود از اون فيلمهايي كه ديدنش رو پرده سينما خيلي بيشتر مي‌چسبه. فيلمي درباره يك عصر يخبندان توي همين روزا!! خيلي خيلي باوركردني به نظر مياد. توفاني كه شهر لوس آنجلس رو نابود ميكنه و يخبنداني كه سراسر نيمكره شمالي رو فرا مي‌گيره. با ستون هواي سرد منهاي 150 درجه سانتي گراد كه حتي سوخت هلي كوترهاي در حال پرواز رو منجمد مي‌كنه و اونا سقوط مي‌كنند!! جلوه‌هاي ويژه فيلم كه اصلا يه چيز عجيب غريبي بود.معركه. هنرپيشه ها معروف نبودند ولي خوب بودند. به خصوص پسر جوون بازيگر نقش سم. نميدونم واقعا هواي سالن سرد بود يا ما جو گير شده بوديم كه اين قدر وسط فيلم و بعد از فيلم لرزيديم. اين فيلم براي من بياد ماندني خواهد ماند بيشتر به خاطر حواشي زيبا و خوب قبل و بعد فيلم. بگذريم.

بي دلي در همه احوال خدا با او بود...

امروز صبح - جمعه - دوبار ساعت 4:20 و 5:20 با فرياد و وحشت از خواب بيدار شدم. هر دوبار در حاليكه دمر خوابيده بودم. حس مي‌كردم يه موجودي اومده روي كمرم و شونه‌هام و من نميتونم برگردم و نميتونم صدا بزنم. و هردو بار صداش رو به طور واضح مي‌شنيدم. صداش چيزي نبود كه توي خواب بشنوم. يه چيز بيروني و واقعي بود. دفعه دوم مثل صداي ناله يك گربه!! دفعه دوم دست زدم پشت گردنم، ديدم كيف چرمي دعاي دور گردنم برگشته افتاده پشت گردنم. نمي‌دونم چرا حس كردم مربوط به اونه! درش آوردم پرت كردم اونور! صبح دوباره انداختمش گردنم.....رفتيم بهشت زهرا به طرز عجيبي خلوت بود. شايد به خاطر سوز و سرماي وحشتناك هوا. تولد بابا بود. احتمالا اون پايين استخوناش هم يخ زده....اون طرف تر پيرمردي خوشتيپ. از اونهايي متشخص و تحصيل كرده به نظر ميان، چهار پايه گذاشته كنار قبر دخترش. داره زير لب صحبت مي‌كنه و گريه مي‌كنه. راحت. انگار كه هچكس دور و برش نيست. خيلي سخته. خيلي.

بي دلي در همه احوال خدا با او بود...

مامان ديگه وقتي من پشت فرمونم كنار دستم نميشينه!! و هميشه عقب مي‌شينه. آخرين بار گفت تو خيلي تند ميري ديگه نميشنم كنار دستت. هفته پيش هم كه داييم اومده فوتبال فحشم مي‌داد كه اين چه طرز رانندگيه!! مي‌گفت با دختر داييم توي بزرگره حكيم داشتند مي‌رفتند كه يه چيزي مثل موشك از كنارشون رد شده با سرعتي حدود 140- 150 !! اون من بودم!! در حال گوش كردن آلبوم ” 200 كيلومتر در ساعت سرعت، بر خلاف جهت “ مال گروه تاتو. ولي راست مي‌گن حادثه يه بار پيش مياد. اين پند اخلاقي ماجرا بود!! ولي خدا وكيلي هر وقت فكر ميكنم خيلي راننده كار درستي شدم و دست فرمونم توپ شده....كافيه يه بار بشينم بغل دست اميرحسين تا بادم بخوابه!!!

بي دلي در همه احوال خدا با او بود...

” ما راويان قصه‌هاي شاد و شيرينيم
قصه‌هاي بيشه انبوه
پشتش كوه
پايش نهر
قصه‌هاي دست گرم دوست در شبهاي سرد“.

مهدي اخوان ثالث

آره....قصه‌هاي دست گرم دوست در شبهاي سرد

بي دلي در همه احوال خدا با او بود...

خب مصرع دوم اين شعر يادم نيومد......ولي.......خدايا شكرت به خاطر آرامشي كه دارم. خدايا شكرت به خاطر همه چيز. يادمه چند ماه پيش به همه مي‌گفتم كه هر چي كه پيش بياد يه روزي به اين حالات روزهاي خودم مي‌خندم. و حالا واقعا مي‌خندم. از ته دل. هر كي از فاميل و دوستام كه من رو ميبينه مي‌گه خيلي خوشحال و بشاش و سرحال هستي. آره. خدايا شكرت. بذار اين آرامش بمونه.

پ.ن. الان سينما 4 ، نسخه ژاپني فيلم رينگ رو نشون داد. كه البته من نسخه هاليوودي رو هم نديدم. آخر وحشت بود لامصب!! حالا من چطور با وقايع ديشب امشب بايد توي اين اتاق بگيرم بخوابم . ديگه نمي‌دونم!!

سيستم نظرخواهي وبلاگم خوب كار نمي‌كنه. عوضش مي‌كنم.