شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۵

اعدام صدام

اول صبحی ، اول هفته ای شوکه شدم وقتی فهمیدم صدام به صورت ناگهانی اعدام شد. قرار بود اعدام 30 روز دیگه باشه که!!! توقع من این بود که مراسم اعدام این ملعون رو مستقیم ببینیم. حتی تلویزیون خودمون برای مردم ایران مستقیم تصاویر رو پخش کنه....دیدن صحنه اعدام چیز جالبی نیست...ولی اعدام این یکی مطمئناً برای مردم ایران دیدنی بود. اعدام کسی که باعث از بین رفتن صدها هزار از مردم این مملکت و معلول شدن صدها هزار نفر دیگه ، آسیبهای روانی جدی برای خانواده ها و وارد آوردن حداقل 1000 میلیارد دلار خسارت به این مملکت بود، مسلماً برای ما دیدنی است. این کوچکترین مرهم است.

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵

یلدا بازی

خب ظاهراً تهدیدهای من موثر واقع شد و از طرف 5 نفر یهو دعوت شدم به یلدا بازی. از طرف حاجی آقای واشنگتون، بزرگ خان، وب نوشته، هاله و مریم شمعدانیها. برای اونهایی که احتمالاً خواننده این وبلاگ هستند و نمیدونند که جریان چیه بنویسم که این بازی رو سلمان (اولین وبلاگ نویس فارسی) راه انداخت که به مناسبت شب یلدا هر وبلاگ نویسی که دعوت شد 5 مطلبی رو که دیگران درباره خودش یا شخصیتش نمی -دونند می نویسه و 5 نفر دیگه رو به این بازی دعوت می کنه و ...ما که توی این وبلاگ همیشه رو بازی کردیم و همه چیمون پیداست ولی خب این 5 تا رو که ممکنه افراد کمی می دونند می نویسیم و عریانتر مییشم فقط امیدوارم اصل اینکار توطئه استکبار جهانی برای استخراج اطلاعات از ملت شریف ایران نباشه!!

1- وقتی که به دنیا اومدم حتی یک کلمه نمیتونستم صحبت کنم و یک قدم هم نمیتونستم راه برم و از همون موقع هر وقت بدون چتر زیر بارون میرم خیس میشم و تازه ختنه شده الهی به دنیا اومدم!!! (اگر اون موارد اول چیز عجیبی نبود به نظرتون این یکی شاید باشه!!)
2- از جام جهانی 1982 اسپانیا عاشق سینه چاک فوتبال شدم . توی دوران ابتدایی به علت اینکه جزو 2-3 تا ریز میزه کلاس بودم و ضعیف الجثه! هیچ وقت توی تیم فوتبال کلاس نبودم، توی راهنمایی چون برای مسابقات دهه فجر هر کلاس 3 تا تیم میداد بنده هم توی تیم بودم...بعد از حذف شدن تیممون مثل ابر بهار اشک میریختم. توی دبیرستان اون ریز میزه بودن و ضعیف بودن کماکان باقی بود...هر چهارسال رو تیم کلاس بودم ولی فقط یک نیمه بازی به من رسید توی اول دبیرستان، بقیه بازیها رو نیمکت نشین صرف بودم...سال دوم دبیرستان 152 سانتی متر قدم بود ولی از سال چهارم رشد بنده شروع شد و توی دانشگاه هم ادامه یافت تا به صد و هشتاد و یک سانتی متر رسیدم!!(ترقی رو حال کردین؟) ..از موضوع منحرف شدم...الان ده ساله که هر جمعه فوتبال سالنی بازی میکنم و حتی بعضی وقتها وسط هفته!! فوتبال دیدن و فوتبال خوندن و فوتبال کامپیوتری بازی کردن هم که جای خود دارد.
3- سکس یکی از مهم ترین دغدغه ها و لذتهای زندگی منه...از سن 6-7 سالگی عاشق دیدن عکسهای سکسی و دید زدن و چشم چرونی بودم(توی سن 6-7 سالگی عاشق اون مجله 900 صفحه ای شرکت کوئل آلمان بودم به خصوص اون 20-30 صفحه اش که مربوط به لباسهای زیر زنونه بود و حموم سونا!!) و این قضیه کماکان ادامه دارد حتی با وجود ازدواج!! روزی نیست که به این سایتها سر نزنم و بر کلسکیون فیلم و عکس نیفزایم...آدم بی خطر و معتقد به اصول اخلاقی ولی چشم چرونی هستم معمولاً شاید سر به زیر و خجول به نظر بیام که میام ولی بدون اینکه کسی بفهمه حسابی چشم چرونیهام رو می کنم و جزئیات مورد نظر رو می بینم !!!. البته هیچوقت اهل خانم بازی و دختر بازی و ...نبودم و نیستم . در مورد آینده هنوز چیزی نمیدونم!! (اونوقت هی می گه از وبلاگت پرینت بگیر بیار منهم بخونم...آخه نمیشه که!!)
4- گوزوی قهاری هستم!!! شدت صدای بعضی از این گوزها به قدری زیاد است که هر آن احتمال ترک خوردن و یا ریزش گچ سقف می رود. توی شرکتهایی که کار می کردم و می کنم وقتی در توالت هستم، بعضی وقتها مجبور به کشیدن سیفون می شوم تا اسباب تفریح همکاران نباشم...!! در خدمت سربازی در میان افسران وظیفه محل خدمت مقام اول در تعداد و شدت گوز را کسب کردم!! نمی دونم توی آیین نامه های نظامی این جرمه یا نه؟!! البته قصد شرکت در این موضوع رو نداشتم ولی برای کم کردن روی بعضی افراد پر مدعی وارد این جریان کثیف شدم وقتی که سرم بلند کردم دیدم که همه دوستان از شدت خنده به حالت سینه خیز روی زمین افتاده اند و همه متفق القول بنده را به عنوان استاد و نفر اول انتخاب کردند!!
5- یکی از کابوسهای من این است که خوب می بینم به شدت احتیاج به توالت رفتن دارم و در جایی هستم که تعداد زیادی توالت عمومی وجود دارد. در هر کدام را که باز می کنم میبینم چاه توالت گرفته و به شدت کثیف می باشد و اونهایی هم که تمیز هستند وسط حیاط و یا خیابان محل عبور مردم و بدون هیچ حفاظی هستند!! طبعاً از خواب می پرم و میرم توالت...و خدا رو شکر می کنم که توالتهای توی خوابم خراب بود!!
6- از کمبود اعتماد به نفس رنج می برم، همیشه کم رو هستم. از بچگی دچار لکنت زبان هستم...با اینکه خیلی از سالها شاگرد ممتاز بودم...همیشه از درس جواب دادن می ترسیدم..نه به خاطر بلد نبودن درس...به خاطر ترس از حرف زدن ..به خصوص در میان جمع..معلم ادبیات اول راهنمایی با اشاره به من به بغل دستیم گفت قدر این هلمز رو بدون در آینده آدم خیلی بزرگی میشه به خاطر هوش و استعدادش...اون گفته و اون تصویر هنوز جلوی چشمامه...ولی من هیچوقت همچین آدمی نشدم و نمیشم به خاطر عدم اعتماد به نفس و نداشتن پشتکار...
7- بعد از اتفاقهای خوب بزرگ زندگیم دچار پوچی می شم!!! مثلاً بعد از قبولی در رشته عمران دانشگاه تهران با رتبه 194 یا بعد از ازدواج...دچار افسردگی و پوچی شدم که خب...حالا...که چی؟؟!!

چون عدد هفت رو دوست داشتم، هفت تا نوشتم...شرمنده به خاطر پرگویی و پر نویسی.
فکر نکنم دیگه فراد وبلاگ نوسی فعالی مونده باشند که دعوت نشده باشند ما مثل ته شاخه های گلدکوئست میمونیم!! ولی صبر کنید...
اینها رو دعوت می کنم... محمود و کسری که مشترکاً توی این وبلاگ می نویسند-اژدهای خفته- راننده تاکسی (برادر عزیزم که البته خیلی وقته نمی نویسه و باز هم نخواهد نوشت) – عباس عبدی و سید محمد خاتمی!! (سید کی ناگفته ها رو میگی پس؟!!)

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۵

سالگرد عروسی

اول دیماه اولین سالگرد عروسیمون بود. به همین مناسبت شب یلدا ملت ریخته بودند خونه مون و یلدا بازی و کادو بازی و...خب خوشحال شدم از گرفتن کادویی!! ولی بنده ترجیح می دادم یک جشن کوچیک دونفره داشته باشیم...نه این طوری...البته نمیتونی مثلا به خواهرها و والدین بگی که تشریف نیارید ما میخوایم تنها باشیم!!! یا می خوایم بریم بیرون.
البته اشکال از منه ، ظاهراً باید یک مشکل روانی باشه که این جور موقعها در معرض توجه جمع بودن یا تابلو بودن رو دوست ندارم...شب جشن ازدواجمون هم همین مشکل رو داشتم همه اش از اون وسط فرار می کردم می رفتم گوشه کنارها تک تک با بعضی از مهمونها گپ می زدم ،یا تنهایی وسط باغ قدم میزدم تو تاریکی. بعد مجری داد میزد که من رو پیدا کنند تازه مشکوک هم شده بود به من!!!. البته واسه این که بدونید این واقعاً یک مشکل روانیه این رو بگم که به آدمهایی توی جمع اینجوری در کانون توجه هستند حسودی می کنم فطیر!!! ولی وقتی خودم در کانون توجه قرار می گیرم...احساس ناراحتی میکنم. اسم این بیماری چیه آیا؟؟

پ.ن. یک بازی توی وبلاگستان راه افتاده به نام یلدا بازی، من هنوز از طرف کسی دعوت نشدم. همین جا تهدید می کنم اگر تا 48 ساعت دیگه...کسی دعوتم نکنه...خودم بدون دعوت وارد بازی میشم. والسلام.

چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۵

پشت این پنجره ها دیگه بارون نمی باره

ناصر عبداللهی مرد. دلم گرفت خیلی.
خبر اینجاست.
پشت این پنجره ها دیگه بارون نمی باره...*

کنایه از شعر یکی از قشنگترین و لطیف ترین اهنگهاش.*

پ.ن. اصل شعر اون آهنگ
فکر کنم مال مریم حیدرزاده باشه

پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره
وقتی آهسته غروب . تو خونه پا میذاره
وقتی هر لحظه نسیم . توی باغچه ها میاد
توی خاک گلدونا . بذر حسرت میکاره
وقتی شبنم میشینه . رو غبار جاده ها
وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره
وقتی توی آینه . خودمو گم میکنم
میدونم که لحظه هام . رنگ آبی نداره
تازه احساس میکنم که چشام بارونیه
پشت این پنجره ها داره بارون میباره
تازه احساس میکنم که چشام بارونیه
پشت این پنجره ها داره بارون میباره

دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۵

شتاب کن

1- سه روز از انتخابات گذشته ، تازه قسمت کوچکی از آرای شورای شهر تهران اعلام شده...چهار نفر از اصلاح طلبان فعلا انتخاب شده هستند...باید منتظر ماند...ولی چه شورای بزن و بکشی شود.
2- دیروز شمردم، 13 تا موتورسوار خلاف جهت عبور ماشینها در خیابان حرکت می کردند!!! یعنی فقط 13 تا رو من شمردم توی مدت کمی که توی خیابونها بودم. جالبه نه؟!! دیگه کار از فرهنگ سازی گذاشته. باید پلیس بذاری با باتون بکوبند توی دهنشون تا از این غلطها نکنند. اینکه هر از چند گاهی موتورها رو به صورت تصادفی توقیف کنید و بعد به مناسبت اعیاد مذهبی آزاد کنید چه فایده ای داشته؟؟!!
3- پلاک ماشینم نو شد!! از پلاک جدیدم خوشم نمیاد ....من پلاک "ق" دوست ندارم. دلم " ه " میخواست، اونهم زوج. بی مزه.
4- اوه اوه جمعه چه فوتبالی بازی کردم چه گلهایی زدم...رو فرم بودم ، بد فرم.
5- این شعر رو از وبلاگ آن سوی دیوار کش رفتم...خیلی شعر قشنگیه...هر چند غمگین .من رو برد به سال سیاه 1382 زمانی که سی ساله بودم.
شتاب کن

پسر سی ساله تب دارد
و روی کاناپه در خانۀ پدری‌ خوابیده
آری او سی ساله و تب‌آلود است
و به اتاق کودکی‌اش بازگشته

مادرش می‌آید و می‌گوید:"برایت نوشیدنی گرم بیاورم؟"
او اخم می‌کند و می‌گوید: "حالا نه"
به قفسۀ کتاب‌های قدیمی نگاه می‌کند
داستان‌هایی که در زندگی همراهی‌اش کرده‌اند

مادر شتاب کن و بر قلبم مرهمی بگذار
پیش از آن که مرا بخوابانی
و برایم بگو چگونه کودکی بودم
و چطور با دیدن اولین باران ذوق می‌کردم

پسر سی ساله تب دارد
او دیگر نه عشقی دارد و نه کاری
آری او سی ساله است ولی
هنوز نمی‌داند پس از خدمت وظیفه چه خواهد کرد

مادرش می‌آید و می‌گوید:"کمی به سالن بیا"
او از کوره در می‌رود و می‌گوید: "حالا نه"
به طاقچه صفحه‌های کهنه موسیقی نگاه می‌کند
ترانه‌هایی که در زندگی‌اش همراهی‌اش کرده‌اند

تو حالا مثل ستاره‌ای آن دورها می‌درخشی
تو به خانه‌ام بازگشته‌ای، آری تو اکنون با من هستی
من نام تو را بر دخترم نهاده‌ام

پسر سی ساله تب دارد
و روی کاناپه در خانه پدری‌ خوابیده
آری او سی ساله و تب‌آلود است
و به اتاق کودکی‌اش بازگشته

وقتی مادر می‌آید و می‌گوید:"نامه داری"
چشمانش ناگهان از شادی برق می‌زند
او بوی بارانی را که در راه است حس می‌کند
بارانی که معشوق را با خود می‌آورد

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵

با این انتخابات غیر ازاد چه باید کرد؟

این مقاله رو بخونید....اگر دوست داشتید رای بدید، اگر هم دوست نداشتید ..رای ندید. صلاح مملکت خویش خسروان دانند.

بدرود
پ.ن. من در انتخابات شوراها رای خواهم داد. به لیست اصلاح طلبان. شاید با یکی دو تغییر.

سه‌شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۵

انتخابات و اسفند 4 سال قبل

نظر شخصی من اینه که انتخابات شوراها مهمه و نتیجه بقیه انتخابات هم مثل همه جای دنیا یه جورایی وابسته با انتخابات شوراها و شهرداریهاست. 4 سال پیش هم نظرم همین بود ولی خب ملت نرفتند رای بدهند...در نتیجه آبادگران رای آوردند و بعد مجلس و ریاست جمهوری را هم گرفتند.
انتخابات مجلس هفتم رو رای ندادم چون واقعا گزینه ای نبود مثل خبرگان...ولی خب توی شوراها گزینه های خوبی هست....
آرشیو وبلاگم رو توی فوریه 2003 که انتخابات شوراها بود میدیدم...رکورد دار بودم...89 تا مطلب داشتم توی یکماه...یعنی هر
روز 3 تا مطلب...من نمیدونم چه دل خوش و ذوق و شوقی داشتم من...و البته وقت آزاد...5 تا مطلب انتخاباتی هم داشتم مثل این مطلب
لیست 15 نفره اصلاح طلبان لیست خوبیه ...امیدوارم رای بیاورند...نمیدونم اصلا میشه به این مملکت امیدوار بود یا نه؟

دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۵

انتخابات

خبرگان.....علیرضا منصوریان، حاج محمود فکری، پیروز قربانی، حسین کاظمی و سایر بازیکنان تیم استقلال....به اضافه حسن روحانی
شوراها....لیست اصلاح طلبان بد نیست.

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

طلسم

انگار من طلسم شدم....برای سومین دفعه متوالیه که چند روز پس از تصادف اول یا بلافاصله بعد از گرفتن ماشین از تعمیرگاه تصادف میکنم. این دفعه توی سرعت پایین آروم خوردم پشت سپر یه ماشین دیگه. اون هیچی نشد. ماشین من از همون جای قبلی ترکید !!! تازه دیروز چک بیمه رو گرفته بودم!!! میخواستم رسما گریه کنم...فدای سرت...تن آدم سالم باشه.