سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۱

يه نكته يادم رفت،‌ از 6 نفر آقايي كه كوه رفته بوديم امروز. 5 نفرمون توي يك دبيرستان درس خونده بوديم. همين.
سياوش هنوز مي‌خواند - تا كوچه باغ خاطره‌هاي گريز پا- آن جا ببر مرا



دوست خوبم كريم كه الان واشينگتون دي‌سي هستش. چند تا از عكس از خودشون در كنار استاد شجريان فرستاده كه اين جا مي‌بينيدش. نفر اول سمت چپ كريمه و نفر دوم دوست خوبم بهرنگ. راستي...استاد چقدر پير شده.
اينجا هم مي‌تونين بقيه عكسها رو بينين.
اه..توي يكي ار اين عكسها هم دوست خوبم و همكار سابقم محمد منصوري رو هم ديدم. سيبيل گذاشته!! بابا كجايي تو؟

مادر نمونه


امروز زنگ زدم بهش كه ببينم كوه مياد يا نه. خيلي سر حال بود.دانشجوي نمونه هم شده و جايزه گرفته . باهاش شوخي كردم.كه مادر نمونه شدي!!!كلي خنديد. اصلا هم از روزگار شاكي نبود. هر چند نمي‌تونست بياد.
بهم گفت كه من فكر مي‌كنم اين چند وقته كه نتونستم بيرون بيام باهات تو فكر مي‌كني كه من مخصوصا نم‌يام. گفتم: راستش رو بخواي آره. يه همچين فكري كردم. چند درصدي احتمال دادم.
گفت: اصلا اين طور نيست. من نخوام بيرون بيام باهات بهت صريح مي‌گم. گفتم: باشه ولي فكر كردم داري بهانه مياري كه من ناراحت نشم.
. گفت : نه اين طور نيست. چشم!

ريش - عمو سام


كوه امروز هم خيلي خوش گذشت. بعضيها خوردند زمين آي خنديديم!! من تا آستانه سرنگوني پيش رفتم ولي نيفتادم زمين تا بقيه بخندند!! نفرات حاضر خودم، اژدهاي خفته و شكلاتي،‌ بارانه، همرنگ يار، تاكسي درايور و همسرش،‌ آنسوي مه و آقا رضاي عرائض گل و نداي بالاي ديوار ( كه روي ديوار نبود! يه عينك خوشگل هم داشت.) بعدش هم با همرنگ رفتيم فوتبال. قبل از اون رفتيم رستوران شام خورديم. نبايد مي‌خوردم چون چند دقيقه بعد با وجود شكم پري رفتم توي زمين. خيلي هم بد بازي كردم. يه دونه تپوندم توي گل خودمون!! بابا مارادونا رو ول كنين هلمز رو بچسبين. توي فوتبال 3-4 تا لگد اساسي خوردم. الان ساق پاي راستم تعطيله. بايد برم ساق‌بند بخرم. رحم نمي‌كنند لامصبا. اه اه اه حالم گرفته‌است. اول صبح بايد آژانس بگيرم برم يافت آباد خلاف يارو رو رد كنم.

دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۱

روز جمعه 2 تا گل زدم توي فوتبال شوت پاي چپ يكي از وسط زمين، يكي هم روي هوا بود توپ كه چسبوندم توي تور. هنوز مزش زير دندونامه. له‌له ميزنم براي فوتبال يازي كردم. از سوتيهام هم بگم كه همون روز 3 تا پنالتي خراب كردم!! يه ركورد منفي بود براي من!. راستي ما جمعه‌ها ميريم فوتبال سالني دانشگاه تهران. اميرآباد. دو-سه نفر كم داريم. از آقا پسرهايي كه دوست دارند بيان دعوت مي‌كنيم. بيست‌هزار تومن هم هزينه‌شه براي 13 جلسه ( تقريبا).(جنگ اول به از صلح آخر). در ضمن بايد خوش اخلاق هم باشند.
بازگشت به سوي او - بركت 2


نمي‌دونم ولي مغر انسان چيز عجيبيه. مادر بزرگم يه چيزاي بديهي رو قاطي كرده. جمعه كه پيشش بوديم. غذا خوردن رو قاطي كرده بود. 5 تا قاشق غدا توي دهنش گذاشته بود و بدون اينكه فرو بده غذاها رو داشت ششمي رو هم مي‌ذاشت. چيزي نمونده بود خفه بشه! پسر دائيم مي‌گفت صبح هم كه از خواب پا شده بود مي‌گفت : باجي من رو توي تنور گذاشته. (باجي مادرش بوده كه چيزي حدود 10 سال زمينگير بود و در سن نود و خورده‌اي فوت كرد. نمي‌دونم شايد بچه كه بوده مادربزرگم رو تنبيه كرده و توي تنور قايم كرده.) حالا از اين مطلب بگذريم. دوست و همكار خوبم كه همراه همسرشون به كانادا مهاجرت كردند و من قبلا درباره شون نوشته بودم.( پدرشون هم با من همكار هستند). متاسفانه مادربزرگ ايشون فوت كردند. مي‌خواستم بهشون تسليت بگم ولي نمي‌دونستم كه بهش گفتند يا نه. امروز كه مجلس مادربزگش رفته بوديم، برادرش گفت كه خبر دارند. امشب كه اومدم بلاگم رو ديدم . ديدم زير يه مطلبي كه در مورد مادربزرگم نوشته بودم با نام بركت. يه نظر اضافه شده. اون دوستمون يه مطلبي درباره فوت مادربزگش نوشته كه خيلي قشنگه. هر چند پينگليشه ولي من اون رو در همين زير ميارم. و از همين جا به دوست خوبم هم تسليت مي‌گم.و... اميدوارم دعايي كه در آخر نوشته‌اش كرده مستجاب بشه.


SALAM
CHAND ROZ PISH MATLABI KE DAR MOREDE MADAR BOZORGETON NEVESHTE BODIN RO KHANDAM VA YADE MAMAN BOZORGE KHODAM OFTADAM,BARASH AREZOYE SALAMATI KARDAM.VALI 5 SHANBE SOBH MORD,BE HAMIN RAHATI BARKAT AZ KHANEYE MA RAFT,AGE TEHRAN BODAM BARAM KHEILI SAKHT BOD VA HALA KE ON JA NISTAM SAKHT TAR,FEKRE IN KE DAFEYE DIGE KE BIYAM TEHRAN JASH KHALIYE VA FEKRE EIDI KE ON DIGE DORE SOFREYE MA NIST,FEKRE IN KE ROZE AVALE EID AME HA VA AMOHA KOJA JAM MISHAN.VALI CHE MISHE KARD IN RASME DONYAST.
FAGHAT AREZO KARDAM YEK HEZAROME KARI KE MAMAN BABAYE MAN BEARAYE MADAR BOZORGAM KARDAN VA MAMANE SHOMA BARA MAMANESH MIKONE ,MAN HAM BETONAM BARA PEDAR MADARAM BEKONAM.AMIN


NEGAR KHALVATI

جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۱

فكر كنم علت گير كامپيوترم پيدا شد. كارت گرافيكي خراب شده. چون الان با يه كارت گرافيك ديگه آن لاين هستم. هيچ مشكلي هم با ياهو مسنجر ندارم. فردا احتمالا با اژدهاي خفته مي‌ريم يه كارت گرافيك خفن توپ مي‌گيريم. كه به درد دنيا و آخرتم بخوره.البته يه ربع ديگه بايد كارت رو پس بدم. بنابراين امشب هم مراسم هنگ كنون داريم!!. اوهوم.
پنجشنبه - قسمت سوم - دم را غنيمت است ،‌اين است روش ما.


خيال مي‌كني اولين نفري ولي نيستي. به 2 تا از دوستان زنگ ميزني و آدرس مي‌دي كه بيان. كلا15-20 نفر ميان. 2-3 تا جوك باحال بالاي 25 سال!!! ياد مي‌گيري. گپ مي‌زنين. پاورچين مي‌بينين و گپ مي‌زنين. شيريني و ميوه مي‌خورين گپ مي‌زنين. با علي، پسر 8 ماهه دوستت كه خيلي با نمكه و موهاش سيخ سخوئه، (انگار كه به برق هاي ولتاژ دست زده) بازي مي‌كني. طفلك لثه‌هاش مي‌خاره. هر چي مي‌بينه مي‌كنه توي دهنش. اصلا هم باهات غريبي نمي‌كنه. هر كي به نوبت مي‌گه الان داره چكار مي‌كنه و چقدر حقوق مي‌گيره و...بعضيها از زير قسمت حقوقش در ميرن. نوبت تو كه ميشه دلهره داري. هميشه با صحبت كردن در جمع مشكل داشتي حتي اگر دوستييت باشن كه 15 ساله باهاشون رفيقي. ولي خوب از پسش بر مياي. يه دوستت هست كه دارو سازي خونده و الان داروخانه شبانه روزي داره. بچه‌ها كلي اطلاعات در مورد وسايل و قرصهاي كمك سكسي ازش مي‌گيرن. ظاهرا خيلي براي همه جذابه بخصوص براي متاهلين!! بعضيها تعجب مي‌كنن كه خود تو اطلاعاتت چقدر در اين موارد زياده!! حداقل از لحاظ تئوريك! بچه‌هاي دكتر دوره ‌تون نيستن. چون اكثرا دارند خر مي‌زنند براي امتحان تخصص پزشكي. صبحش خواب ديده بودي 3 تاشون رو. بعد از جلسه ساعت 10:45 شب با دو تا از دوستات سوار رنوي دوستت مي‌رين الواطي! اول يه سر به داروخانه اون دوستتون مي‌زنين كه يه ساعت زودتر از جلسه اومده بود بيرون. كمي گپ مي‌زنين. قرص جوشان ويتامين مي‌گيري ازش. دعوتش مي‌كنين كه برين بيرون براي شام ولي نمي‌تونه همكارش رو تنها بذاره. 3 نفري مي‌رين. بازارچه گلستان. بوف. پيتزاي خوشمزه رو مي‌زنين توي رگ. در عين حال گپ مي‌زنين . در مورد مجرد بودن و چرا مجرد بودن!؟ تو مي‌گي كه. وقتي منطقي فكر مي‌كنم مگه ديوانه‌ام كه خودم رو گرفتار كنم! هفته‌اي 2 بار فوتبال. 2 بار كوه. 2 بار حوزه و ساير الواطيها. مسووليت داره بابا!! از يك اقدام قبلي مي‌گي كه طي يك اقدام 4 طرفه!! مسكوت مونده و انگار نه انگار كه همچين اقدامي انجام شده. دوستات به حالت غبطه ميخورن كه توي خونه شما كسي گير 3 پيچ بهت نمي‌ده كه پسر برو زن بگير اصلا كسي جرات زدن چنين حرفايي رو نداره!! ولي به اونها چرا! هرهر. در مورد وبلاگ نويسي هم حرف ميزنين. در مورد انگيزه وبلاگ نويسي و ياس وبلاگي! در مورد اينكه اگر اينها رو يه جا ثبت نكني كه بعدا ، سالها بعد، بتوني به عنوان خاطرات و دست‌نوشته‌هات بخوني. فايده‌اي نداره اينهمه وقت گذاشتن. و البته نظرات و شراكت ديگران در خواندن اينها هم جالب است. در مورد فلسفه كارپه ديم و دم غنيمت شماري هم كلي حرف مي‌زنين. تقريبا به طور محترمانه از رستوارن مي‌اندازنتون بيرون و.. توي ماشين يه كنت دود مي‌كني و خيلي مي‌چسبه هر چند تمام شب سرفه‌هاي خشك ولت نكرده. شب مياي خونه. همه خوابند ساعت 12:30 تو يه راست ميري توي اتاقت توي زيرزمين. توي اينترنت موقع چت با ياهو مسنجر با كامپيوترت هنگ مي‌كنه. هي هنگ هي هنگ. خيلي دوست داشتي چت كني. ولي اصلا راه نمي‌ده. حوصله بلاگ نوشتن هم نداري. اعصاب معصاب ريخته بهم. ميري از اون ته كشو. فيلم وي-اچ-اس رو ورمي‌داري مي‌ذاري توي ويدئو. نيم ساعتي از سر بي‌حوصلگي و اعصاب خوردي، فيلم راز بقا!!! نگاه مي‌كني و دوباره ته كشو قايمش مي‌كني! موقع خواب ياد باخت استقلال مي‌افتي باز حالت گرفته مي‌شه. اولين پنجشنبه زمستونت اينجوري تموم مي‌شه.

پنجشنبه - قسمت دوم - بهشت زهرا


دم در حوزه دوستت هست. اون يكي دوستت هم مي‌آد. فيلم بيتل جوس رو مي‌بينيد. كلي مي‌خندين. بعد از فيلم تا ميدون 7 تير قدم مي‌زنين. به يه كتابفروشي مي‌رين و غرق در كتابها مي‌شين. يه كتاب شعر از سياوش كسرايي بر مي‌داري. ( تا حالا فقط آرش كمانگيرش رو خوندي.) يه شعري مي‌بيني به نام ” بهشت زهرا “ كه در سال 57 سروده شده. ياد اون مي‌افتي. گر مي‌گيري. ياد گل سر سبد فاميل مي‌افتي. ياد وقتي كه فقط 5 سالت بود كه اون گلوله خورد جلوي دانشگاه، و شهيد شد. انگار همين ديروز بود ولي 24 سال گذشته. و هر سال فاميل جمع مي‌شن سر مزارش انگار سال اوله هنوز. ياد مادربزرگي كه حداقل روزي سه بار بخاطر اون چشماش باروني مي‌شه. هنوز...كتاب رو مي‌گيري. به توصيه فروشنده كتاب 2 تا ديگه مجموعه شعر هم از سياوش مي‌گيري. دوستت هم خريد مي‌كنه. بعدش از نايروبي صحبت مي‌شه. بعد دو تا از دوستات ظاهرا مي‌خوان يه كم قدم بزنن. تو ازشون خداحافظي مي‌كني كه با مترو بري.. . مي‌ري پايين. مي‌بيني. نمي‌ذارن ملت برن پايين چون قطار تاخير داره و پايين شلوغ شده. از خدا خواسته مياي بالا. تاكسي سوار مي‌شي. توحيد. ميري خونه دوستت كه قراره جلسه فصلانه رفقاي دوره يازده مدرسه ” م “ اونجا باشه. خانمهاشون طبقه 2 و آقايون طبقه 3.

پنجشنبه - قسمت اول - ماهور


صبح از خواب بلند ميشي. ديرت شده. برادرت داره مي‌ره بيرون . يادت مياد كه چند شب پيش با هم دعوا كردين. از خانمش كه خداحافظي مي‌كنه بر مي‌گرده به تو ميگه من دارم ميرم سر تخت طاووس تو نمياي؟ تو هم باهاش ميري. توي ماشين نوار ماهور شجريان رو گذاشته. حال مياي! موقع خداحافظي نوار رو هم مي‌گيري كه توي شركت كامل گوش بدي. توي شركت روزنامه جهان فوتبال مي‌خوني، نوار گوش مي‌دي. هر از چندگاهي با همكارت گپ مي‌زني. البته كار هم مي‌كني. جمع آوري آبهاي سطحي. يه برنامه خودت نوشتي كه عمق كانالها رو برات حساب كنه. ولي باز هم فقط زيادي مي‌بره. ساعت كار شركت كه تموم ميشه. ميري پايين كارت خروج رو مي‌زني. ولي بيرون نمي‌ري. ميري آشپزخونه. غذا رو گرم مي‌كني و مي‌خوري. بعد ميري توي اتاق تلويزيون در رو ‌مي‌بندي. بازي استقلال و سايپا رو مي‌بيني. بين دو نيمه و در تمام طول نيمه دوم هر از چندگاهي شماره موبايلش رو مي‌گيري. چون شايد باهات بياد حوزه. ولي اشغاله. در همين موقع استقلال كه بازي بهتري مي‌كرد روي اشتباه مسلم برومند گل مي‌خوره و تو دمغ مي‌شي. از طرفي ديرت شده و بايد بري حوزه. تماس مي‌گيري باهاش. مي‌گه نمي‌تونم بيام. اصلا علتش رو نمي‌پرسي. خداحافظ! از بازي استقلال و هرچي فيض كريملوئه و جواد زرينچه حالت بهم مي‌خوره! دوميش رو هم مي‌خورن. تف به اين شانس. در تمام اين لحظات از توي حياط شركت صداي باد مياد و زنگوله و دينگ دينگ چيزايي كه احتمالا به درختي آويزون هستند. عجيب بود. منبع صدا چي بود؟ كلافه و سريع از شركت مياي بيرون. توي تاكسي راديو مي‌گه دقيقه 85 هست و استقلال يه گل زده. به خودت اميدواري مي‌دي كه حداقل مساوي كنند.

پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۱

Championship Manager


هيچ بازي به اندازه اين بازي كه اسمش رو اون بالا نوشتم ، من رو مشغول نكرده. ساعتها روزها ، ماهها...شب تا صبح . صبح تا شب. بازي مربيگري فوتباله!! حالا بعد از سالها وعده و وعيد قراره ورژن 4 اين بازي با نام CM4روز 28 فوريه به بازار بياد. احتمالا يكي ذو ماه بعد هم ابي كامپيوتر و ايول. توي اين ساها همون ورژن 3 به روز مي‌شد و من هميشه دنبال آخرين ورژن بودم. با خودم فكر مي‌كنم اگر وقتي كه صرف اين بازي كردم درس مي‌خوندم الان فوق ليسانسم رو هم گرفته بودم.

Deathology


به اين سايت كه لينكش رو نداي بالاي ديوار گذاشته بود. سر بزنين. ساعت و روز مرگتون رو ميگه. مال من شد. چهارشنبه 20 مارس سال 2047 مطابق با 28 اسفند 1425 در سن73 سالگي!! الان داره اون ثانيه شماره كم ميشه. نگاش كه ميكنم. هول ورم ميداره.
ولي فراموش نمي‌كنيم كه همه چيز در يد والاي اوست.

خرمشهر


امشب هم يه قسمت ديگه از سريال خاك سرخ حاتمي كيا روديدم. دستش درست. فيلنامه، مضمون ، بازيها و تكنيك، همه عالي . نميدونم چرا چشمام باروني شد امشب موقع ديدن اين قسمت سريال. ابراهيم دستت درد نكنه.

چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۱

راستي اين اژدهاي خفته چندبار خورد زمين. آي خنديديم. آي خنديديم.
بي‌بي چلچله



امشب هم رفتيم كوه. اژدهاهان خفته و شكلاتي بودند. بارانه و متريال و آنسوي مه و دوست جديدمون كاپيتان نمو. خوش گذشت. يه جاهايي رو خيلي سريع رفتم با آنسوي مه. از بقيه جدا شديم. صداي برف كه زير پاهام له مي‌شد خيلي جالب بود و من رو به سريعتر رفتن فرا مي‌خوند. يكي هم برامون آواز خوند كه تا حالا اين هنرش رو نديده بودم. اين يكي اصلا يه كم عوض شده!! بابا بارپا-پاپا! شهر زير پامون بود. موقع برگشت يه كم كلافه بودم. زياد نفهميدم چرا، ولي يه كمش رو فهميدم! اومدم خونه . گربه ‌هه هي اومد ميو ميو كرد. دلم سوخت راهش دادم توي اتاق. هي رفت زير تخت، پشت كمد و بعدش خودش رو ماليد به من. ولي هر چي فكر كردم ديدم بابا اين صبح تا شب توي آشغالاست چطوري بذارم توي اتاق بخوابه؟ پام رو گذاشتم زير شكمش. در رو باز كردم. شوتش كردم بيرون!!! در رو بستم. حيووني.خيلي خوگشله. همين الان هم دوباره اومده پشت شيشه و داره ميو ميو مي‌كنه.


Rio de janeiro



امشب شب كريسمسه، خونه نبودم تا ببينم كه تلويزيون باز هم كارتون زيباي اسكروچ رو نشون داده يا نه؟ در مورد مسيح كه خوب صحبتي نيست، انسان و پيامبر توپي بوده. هميشه يه تصوير من رو تحت تاثير قرار داده و اون مجسمه حضرت عيسي بر فراز شهر ريودوژانيرو در بزيل هستش. خيلي دوست دارم اين منظره رو...مسيح با دستهاي باز شده به شكل صليب بر فراز شهر. شهري كه 710 متر پائيين تر قرار داره. يه روزي حتما ميرم ريو. توي فيلم ارباب حلقه‌ها هم دو تا مجسمه خيلي بزرگ دو طرف رودخونه بودند كه فوق‌العاده مسحور كننده بود.

سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۱

Penalty kick,He sent goalkeeper, wrong way,GOAllllll

امشب رفته بوديم فوتبال با Material خيلي خيلي خوش گذشت تيممون خوب بازي کرد ،بيشتر برديم. حسابي عرق کرده بودم و از شدت فشار يه کم حالت تهوع هم داشتم. ولي واقعا ورزش بود. اونم سنگين. ۳ تا گل زدم. ۲ تا گل به حريف يکي به خودمون!!!

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۱

من بودم و خودم


فيلم حوزه تموم شده بود. هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. تنها بودم. وارد خيابون رشت شدم. داشتم فكر مي‌كردم كه احتمالا ۲-۳ ماه ديگه اين مسير رو با ماشين خودم ميرم. داشتم به لايه نازك يخ بر روي ابهاي روي سطح زمين نگاه مي‌كردم. سرم رو بالا كردم اون طرف يه ساختمون چند طبقه مال وزارت نفت كه توي خيابون طالقاني هست معلوم بود. همه چراغهاش روشن بود،‌همه اتاقهاش معلوم بود. ولي حتي يه دونه آدم هم ديده نمي‌شد. يهو حواسم جمع خيابون شد. حتي يدونه ماشين هم رد نمي‌ِشد. حتي يدونه آدم هم نبود.سكوت مطلق. ساعت ۹:۳۰ شب بود. ۱۵-۲۰ ثانيه همنطور گذشت. فقط من بودم و من. دوباره اون ساختمون رو ديدم. باز هم اتاقها خالي بود. فقط من بودم ومن. از اون فضاهاي وهم آلود ولي زيبا. يه ماشين رد شد. آهان يدونه آدم هم اومد توي پياده رو. تمام شد.

يه مطلب درباره جنگ نوشته بودم با عنوان ” كمان“ اما يادم رفت بگم كمان چيه. كمان يه نشريه هست ادبي. بيشتر با موضوع جنگ. اگر اشتباه نكنم. توي اون نمايشگاه زياد از نوشته‌هاي اين نشريه استفاده شده. قبلا هم قسمتهايي رو توي وبلاگ يكي از دوستان خونده بودم.
قشنگ بود.همين.
فال ضد حال


فکر کنم چيزي حدود ۲۲ روزه که نديدمش . شايد بي‌سابقه باشه. امروز غروب زنگ زدم که اگر مي‌تونست بريم حوزه ولي مي‌دونستم که درس داره - شبه دير وقت ميشه و...
با هم گپ زديم . شب يلداي ديشب رو تبريک گفت. گفتم فالت چي اومد. خنديد . گفت : خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم و....منهم با سنگدلي گفتم: که چند سال پيش من براي پسر عمه‌ام که سرطان داشت همين فال رو در آوردم. کمتر از يک هفته بعد فوت کرد!! (داستان واقعيه). اونهم خنديد. گفت : اونجايي که مهموني بوديم يه دختر نوجوان داشتند دوباره براي من فال گرفت. ديدم چهره‌اش رفت تو هم. فهميديدم دوباره همون فال اومده!!! کلي شوخي کرد سر اين مطلب. من حالم گرفته شد. بهش گفتم: شايد منظور جلاي وطن باشه. (چيزي که هميشه دنبالشه). گفت :شايد. منظور از سراي ويران ، ايران باشه. گفتم : شايد. ( هر چند . من اين ويرانه سرا را دوست دارم).
بعدش.......تنها رفتم حوزه...فيلم پديده. درباره‌اش مي‌نويسم.

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۱

test- no comment
چرا آپ ديت نميشه. عرررررررر
شب يلدا - شهره شهر


خوب شب يلدا بود امشب. فال حافظ گرفتم. امسال مثل چند سال گذشته نيت خاص نداشتم. يه کم فکر کردم. نيتي کردم و حمد و سوره‌اي و... اين اومد. قشنگه

منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن منم که ديده نيالودم به بد ديدن
وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم که در طريقت ما کافريست رنجيدن
به پير ميکده گفتم که چيست راه نجات بخواست جام مي و گفت راز پوشيدن
مراد دل ز تماشاي باغ عالم چيست بدست مردم چشم از رخ تو گل چيدن
به مي پرستي از آن نقش خود زدم بر آب که تا خراب کنم نقش خود پرستيدن
برحمت سر زلف تو واثقم ورنه کشش چو نبود از آنسو چه سود کوشيدن
عنان بميکده خواهيم تافت زين مجلس که وعظ بي عملان واجب است نشنيدن
ز خط يار بياموز مهر با رخ خوب که گرد عارض خوبان خوشست گرديدن
مبوس جز لب ساقي و جام مي حافظ که دست زهد فروشان خطاست بوسيدن

اي ول ........دمت گرم.

راستي امشب اژدهاي خفته هم پيش من بود. شب يلدايي حسابي زحمتش دادم.

Livin la vida loca


خوب الان دارم از ادیتور آنلاین لامپ استفاده می‌کنم. چون کامپیوترم فارسي رو بر عکس مي‌نويسه. از پنجشنبه تا حالا که کامپيوترم دوباره راه افتاده شايد ۷۷ بار تا حالا هنگ کرده. ديگه گريه‌ام گرفته. کافيه ياهو مسنجر رو نصب يا اجرا کني تا هنگ کنه. کليه ارتباطات قطع شده. وبلاگيدن هم تعطيل. همين حالا هم ممکنه هنگ کنم. ديروز بازي فوتبال استقلال رو مي‌ديدم. دستگاه هي هنگ مي‌کرد. استقلال گل مساوي رو هم خورد ديگه ديوونه شده بودم. ولي يهو اکبرپور از راست سانتر کرد و نيکبخت هد رو زد توي گل. هورااا. نعره مي‌کشيدم. و اين نعره يک ادم ديووانه بود چون نعره از روي تخليه رواني و با خشم بود. آخرش من سر فوتبال سکته مي‌کنم ومي‌ميرم. از اون طرف دقيقه ۹۰ هم يک پنالتي شد به نفع پيکان که خوشبختانه گل نشد. سرويس شدم ديگه. رفيقم هم از بوشهر زنگ زده بود و بازي رو براش گزارش مي‌کردم. بهش مي‌گفتم محمد آخر من سر فوتبال سکته مي‌کنم. اونهم مي‌گفت : منهم همينطور. ولي بدونيد ملت. اين کامپيوتر من رو بيچاره کرده. آخرش قاطي مي‌کنم و همه چيز رو له و لورده ميکنم. بگذريم...ممون که خوندين. آروم شدم. معني اون جمله اسپانيايي تيتر يعني - زيستن يک ديوانه - (فکر کنم). مي‌تونيد از متخصص اين زبون بپرسين.

شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۱

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۱

كمان


پنجشنبه رفته بودم مدرسه ”م“ ،‌ مثل بيشتر پنجشنبه‌هاي ديگه. مثل هر سال همين موقعها نمايشگاه هفته شهدا بر قرار بود. به خاطر 85 شهيدي كه دانش‌آموز و يا فارغ‌التحصيل مدرسه‌مون بودند. نميدونم چرا هر دفعه كه وارد اين نمايشگاه مي‌شم كه به صورت سنگرهاي زمان جنگ ساخته شده، مو بر تنم سيخ ميشه. نمي‌دونم چرا حس مي‌كنم جريان خون بدنم شدت پيدا مي‌كنه. عكساشون رو مي‌بينم كه مثل ماها بودند تو سر كله هم مي‌زدند و حالا نيستند. چند بار خواستم در مورد جنگ بنويسم اينجا ولي تنبلي كردم. به فيلمهاي جنگي و داستانهاي جنگي علاقه دارم. نه اينكه از خون و خونريزي خوشم بياد . نه. ولي به نظرم جوهر ‌آدمها توي جنگ معلوم مي‌شه. گذشتن از خود و زندگي و فداكاري و...كار ساده‌اي نيست. نمي‌دونم ولي به نظرم جنگ بين ما و عراقيها كه هشت سال طول كشيد خيلي مظلوم واقع شده. اصلا انگار نه انگار كه همچين چيزي بوده. بابا آمريكائيها توي جنگ جهاني دوم و ويتنام كه هيچ ربطي بهشون نداشت ، شركت كردند و هنوزم كه هنوزه فيلم و كتاب و داستان مي‌سازند. اونوقت ما چي...جنگي كه همه دنيا مي‌دونند بهمون تحميل شد. صدها هزار كشته و مجروح و مفقود. اصلا انگار نه انگار. خودمون رو مي‌گم‌ها. تقصير حكومت و دستگاه تبليغات هم هست. اين‌قدر يك طرفه تبليغ كردند. اينقدر شهدا و رزمنده‌ها رو از ملت جدا كردند كه مردم رو زده كردند. من كاري ندارم. ادامه جنگ پس از بازپس‌گيري خاكمون شايد اشتباه بود. ولي اونايي كه كشته شدند چه گناهي كردند؟ اونا هم جوونايي بودند كه مال اين مرز و بوم بودند. اونايي تو خونشون آوار اومد رو سرشون چي؟ مگه ميشه اينها رو فراموش كرد. مگه ميشه عكس جنازه سوخته بهروز قلاني رو ديد كه با آتيش منور سوخته و در حال فرياد زدنه و فراموش كرد. مگر ميشه جسد بدون سر و دست حلاجيان رو فراموش كرد، مي‌دوني كه دوشكا چه مي‌كنه! مگه ميشه افشين ناظم رو با اون پدر پسر از دست داده جنتلمنش از ياد برد. مگه ميشه حميدرضا ابراهيمي رو فراموش كرد. فيلمش رو ديدم مال روايت فتحه. داره جون مي‌كنه و اطرافيان تنها كاري كه ازشون بر مياد تلاش كنند تا شهادتينش رو بگه. مگه ميشه محمد جهان‌آرا رو فراموش كرد اون كه حتي روش نمي‌شه موقع حرف زدن به دوربين تلويزيون نگاه كنه. مگه مي‌شه رضا دشتي رو فراموش كرد. كسي كه فرمانده نيرو‌هاي مردمي دفاع از خرمشهر بود و حين سقوط شهر كشته شد.(زياد ازش شنيده و خونده بودم ولي تا همين يكي دو ماه پيش كه تلويزيون عكسش رو نشون داد نمي‌دونستم چه شكليه.) مگه ميشه اينها رو فراموش كرد؟ كاري ندارم شايد اگر زنده بودند الان با بعضيهاشون اختلاف نظر هم داشتيم ولي نمي‌تونم فراموش كنم كه اينها چه كردند. براي فرزندانم خواهند گفت كه 8 سال ملت چه كشيدند و چه ديدند . از موشكبارانها و شيمياييها خواهم گفت. و از جوانان پاك وطن. دم ابراهيم حاتمي كيا هم گرم. با اون نگاه خاص و متفاوتش نسبت به جنگ و اين قضايا. راستي فيلم نجات سرباز رايان رو هم بارها ببينيد چون عين خود جنگه. با همون واقعيتها و شجاعتها و ترسها و فرار كردنها و مردانگيها كه توي جنگ خودمون هم بود. اين رو كساني ميگن كه اين فيلم رو ديدند و توي جنگ هم بودند. (البته تفاوتها هم زياده...كليت قضيه رو مي‌گم. ).
10 دي دوباره اين فيلم رو خواهم ديد. به اميد صلح ابدي براي تمام دنيا.

Heat



نمي‌دونم فيلم مخمصه رو ديدين يا نه. همون فيلمي كه آلپاچينو و رابرت دنيرو در كنار هم كولاك كردند. يه جاي فيلم رابرت دنيرو بر مي‌گرده ميگه كه : ” آدم بايد طوري زندگي كنه كه اگر يه وقت مشكلي پيش اومد، ظرف 30 ثانيه بتونه تمام علايق و دلبستگيهاش رو رها كنه و بذاره و بره. “ توي فيلم هم با يه دختري دوست شده بود و قرار بود با هم برند اون سر دنيا به خوبي و خوشي زندگي كنند. ولي وقتي توي مخمصه افتاد دختره و ول كرد ورفت. دختره همچين هاج و واج مونده بود و رفتنش رو نگاه مي‌كرد. واقعا به حرفش عمل كرد. من به اين تئوري خيلي معتقد نيستم. ولي بعضي موقعها مي‌بينم خوب چيزيه. اون شب كه هر چي روي هارد كامپيوترم داشتم پريد. خيلي حالم گرفته شد ياد عكسها و فايلهاي روي كامپيوترم مي‌افتادم كه حالا نيستند،‌خيلي حالم گرفته مي‌شد تا خود صبح ، حتي توي خواب كلافه بودم و كابوس مي‌ديدم. بعد يا اين تئوري رابرت دنيرو افتادم. ديدم بد چيزي نيست بعضي وقتها. وقتي فكر مي‌كني مي‌بيني آخه يه كامپيوتر و چند تا فايل چرا بايد زندگي و اعصاب آدم رو بهم بريزه؟ چرا نمي‌تونيم راحت دل بكنيم؟

كشتي باده و گوشه چشم


اغلب اوقات يه موسيقي توي ذهنم مشغوله نواختنه. امروز شجريان داشت با شدت و حدت تمام مي‌خوند. بعضي وقتها اشك توي چشمم جمع مي‌شد. نا خود‌آگاه.



در همه ديـــر مغان نيست چو من شيدايي


خرقه جايـــي گرو و باده و دفتر جايـــــي


دل كه آئينه صـــافي است غبــــاري دارد


از خدا مي‌طلبم هــم صحبت روشن رايي


شرح اين قصه مگر شمع بر آرد به زبان


ورنه پروانه ندارد ز سخن پروايــــــــــي


كشتي باده بياور كه مرا بي رخ دوســــت


گشته هر گوشه چشم از غم دل دريايــــي

كشتي باده و گوشه چشم


اغلب اوقات يه موسيقي توي ذهنم مشغوله نواختنه. امروز شجريان داشت با شدت و حدت تمام مي‌خوند. بعضي وقتها اشك توي چشمم جمع مي‌شد. نا خود‌آگاه.



در همه ديـــر مغان نيست چو من شيدايي


خرقه جايـــي گرو و باده و دفتر جايـــــي


دل كه آئينه صـــافي است غبــــاري دارد


از خدا مي‌طلبم هــم صحبت روشن رايي


شرح اين قصه مگر شمع بر آرد به زبان


ورنه پروانه ندارد ز شخن پروايــــــــــي


كشتي باده بياور كه مرا بي رخ دوســــت


گشته هر گوشه چشم از غم دل دريايــــي

Return


خوب من برگشتم. چند روز بي اينترنت كه بودم هيچ، كامپيوتر هم نداشتم. دوست خوبم اژدهاي خفته زحمت كشيد و هاردي رو كه محتوياتش پريده بود، حداقل 90% برگردوند. هر چند الان فقط ويندوز رو نصب كردم و الان دارم ياهو مسنجر رو داون لود ميكنم. چون فعلا كامپيوتر به علت مشكلاتي خاليه. بلاگ خونم پايين اومده شديد! از همه اونايي هم پيغام گذاشته بودند، ممنون.
چيزاي زيادي بايد بنويسم. با صبر و حوصله شروع مي‌كنم.

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۱

ديشب داشتم با يكي از دوستان صحبت مي كرديم. كامبيوتر هي ارور مي داد, وقتي ريست كردم . ديكه بالا نيومد. عمق فاجعه زياده. حالا حالاها نيستم . الان هم توي شركت دوستم هستم . تمام تا 3-4 روز بعد. حد اقل.
ديشب داشتم با يكي از دوستان صحبت مي كرديم. كامبيوتر هي ارور مي داد, وقتي ريست كردم . ديكه بالا نيومد. عمق فاجعه زياده. حالا حالاها نيستم . الان هم توي شركت دوستم هستم . تمام تا 3-4 روز بعد. حد اقل.
ديشب يه خواب ديدم. خواب ديدم چشمام آبي شده. مژه‌هام بلند شده. موهام پرپشت شده و توي آينه خودم رو دارم نگاه مي‌كنم و با خودم فكر مي‌كنم عجب خوشتيپ و خوشگل ! شدم.

چند روز پيش توي تلويزيون نشون داد كه توي يونان از آسمون ماهي ساردين مي‌باريد، كف كرده بودم.ملت هم داشتن ماهيها رو جمع مي‌كردن.يادمه توي اولين فيلمي كه از لوك بسون ديدم به نام ”آخرين نبرد“ همچين صحنه‌اي بود. فيلمي عالي. سياه و سفيد هم بود. درباره دنياي پس از جنگ اتمي بود و چند نفري كه زنده مونده بودن ولي قدرت تكلم نداشتند. خيلي دوست دارم دوباره اون فيلم رو ببينم ولي بدون سانسور.
لوك بسون و ژان رنوي كبير رو با اين فيلم شناختم. يادمه سال 1364 هم توي تهران يه اتفاق عجيبي افتاد. بارون سياه باريد. اون موقع ما دوم راهنمايي بوديم. اون روز داشتيم يكي از شهداي دبيرستان رو تشييع جنازه مي‌كرديم.(يادم نيست كدومشون بود).يهو بارون گرفت اونم سياه. خيلي فضاي سياهي بود. تشييع جنازه- تابوت - پرچم ايران - اشك و باران سياه.
بعدا معلوم شد به خاطر سوزاندن مواد نفتي توي پالايشگاه بارون سياه شده.
صحبت از سانسور شد. ديشب تلويزيون فيلم عالي درخشش اثر استانلي كوبريك رو مي‌داد. كل صحنه صحبت جك نيكلسون با متصدي بار رو سانسور كردن. سكانس كليدي بود .

شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۱

بركت و دويدن زير باران.


صبح كه از خواب پا شدم با مادرم رفتيم خونه مادربزرگم تا پسر دائيم رو بردارم و بعدش بريم فوتبال و ماشين رو تحويل مامان بدم. من رانندگي كردم. با اين كه دير شده ولي مي‌خواستم حتما مادرجون رو ببينم. مامانم مي‌گفت چند روزه حواسش پاك پرت شده. رفتم پيشش. اتاق بوي ادرار مي‌داد. ماچش كردم. گفتم من كيم. فكر كرد و درست گفت : پسر بزرگ ر. خوشحال شدم. حواسش جمع بود. مادرجون 2 سال و نيمه كه كاملا زمينگير شده. بايد زيرش لگن بذارن و...البته يه چند وقتي هست يه خدمتكار براي اين كارا گرفتيم. ولي خوب مادرم هر روز بهشون سر ميزنه. خودش هميشه آرزوي مرگ مي‌كنه. ( هر چند ميدونم واقعا شايد ميترسه از مرگ). شايد واقعا راحت بشه..ولي نميدونم چي بگم. فقط مي‌دونم همين وجودش بركته و وقتي كه اينجور افراد از دست مي‌رند اون موقع آدم مي‌فهمه كه تكه‌اي از وجودش رو از دست داده. هميشه دعا مي‌كنم كه خوب بشه حالش. هر چند غير ممكن به نظر مي‌رسه كه روزي دوباره راه بره. ولي هميشه دعا مي‌كنم. به دست خدا همه چيز ممكنه. معلممون سالها پيش مي‌گفت حتي اگر بالاي سر جنازه عزيزتون نشستين باز هم دعا كنيد كه زنده بشه. شايد مسخره به نظر بياد ولي...او به هر چيزي قادر است.
******


فوتبال امروز خيلي مردونه و جدي بود. چند وقتي بود كه اينجوري لذت نبرده بودم از بازي.
بعد از فوتبال رفتم سر كار . توي خيابون ماشين گيرم نيومد. زير بارون شديد با بدن عرق كرده و سرما خورده دويدم. چون هوس كرده بودم. حال داد. اگر ساعت 12:35 ظهر امروز توي بزرگراه كردستان يه نفر رو ديدين كه با ساك ورزشي داشت مي‌دويد، اون من بودم.

من چيكاره بيدم؟


دم مهران مديري و تيمش گرم با اين برنامه پاورچين. 45 دقيقه برنامه ظنز فشرده. ديشب اينقدر خنديدم كه فكم درد گرفت. امروز كه مجبور بوديم با وجود جمعه بودن شركت باشيم. از رئيس اجازه گرفتيم و همگي سريال رو ديديم. پولي مي‌گيريه حلالش باشه.(مهران مديري رو مي‌گم).
ولي در نقطه مقابل زير آسمان شهر 3 هستش. افتضاح يه مطلب 5 دقيقه‌اي رو 45 دقيقه كش مي‌دهند بازيهاي ضعيف و... واقعا چه وضعيه. پول ملت رو دارن دور مي‌ريزند.

برف



امشب نيم ساعت برف باريد. اولين بارش برف داخل شهر رو مي‌ديدم. به اميد زمستاني پر برف. الان ولي هوا صافه.

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱

تهران باراني


براي اونايي كه ساكن تهران نيستم مي‌نويسم كه اين چند روزه تهران خيلي خيلي كم آفتاب شده و اكثرا به خصوص شبها به شدت بارون ميباره. گاهي همراه با رعد وبرقهاي خفن و هم چنين بارش شديد تگرگ، امروز ساعت 10 صبح يك تگرگي بايد كه ظرف 5 دقيقه كف زمين و شيشه ماشينها همه‌اش سفيد شد. جالب اينكه اين بارندگيها تا سه‌شنبه هفته بعد قراره باشه. سه‌شنبه- 2 شب پيش - هم كه با اژدهاي خفته و اژدهاي شكلاتي كوه رفته بوديم اون بالا بارش برف بود و مجبور شديم يه كم يخ شكن ببنديم. اون شب رفتم خونه خاله‌ام اينا. همونجا كه طبقه 14 يه برجه. صبح زود بلند شدم يه نگاه بيرون رو بندازم. معركه بود شهر توي مه غليظي فرو رفته بود. از اون بالا همه چي رويايي بود. آدم هوس مي‌كرد از پنجره بپره بيرون. من از اون پنجره خيلي مي‌ترسم. مي‌‌ترسم كه يه بار جنون آني به سرم بزنه و بپرم بيرون. حتي شبش كابوس مي‌ديدم در همين مورد. بگذريم...عجب هوائيه. الان هم داره بارون مياد شديد.

م


امروز رفتم مدرسه، از بچه‌ها فقط منصور بود با هم گپي زديم. دو تا از شاگرداي سوم دبيرستاني اومدند كه منصور معلمشون بود. فهميدم كه وبلاگ دارند. اين و اين يكي. مي‌گفتند تعداد بچه‌هاي مدرسه كه وبلاگ دارن زياده. جالب بود برام. عجب موجي شده اين وبلاگ نويسي. بهشون گفتم قرارهاي وبلاگي مي‌رين؟ معلماتون اذيت نمي‌كنند سر اين قضايا؟ (دوره ما سينما رفتن هم جرم بود). گفتند ميريم، تا حالا قرار وبلاگي رفتيم مسجد جمكران!!. تريپ مذهبيه بابا. بابا اينترنت عجب نفوذي كرده. بعدش با منصور رفتيم كباب تركي زديم و كلي گپ زديم در مورد گروه ياهو ،‌رفقا و وبلاگ. فردا جمعه بايد برم سر كار، آخر حالگيري. همون مخازن لعنتي. من كه فوتبال جمعه رو از دست نخواهم داد. پس يك بعد از ظهر به بعد ميرم. امروز سر كار يه آن نزديك بود قاطي كنم و بزنم زير همه چيز. در يك زمان 3 دقيقه‌اي. رئيس شركت و دو تا خانوم ديگه كه مدير پروژه هستند 3 تا كار بهم گفتند. ديوانه شده بودم. به فكرم رسيده اگر فشار كار بخواد اينجوري ديوانه وار ادامه پيدا كنه استعفا بدم. يه چند ماهي برم كلاس زبان فشرده و يه سري كارهاي ديگه. بعدش دوباره دنبال كار بگردم. البته خوب اينها فقط فكره.

سرما خوردم،‌تمام تنم درد ميكنه. به خصوص پهاوهام. ولي خوب ميشم. من سالي يكي دوبار بيشتر مريض نميشم. و اين يكيشه.
Deportivo


خوان والرون توپ رو توي عمق مي‌اندازه. روي ماكاي از راست فرار مي‌كنه. يه نگاه به كمك داور مي‌اندازه. نه ، آفسايد نيست. با تمام قوا شوت مي‌زنه توي زاويه بسته بارتز بر مي‌گردونه. فيلم آهسته داره پخش مي‌شه. يهو توپ روي دروازه لاكرونياست. اسكولز از راست، شوت گلر بر مي‌گردونه. سولشير و ون‌نيستلروي. گل...قانون فوتباله،‌ نزني ..مي‌خوري.(هميشه هم اينطوري نيست، اغلب همينطوره). ولي.....عجب تيميه اين ديپورتيوو،‌ خيلي سبك بازيشون رو دوست دارم. گزارشگر مشغول تفت دادمه. ” تيم منچستر عقب مينشينه تا به صورت استراتژيك و راهبردي(!!!!) ضدحمله كنه.“ ديوانه.

سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۱

خوب خوشبختانه آبليمو داشتيم. الان جاتون خالي دارم شربت آبليمو با ويفر شكلاتي مينو مي‌خورم. چه شود!!
اي واي...گلوم درد ميكنه كه هيچ، امشب دوباره در خوردن تخمه آفتابگردون زياده روي كردم، حالا سر دلم يه جوريه. هوس شربت آبليمو كردم. ولي الان توي اين هواي سرد،‌ بايد با شلوارك و زير پيرهني برم بالا. ساعت يه ربع به دو نصفه شب مواظب باشم بيدار نشن. در يخچال رو باز كنم. ببينم اصلا آبليمو داريم يانه. ولي خوب.....ميرم. اول اين رو پست مي‌كنم. بعد بر مي‌گردم. خبرش رو ميدم.
اس اس


پريشب كه اخبار گفت اولويتهاي تحويل تلفن همراه قرعه كشي شده، وقتي بابام گفت كه دفعه قبلي اون شانس آورد چون اولويتهاي 14و 15 رو آورد،‌ من كركري خوندم كه 14 چيه من يه رقمي ميارم. امروز كه روزنامه رو ديدم اولويت 70شده بوده بودم!!! باز خوبه مادرم اولويت 37 شده. بنده خدا مي‌گه مال من رو تو بگير و...يادم باشه ديگه الكي كري نخونم. ولي.....تيم ما قهرمان ميشه ، خدا ميدونه كه حقشه ، به لطف يزدان و بچه‌ها، تيم ما قهرمان ميشه. آي...تيم ما قهرمان ميشه. ربطش رو هم خودتون پيدا كنيد.

من هر روز روزنامه جهان فوتبال مي‌خونم، امشب اين مطلب رو براشون ميل كردم.
1- توي برنامه 90 خود استواري ميگه كه بختياري زاده من رو به عمد نزده. تصوير هم مشخص مي‌كنه. اونوقت آقاي غياثي مي‌گويند كه بر خلاف قسم سهراب، حركت به عمد بوده. آقا اين كارشناي رو بايد {...}.
2- بر خلاف نظر آقاي غفوري كه قهرماني!!! سپاهان رو از الان تبريك گفتن بايد بگم كه شهنامه آخرش جلده. جناب آقاي تاج مدير مسوول جهان فوتبال و رئيس هيات مديره سپاهان يه كم زوده از الان هنوز 20 هفته ، يعني 60 امتياز ممكن باقي مونده،‌ از هول حليم نيفتين تو ديگ. با همتون هم شرط مي‌بندم كه سپاهان اول نميشه. سال 74 بهمن با مربي گري آقاي كاظمي 12 امتياز از پيروزي پيش بود ولي آخرش با 6 امتياز اختلاف پيروزي اول شد. قهرمان اين فصل يا استقلاله (اميدوارم اينگونه شود) و يا پيروزي.

3-از الان چون ميدونم مزه مي‌پرونيد،‌ ميگم بيمزه بود!!!
اين نوشته به صورت خلاصه و سانسور شده،‌ توي روزنامه جهان فوتبال پنجشنبه 21 آذر 81 چاپ شد. صفحه 11

دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۱

داره بارون مياد. مثل ديشب. 16-17 روزه كه نديدمش، امروز هم به بهانه‌اي نيومد.
ببار اي ابر رحمت، ببار.

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۱

فطرانه


عيد رمضان آمد و ماه رمضان رفت ، صد شكر كه اين آمد و صد حيف كه آن رفت


چند روز مونده به ماه رمضون هميشه حالم گرفته است. يه ماه سخت پيش روئه. ولي وقتي تموم ميشه دلم تنگ ميشه. براي اون فضاي اون روحاني قبل از افطار. براي اون دعاها. براي ربناي شجريان. براي فرني و حلوا. براي گرسنگي و تشنگي. چقدر زود گذشت. عيد همتون مبارك باشه،‌ صد تا ماه رمضون مبارك ديگه رو هم بينييد. ان شاالله.

حمايت پينك فلويد از خاتمي


وبلاگ پينك فلويديش رو لينكش رو برام فرستاده بودند. از اين مطلب خاصش كه در مورد خاتمي نوشته خيلي خيلي خيلي خوشم اومد. اشك توي چشمام جمع شد خدائيش. دمش گرم. همه اون چيزي كه نوشته نظر منهم هست. قبلا هم بارها درباره‌اش نوشتم. پينك،‌ دمت گرم.

Arwen




تلويزيون كلي حال داده بابا. ارباب حلقه‌ها و هري پاتر و جشن شبكه 3 و بابا شهاب حسيني! ( آخر تيپ رو زده بود به خدا). ارباب حلقه‌ها رو 2-3 هفته پيش روي پرده سينما و با زير نويس ديده بودم ولي تنبلي كردم بنويسم. فيلم خداي جلوه‌هاي تصويري و صوتي بود. فيلمبرداري محشر. ولي خوب داستان و بازيها به اون قوت نبودند. يه داستان سنتي انگليسي. مثل اينكه رستم ما رو نشون اونها بدند. البته جالب بودا. اينبار هم كه از تلويزيون ديدم بيشتر خوشم اومد. ليو تيلور هم كه خوشگله نسبتا. با اون چشمهاي خوشگل ولي دهن ....(البته توي اين فيلم خوشگلتر از بعضي فيلماي ديگشه. از اون پدر با اون قيافه همچين دختري بعيده!) تلويزيون زحمت كشيده بود و يه كم ليو تلور فيلم رو كم كرده بود. راستي موسيقي فيلم هم خدا بود. هري پاتر رو هم نديدم چون اونور فوتبال ميداد،‌ لنگ حموم با استقلال اهواز.

Don't Turn Around.


امشب با اژدهاي خفته و شكلاتي و آنسوي مه. رفتيم كوه. تند و سريع رفتيم عرقمون در اومد توي اون سرما. هر سه تامون معتقديم كه اين ” آن سوي مه “ پسر خيلي خوبيه. تووپ. اون كه از سال 69 مقيم اونور آبه. حالا كه برگشته ايران رو خيلي خوب و اميدوارانه نگاه‌ مي‌كنه. اين جالبه. خيلي راجع به اين موضوعات حرف زديم. شب خوبي بود. به اين نتيجه رسيديم كه بزگترين تفريح مردم دنيا. دور هم جمع شدن دوستان و گپ زدن و خاطره گفتنه.

جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۱

انگشتم در رفت ولي نسل آينده رو درياب


امروز جمعه توي فوتبال انگشت كوچيكه دست راستم كه 2 ماه پيش هم آسيب ديده بود در رفت. تكل رفتم وقتي بلند شدم. ديدم انگشتم يه وري وايساده خم هم نميشه. دائيم اصلا نمي‌تونست نگاه كنه. بچه‌ها بازي رو قطع كردن. يكي اومد جا انداخت. بعد هم شير آب سرد و پانسمان و ادامه بازي!! (بچه‌پررو). امروز اصلا انگار بايد حادثه‌اي رخ مي‌داد. همون اول بازي يه شوت زدن خورد زير شكمم. ولي خوشبختانه چون خودم رو جمع كردم ضربه كاري نبود. دوباره چند دقيقه بعد يه شوت محكم زدن توپ داشت مي‌رفت تو گل من هم دفاع بود. ولي با شجاعت تمام سرم رو جلوي توپ نگه داشتم. گرومپ صدا كرد. تا 5-6 ثانيه چشمام سياهي رفت بعدش هم سرم گيج مي‌رفت. و دفعه سوم انگشتم در رفت. خدا رحم كرد امروز. الان خيلي ورم كرده انگشتم و بايد برم دكتر، فردا! يه چيز ديگه درسته شايد به نظر خيلي‌ها به نظر ديوونه باشم كه مثلا سرم رو جلوي شوت نگه داشتم و جاخالي ندادم ولي مي‌خوام يه چيزي بگم. با بچه‌ها هم كه حرف مي‌زنيم. همين نظر رو دارند. نميدونم چرا بين نسل ما با نسلي كه بعد از سال 56-57 به دنيا اومده يه شكافي حس ميشه. نسل بعد از ما هيچ احساس مسووليتي حس نميكنه. اصلا فداكاري و...توي قاموسشون نيست. احترام به بزرگتر و... توشون كمتره. مثلا پسر دايي خودم كه مي‌ياد فوتبال و 19 سالشه. بازيكن خيلي خوبيه پسر خيلي خوبي هم هست ولي بي‌تعصب و بي‌احساس مسووليت بازي مي‌كنه. فوتبال رو بازي مي‌كنه تا بطور فردي ارضا بشه. از كار تيمي و فداكاري تيمي لذتي نمي‌بره. امروز وسط زمين قدم مي‌زد تا حريف بهمون گل زد. مي‌گم چرا اين طوري؟ مي‌گه وقتي پاس سالم بهم نمي‌رسه مگه ديوونه هستم كه دفاع كنم؟؟!! شاخ در آوردم! البته بعدش كه حرف مي‌زد مي‌گفت كه ببخشيد و ... حالا اينها چيزاي ساده‌است. نميدونم چي بگم. نمي‌دونم آينده اين مملكت با اين نسل كه به هيچي پايبند نيست چي ميشه؟ يه نمونه ديگه امروز يكي ديگشون كه اومده بود فوتبال مي‌گفت داشتم مي‌رفتم با ماشين سر قرار با دوست دخترم. يه {...} (فاحشه) رو سوار كردم. بهش گفتم اگر اينقدر( يه بنده انگشت ) مرام داشتي حداقل وقتي داشتي مي‌رفتي سر قرار اينكار رو نمي‌كردي! ( اين پسره رو امروز بد فرم سر كار گذاشتيم. بچه‌ها گفتن كه ديشب اون رو ديدند كه توي خيابون شريعتي دوبله پارك كرده و كلي ترافيك درست كرده. يكي از بچه‌ها با ماشين از كنارش كه رد مي‌شده، خواسته فحش بده ديده اينه كه داره با يه دختري حرف مي‌زنه و بيخيال شده. ما هم طي يك اقدام هماهنگ گفتيم امرو ز صبح تلويزون توي يه برنامه كه درباره فساد بود،‌ تو رو نشون داده فلان جا با فلان خانوم. چشاش 4 تا شد.! گفتيم شب تكرارش رو مي‌ده مواظب باش بابات نبينه. كف كرده بود و باور كرده. بعد از 2-3 ساعت سر كار بودن آخر بازي بهش قضيه رو گفتيم.) چقدر شر و ور گفتم.

تاكسي خطي


پنجشنبه صبح ، وقتي مثل هميشه سوار تاكسي خطي سر خيابون شدم. يه نفر وارد ماشين شد نگاه كه كردم ديدم آشناست. پسري به نام سيامك. ولي حماقت كردم كاش سلام نمي‌كردم. اول كمي بيوگرافي. پدر اين پسر سرايدار يه ساختمون 16 واحدي توي كوچه ما هستن. فكر كنم اين آقا چيزي حدود 9-10 تا بچه به اين دنيا تحويل داده. زن اولش كه مرد يه زن ديگه گرفت و توليد رو ادامه داد. يه شغل فرعي هم داشت و داره اينكه نون از نونواييها مي‌گيره و به سوپرها،‌بقاليه و منازل با قيمتي بيشتر مي‌فروشه. قبلا موتور گازي داشت و حالا پيكان. اين بچه‌ها يكي از يكي لات‌تر و توي جوب و خيابون بزرگ شدند. برادر بزرگ اينها يكسال از من كوچيكتره و تنها دعواي بزن بزن جدي من توي خيابون با اين پسر بود. وقتي 10 سالم بود. انصافا ناجور زدمش. فكر مي‌كردم ازش بخورم چون از من گنده‌تر بود ولي لهش كردم. طوري كه اون كه ادعاي لاتيش مي‌شد رفت باباش رو آورد دم خونه ما. بعدها مي‌ديدمش سلامي و عليكي مي‌كرديم شنيدم يه بار دزدي كرده و...برادر دوم پسر بهتري بود. سرش توي كار خودش و توي مكانيكي كار مي‌كرد. و اما برادر سوم كه سوار ماشين شد. با چهر‌ه‌اي درب و داغون كه اعتياد ازش مي‌باريد. دور دهنش زخم بود. من احمق سلام كه كردم. من رو نشناخت گفت شما همسايه روبرويي ما هستين. گفتم نه. ولي وقتي اصرار كرد گفتم آره.(ولي نيستيم). گفت قيافه‌ام چطوره. گفتم: داغون. گفت كثيف يا همرنگ جماعت نيست. با اين كههم كثيف بود و هم ناهمگون . گفتم ناهمرنگ. گفت آره بابام هم ميگه ولي كثيف نيستم! گفتم : آره ، باشه. موقع حرف زدن با من گردن و سرش غير ارادي تكون مي‌خورد انگار لقوه داشته باشه. يه خانوم هم اومد اونور اون نشست تو تاكسي. شروع كرد مخ ما رو تريت كردن كه ازدواج كرده و چون با يه دختر رابطه نامشروع داشته و دختره حامله شده به زور عقدشون كردن و الان توي زير زمين خونه پدر زنش كه هميشه باهاشون دعوا داره زندگي مي‌كنه. اين كه پدرش بهش حال نميده. اين كه كارش خريد و فروش دوا هست. پرسيد مي‌دوني دوا چيه؟ گفتم: مواد. گفت :نه! يعني گرد،‌ هروئين. گفتم: آها! گفت خيال نكن عشق فروش مواد دارم. مجبورم. گفت به مامورا رشوه مي‌دم كه من رو بازداشت نكنن. گفت اگر تو رو الان با من بگيرند بيست سال بايد آب خنك بخوري. ( يه تهديدي ته كلامش بود) من كه لبخند زدم. گفت: نترس بابا. جا سازي كردم!. جالب اينكه همه اينها رو بلند بلند توي تاكسي مي‌گفت و آبرويي واسه من باقي نذاشته بود. من هي به خودم فحش مي‌دادم كه آشنايي دادم. مي‌گفت بذار كارم بگيره . سال بعد شهرك غرب خونه اجاره مي‌كنم. و يه بنز الگانس مي‌خرم. موقع پياده شدن ته خط به زور كرايه‌اش رو حساب كردم. داشت بهش بر‌مي‌خورد. گفتم بابا من از تو بزرگترم و...اونم خواست مرام نشون بده وسط خيابون داد مي‌زد. عرق مرق،‌ خانوم مانوم،‌ دختر 14 ساله خواستي،‌ خبرم كن!! سه سوت رديف مي‌كنم. (پس چيز كشي هم مي‌كنه.) منهم براي اينكه خلاص شم مي‌گفتم باشه ، حتما. باشه. نمي‌دونم چي بگم ولي مرگ براي اين آدم بهتره. روزي كه بشنوم مرده ذره‌اي ناراحت نمي‌شم. انگار يه حيوون سر محل مرده. مرگ هم براي خودش بهتره هم براي اجتماع و محل و...(خدايا ببخش ما رو.)

چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۱

How much tonight?


صبح وقتي از رختخواب كنده شدم ساعت 9:30 شده بود. مثل بيشتر روزهاي اين ماه رمضون. باز هم عذاب وجدان. وقتي رسيدم سركار هم حالگيري بود. بايد يه مخزن 100000 بشكه‌اي طراحي كنم كه كار مهندساي با تجربه است و من دفعه اولمه. اونهم براي يك مناقصه كه معلوم نيست ما ببريم. كلي كارهام هم مونده دوار حائل زير فنسها، جمع‌اوري آبهاي سطحي و جاده‌ها . از ظهر مشغول تلفن زدن به بچه‌ها بودم براي قرار افطاري كه توي گروه ياهوي خودمون گذاشته بودم . به ياد هر سال كه حداقل يه بار افطار دور هم هستيم. 5 فر شديم فقط. وقتي به موبايل اميد، دوستم كه 2-3 سالي بود نديده بودمش زنگ زدم. توي توالت بود و شلنگ دستش. وقتي مي‌خواست موبايل رو برداره از جيبش، شلوارش رو با آب شلنگ خيس كرده. از خنده روده بر شده بودم. بچه‌هاي شركت هم صداي من رو مي‌شنيدن در حال انفجار بودند!! افطاري رو 5 نفري خورديم. خيلي حال داد. 5 نفر از بچه‌هاي دوره دبيرستان. هنوز هم بيشترين ارتباطها رو با بچه‌هاي دبيرستان م دارم نه با مثلا دوستان دانشگاه. هر پنجشنبه هر جا كه باشم سعي مي‌كنم يه سر به مدرسه بزنم . با وجوديكه 11 ساله كه فارغ‌التحصيل شديم از اونجا. بعد از افطار از ميدون فردوسي تا انقلاب پياده اومديم. اين دوستم اميد پر از شور و حاله همش در حال داستان تعريف كردن و جوك گفتن بود. يكي از داستانهاش رو در پايين مطلب ميارم. مشخص شد كه اميد رئيس يه شركته كه نماينده يه شركت معتبر فرانسوي در خاورميانه هست.(ايول). معلوم شد كه توي يك مناقصه جمع آوري فاضلابهاي صنعتي پتروشيمي رقيب شركت ما هستند. عجب دنياي كوچيكيه. مي‌گفت توي يه جلسه مهم همين رو به يه مهندس پير گفتم كه آره عجب دنياي كوچيكيه و...اون گفته دنيا براي اونايي كه كار مي‌كنند كوچيكه چون بالاخره توي پروژه‌ها با هم ارتباط خواهند داشت ولي براي ..ون گشادها خيلي هم گشاد و فراخه!!! خلاصه كلي خوش گذشت. بعدش هم اميد از ما جدا شد. بقيه بچه‌ها اومدند خونه ما فيلم ديديم و بازي كرديم.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

و اما داستاني كه گفت: يه سري از دوستام براي پروژه‌اي به روسيه رفته بودند يه نفر از شركت صا ايران هم همراهشون بود. اين آقا خيلي هيز بود و هر زن روسي كه مي‌ديد همين‌طور زل مي‌زد و ول كن هم نبود. يه خانوم روسي بوده كه توي اين پروژه مسوول راهنمايي اينها بوده. اينها بهش مي‌گن كه شما شب بيا و شهر و رستوران خوب رو به ما نشون بده و اون خانوم هم قبول مي‌كنه. اون آقاهه چون زبانش هم اوت بوده قضيه رو بد مي‌فهمه. خيال مي‌كنه كه اون خانوم مهندس روسي امشب قراره آره!! بر مي‌گرده به خانومه ميگه كه
How much, tonight!?
زنه ميگه چي؟ و منظور پليد يارو نمي‌فهمه. زنه از بقيه مي‌پرسه اين همكارتون چي ميگه؟ اون آقاهه ميگه هيس. دوباره جمله‌اش رو تكرار ميكنه. زنه باز ميگه بابا اين چي مي‌گه؟ بقيه كه حالا فهميدن منظور اين همكارشون چيه براي اين كه ضايع نشه ميگن منظورش اينه كه امشب كي اينجا غروب ميشه تا بتونيم نماز بخونيم!! مرده بر مي‌گرده نه بابا منظور من اين بود كه...بقيه خفه‌اش مي‌كنند كه زر نزن بابا و قضيه رو ماستمال مي‌كنند. واقغا بعضيها چه اعجوبه‌هايي هستند!

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۱

PAVEL NEDVED



الان كه دارم اينها رو مي‌نويسم گلوم داره مي‌سوزه. از بس نصفه شبي نعره زدم وقتي پاول ندود گل دوم و مساوي يوونتوس رو در دقيقه 85 كوبيد زير طاق دروازه رم. ميدونستم كه رم مانند اغلب بازيهاي اين فصلش قادر به كسب پيروزي پس از 2-0 جلو افتادن نيست. ولي اينقدر رميها ضد فوتبال كردند اينقدر اين مرتيكه توتي خودش رو انداخت زمين كه گل ندود خيلي چشبيد بهم. گل اول رو هم كه آلكس كبير زده بود. بازي 3 تا اخراجي هم داد. از جمله توتي. يعني همين طور كه پيش بيني ميشد اين يك جنگ واقعي بود. اخراجيا همه دقايق اخر بود. يووه قهرمان خواهد شد.
امان از اين سيماي لاريجاني. يكي اينكه بازي رو چپ و راست سانسور كردند. انگار تو اين سرما تماشاچيا مشغول ازدياد نفس بودند. دوم گزارشگري پيمان يوسفي بود. كه يه بند زر مي‌زد. به اون زير نويس هم توجه نمي‌كرد كه كاندلا هم اخراج شده. زنگ زدم شماره 162 صدا و سيما و فحش رو كشيدم تو پيغامگيرشون. غروبي هم گفتند نيوكاسل 2-1 از اورتون باخته الان كه سايت‌ها رو مي‌بينم معلوم ميشه كه آقايون تفت دادند و نيوكاسل برده! خدايا اين لاريجاني رو{...}.

Jacob's Ladder






براي بار دوم رفتم حوزه و فيلم زيباي نردبان جيكوب رو ديدم. فيلمي درباره جنگ ويتنام. ارتش آمريكا براي ايجاد خشونت بيشتر در بين سربازان نوعي ماده روان گردان در غذاي آنها مي‌ريزد. ولي آنها بجاي ويتناميها يكديگر را پاره مي‌كنند. قهرمان داستان جيكوب با سرنيزه روده‌اش بيرون مي‌ريزد. يهو كات ميشه به صحنه‌اي كه جيكوب توي واگن قطار مترو از خواب بر مي‌خيزد. واگني كثيف و بهم ريخته و او كه تنهاست. توي واگن بعدي زني با صورتي ترسناك ، تنها نشسته و وقتي جيكوب آدرس ايستگاه رو مي‌پرسه فقط نگاه مي‌كنه. و بعد مردي كه خوابيده و زائده‌اي شبيه دم داره!! جيكوب وقتي پياده ميشه ميبينه ايستگاه تعطيله و خودش تنهاست.( اين صحنه‌ها رو به دقت مي‌نويسم چون خيلي اين تيپ صحنه‌هاي ترسناك تنهايي در مكانهاي عمومي رو دوست دارم. براي خودم هم پيش مياد!) براي رسيدن به خيابان بگين تنها راه عبور از روي ريل است. با ترس و احتياط در حال گذر است كه ناگهان قطار سر مي‌رسد. او نجات ميابد. از درون قطار همه او را مي‌نگرند با صورتهايي محو شبيه صورت مردگان.
بعدها مي‌فهميم كه جيكوب دكترا داره از زنش طلاق گرفته. يك پسرش روي توي تصادف از دست داده و حالا با زني كه كارمند اداره پسته داره زندگي ميكنه. اون براي معالجات مجروحيت پس از جنگش پيش يك دكتر مهربان(با بازي دينو آنجلو) ميره. هر از چندگاهي جيكوب ( با بازي فوق‌العاده تيم رابينز) دچار توهم ميشه. چند بار قصد جونش رو مي‌كنند. يكبار تب ميكنه و به زندگي گذشته بر مي‌گرده.( كه لحظات عجيبي رو توي فيلم رقم ميزنه). دوستانش كه توي گروهان اون بودند به طرز مشكوكي كشته مي‌شوند و وكيلي كه قرار بود براي اونها بر ضد ارتش آمريكا شكايت كنه منصرف ميشه. آخر فيلم رو هم نميگم چون حيفه. خودتون بريد ببينيد. تا حالا براي شهر نيويورك چنين فضاي سياهي نديده بودم. اين فضا قابل قياس با فضاي شهر لامكان فيلم هفت بود. كارگردان فيلم آدريان لين و ساخته 1990 است. بازيگر اصلي هم تيم رابينر هست. هنرپيشه فيلم فوق‌العاده ” فرار از شاوشنگ“. شوهر سوزان ساراندون. و كارگردان فيلم عالي ” گام زدن مرد مرده“. همين.

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۱

اي هفت گردون مست تو...ما مهره‌اي در دست تو....اي هست ما از هست تو
يعني واقعا من اينجوري هستم؟؟!!
Project


ميدوني سهند، دفعه بعد سعي مي‌كنم يه پروژه بزرگتر انتخاب كنم. مثلا جهان رو از فقر نجات بدم. يا يه حكومت رو عوض كنم. حداقل يه كشتي يا هواپيما بخرم!! بابا هدفم كجا بود؟ (به سبك ديجيتالم كجا بود؟) كدوم جوون ايراني ميتونه يه هدف دراز مدت خوب انتخاب كنه براي خودش . ما در حال زندگي مي‌كنيم و سعي مي‌كنيم از‌ آن لذت ببريم. پس دم را غنيمت است.