شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۵

اعدام صدام

اول صبحی ، اول هفته ای شوکه شدم وقتی فهمیدم صدام به صورت ناگهانی اعدام شد. قرار بود اعدام 30 روز دیگه باشه که!!! توقع من این بود که مراسم اعدام این ملعون رو مستقیم ببینیم. حتی تلویزیون خودمون برای مردم ایران مستقیم تصاویر رو پخش کنه....دیدن صحنه اعدام چیز جالبی نیست...ولی اعدام این یکی مطمئناً برای مردم ایران دیدنی بود. اعدام کسی که باعث از بین رفتن صدها هزار از مردم این مملکت و معلول شدن صدها هزار نفر دیگه ، آسیبهای روانی جدی برای خانواده ها و وارد آوردن حداقل 1000 میلیارد دلار خسارت به این مملکت بود، مسلماً برای ما دیدنی است. این کوچکترین مرهم است.

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵

یلدا بازی

خب ظاهراً تهدیدهای من موثر واقع شد و از طرف 5 نفر یهو دعوت شدم به یلدا بازی. از طرف حاجی آقای واشنگتون، بزرگ خان، وب نوشته، هاله و مریم شمعدانیها. برای اونهایی که احتمالاً خواننده این وبلاگ هستند و نمیدونند که جریان چیه بنویسم که این بازی رو سلمان (اولین وبلاگ نویس فارسی) راه انداخت که به مناسبت شب یلدا هر وبلاگ نویسی که دعوت شد 5 مطلبی رو که دیگران درباره خودش یا شخصیتش نمی -دونند می نویسه و 5 نفر دیگه رو به این بازی دعوت می کنه و ...ما که توی این وبلاگ همیشه رو بازی کردیم و همه چیمون پیداست ولی خب این 5 تا رو که ممکنه افراد کمی می دونند می نویسیم و عریانتر مییشم فقط امیدوارم اصل اینکار توطئه استکبار جهانی برای استخراج اطلاعات از ملت شریف ایران نباشه!!

1- وقتی که به دنیا اومدم حتی یک کلمه نمیتونستم صحبت کنم و یک قدم هم نمیتونستم راه برم و از همون موقع هر وقت بدون چتر زیر بارون میرم خیس میشم و تازه ختنه شده الهی به دنیا اومدم!!! (اگر اون موارد اول چیز عجیبی نبود به نظرتون این یکی شاید باشه!!)
2- از جام جهانی 1982 اسپانیا عاشق سینه چاک فوتبال شدم . توی دوران ابتدایی به علت اینکه جزو 2-3 تا ریز میزه کلاس بودم و ضعیف الجثه! هیچ وقت توی تیم فوتبال کلاس نبودم، توی راهنمایی چون برای مسابقات دهه فجر هر کلاس 3 تا تیم میداد بنده هم توی تیم بودم...بعد از حذف شدن تیممون مثل ابر بهار اشک میریختم. توی دبیرستان اون ریز میزه بودن و ضعیف بودن کماکان باقی بود...هر چهارسال رو تیم کلاس بودم ولی فقط یک نیمه بازی به من رسید توی اول دبیرستان، بقیه بازیها رو نیمکت نشین صرف بودم...سال دوم دبیرستان 152 سانتی متر قدم بود ولی از سال چهارم رشد بنده شروع شد و توی دانشگاه هم ادامه یافت تا به صد و هشتاد و یک سانتی متر رسیدم!!(ترقی رو حال کردین؟) ..از موضوع منحرف شدم...الان ده ساله که هر جمعه فوتبال سالنی بازی میکنم و حتی بعضی وقتها وسط هفته!! فوتبال دیدن و فوتبال خوندن و فوتبال کامپیوتری بازی کردن هم که جای خود دارد.
3- سکس یکی از مهم ترین دغدغه ها و لذتهای زندگی منه...از سن 6-7 سالگی عاشق دیدن عکسهای سکسی و دید زدن و چشم چرونی بودم(توی سن 6-7 سالگی عاشق اون مجله 900 صفحه ای شرکت کوئل آلمان بودم به خصوص اون 20-30 صفحه اش که مربوط به لباسهای زیر زنونه بود و حموم سونا!!) و این قضیه کماکان ادامه دارد حتی با وجود ازدواج!! روزی نیست که به این سایتها سر نزنم و بر کلسکیون فیلم و عکس نیفزایم...آدم بی خطر و معتقد به اصول اخلاقی ولی چشم چرونی هستم معمولاً شاید سر به زیر و خجول به نظر بیام که میام ولی بدون اینکه کسی بفهمه حسابی چشم چرونیهام رو می کنم و جزئیات مورد نظر رو می بینم !!!. البته هیچوقت اهل خانم بازی و دختر بازی و ...نبودم و نیستم . در مورد آینده هنوز چیزی نمیدونم!! (اونوقت هی می گه از وبلاگت پرینت بگیر بیار منهم بخونم...آخه نمیشه که!!)
4- گوزوی قهاری هستم!!! شدت صدای بعضی از این گوزها به قدری زیاد است که هر آن احتمال ترک خوردن و یا ریزش گچ سقف می رود. توی شرکتهایی که کار می کردم و می کنم وقتی در توالت هستم، بعضی وقتها مجبور به کشیدن سیفون می شوم تا اسباب تفریح همکاران نباشم...!! در خدمت سربازی در میان افسران وظیفه محل خدمت مقام اول در تعداد و شدت گوز را کسب کردم!! نمی دونم توی آیین نامه های نظامی این جرمه یا نه؟!! البته قصد شرکت در این موضوع رو نداشتم ولی برای کم کردن روی بعضی افراد پر مدعی وارد این جریان کثیف شدم وقتی که سرم بلند کردم دیدم که همه دوستان از شدت خنده به حالت سینه خیز روی زمین افتاده اند و همه متفق القول بنده را به عنوان استاد و نفر اول انتخاب کردند!!
5- یکی از کابوسهای من این است که خوب می بینم به شدت احتیاج به توالت رفتن دارم و در جایی هستم که تعداد زیادی توالت عمومی وجود دارد. در هر کدام را که باز می کنم میبینم چاه توالت گرفته و به شدت کثیف می باشد و اونهایی هم که تمیز هستند وسط حیاط و یا خیابان محل عبور مردم و بدون هیچ حفاظی هستند!! طبعاً از خواب می پرم و میرم توالت...و خدا رو شکر می کنم که توالتهای توی خوابم خراب بود!!
6- از کمبود اعتماد به نفس رنج می برم، همیشه کم رو هستم. از بچگی دچار لکنت زبان هستم...با اینکه خیلی از سالها شاگرد ممتاز بودم...همیشه از درس جواب دادن می ترسیدم..نه به خاطر بلد نبودن درس...به خاطر ترس از حرف زدن ..به خصوص در میان جمع..معلم ادبیات اول راهنمایی با اشاره به من به بغل دستیم گفت قدر این هلمز رو بدون در آینده آدم خیلی بزرگی میشه به خاطر هوش و استعدادش...اون گفته و اون تصویر هنوز جلوی چشمامه...ولی من هیچوقت همچین آدمی نشدم و نمیشم به خاطر عدم اعتماد به نفس و نداشتن پشتکار...
7- بعد از اتفاقهای خوب بزرگ زندگیم دچار پوچی می شم!!! مثلاً بعد از قبولی در رشته عمران دانشگاه تهران با رتبه 194 یا بعد از ازدواج...دچار افسردگی و پوچی شدم که خب...حالا...که چی؟؟!!

چون عدد هفت رو دوست داشتم، هفت تا نوشتم...شرمنده به خاطر پرگویی و پر نویسی.
فکر نکنم دیگه فراد وبلاگ نوسی فعالی مونده باشند که دعوت نشده باشند ما مثل ته شاخه های گلدکوئست میمونیم!! ولی صبر کنید...
اینها رو دعوت می کنم... محمود و کسری که مشترکاً توی این وبلاگ می نویسند-اژدهای خفته- راننده تاکسی (برادر عزیزم که البته خیلی وقته نمی نویسه و باز هم نخواهد نوشت) – عباس عبدی و سید محمد خاتمی!! (سید کی ناگفته ها رو میگی پس؟!!)

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۵

سالگرد عروسی

اول دیماه اولین سالگرد عروسیمون بود. به همین مناسبت شب یلدا ملت ریخته بودند خونه مون و یلدا بازی و کادو بازی و...خب خوشحال شدم از گرفتن کادویی!! ولی بنده ترجیح می دادم یک جشن کوچیک دونفره داشته باشیم...نه این طوری...البته نمیتونی مثلا به خواهرها و والدین بگی که تشریف نیارید ما میخوایم تنها باشیم!!! یا می خوایم بریم بیرون.
البته اشکال از منه ، ظاهراً باید یک مشکل روانی باشه که این جور موقعها در معرض توجه جمع بودن یا تابلو بودن رو دوست ندارم...شب جشن ازدواجمون هم همین مشکل رو داشتم همه اش از اون وسط فرار می کردم می رفتم گوشه کنارها تک تک با بعضی از مهمونها گپ می زدم ،یا تنهایی وسط باغ قدم میزدم تو تاریکی. بعد مجری داد میزد که من رو پیدا کنند تازه مشکوک هم شده بود به من!!!. البته واسه این که بدونید این واقعاً یک مشکل روانیه این رو بگم که به آدمهایی توی جمع اینجوری در کانون توجه هستند حسودی می کنم فطیر!!! ولی وقتی خودم در کانون توجه قرار می گیرم...احساس ناراحتی میکنم. اسم این بیماری چیه آیا؟؟

پ.ن. یک بازی توی وبلاگستان راه افتاده به نام یلدا بازی، من هنوز از طرف کسی دعوت نشدم. همین جا تهدید می کنم اگر تا 48 ساعت دیگه...کسی دعوتم نکنه...خودم بدون دعوت وارد بازی میشم. والسلام.

چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۵

پشت این پنجره ها دیگه بارون نمی باره

ناصر عبداللهی مرد. دلم گرفت خیلی.
خبر اینجاست.
پشت این پنجره ها دیگه بارون نمی باره...*

کنایه از شعر یکی از قشنگترین و لطیف ترین اهنگهاش.*

پ.ن. اصل شعر اون آهنگ
فکر کنم مال مریم حیدرزاده باشه

پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره
وقتی آهسته غروب . تو خونه پا میذاره
وقتی هر لحظه نسیم . توی باغچه ها میاد
توی خاک گلدونا . بذر حسرت میکاره
وقتی شبنم میشینه . رو غبار جاده ها
وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره
وقتی توی آینه . خودمو گم میکنم
میدونم که لحظه هام . رنگ آبی نداره
تازه احساس میکنم که چشام بارونیه
پشت این پنجره ها داره بارون میباره
تازه احساس میکنم که چشام بارونیه
پشت این پنجره ها داره بارون میباره

دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۵

شتاب کن

1- سه روز از انتخابات گذشته ، تازه قسمت کوچکی از آرای شورای شهر تهران اعلام شده...چهار نفر از اصلاح طلبان فعلا انتخاب شده هستند...باید منتظر ماند...ولی چه شورای بزن و بکشی شود.
2- دیروز شمردم، 13 تا موتورسوار خلاف جهت عبور ماشینها در خیابان حرکت می کردند!!! یعنی فقط 13 تا رو من شمردم توی مدت کمی که توی خیابونها بودم. جالبه نه؟!! دیگه کار از فرهنگ سازی گذاشته. باید پلیس بذاری با باتون بکوبند توی دهنشون تا از این غلطها نکنند. اینکه هر از چند گاهی موتورها رو به صورت تصادفی توقیف کنید و بعد به مناسبت اعیاد مذهبی آزاد کنید چه فایده ای داشته؟؟!!
3- پلاک ماشینم نو شد!! از پلاک جدیدم خوشم نمیاد ....من پلاک "ق" دوست ندارم. دلم " ه " میخواست، اونهم زوج. بی مزه.
4- اوه اوه جمعه چه فوتبالی بازی کردم چه گلهایی زدم...رو فرم بودم ، بد فرم.
5- این شعر رو از وبلاگ آن سوی دیوار کش رفتم...خیلی شعر قشنگیه...هر چند غمگین .من رو برد به سال سیاه 1382 زمانی که سی ساله بودم.
شتاب کن

پسر سی ساله تب دارد
و روی کاناپه در خانۀ پدری‌ خوابیده
آری او سی ساله و تب‌آلود است
و به اتاق کودکی‌اش بازگشته

مادرش می‌آید و می‌گوید:"برایت نوشیدنی گرم بیاورم؟"
او اخم می‌کند و می‌گوید: "حالا نه"
به قفسۀ کتاب‌های قدیمی نگاه می‌کند
داستان‌هایی که در زندگی همراهی‌اش کرده‌اند

مادر شتاب کن و بر قلبم مرهمی بگذار
پیش از آن که مرا بخوابانی
و برایم بگو چگونه کودکی بودم
و چطور با دیدن اولین باران ذوق می‌کردم

پسر سی ساله تب دارد
او دیگر نه عشقی دارد و نه کاری
آری او سی ساله است ولی
هنوز نمی‌داند پس از خدمت وظیفه چه خواهد کرد

مادرش می‌آید و می‌گوید:"کمی به سالن بیا"
او از کوره در می‌رود و می‌گوید: "حالا نه"
به طاقچه صفحه‌های کهنه موسیقی نگاه می‌کند
ترانه‌هایی که در زندگی‌اش همراهی‌اش کرده‌اند

تو حالا مثل ستاره‌ای آن دورها می‌درخشی
تو به خانه‌ام بازگشته‌ای، آری تو اکنون با من هستی
من نام تو را بر دخترم نهاده‌ام

پسر سی ساله تب دارد
و روی کاناپه در خانه پدری‌ خوابیده
آری او سی ساله و تب‌آلود است
و به اتاق کودکی‌اش بازگشته

وقتی مادر می‌آید و می‌گوید:"نامه داری"
چشمانش ناگهان از شادی برق می‌زند
او بوی بارانی را که در راه است حس می‌کند
بارانی که معشوق را با خود می‌آورد

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵

با این انتخابات غیر ازاد چه باید کرد؟

این مقاله رو بخونید....اگر دوست داشتید رای بدید، اگر هم دوست نداشتید ..رای ندید. صلاح مملکت خویش خسروان دانند.

بدرود
پ.ن. من در انتخابات شوراها رای خواهم داد. به لیست اصلاح طلبان. شاید با یکی دو تغییر.

سه‌شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۵

انتخابات و اسفند 4 سال قبل

نظر شخصی من اینه که انتخابات شوراها مهمه و نتیجه بقیه انتخابات هم مثل همه جای دنیا یه جورایی وابسته با انتخابات شوراها و شهرداریهاست. 4 سال پیش هم نظرم همین بود ولی خب ملت نرفتند رای بدهند...در نتیجه آبادگران رای آوردند و بعد مجلس و ریاست جمهوری را هم گرفتند.
انتخابات مجلس هفتم رو رای ندادم چون واقعا گزینه ای نبود مثل خبرگان...ولی خب توی شوراها گزینه های خوبی هست....
آرشیو وبلاگم رو توی فوریه 2003 که انتخابات شوراها بود میدیدم...رکورد دار بودم...89 تا مطلب داشتم توی یکماه...یعنی هر
روز 3 تا مطلب...من نمیدونم چه دل خوش و ذوق و شوقی داشتم من...و البته وقت آزاد...5 تا مطلب انتخاباتی هم داشتم مثل این مطلب
لیست 15 نفره اصلاح طلبان لیست خوبیه ...امیدوارم رای بیاورند...نمیدونم اصلا میشه به این مملکت امیدوار بود یا نه؟

دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۵

انتخابات

خبرگان.....علیرضا منصوریان، حاج محمود فکری، پیروز قربانی، حسین کاظمی و سایر بازیکنان تیم استقلال....به اضافه حسن روحانی
شوراها....لیست اصلاح طلبان بد نیست.

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

طلسم

انگار من طلسم شدم....برای سومین دفعه متوالیه که چند روز پس از تصادف اول یا بلافاصله بعد از گرفتن ماشین از تعمیرگاه تصادف میکنم. این دفعه توی سرعت پایین آروم خوردم پشت سپر یه ماشین دیگه. اون هیچی نشد. ماشین من از همون جای قبلی ترکید !!! تازه دیروز چک بیمه رو گرفته بودم!!! میخواستم رسما گریه کنم...فدای سرت...تن آدم سالم باشه.

دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۵

فوتبال هیاتی


بالاخره فوتبال ایران از بازیهای بین المللی محروم شد. (البته در آخرین لحظات دیشب ظاهرا مجوز حضور تیم امید در بازیهای آسیایی صادر شد.) ظاهراً برای مدیران ما علی الخصوص مهندس علی آبادی و هاشمی و مصطفوی تسویه حساب با مدیران قبلی مهم تر از منافع مملکت و فوتبال بوده و هست که توی این چند ماه همین طوری دست رو دست گذاشتند و از موضع قدرت با فیفا برخورد کردند و حالا که دیدند نه خیر سنبه پر زورمی باشد، به تکاپو افتادند. جناب آقی علی آبادی که از بدو ورود به سازمان تربیت بدنی بنا رو برخوردهای چکشی با همه گذاشتند و حتی فیفا را به دخالت بیجا متهم می کردند حالا توی بد مخمصه ای گیر افتادند که البته با کوتاه اومدن از مواضع قبلی و لابیهای پشت پرده شاید قضایا حل گردد. آقای مهندس مصطفوی هم که سوابق مدیریتی بسیار روشنی دارند!! فارغ التحصیل مهندسی شیمی دانشگاه تگزاس که در برنامه نود هفته پیش، با میلیونها بیننده، لوگو (آرم ) را لگو (نام کارخانه تولید اسباب بازی!!) میخواند و کاشف الکل را ابوریحان رازی!! می نامد. کسی که تابع تئوری هدف وسیله را توجیه میکند می باشد. در سال 1375 قبل از بازی استقلال و نوبهار ازبکستان در چارچوب جام در جام باشگاههای آسیا در رختکن استقلال توصیه به شیرجه زدن در محوطه جریمه حریف میکند و می گوید داور توجیه شده!! که البته از قضا در آن بازی دو پنالتی برای استقلال گرفته می شود و استقلال صعود میکند. او کسی است که به این گونه روابط پشت پرده با سران فوتبال افتخار میکند!! در دوره های مدیریت او لیگ به نامنظم ترین نحو ممکن برگزار می شود. سیستم اداره فوتبال مملکت کاملاً هیاتی و توصیه پذیر می باشد. در بخشیدن ها و محرومیت ها توصیه مقدم بر قانون می باشد. هنوز هم هر مشکلی که پیش آید سریع به توطئه عوامل دکتر دادگان پیوند زده می شود و ظاهراًً خود ایشان شاهکار دنیای مدیریت می باشند. در ادوار مختلف مدیریت ایشان، جاماندن بازیکنان از تیمی به خاطر مشکل سربازی، یا به خاطر رد نشدن مدارک و اسم و یا صغر سنی، مساله ای عادی و همیشه تکرار شدنی می باشد. البته مدیریت دکتر دادگان هم دارای ضعفهای بسیاری بود ولی مدیریت مصطفوی یه بازگشت به عقب کامل می باشد. به حال چاره ای نیست جز اینکه منتظر بشینیم تا اساسنامه مطابق خواسته فیفا اصلاح گردد و انتخابات جدید برای تعیین رئیس فدراسیون فوتبال انجام گیرد. به امید انتخاب مدیر اصلح و عدم انتخاب افرادی مانند داریوش مصطفوی.

پ.ن. مناسب ترین فرد از نظر بنده آقای مهندس صفایی فراهانی می باشد که البته با توجه به اختلاف خط سیاسی با دولت فعلی و همچنین عدم علاقه خودشان انتخاب ایشان بعید به نظر می رسد.

چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۵

تقاطع

پنجشنبه- رفتیم فیلم تقاطع. فیلم خوبی بود درباره بدیها و بی مسوولیتی های جوانان امروز، جوانان متولد شده در بعد از انقلاب...خصوصاً. (البته همه چیز استثنا هم داره که در بخش یکشنبه بخونید.) فیلمی خوش ساختی به نظر من . صحنه های تصادف رو هم بر خلاف فیلمهای ایرانی جالب در آورده بود. فیلم از لحاظ تکرار صحنه ها به همان شکل یا از زاویه ای دیگر و ارتباط صحنه ها و آدمها و قسمت، شباهتهایی به کافه ستاره و یا اسلاف خارجی آنها، crash ,pulp fiction, snatch داشت . البته قیاس مع الفارغ.

جمعه - گرفتن موبایل متهم به صورت متوالی ، قطع کردن متوالی طرف. و خاموش کردن موبایل. فهمیدن اینکه موبایل روشن شده با استفاده از ریپورت اس - ام - اس. زنگ زدن لمپنی به نام وکیل متهم و نیم ساعتی ور زدن و کل کل کردن. نتیجه گیری: خوبی کردن به ملت نیومده ...به هیچ وجه.

یکشنبه - باران شدید - ساعت 11:30 شب. بخاری ماشین خرابه. شیشه ها بخار کرده. خروجی شهرک ژاندارمری میخوام وارد شم. یهو یه پیکان رو میبینم که توی باند سرعت لاین فرعی وایستاده. ترمز شدید، سمت راست نور بالا می زنند. نتیجه : تصادف!! شانس آوردم که کسی طوریش نشد . آخه احمق خان داشت تو لاین سرعت لاستیک پنچر ماشین رو تعویض می کرد!! بدون فلاشر و ...خدا رو شکر که دست و بالاش نموند زیر جک و لاستیک در رفته. جک هیدرولیک و مدارکم رو می دم بهش و همسر گرامی رو می برم خونه که ترسیده و یخ زده بود!! حالا هم به زور می خواست دنبال من برگرده صحنه تصادف!! تشر بنده کارساز می شه و تنها بر می گردم. جوان موتورسواری زیر باران شدید داره به راننده که پیرمردیست حدودا 65 ساله و با دستان حساس یخ زده اش هیچکار نمیتونه بکنه کمک میکنه که لاستیک رو عوض کنند. ماشین کج شده کنر لبه جوب و شرایط سخته من هم کمک میکنم و لاستیک تعویض می شه. توی دلم میگم دم این پسره گرم. وایستاده زیر بارون و موش آب کشیده شده و داره مثل چی کمک میکنه. من خودم باشم نمی ایستم کمک کنم به کسانی که اینجوری کمک میخواهند. البته به خاطر هزار جور جرم و جنایت و صحنه سازی هم هست. ولی پسره مرد بزرگی بود از استثناهای همان جوانان بند اول. پلیس بعد از 7-8 بار زنگ زدن تازه ساعت 1:15 پیداش می شه. میگه طرف هم مقصره که توی لاین سرعت وایستاده ولی اگر من مقصر رو 50-50 اعلام کنم باید برید شواری حل اختلاف و هزار جور دردسره تو هم که بیمه بدنه داری مشکلی نیست. خلاصه ما می شیم مقصر!! طرف یه جریمه هزار تومنی میشه برای عبرت گرفتن!!!. ساعت 2:15 می رسم خونه. حتی لباس زیرم از شدت بارون خیسه. منجمد شدم.

دوشنبه – مامان زنگ میزنه که برای فردا که می خوایم بریم کلانتری و سفته ها رو اجرا بذاریم هماهنگ کنه. میگم فردا باید برم بیمه و نمیشه و یک تصادف کوچیکی کردم و...مامان میگه رفته بوده دکتر سر کوچه. فشار خونش 20 روی 12 بوده!!! دکتر گفته باید بستری بشی و ازش امضا گرفته تا گذاشته بره، آزمایش نوشته و قرصهای کاهش فشار رو زیاد تر کرده. چیزی در درونم فرو می ریزه. جریان رو به همسر گرامی می گم. اونهم زنگ میزنه به مامان و احوالپرسی و توصیه. تمام شب حالم گرفته است و توی خودم هستم. لپ تاپ رو گذاشتم جلوم و بدون تمرکز فیفا بازی میکنم. خونه های مغزم به شدت شلوغ پلوغه و خونه قلبم خالی.
{....}. شب خواب های بدی می بینم.

سه شنبه – اول صبح به خاطر خوابهای بد دیشب و ترس..زنگ می زنم به مامان، از خواب بیدارش کردم. شل و ول حرف میزنه. شب متوجه می شم که سر خود دو تا قرص خواب آور خورده و تمام روز حالش به هم می خورده!!
رفتم بیمه دانا برای خسارت طرف و بیمه بدنه خودم. خیلی خوب حساب میکنند. به قول دوستان بنده ماهی یک تصادف بکنم، وضعم توپ می شه. مردی که با ماشینش تصادف کردم، کلی عذرخواهی کرد از من و خودش رو مقصر می دونست.
تمام شب نگرانم و حالم گرفته است. ولی سعی می کنم شوخی کنم. توی خواب بیداری لیگ قهرمانان اروپا رو می بینم.

چهارشنبه – صبح با صدای زد و خورد و دعوای شدید توی مجتمع روبرویی از جا می پرم. حالا خوبه باز شیشه ها دو جداره است. ترافیک خفن همت. سر کار. رئیس رفت جلسه،پس.... وبلاگ می نویسم.

پ.ن.1- بشکند دستانی که بلاگ رولینگ رو فیل تر کرده است.

2-دوباره باز نویسی و قسمتی از متن سانسور شد

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۵

Blogger beta


سلام - درود بر بلاگر بتا. چه ذوق زده شدم بعد از این که پس از مدتها که میگفت نمیتونی سوئیچ کنی به بلاگر بتا. سوئیچ کرد!!! و ما هم یه دستی به سر و گوش این وبلاگ کشیدیم. حالا باز هم باید سر فرصت اصلاحاتی توی قالب انجام بدم. سیستم نظر خواهی رو هم چون هی ارور می داد و بعضی از دوستان شاکی بودم عوض کردم. باید ببینیم سیستم نظرخواهی خود بلاگر چه جوریه.
دیگه اینکه....ایام به کام باد.

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

خارگ + چشمها

دیروز برای اولین بار در زندگیم به یک جزیره رفتم. و اون جزیره ای بود که به دلایل امنیتی و چون اینکه چون محل صدور 95 درصد نفت ایرانه ورود به اونجا به اصلا راحت نیست و با کلی درخواست قبلی کنترلهای حین ورود و خروج ممکنه. منظورم جزیره خارگه.
برای بازدید از محل پروژه پتروشیمی که هنوز عمیلات اجرایی شروع نشده با همکاران به خارگ رفتیم. ساعت 6 صبح پرواز داشتیم و ساعت 11 صبح پرواز برگشت!! به قول ظریفی آدم تا وسط تهرون بره برگرده بیشتر طول می کشه. هر چند به علت تاخیر دو ساعت بیشتر موندیم ولی سفر کوتاهی بود. هوا گرم و شرجی بود به نسبت تهران و مجبور شدیم کت و پلیور رو در بیاریم و...برام جالب بود که هر جا رو نگاه میکردی دور تا دورت آب بود و کشتی و نفکتش. اصلاً لامصب این خلیج فارس نمی دونم چی توش داره که از توی همون هواپیما که و از بالا که نگاهش میکنی این آب نیلگون و اون موجها رو مو بر تنت سیخ میشه. و البته بعد از خلیج فارس زیباترین چیز در این سفر. چشمهای مابین آبی و خاکستری (همرنگ آب خلیج فارس) دخترک 3-4 ساله بود که با لبخند به ما که با ماشین از کنارش رد می شدیم نگاه می کرد. نمیدونم چی توی اون چشمهای معصوم و فوق العاده زیبا بود که هنوز توی ذهنم تصویر واضحش مونده.
اینهم لینک محل پروژه
WikiMapia: Iran / Bushehr / Bandar-e Gonaveh, 45km from center

پ.ن.
خوب شد به جزیره سیری هم نرفتیم. چون اون وقت هر کی می پرسید کجا رفتی؟؟ میگفتم:{...} چیز بدی می شد اونوقت.

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

به کجا می برد این امید ما را؟

1- خیلی وقته که آپدیت نکردم. گرفتاریهای اسباب کشی، ماموریت، تعطیلی و درگیریهای کاری و تنبلی علتهاش بود. دیشب دوستی زنگ زده بود و گله که چرا آپدیت نمی کنی. چشم.
2- اسباب کشی تقریباً تموم شده!! هنوز البته وسیله مسیله وسط اتاقها پیدا میشه و هنوز بعضی از وسایل و مدارک پیدا نشده!! خونه جدید رو هم دوست دارم. اصولاً خونه نوساز حال می ده ولی بیشتر حال می ده که مال خودم آدم باشه." به کجا می برد این امید ما را؟ "
3- توی هیر و ویر اسباب کشی رفتم ماموریت یک روزه به کرمانشاه. برای اولین بار که به این شهر می رفتم. کارخونه پتروشیمی توی یک منطقه بادخیز و خوش آب و هوا بود پای کوه بیستون. کتیبه ها و دسترنجهای فرهاد کوه کن!! از دور معلوم بود. (جای خسرو خالی!!) ولی وقت نشد بریم از نزدیک ببینیم ولی طاق بستان رو رفتیم که خیلی چسبید. چیزی که جالب بود دست نوشته های مردم بود مثلا آقایان خارجکی که در سال 1894 یا 1917 روی کتیبه ها و سنگ نقاشیها، کامنت داده بودند. خلاصه کامنت دونیش هم واسه خودش یه تاریخ بود. هواپیمامون هم سقوط نکرد راستی.
4- بحث زرد روز که به روزنامه های معتبر سیاسی هم کشیده زهرا امیرابراهیمی هستش با اون فیلم پرنوی خصوصی پخش شده. دختر کوچیک شوکت چه کرده!!. نظر شخصی من اینه که طرف خود ایشون هست. و نه شبیه ایشون. البته واضح و مبرهن است که اصلا به ما چه و کی نظر ما رو خواست... چیزی که واضح و مبرهنه اینه که به هر حال ادامه زندگی در این مملکت برای ایشون تقریباً غیر ممکن میشه و این جای تاسف داره. این بند 4 باید بالکل حذف می شد ولی دیگه نوشتیم دیگه. کلی هم آدم هم با سرچ احتمالاً میان اینجا!!!
5- سریال " اولین شب آرامش"، تموم شد. یکی از بهترین و منسجم ترین سریالهای تمام این سالها بود. متاسفانه وسطهای قسمت آخر برقمون رفت و نفهمیدم آخرش چی شد.
هرچند عملاً سریال توی قسمت قبل به پایان رسیده بود .
فیلمنامه سریال رو " عباس نعمتی " نوشته بود،یکی از دوستان خوب بنده در مدرسه م
که البته 2 سالی میشه که ندیدمش به واسط اینکه کمتر میرم به مدرسه م سر بزنم. و فیلمنامه با شخصیتهای چند وجهی بزرگترین نقطه قوت این سریال بود. بازی بازیگران به جز بازیگر نقش پیمان و مهدی پاکدل و ناصر یکتا ، چنگی به دل نمی زد البته. راجع به عباس نعمتی باید این رو بنویسم که ایشون نویسنده مطلبی به نام کنکور صلات ظهر (یه چیزی توی این مایه ها ) توی یک نشریه دانشجویی دانشگاه امیرکبیر بود که جنجال به پا شد و حوزه تعطیل شد و ایشون و سردبیر اون نشریه که از گلهای روزگاره و فارغ التحصیل م چند ماهی رو بیگناه زندانی شدند، در بند خلافکاران!! عباس گفته که آخرین قسمت سریال رو اون ننوشته و فکر کنم معلوم بود چون چیزای تابلوی لا یتچسبکی مثل تدریس خصوصی مجانی برای بچه ای کم به بضاعت به سریال چسبونده بودند!! القصه...نفهمیدیم چی شد. توی قسمت آخر پرویز پور حسینی هی می خوند. " به کجا می برد این امید ما را" و من توی مغزم تصنیف محمد رضا شجریان با همین شعر میومد و میاد از دیشب تا حالا!! حیف که برق بد موقع رفت نفهمیدیم چی شد.
6- استقلال هم که به پرسپولیس باخت!( خدا کنه مربی رو عوض کنند). ولی تو بازی برگشت انتقام سختی در راهه!! صبر کنید حالا. بعد از بازی توی خونه مادر خانم محترم از شدت سردرد خواستیم یه خورده بتمرگیم! از لای پنجره همه اش صدای شیپور و هوار لنگیها بود که بدتر می کرد اوضاع رو!! خلاصه اینهم به افسردیگهای ما افزود، افسردیگهایی از دست روزگار و زندگی و سیلست و جامعه و پول!! خدائیش اگر فوتبال نبود. فوتبال بازی کردن جمعه ها. فوتبال دیدنهای تلویزیون و برنامه 90 و فیفا2007، افسردگی بنده خیلی شدید تر بود.
7- به کجا می برد این امید ما را؟ به کجا ها برد ما را؟

سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵

خراب از باد پاییز خمارانگیز تهرانم

چند روز دیگه باید اسباب کشی کنیم. از درکه – پای کوه!! – به شهرک ژاندارمری. دیگه نشد توی ساختمون خودمون یا این دور و اطراف اجاره کنیم. همسر گرامی هم میگفت از لحاظ رفت و آمد اینجا مشکله. به هر حال من که این منطقه رو خیلی دوست داشتم و دارم. پریروز داشتم از پنجره که نمای شمال شرقی رو داره کوهها و ابرها رو نگاه می کردم و از منظره بسیار زیبای ابری و بارانی و رعد و برقی لذت می بردم...دلم گرفت یهو که داریم از اینجا میریم. من عاشق ابر و برف و ...هستم. دوباره به اینجا برمی گردم. یه روزی...
تقریبا 10 ماه اینجا زندگی کردیم و به هر حال آدم وابسته میشه به این مکان، حالا چه برسه به اینکه زمستون برفی و فوق العاده قشنگ و منظره زیبای کوهستان هم در چند قدمیت باشه...بگذریم.

یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۵

مازیار

برادرم یه بچه گربه نزدیک محل کارش پیدا کرده و آورده خونه. اسمش رو گذاشته مازیار!! شاهکاریه...بسیار ملوس و باحال از اون بچه گربه هایی که آدم از بامزگیشون و زیباییشون میخواد گریه کنه!! هنوز یه کم ضعیفه و می لنگه. با آب گرم و شامپو شستنش توی حیاط!! خیلی هم آروم و آدم حسابیه...برادرم میگه وقتی پیداش کرده یه نصف بطری شیر بهش داده و اونهم 4-5 توی ماشین گرفته و آروم خوابیده بعد از سیر شدن...اگر خودم یه خونه حیاط دار داشتم می بردمش...الان خونه حیاط دار که هیچی ...در به در دنبال خونه هستیم..چون صاجبخونه خونه رو فروخته به یکی دیگه. جالبه ..پریشب خواب دیدم که دارم دم ایستگاه مترو صاحب خونه رو به پدر مرحومم معرفی میکنم. طرف داشت با موبایل حرف می زد..پدرم هم گفت من برم تا این اداره پست (اداره پست تقاطع خیابون آزادی و آذربایجان) و سری به صندوق بزنم و برگردم!! نمیدونم تعبیرش چیه؟!! شاید صاحب خونه بره اون دنیا!! بله...اجاره خونه ها هم که حتما خبر دارید حداقل 30-40% گرون شده ولی رئیس جمهور و اعضای هیاُت دولت نه تنها معتقد به گرون شدن نیستند بلکه معتقد هستند که در 40 سال اخیر امسال کمترین نرخ تورم را داشته ایم...ان شاء الله که بزه..!! منتهی من نمیدونم چرا یهو خونه 20 درصد؛ اجاره خونه 30-40 درصد، میوه این هوا!! مرغ و گوشت اون هوا!! روغن موتور 20 درصد، لاستیک ماشین 20 تا 30 درصد!! سیمان 100 درصد، آهن و سایر مصالح ساختمانی این هوا!!@ حلیم و آش رشته ..یه خورده!! و شامپوی پن تن 20 درصد!! ..(.بسه دیگه یا بازم بگم؟؟!! ) گرون شده؟؟!! مؤمن ظاهرا نباید هیچوقت دروغ بگه..نه؟!!ریش بذاریم و سر هر مســــــــــــــاله ای وا اسلاما سر بدیم ولی مثل آب خوردن دروغ بگیم و واقعیتها رو انکار کنیم و دهان و دندان مردم سرویس کنیم، اشکال نداره ؟؟! آزادیهای سیاسی و اجتماعی وضعیت کتاب و روزنامه و سینما و تئاتر و... بماند. از یه بچه گربه با مزه رسیدیم به کی و کجا...

یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۵

به نام پدر

میگن فراموشی یکی از بزرگترین نعمتهای خداوند است. سی شهریور سومین سالمرگ پدرم بود. ظاهراً فراموشی خیلی به من نیومده. البته خب هیچکسی نمیتونه فراموش کنه. ولی یاد و تازگی مصیبت هنوز با منه. یه بار دیگه هم نوشتم که تقریبا یه شب در میون و بعضاً 2-3 شب یه بار خوابش رو میبینم. در حالتهای مختلف ، توی کما، سر حال ، ناراحت و ...همین دیشب خوابش رو دیدم که سر موضوعی داشت با من بحث و دعوا می کرد. با خودم که فکر میکنم می بینم این همه یاد آوری و رنج و کابوس و...شاید برگرده به عذاب وجدانی که من در قبال پدرم دارم. اینکه همیشه فکر کنم که میتونستم اون موقع بهتر رفتار کنم، بهتر باهاش صحبت کنم، احترامش رو بیشتر نگه دارم. هیچوقت یادم نمیره که یه بار که خیلی شدید با هم بحث کردیم، آخرش برگشت : وقتی من مردم قدر من رو می فهمید. و ما فهمیدیم ....اما دیر...وقتی که مرده بود. حالا میفهمم که پشتم خالی شده..حالا می فهمم که فقط حضورش برکت بود، برای من و ما. اینکه 113 روز توی کما بود و ما کاری نتونستیم براش بکنیم، این حس و رنج رو برای من بیشتر کرد. تصاویر مرده شور خونه و گذاشتن پدرم توی قبر – توسط خودم – هرگز فراموشم نمیشه و همیشه با کوچکترین بهونه ای جلو چشمام میاد.


رنج و استرس وحشتناک دیگری که دارم ، ترس از از دست دادن مادره – زبونم لال – مادرم توی این سال با از دست دادن همسر و مادرش خیلی شکسته شده و فشار خون بالا اینها هم هست. چند بار شده که کابوس دیدم صبح با استرس وحشتناکی بیدار شدم ولی تلفن نزدم به مادرم که اول صبح بیدارش نکنم چون میدونم که خیلی کم و بد میخوابه. چند ساعتی استرس رو تحمل کردم و بعد زنگ زدم و خیالم راحت شده.
به هرحال بنده در مقام نصیحت کردن هیچ کس نیستم، ولی قدر بدونید تا افسوس نخورید. الان تنها کاری که از دست من بر میاد اینه که بعد از هر ناهار و هر شام یه فاتحه برای پدرم می فرستم و طی این سه سال فراموش نکردم.

پ.ن.
1- ببخشید که این قدر تلخ شد.
2- من نسل جدید رو که میبینم می فهمم ما تازه خیلی آدمهای احترام نگهدار و با مسؤولیتی بودیم وای به حال ما که بچه هامون چه بلایی سر ما بیارند.

یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵

نرگس تمام گشت و به آخر رسید قبح، ما همچنان منتظر پخش مستقیم فوتبالهای اروپایی هستیم

تبریک می گم به خودم و خیلی از دوستان به خاطر پایان سریال مزخرف نرگس.
دیشب به اهل و عیال مژده دادیم که به همین مناسبت با گرفتن حقوق سر برج شام مهمانشان خواهیم کرد!!
من تقریبا 40-50 % سریال نرگس رو دیدم از سر بیکاری یا دور هم نشستن و این که زورمون نرسید کانال رو عوض کنیم. البته بعضی وقتها هم وقتی با دوستان فیفا می زدیم صداش میومد. هر چند این جور سریالها رو با دیدن چند قسمت همه داستان داستان رو میفهمی. تولید و پخش این سریال با سوتیهای فراوان آن توهین مستقیم به شعور ملت بود که متاسفانه زیر سایه شعار پرمخاطب بودن قضیه را توجیه می کردند. اولا که ملت وقتی چاره ای نداشته باشند و حق انتخابی هم نباشه مجبورند این چیزها رو نگاه کنند و ثانیا وظیفه صدا و سیما فرهنگ سازی و بالا بردن سطح شعور و سلیقه مردم است نه...
ثالثا، مرگ پوپک گلدره و حواشی سریال هم باعث استقبال بیشتر شد.
پایان سریال هم که ...بر خلاف مسائل لو رفته و مشهود !! آق بهروز از ایدز معاف شدند و فقط دچار بیماری توهم از بیماری شدند. منتهی من نمیدونم چه توهمی بود که طرف همه اش دچار خونریزی بود و جوشهای رکیک!! بر سر و صورتش بود و...شاید خواستند ملت رو سورپریز کنند و با لو رفتن آخر داستان ، یه داستان دیگه سرهم بندی کردند. شاید البته.
سوتیهای جزئی که توی هر قسمت بود هم فراوونه.
مثلا تلفنی صحبت کردن بهروز و نسرین، و گفتن بهروز که به این آدرسی که میگم بیا، و ندادن آدرس در آخر کار و رفتن نسرین. استفاده از بچه یک ساله به جای یکروزه. استفاده از یک پراید خاص با یک شماره و راننده خاص برای ماشین دربست همیشگی تو خیابون!!
رفتن نسرین بچه به بغل به دفتر کار شوکت و آمدن بیرون از آنجا بدون بچه و...!!
.با خوندن5-6 شماره اخیر هفته نامه همشهری جوان خیلیهاش رو پیدا می کنید.
بازیهای فوق العاده !!! بازیگران هم در سطح سریالهای خانواده ظهر هر روز بود که بهتر بود اصلا سریال همون موقع پخش می شد. البته بازی حسن پور شیرازی - شوکت - از جنس دیگری بود.
خلاصه هر مزخرفی بود ، تموم شد و علی الخصوص ما عاشقان پخش مستقیم فوتبال اروپا رو خوشحال کرد که این مدت کلی فوتبال رو غیر مستقیم دیدیم یا اصلا ندیدیم، هر چند شایعه هم هست که ممکنه باز هم فوتبالها مستقیم پخش نشه، به علت کمبود بودجه و...البته هر کسی میدونه که خرید یک فوتبال خارجی هزینه اش کمتر از یک قسمت سریال در میاد و اونهم تازه با تبلیغات بسیار صدا و سیما راحت هزینه اش درمیاد.
خلاصه از امشب دیگه شوکت پلنگ و نرگس مثبت و فضول خان و نسرین قورباغه و بهروز مزلف و احسان پپه و غووول بهار و اعظم جیغ جیغو و سمانه لزلزو!!! و ...رو نمیبینید.
نرگس تمام گشت به پایان رسید قبح....نه...نهضت ادامه دارد.

پ.ن.
اس - ام - اس های بسیاری در رابطه با این سریال پخش شد که جدیدترینش در مورد 74 شب متوالی نماز خوندن نرگس در این سریال بود که به علت بی تربیتی بودن از ذکر بقیه مطلب خودداری می گردد!!
اضافه گردید: مطلب جالب یک پزشک را راجع به اشتباهات فاحش پزشکی این سریال بخوانید. خیلی جالبه.

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۵

طالقانی

هر وقت سر مزار دایی میرفتیم، پدرم می رفت بالای مزار آقای طالقانی که همان نزدیکی بود و فاتحه میخواند. و الان من هر وقت برای
دیدن پدر و دایی به بهشت زهرا می روم. به جای پدرم سر مزار آقای طالقانی، فاتحه میخوانم.

پ.ن.
الف- همین الان یادم آمد که موتوری در خیابان طالقانی به پدرم زد!!
ب- این نوشته یهو به ذهنم رسید با خواندن مطلب آق بهمن
ج- روزنامه شرق توقیف شد. حالم گرفته شد شدید. شاید توی همه روزنامه های اصلاح طلب دوام این یکی از همه بیشتر بود . کاملترین روزنامه که حتی 4 صفحه ورزشیش می ارزید به کل روزنامه های ورزشی. باقی مطالب که جای خود دارد.

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵

پدر بزرگ

مثل تمام این سه سال ، که حداقل هر دو سه شب یه بار خواب بابا رو میبینم. باز خوابش رو دیدم. یه لباس یا شال سفید رنگ پیچیده بود دور خودش. من سعی می کردم از کاری منصرفش کنم که یادم نیست چی بود. روی صندلی نشسته بود ، آرنجهاش روی میز چوبی بود. سرش رو تکون میداد و راضی شده بود...مثل همیشه چند دقیقه ای بیدار شدم. با اشکهایی در گوشه چشمهام. یادم اومده بود که بابا دیگه نیست. دوباره خوابم برد....بعد از دیدن کلی خواب بی ربط مثل دنبال زمین فوتبال سالنی گشتن!! این بار خواب پدر بزرگ مرحومم رو دیدم. بابای بابا. از سال 71 تا 76 زمین گیر بود و بعد فوت کرد. توی خواب با تعجب دیدم که روی پاهای خودش راه میره ولی نمیتونه صحبت کنه و حواسش سر جاش نیست. اونهم سر تا پا سفید پوشیده. با تعجب می پرسم چطور شد که راه میره...میگن با عزیز آقا بردیمش یه بیمارستانی با دوازده هزار تومن خوبش کردند!! توی خواب بیداری یادم اومد که بابا بزرگ هم فوت کرده. بیدار که شدم چشمام خیس بود. فکر میکردم کاشکی پول داشتم و خونه بابا بزرگ رو توی گرگان می خریدم. خونه ای قدیمی که چند سال پیش فروخته شد ولی هنوز همونجوری افتاده. خونه ای پر از خاطرات.بلند میشم که برم سر کار........جلوی آینه متوقف میشم.گوشه آینه عکس بچه گیهای من و آرشه که دو طرف بابا ایستادیم. توی حیاط خونه بابا بزرگ.

مامان رفته گرگان. باید بهش زنگ بزنم که اگر تونست بره امامزاده عبدالله سر قبر بابا بزرگ و مادر بزرگ. هرچند، به احتمال زیاد خودش میره.

شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۵

رضا صادقی و دیگر ...توپولوف

من عاشق آهنگهای رضا صادقیم....اولین بار با آهنگ مشکی رنگ عشقه شناختمش...ولی با آهنگها و آلبومهای دیگه اش بیشتر حال کردم. الان هم توی ماشین 60-70 درصد مواقع رضا صادقی گوش میدم. همسر گرامی هم با وجود اینکه دوست داره آهنگهاش رو بعضی وقتها میگه...تو خسته نشدی؟ از بس گوش کردی اینها رو؟ خلاصه ما همه اش منتظر کنسرت آقا رضا بودیم که دیشب جای همه خالی رفتیم کنسرتش. به من خیلی خوش گذشت. جزو بهترین کنسرتهای تاریخ زندگیم بود و قطعا اکتیو ترین و پر انرژی ترین اونها. هر چند زمان یکساعت و نیمه کم بود براش. ولی خیلی از آهنگهای باحالش رو اجرا کرد. البته دوست داشتم آهنگ "عشق صادق" که جزو بهترین آهنگاشه رو هم اجرا کنه که نکرد.
از شخصیت و افتادگی و گرمی خود رضا هم خیلی خوشم اومد. متولد 1358 بندر عباسه و به خاطر تزریق اشتباهی پنی سیلین به عصب در سن دو سالگی از ناحیه پا معلوله.
با زبون بی زبونی گفت که بعضی آهنگهاش رو چون اجازه ندادند نمیتونه بخونه. ...
نکته منفی کنسرت، مکان نامناسبش بود که البته کلی معذرت خواهی کرد و گفت این بهترین مکانی بود که اجازه دادند. صندلیهای بی شماره در فضای باز. کلی درگیری برای اینکه ملت صندلی از عقب میاوردند و توقع داشتند صاف بیان بشینند رو سر تو و بقیه!!
ولی به هر حال خوش گذشت فطیر. کنسرت در محل کاخ سعد آباده و امشب و فردا شب هم هست.
اطلاعات بیشتر


یه توپولوف دیگه هم افتاد .دیشب توی کنسرت فهمیدم چون اول کنسرت اعلام کردند که همشهریاشون توی سقوط هواپیما جون دادند. همین دو هفته پیش بود که یکی هم توی اوکراین افتاد. فکر کنم تا حالا 23-24 تا توپولوف 154 توی دنیا سقوط کرده. بابا این ایران - ایر- تور رو تعطیلش کنید بره.
جالب تر میدونید چیه؟ این تیتره.
" تنها 28 مسافر کشته شدند"
انگار نه انگار داریم راجع به جون آدمها صحبت میکنیم.


شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۵

آب تیره + جنگل واژگون

 DARK WATER

فیلم تاثیر گذاری بود. از یک کارگردان بزریلی الاصل و از همون نویسنده فیلم رینگ و مثل اون فیلم نسخه اولیه ژاپنی هم داره و البته ترسناک! با بازی خوب جنیفر کانلی. البته من فیلم رو از شبکه چهار خودمون دیدم و سانسور شده. حالا باید نسخه کامل رو هم پیدا کنیم.فیلم از لحاظ ترسناک بودن تو همون مایه های رینگ بود ولی باور پذیرتر. جنیفر کانلی زنی جدا شده از شوهرش که با دختر خردسالش در یک آپارتمان ازانقیمت در نیویورک (به گمانم ) ساکن میشود خانه ای با فضای سیاه و ترسناک و سقفی که از آن آب سیاه می چکد!! که بعدا مشخص می شود از توالت و دستشویی طبقه بالاست و در نهایت مشخص می شود که آره!! ...سر فیلم کلی مسخره بازی در آوردم و جیغ زدم و پشت مبل قایم شدم و ...که بیشترش ادا و اطوار بود.!! ولی فیلم واقعا تاثیر گذاشت روی مغز و روح اینجانب.

فیلم قشنگی بود حتما ببینید.

 



جنگل واژگون


پس از ماهها و شاید هم بیشتر!! موفق شدم یک رمان بخونم. کتاب " جنگل واژگون" آخرین کتاب چاپ شده در ایران سالینجر. خیلی خوب و البته سیاه بود. به قول یکی تکان دهنده بود. البته ما که زیاد تکان نخوردیم.

شاید به خوبی ناتور دشت و دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم نبود ولی باز هم قشنگ بود. اصلا مگر این سالینجر دیوانه کتاب بد هم داشته. هر چند فرانی و زویی رو دوبار وسطش ول کردم اونهم به خاطر ترجمه مزخرف یارو بود.

یه نکته بی اهمیت ولی جالب انگیز توی داستانهای سالینجر اینه که میگه تو بهترین فلان کار کنی هستی که تا بحال دیدم یا فلانی بهترین بهمان کار کنیه که تا حالا دیدم . حالا اون کار خیلی هم کار شاقی نیست!! توی جنگل واژگون میگه فلانی"  بهترین کلاه صاف کنیه که من تا حالا دیدم" ! این جملات با مصداقهای دیگه توی داستانهای دیگه سالینجر هم هست.

یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۵

دشتهایی چه فراخ، کوههایی چه بلند


غیبتم طولانی شد، البته اگر مهم باشه. یه سفر به مشهد رفتم و یه سفر به کلاردشت و شمال و 4-5 روز هم سرور شرکت خراب بود و 3-4 روز بنده تنبلی کردم و اندکی تاخیر فتاد در کار ما!!
مشهد بسیار شلوغ بود با اون فرودگاه مزخرف وهر کی هرکیش. حرم امام رضا رو هم که نگو..غلغله بود. برای اینکه خلوت تر باشه بعد از نیمه شب هم رفتیم . دم ضریح من خنده ام گرفته بود. نزدیک که نمیشد بشی. در فاصله 5-6 متری ایستاده بودم. یه عده جوون که با هم بودند از دور دورخیز می کردند و می پریدند روی سر و کول ملت و دست به ضریح میزدند.
بعد هم بر میگشتند و به هم پز میدادند.
یکی اون وسط از این صحنه ها عکس هم گرفت با موبایل که مامورین نتونستند بگیرنش. این صحنه ها احتمالا تبلیغ خوبی!! برای شیعیان خواهد بود. آخه مردک!! پریدن روی سر و کول و مردم له کردن اونها دست به ضریح زدن ثوابه؟؟!! فضای دم صبح حرم یه کمی روحانی تر بود...ولی ظاهرا دل سیاه من...
من و همسر گرامی و مادرم و پدر بزرگ مهمان دایی بودیم در مشهد. در فاصله خیلی دور از حرم. ولی مشهد رو نسبت به چند سال پیش بسیار قشنگ تر و مدرن تر دیدم. مراکز خرید و پاساژهای خوبی هم داشت که چیزی از تهران کم نداشت و البته شاندیز!

کلاردشت هم یه سفر14-15نفره بود که بد نبود. با اصرار من از سمت شمشک و دیزین رفتیم. کلاردشت رو هیچ وقت این گرم ندیده بودم. برای اولین بار با آدرس دهی آرش رفتیم
مازی چال که جنگل سرسبز و آرومی بود که البته نعره های ما آرامش رو ازش گرفت!! و متاسفانه مه در کار نبود. دریا و جاده عباس آباد که من همیشه از رانندگی توی این جاده لذت می برم، سلام رسوندند!! یه چیزی. من برای اولین بار دریای خزر رو بدون موج دیدم. مثل استخر...عجبیب بود برام. البته روز بعدش موجهای وحشتناک و طوفانی، جبران کرد دیروزش رو.جالب ترین بخش این سفر تورنمنت های فیفا ورلد کاپ کامپیوتری روی نوت بوک که حسابی کل کلی بود و البته داد بقیه رو در آورده بود .محل خواب من کنار پنجره ای بود با منظره ای فوق العاده. یک دشت سر سبز و کوهستان بلند و البته ماه کامل و باد و نسیم خنک شبانگاهی و صبج گاهی.
تصویرش تو ذهنم میمونه برای مدتها..بگذریم.

دیروز 28 مرداد بود..سالروز کودتای آمریکایی – استبدادی بر علیه دکتر مصدق. دیروز شعبان بی مخ یکی از سر عمله های این کودتا به درک واصل شد. درست در همان روز کودتا. جالبه.
دیروز صبح توی اخبار رادیو با یه دکتر پشم الدینی صحبت میکردند. دقایقی ور زد ولی دریغ از اینکه حتی یک بار اسمی از دکتر مصدق ببره. از اسمش هم می ترسند.

پ.ن. تیترT قسمتی از شعر سهراب سپهری است.
دشتهایی چه فراخ ،کوههایی چه بلند، . در گلستانه چه بوی علفی می آید.

دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۵

QANA
ظهر از پله اول یوسف آباد میام توی خیابون ولی عصر. میخوام برم روزنامه بخرم. یه نفر کلی ارزن و ...ریخته توی پیاده رو..10-20 تا کبوتر یا کفتر چاهی با ترس میان و تند تند مشغول خوردن میشن. عابران هم بی تفاوت رد میشن و چند تایی کبوتر با ترس پرواز می کنند و باز بر می گردند. سعی میکنم وقتی از کنارشون رد میشم آروم برم. ولی همه شون می پرند. ظاهرا کبوترهای اینجا بی آزاری عابران رو باور ندارند.
صبح روز بعد پیاده از سر عباس آباد میام بالا..ماشین رو گذاشتم تعمیرگاه. روزنامه می خرم. عکس صفحه اول شرق تکان دهنده است. تمام نیم صفحه رو پوشونده. عکس جنازه کودکی خردسال در قانای لبنان رو برانکارد که به آرامی مرده!!! با اینکه دیروز توی سی ان ان و یورو نیوز و ...کلی از این تصاویر دیدم ولی این عکس تکونم میده...میام اون طرف خیابون...باز همون جای دیروزی ارزن ریختند...فقط یه دونه کبوتر داره دونه میخوره...از کنارش رد می شم..اونهم پرواز می کنه و میره...همین.

دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۵

سولاخ
خب این تونل رسالت هم بعد از 9 سال و اندی افتتاح شد. کاری که قرار بود ظرف 32 ماه انجام بشه، بعد از 9 سال و با کلی تبلیغات و سر و صدا افتتاح شد. به قول کرباسچی که خودش بانی این کار بوده، مقایسه این تونل 1800 متری با تونل 50 کیلومتری مانش که از زیر دریا میره و 3 خط ترن و چندین خط عبوری اتوموبیل داره(اگر اشتباه نکنم). از اون کاراست. از فردای افتتاح این سولاخ! اس ام اس های تولید شده در رابطه با این تونل و برج میلاده که سرازیر شده!!! که مودبانه ترینش اینه چون این تونل در روز زن افتتاح شده قراره که برج میلاد هم در روز مرد افتتاح بشه.
و اما ببینیم که این تونل چه فایده ای داشته است. صبح فردای افتتاح بنده هم این تونل رو افتتاح کردم و موندم توی ترافیک سنگین انتهای تونل...چرا؟ چون یهو در خروجی تونل مسیر باریک میشه و ترافیک داریم!! همین عدم توجه به جزئیات و خروجیهای مناسب گند میزنه به کل پروژه. مردم که ماشاالله خیلی با فرهنگ هستند، بوقزنیهای روز اول رو گفتیم حالا خوشحالند برای افتتاح تونل. پریشب که میخواستیم از تونل رد بشیم. دیدم توی لاین مخالف ماشین عروس و همراهان وسط تونل توقف کرده اند و دارند بعضیها دنده عقبی توی تونل!! ویراژ!! می دن و ...وارد تونل هم که شدیم صدای نعره ها و سوتها و بوقهای ملت سوراخ ندیده به هوا برخاسته بود. آخی خب آخه تفریح مردم همیناست دیگه!!
ولی خب عیبش رو بگفتیم هنرش رو هم بگیم که انصافا روی ترافیک همت اثر مثبت گذاشته و البته از همه مهم تر خروجی کردستان به همته که از بدقلق ترین جاهای تهران بود، و الان خیلی خلوت شده.
و اما این همه سر وصدا و تبلیغات برای افتتاح این تونل و تبلیغات دیگه شهرداری نظیر 137 و پس گرفتن شکایت از رسانه ها اینه که دکتر! " قالیباف " متوجه شده اند که راه ریاست جمهوری از شهرداری می گذرد و...در مورد 137 خود من یکبار بهشون زنگ زدم . توی زمستون یه پژو توی برف سر خورده بود و سر پیچ جلوی درب ملاقاتهای زندان اوین رفته بود توی گارد ریل و اون رو شکونده بود در حین سقوط توی رودخونه روی لوله های گاز و آب و ...متوقف مونده بود. ما دو روز بعد زنگ زدیم به 137برای تعمیر گارد ریل و توضیح دادیم با نشانی کامل و دقیق. طرف از اون ور داشت تایپ می کرد، از من می پرسید ببخشید شهید اعرابی رو با عین می -نویسند؟؟!! خلاصه ده دوازده روزی گذشت و هیچی و ما دو سه بار زنگ زدیم برای پی گیری. (اونهایی که فهمیدن من کجا رو میگم میدونن که جای خطرناکیه و بدون گارد ریل ماشین راحت میره تو رودخونه!!) هی گفتن که میان و...بالاخره اومدن و چند شاخه میلگرد 10 به جای لوله 6 اینچی!! نصب کردن...مثلا به عنوان گارد ریل!! که البته اونهم شاید کار شرکت گاز باشه که از ترس آسیب دیدن لوله های گاز خودش اینکار رو کرده چون نوار زرد رنگ شرکت گاز به عنوان تاکید و هشدار روی میلگردها بود! توی این چند ماه هم این خیابون شهید احمد پور و اعرابی که به سمت درکه میره و خیلی باریک و پر ترافیکه...بارها اومدن به خاطر آب، برق، تلفن، تغییر محل علمک گاز !!! در نوبتهای مختلف کنند. به خدا قسم اغراق نمی کنم، عین واقعیته!. برای همه این چیزها و در نوبتهای مختلف مثل فیلمهای کمدی اون میکند و پر می کرد و بعد اون یکی می کند و پر نمی کرد تا ده روز دیگه و...!!! خلاصه اینها همه اش تبلیغاته و...هر چند که کارهای مثبت هم انجام میشه که اصولا وظیفه شهرداری چیزی جز این نیست.

چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۵

LEBANON
برای مردم بیگناه لبنان....
نامه تصویری مردم لبنان
و یا هرجای دیگر...فرقی نمیکند.

Save the Lebanese Civilians Petition

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۵

روز مادر
هر چه از مهربانیها، فداکاریها، زیباییها،گذشت و مهر و محبتت بگویم و بنویسم...باز هم کم است. تو همیشه بهترینی.روزت مبارک باد ، مادر.
سایه ات همیشه مستدام باد..ان شاءالله.

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵

Materazzi? He is animal

بازی فینال رو توی یک جمعی دیدیم که چهار به دو ایتالیایی بودیم و من طبعا فرانسوی.
ظاهرا من باید بازیها را تنها ببنیم تا تیم محبوبم برنده بیاد بیرون.
شاید اگر فرانسه هانری و ویرا رو تا آخر بازی داشت و البته زیدان رو بازی رو میبرد حتی توی پنالتی. و البته مقصر اصلی زیدان نبود بلکه مربی احمق فرانسه بود که دروازبان بزرگی به نام کوپه رو نیمکت داشت و دلقکی به نام بارتز رو توی زمین.
و اما در مورد زیدان همه نوشتند و گفتند، به قول روزنامه شرق همین الان اگر توی گوگل کلمه زیدان رو سرچ کنید حداقل 3125 لینک بهتون میده.
خانم بنده و طرفداران ایتالیا هم اونشب از اخراج زیدان ناراحت شدند با اینکه ایتالیایی بودند و میگفتند اون مرتیکه که فحش داد هم باید اخراج بشه.
شکی در حیوان بودن ماتاراتزی نیست اگر در جریان خشونتهای او نیستید فیلم چهار دقیقه ای رو ببینید تا یه کمی طرف رو بشناسید.
تازه این فیلم حاوی شاهکارهای جدیدش نیست که مثلا توی یکچهارم نهایی لیگ قهرمانان اروپا با آرنج زد توی چشم خوان پابلو سورین بازیکن ویارئال و کاپیتان تیم آرژانتین و خون و خونریزی راه اندخت سورین تا آخر بازی در به در دنبالش بود تا حقش رو کف دستش بذاره که بزور تعویضش کردند.
توی این بازی هم طبق نوشته نشریات خارجی و متخصصین لبخوانی جریان اینجوریه.
به نقل از صحفه اول روزنامه شرق چهارشنبه بیست و یکم تیرماه 85:

"ماتاراتزی پیراهن زیدان را می کشد، زیدان به او میگوید اگر پیراهنم را می خواهی پس از بازی آن را به تو می دهم، ماتاراتزی با خشم جواب می دهد من پیرهن همسرت را می خواهم و می رود. اما ماتاراتزی ادامه میدهد و می گوید ، ما همه می دانیم تو فرزند یک بدکاره(فاحشه) تروریستی و این بار زیدان بر میگردد و ...
"
شاید بهتر بود و البته قطعا بهتر بود که زیدان خود رو کنترل می کرد و بعد از بازی خدمت ماتاراتزی می رسید چون او نماینده میلیونها نفر بود ولی دوست داشتم حالا که این کار رو کرد و اخراج شد با کله توی صورت او میزد فک و دندونها رو یک سرویس حسابی می کرد و چه باک از محرومیت که این آخرین بازی او بود.
اونهایی که مثل من دلشون برای بازیها ی زیدان و تمام لذتی که او به ما اهدا کرد میشه میتوانند به این لینک سر بزنند. 9 دقیقه فیلم از اعجازهای زیدان.
توی اینترنت کند ایران بهتره فیلم رو پاوز کنید و یه نیم ساعتی بذارید واسه خودش بافر کنه و بعد پلی کنید، ضمنا اگر کسی میتونه بگه چطور میشه ذخیره کرد فیلم رو به من بگه.
این دریبلهای چرخشی زیدان اینقدر معروف و زیباست که حتی توی بازی فیفا ورلد کاپ شما اگر فرانسه رو بردارید و زیدان توپ رو داشته باشه و در حال حرکت با گرفتن کلید شیفت شاهد یک دریبل زیدانی خواهید بود و این فقط در مورد زیدانه.البته رونالیدینیو و کریستیانو رونالدو هم حرکت مخصوص خودشون رو دارند.
زیدان هم رفت و افتخاری برای من و ما که هم نسل اون بودیم و حتی هم سن و سال!!
راستی گل پنالتی زیدان هم از اون عظمتهای فوتبال بود. یکی مثل اون رو چند ماه پیش همین طوری خودم زدم. به خدا دامون شاهده و یادشه.!!عین همین ضربه چیپ خورد به تیر افقی و افتاد پشت خط گل. گلر هم سوسک شد چون روی زمین شیرجه رفته بود.

جام جهانی هم بالاخره تموم شد و رفت تا چهار سال دیگه یا به عبارتی دقیق 1417 روز دیگه ومن اون موقع 37 ساله خواهم بود، اگر زنده باشم. در درجه اول آرزو می کنم که خانواده ام و دوستان و اقوام همه سرحال و روپا باشند و درجه دوم اینکه تیم ما اون موقع بهتر شده باشه و دیگه اینکه ما هم بریم آفریقای جنوبی.
همین الان شبها دلم برای دیدن فوتبال یک ذره شده.

پ.ن. یه نکته بی ربط هم بگم که کاشکی بالاک به چلسی نمی رفت.

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵

Z I Z O U


آخر حالگیری بود باخت آلمان در آخرین لحظات. بردن در آخرین لحظات تخصص خود آلمانها بود ولی اینالیاییها توی این جام دارند این کار رو انجام میدن. برد در دقیقه نود و سه مقابل استرالیا و حالا زدن دو گل در دقیقه 119 و 121 به آلمان.
بازی رو بین 4 تا ایتالیایی و یک بی طرف می دیدم. فقط من آلمانی بودم و پر از استرس.خداییش هم از لحاظ بازیکن ایتالیا خیلی سر بود ولی المانها با بدترین بازیکنها هم همیشه مدعی هستند. دقیقه 117 گفتم خب 3 دقیقه تا پنالتی مونده و توی پنالتی که همیشه آلمان برنده است. حتی می خواستم از جمله معروف گری لینه کر استفاده کنم که میگه: فوتبال یه بازیه نود دقیقه ای که دو تیم یازده نفره اون رو بازی میکنند و در آخر آلمان برنده می شه!!!(یه همچین مضمونی) ولی خوب شد که نگفتم!!! چون 1-2 دقیقه بعد یه بازیکن در پیتی با یک شوت شانسی کار آلمان رو تموم کرد در ادامه الکس محبوب من تیر خلاص رو زد.دلم به حال آلمانها به خصوص بالاک کباب شد. ولی خدائیش تماشاچیهای آلمان در عین ناراحتی آخرش یکپارچه تیم ملی رو تشویق کردند و مقایسه کنید با ایران خودمون که تو بازی ایران - ایرلند از دقیقه 70 شروع کردن به فحش دادن و هو کردن تیم خودمون و اشیا پرتاب کردن و ترک ورزشگاه.
حالا این وسط همسر گرامی طرفدار خفن ایتالیا شده که بیشترش به خاطر لوکا تونیه...مربی هم که تعویضش کرد داره فحش میده به لیپی که چرا تونی رو تعویض کرده و...میگم بابا این که داشت تو زمین راه میرفت!!!....میگه نه باید باشه...ممکنه هر لحظه گل بزنه!!! ..زنهم هم زنای قدیم!!! مرد هم مردهای غیرتی قدیم.

خلاصه ..بازی ...آخر حالگیری بود...ولی گذشت.
فرانسه هم با تخصص خراب کردن بازی حریف رسید به فینال. اگر 4 سال پیش یا حتی دو سال پیش بود توی فینال 100 درصد طرفدار ایتالیا می شدم ولی الان طرفدار خفن فرانسه هستم و زیدان (همون زیزوی فرانسویها) و آنری و متنفر از ایتالیا...ایتالیای فیلم بازی کن!! مارمولک و فرینگس محروم کن!!!و آلمان ببر.

فرانسه دخل برزیل رو هم آورده که اون یکی خیلی حال داد و باعث میشه بیشتر طرفدار فرانسه باشم.

پ.ن.
1-بهرنگ کامنت گذاشته و از رنگ قرمز و پرسپولیس گفته...آخه بهرنگ جان خجالت نمی کشی وسط این جام جهانی به این زیبایی و قشنگی ...اسم اون تیم در پیت رو میاری؟؟!!! آخه تو که خودت به عنوان تنها پرسپولیسی تحصیل کرده و خارج رفته در سرتاسر دنیا....(حالا یه کم کمتر و بیشتر) باید بدونی که اینجا جای آوردن لنگ حموم و اینا نیست.
ولی خیلی مخلصیم بهرنگ جان.....به هر حال هر کسی نقطه ضعفی داره.
2- آقا این گوگل ارث و گوگل مپ و ترکوندن تهران رو!!. جه جاهایی که من توی تهران کشف نکردم و به دلایل امنیتی معذورم از اسم بردن...حالا بعدا جاهایی که مشکل امنیتی نداره رو شاید لینکش رو گذاشتم..فعلا بدرود

دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۵

Quarter Finals





جام جهانی به بازیهای نیمه نهایی رسیده، بازیها حساس تر، زیباتر ولی خب تعدادش کمتر شده. حساس ترین بازی برای من بازی آلمان – آرژانتین بود که داشتم سکته می زدم تا بالاخره آلمان صعود کرد. تیم آرژانتین بعد از آلمان محبوترین تیم برای منه، ولی خب متاسفانه خورده بودند به هم و من خب مثل یک حیوان با وفا طرفدار آلمان بودم!! اینقدر داد زدم سر گل آلمان که همسر گرامی می فرمودند انگار خودش گل زده. و یا دادهای که سر ضربات پنالتی زدم. همسر گرامی طرفدار اون یکی تیم بودند و کلی حرص خوردند از دست من و شلوغ بازیها. آلمانها توی تاریخشون تا حالا تو ضربات پنالتی نباختند جز یک بار توی فینال جام ملتهای اروپا به چکسلواکی. آرژانتین هم تا حالا تو ضربات پنالتی توی جام جهانی نباخته بود که این بار جلوی جو وحشتناک تماشاچیهای آلمانی و البته سد بزرگی به نام ینس لمان کم آوردند.



توی سه تا بازی دیگه یک چهارم نهایی هم تیمهایی که من پیش بینی کرده بودم و ترجیح می دادم صعود کردند. به خصوص پرتقال جلوی انگلیس که خب هر دو تایی پرتقالی بودیم. بعد از بازی بارون سیل آسایی گرفت و من sms زدم به برادرم و سه تا از دوستهای انگلیسی گرامی که آسمان دارد به حال تیمتان می گرید!!
بازی برزیل – فرانسه هم طرفدار فرانسه بودم خفن. پیش بینی کرده بودم که فرانسه می بره و همسر گرامی هی مسخره می کرد که عمرا و ....ولی من با بازی فرانسه جلوی اسپانیا فهمیدم که فرانسه دیر شروع کرده ولی با قدرت ادامه میده مثل ایتالیای 82 . زیدان هر کاری دلش خواست کرد جلوی این برزیلیها انواع و اقسام دریبلها و پاسهای کف پا، چرخشی، سر پا و...
انجام داد خلاصه با هر عضو!! بدنش که بگی پاس داد و رقصید!! حتی توی فینال 98 هم اینقدر موثر بازی نکرده بود. خلاصه فرانسه 1 – هیچ برد و ما هم نزدیک بود کتک بخوریم!!

ایتالیا هم تا اینجا به واسطه دفاع و دروازبان فوق العاده اش خوب اومده بالا. کاناوارو و بوفون از جون مایه میذارن. ولی خب خوردن به زمین سفت...یعنی آلمان...

بگذریم. دوست خوبم " دکتر محمد منصوری " ساکن واشینگتون دی سی، برای بازیهای جام جهانی رفته بوده آلمان. دو تا مقاله جالب راجع به بازیهای ایران و جام جهانی نوشته که خیلی جالبه. اولی راجع به اقتصاده...و دومی خاطرات مربوط به بازیها. یه مقاله هم هست که همکارشون نادر داوودی نوشته که اونهم قشنگه.

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۵

تفکرانه تر

1- جام جهانی در اوج هیجان ادامه داره و کار به نقاط حساس! رسیده. من وقت نمی کنم حتی سلمونی برم.دوستان کم کم دارند به خاطر موهای بنده متلک بارم می کنند.

2- کم کم افسردگی نزدیک شدن پایان جام داره شروع میشه. یکی از بزرگترین حال و حولهای زندگی من و ما. چهار سال دیگه معلوم کجا باشیم زنده باشیم. چهار سال قبل عزیزانی در بین ما بودند که حالا نیستند و ...بگذریم.

3-بازی پرتقال و هلند اوج هیجان و شور جام بود تا اینجا. خشن ترین بازی تاریخ جام جهانی . چهار تا اخراجی و 16 تا اخطاری!! طرفدار هلند بودم به خاطر مربی با کلاسش و شرط بندی که روی هلند کرده بودم! از اون طرف از اون اسکولاری شبیه ناصر ابراهیمی (البته در شلوغ بازی!!) حالم بهم میخوره. اوج بازی اونجا بودند که هلندیها فیر پلی رو قهوه ای کردند.
بازیکن پرتقال آسیب دید(شاید هم تمارض) داور بازی نکه داشت. اومد دراپ بال بندازه به هلندیه اشاره کرد توپ رو بده به پرتقالیا. هلندیه یه سری تکون داد. توپ رو گرفت. 1-2 ثانیه مکث و یهو زد به قلب دفاع پرتقال و دکو هم تکل زد چارچرخشو هوا کرد و اخطار و بزن بزن و خین خین ریزی. خیلی حال کردم با این صحنه. خداییش اگر من هم فوتبالیسیت بودم این کار رو می کردم. اگر مربی هم بودم به بازیکنام میگفتم که فیر پلی این جور موقعها یه چیزی تو مایه های کشک و دوغه!! داور هم نمیتونه بگه چرا فیر پلی نکردی اینها توصیه است ، قانون نیست. وقتی تیمت عقبه و طرف حتی اگر 1 درصد هم شک داری که خودشو الکی انداخته زمین. گور بابای فیر پلی. بالاخره هلند باخت و ما هم شرط رو. داوره - اون قصاب روس رو میگم - خیلی باحاله. خوشم میاد ازش چون داور بازی استقلال پرسپولیس بود که استقلال 3-2 با گل دقیقه 92 پیروز قربانی برد بازی رو. هر چند کمکش توی اون بازی یک گل آفساید رو برای پرسپولیس رو آفساید نگرفت.
4- همسر گرامی بنده سر عشق و علاقه بنده به فوتبال همیشه با من بحث و جر !! دارند. ولی به یمن شرکت در مسابقات پیش بینی (همون شرط بندی خودمون) بازیها رو با علاقه دنبال می کنند. توی یک شرط بندی با شرکت چهل و یک نفر شرکت کردیم بنده شدم بیستو هفتم ولی همسر گرامی مشترکا با یک خانوم دیگه!! مقام اول رو کسب کردندو مقادیر معتنابهی به جیب زدند!! هر چند نصف بیشتر بازیها رو من براش پیش بینی کرده بودم اونهم با نتیجی متفاوت از خودم!! ولی یه سوتی هم دادم توی وارد کردن نتیجه یک بازی. وگر نه الان به تنهایی اول شده بود و همه پول رو میبرد!! حالا هی سرکوفت.
5- خدائیش توقع ما از ایران زیاد بود. اولا همه آسیاییها زرتشون قمصور شد. و فقط کره بهتر از ما بود. دوما بازی مکزیک جلوی آرژانتین و پرتقال جلوی هلند نشون داد که ما اون قدر هم ضایع نبودیم. یه خورده کمتر از اون قدر ضایع بودیم.
تماشاچیانمون هم تازه خیلی خوب بودن.

6- زیاد ور زدم. ولی یه چیزی هم بگم و برم. آقا سگ برانکو و علی دایی شرف داره به ممد مایلی کهن و امثالهم. آقا اومد تو تلویزیون با قیافه حق به جانب مثل هنر پیشه ها فیلم پورنو کله اش تکون میداد و به برانکو و دایی حرفهایی می زد که بار حقوقی داره. آخه مرتیکه تو که میگی مردم و مردم و ..ینو میخوان و اونو.، چرا وقتی 70 میلیون نفر میگفتن پاشازاده تو میگفتی استاد اسدی . یا اضغر مدیر روستا رو میذاشتی تو زمین و خداداد رو رو نیمکت؟!! بابا تو که هرچی تیم داشتی در حقش پدری کردی. یا اون افشین پیروانی ملقب یه افشین تاپال با اون لهجه مشعشعش!! بر میگرده و کلی اظهار فضل و...بعد میگه " ما باید تفکرانه تر(!!) بازی کنیم ". و...بگذریم. برانکو ترسو بود و اشتباه کرد. ولی آدم با شخصیتی بود و زحمات زیادی کشید برای تیم. من خیلی حالم گرفته بود که ترکیب رو بد می چید و ترسو و بود و...ولی افتخارات ما با او کم نبود و سگش شرف داشت به بعضیها. علی دایی هم که....خدانگهدار.

سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۵

Yahoo! 360° - My Blog - Compose Entry

I R A N - We will return

Teh last match of IRAN will be agains Angola.We'll win "Inshallah".This match is end of the world cup for iranian national team...but...we will return with stronger team in South Africa 2010. We will return...

"We will return to run here like the wolf,
And see the hunter's moon, and watch our river flow,
It's not gone forever;
...
We will grow strong, we will bring our wealth together,
Never showing what we have,
...
We will return to run here like the wolf,
And see the hunter's moon, and watch our river flow,
We will return to touch the open sky,
And see the eagle fly, and feel the morning rain,
It's not gone forever,
We will return,
Oh my brave hearts,
We gonna come back, we gonna come back,
We will return,
Oh my brave hearts,
We will return. "


(Chris De Burg)
Yahoo! 360° - My Blog - Compose Entry

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۵

I R A N


فوتبال برای فوتبال، تمام! بالاتر ازين فقط ميشه گفت: خداوند فوتبال را آفريد تا آيتی بر بندگان باشد... و جام جهانی يعنی نقطه اوج اين شکوه و عظمت بشری!
سروش



فقط چند ساعت تا شروع بازی ایران و مکزیک مونده و من از شدت اضطراب باز دلپیچه گرفتم!!
جام جهانی شروع شده و ما مشغول جرعه جرعه نوشیدن لحظات بازیها هستیم!!
حق مطلب رو سروش و مسعود شاید بهتر ادا کنند. مهم ترین واقعه زندگی ما!! اگر واقعا مهمترین نباشه یکی از مهم ترینها و جذابترین لحظات زندگی من و ماست.

پ.ن. 18 خرداد تولد 33 سالگیم، بود. یه مطلب نوشتم که هنوز وقت نکردم تایپش کنم. حالا تا بعد...

پنجشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۵

FILTERING

FILTERING
توی سایت رسمی جام جهانی می چرخیدم!! خیلی سایت توپ و کاملیه تمام مشخصات تیمها و شماره بازیکنان رو داره. شماره 10 آرژانتین رو به ریکلمه دادند که همیشه 8 می پوشید. حالا از قضیه منحرف نشم.
مساله جالب اینه که شما پروفایل تیم برزیل رو نمی تونید نگاه کنید چون فیلتر شده خفن، از فیلتر شکن هم نتونستم رد بشم. علتش می تونیید چیه؟ به آدرس پروفایل نگاه کنید.
http://fifaworldcup.yahoo.com/06/en/w/team/overview.html?team=bra
درسته به خاطر کلمه مخفف تیم برزیله...که در آخر آدرس اومده و فیلتر شکن با هوش دولتی اون رو به جای سوتین گرفته!!!
نمیدونم بخندم نمیدونم گریه کنم . نمیدونم برم اینور نمیدونم برم اونور یا از وسط به دو طرف برینم.
با تشکر از یوسف تیموری.

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۵

نمَنَ

بابا این چه وضعیه....بیچاره مانا نیستانی یه کاریکاتوری کشیده که سوسک پدر و پسر با هم فارسی صحبت میکنند. یه جایی سوسک پدر به پسر میگه. نمَنَ ..کل ترکستان قیام کردند!!! پس ما هم بگیم طرف فارسی حرف زده به فارسها هم اتهام سوسک بودن زده شده. از اونور این کاریکاتوریست و سردبیر در فلان بند اوین آب خنک می خورند و روزنامه هم تعطیل. قاضی مرتضوی و...بابا بیخیال....خودشون برای خودشون جک میسازن اونوقت یکی یه چیزی از دهنش در رفته چه میکنند.

نوشته زیر نوشته ابراهیم نبوی توی سایت روز آنلاینه....چون حرف دلم بود عینا گذاشتمش اینجا.

دوم خرداد و حسرت ها

دیروز دوم خرداد بود. راستش را بخواهی دلم برای دوم خرداد تنگ شده است. روزهای خوب خاتمی. روزهایی که می شد به تصویر مردی که تمام وجودش راستی و درستی بود نگاه کنی و دلت بخواهد بگوئی که دوستش داری. دلم برای آن شبی که مصاحبه خاتمی و کریستین امانپور پخش می شد و من احساس می کردم رئیس جمهور کشورم یک مرد متمدن و اهل خرد است، تنگ شده است. دلم برای روزهای امید و احترام تنگ شده است. هنوز چیزی در پس ذهن من است که دوستش می دارم، در پس ذهن من مردی با لباسی به رنگ شیر و تصویری به روشنی خنده و چشمانی پر از مهربانی زنده است که هر روز که می گذرد به روزهای زیستن در روزگار او بیشتر و بیشتر فخر می کنم. شاید بگویی مگر خاتمی چه کرد؟ پاسخ ات را به امروز واگذار می کنم، خاتمی تمام آن چیزی بود که امروز نیست، احترام، مهربانی، دوستی، آزادی، و حس خوب بودن...

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

امان

امان از تصادفی که توش مقصر هم نباشی- حالا بدو دنبال بیمه و تعمیرگاه و.../امان از ترافیک خفقان آور اطراف خونه به علت نمایشگاه کتاب/ امان از بی فرهنگی شدید ملت در امر ترافیک / امان از مصدومیت مجتبی جباری / امان از تنبلی شدید این جانب /امان از اینکه توی فینال باشگاههای اروپا ندونی که باید طرفدار کی باشی/ امان از دیدن سید محمد خاتمی در میدان فاطمی (این یکی امان نداشت اشتباه شد)/آی امان امان....خار مغیلان

پ.ن. یکسال از تاهل این جانب گذشت. چه جلب.

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵


world cup & sherlock
حتما سمت چپ وبلاگم اون پایین کانتر رو دیددی که لحظه لحظه تا شروع جام جهانی 2006 رو داره می شمره. یک ماه هیجان خفن در راهه. آخرای جامهای جهانی من افسردگی میگیرم. به خاطر اینکه 4 سال باید بگذره تا جام بعدی. چهار سال پیش یه مقاله طولانی نوشتم در وصف جام جهانی که تو روزنامه جهان فوتبال چاپ شد.حالا وقت جام جهانی بروزش میکنم و دوباره اینجا میذارمش. راستی تا یادم نرفته به فیفا بازها بگم که بازی جام جهانی رو شرکت easprots به بازار فرستاده که خیلی توپه. شما از بین 127 کشور میتونین هر تیمی که میخواین انتخاب کنید و از مرحله مقدماتی یا خود جام جهانی شروع کنید. با تیم ایرانش که خیلی حال کردم. پیرهنهای جدید پوما که قراره ایران تو جام از اونا استفاده کنه با همون دیتایل توی این بازی استفاده شده. صفا کنید.

توی سایت روز آنلاین یه فیلم جدید شرلوک هلمز رو معرفی کرده با بازی یک هنرپیشه جدید به جای مرحوم جرمی برت. چون سایت فیلتر شده. عین مطلب رو مذارم اینجا. باید به آرش بگم فیلم رو زحمت بکشه برامون پیدا کنه.

Sherlock Holmes and the Case of the Silk Stocking
کارگردان: سايمون کلان جونز. فيلمنامه: آلن کوبيت بر اساس شخصيت هاي آرتور کانان دويل. موسيقي: آدرين جانستون. مدير فيلمبرداري: ديويد کتزنلسون. تدوين: پل گاريک. طراح صحنه: ديويد راجر. بازيگران: روپرت اورت[شرلوک هولمز]، ايان هارت[دکتر واتسون]، نيل دادجن[لستريد]، جاناتان هايد[جورج پنتني]، الينور ديويد[مري پنتني]، جولين ودهام[لرد ماسينگهام]، پني داوين[بانو ماسينگهام]، پرديتا ويکز[روبرتا ماسينگهام]، جنيفر مول[جورجينا ماسينگهام]، آن کارول[خانم هادسون]. ٩٩ دقيقه. محصول ٢٠٠٥ انگلستان. نامزد دريافت جايزه بهترين موسيقي از انجمن سلطنتي تلويزيون انگلستان، نامزد جايزه بهترين بازيگر/روپرت اورت از مراسم Satellite.

جسد دختري زيبا و جوان در ساحل تيمز پيدا مي شود. دکتر واتسون که از نتيجه کالبد شکافي و برداشت هاي نادرست لستريد نا راضي است به سراغ دوستش هولمز مي رود تا راز اين جنايت را کشف کند. هولمز کشف مي کند دختر جوان که با لنگه جورابي ابريشمي به قتل رسيده، نه يک روسپي بلکه دختر يک اصيل زاده به نام پنتني است. پدر دختر، لرد پنتني از هولمز مي خواهد قاتل را بيابد. مدتي بعد جورجينا ماسينگهايم- دختر لرد ماسينگهام- نيز مفقود شده و جسد او در حالي که لباس هاي مقتول قبلي را بر تن دارد، پيدا مي شود. او نيز با جوراب ابريشمي خفه شده و جورابي ديگر نيز در دهان وي وجود دارد. در مراسم تدفين جورجينا يکي ديگر از دخترها گم مي شود. اما به زودي در حالتي شوک زده بازمي گردد. ظاهراً او توانسته از چنگ قاتل بگريزد و مي توان از طريق او قاتل را رديابي نمود. اما تنها مظنون اين ماجرا- پيشکار لرد پنتني- به دليل عدم مطابقت اثر انگشت هايش با آثار انگشت يافته شده آزاد مي شود. اما ظاهراً قاتل قصد توقف ندارد و به زودي کوچک ترين دختر ماسينگهام ها ناپديد مي شود و هولمز قصد دارد تا قبل از آن که دير شود، او را زنده پيدا کند.

چرا بايد ديد؟

مژده، مژده!!! هولمز زنده است. برگردان سينمايي سايمون کلان جونز يکي از خوش فکر ترين و کارکشته ترين کارگردان هاي تلويزيوني انگلستان از نمايشنامه اي موفق بار ديگر اميد را به دوستداران هولمز افسانه اي باز مي گرداند. کساني که فکر مي کردند با مرگ جرمي برت و پايان يافتن سريال تلويزيون گرانادا ديگر بازيگري که قباي هولمز برازنده اش باشد يافت نخواهد شد. روپرت اورت که توانسته بعد از مدت ها با ايفاي نقشي در خور و با تکيه بر قابليت هاي فيزيکي اش توجه بينندگان را به خود جلب کند، در اين فيلم نقش هولمزي تنها را بازي مي کند که هم خانه و دوست قديمي اش دکتر واتسون در شرف ازدواج با روانشناسي مونث و مجرب است. کسي که قرار است در اين ماجراي تازه به آن دو کمک کند و خوب هم کمک مي کند. يعني با به روز کردن دانش روانشناسي هولمز و در نتيجه آگاه ساختن او از رفتار مجرمان جنسي که در اين داستان نقشي محوري دارد. اما آن چه که کمي به مذاق اخلاقيون و دوستداران هولمز و نوشته سر آرتور کونان دويل چندان خوش نخواهد آمد، تاکيد بيش از اندازه کارگردان و نويسنده فيلمنامه بر استفاده مدوام هولمز از مواد مخدر است که چهره افسانه اي او را کمي مخدوش خواهد کرد. البته فيلم در مقايسه با آثار مدرني که قاتلين سريالي و عموماً روان پريش در راس آنها قرار دارند، فيلم چندان به روزي نيست و مانند آنها از سيل و بهتر بگوييم رگبار تصاوير بهره نمي برد. بلکه با طمانينه اي که شايسته يک قصه ادواردي است، به پيش مي رود و هيجاني که خلق مي کند اصلاً کاذب نيست. سايمون کلان جونز که قبلاً براي سريال دوستان ما در شمال موفق به دريافت جايزه بافتا شده و جايزه کارل فورمن را براي فيلم سينمايي بعضي صدا ها دريافت کرده بود، با دستمايه خود نه همچون قصه اي رازآلود، بلکه مانند درامي روانشناختي برخورد مي کند و همين امر دستاورد او را برجسته مي سازد. مانند نقش معقولي که به لستريد نه چندان باهوش داده و او را اين بار مانند بازرس جپ- همزاد او در ماجراهاي هرکول پوآرو- فردي بي لياقت[مانند اغلب پليس هاي فيلم هاي آمريکايي] تصوير نمي کند. او بازپرداخت متوسطي از پليس هاي بريتانيايي است که مي تواند اعتبار اسکاتلند يارد را، لااقل تا مدتي که هولمز در صحنه نيست، حفظ کند. تماشاي اين فيلم به دوستداران هولمز و فيلم هاي خوب توصيه مي شود.
ژانر: درام، راز آلود.

شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵

استقلال




عجب روزی بود. جمعه. بعد از سالها دوم شدن و بالخره استقلال اول شد و به حق خودش رسید. برادرم گفت که بریم استادیوم ولی نرفتم و خودش با مسعود رفت. البته جای من وسروش رو هم خالی کردند.روایت مسعود رو بخونید از این قضیه که خیلی باحاله. اول که بازی شروع شد با دیدن اینهمه تماشاچی شوکه شدم. 104-5 هزار نفر یه سره آبی پوش. جو وحشتناکی بود. سالها بود استادیوم برای یک بازی باشگاهی این جوری پر نشده بود. حتی بازی استقلال هم پرسپولیس هم جای خالی براش میذارند توی این چند سال. شاید این جو تمام آبی پوش آخرین بار و با چنین عظمتی توی بازی استقلال - نوبهار ازبکستان و الاتحاد عربستان بود اونهم مال سالهای پیش بود.
قبل از گل اول استقلال به شدت استرس داشتم و دست و پام می لرزید و طبق معمول اینجور بازیهای حساس دلپیچه شدید. خوشبختانه آقا رضا روی سانتر بی نظیر نیکبخت زود گل زد.هر چی بود بالاخره اول شدیم. و حال و حول. بنده هم باید به یه عده ای شام بدم به خاطر این پیروزی!! جای سروش توی ایران خیلی خالی بود که این بازی رو با هم ببینیم و جشن بگیریم. البته میدونم که هر جوری بوده توی کانادا یه جایی رفته بازی رو مستقیم دیده و صفا کرده. بهترین بازیکنای استقلال توی این فصل به نظرم به ترتیب مجتبی جباری و عنایتی و حسین کاظمی بودند. البته بقیه هم خوب بودند. نحوه اهدای جام قهرمانی هم طبق معمول ایران به بدترین و مسخره ترین شکل ممکن برگزرا شد. همه اون وسط بودند به جز اونایی که باید باشند. بابا یه کم فینالهای خارجی رو ببینید تا سازماندهی و نظم و ابهت اهدای جوایز رو یاد بگیرید.

استقلالیها جام به دست بودند و اون موقع من هم ریکا بدست!!! طی یک اقدام داوطلبانه به پیشنهاد خودم که گفته بودم اگر استقلال امروز قهرمان بشه ظرفهای ناهار با من ، داشتم ظرف می شستم!!

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۵

چرا مطلب قبلی رو نشون نمیده؟ تو آرشیو نشون میده فقط!
Ronaldinho

خب بارسا با بازی اعجاب برانگیز رونالدینیو، حال میلان رو تو سنسیرو گرفت. تو نیو کمپ هم که....هفته بعد له و لورده میشن.
صحنه گل بارسا رو اینجا میتونین ببنید.
http://www.uefa.com/index.html


از بین چهار تیم باقیمانده لیگ قهرمانان. از میلان متنفر هستم. 3 تای بقیه رو دوست دارم. اول بارسا...و بعد آرسنال و و یارئال. ارسنال رو که از سالها پیش دوست دارم. ویا رئال رو بخاطر ریکلمه و اینکه توی فیفا 2006 مربی این تیم هستم!!!
امیدورام این رونالیدینو تو جام جهانی نتونه این جوری بازی کنه. چون از تیم برزیل متنفرم.

حوصله کار کردن ندارم. این اینترنت هم بد جوری ما رو از کار و بار انداخته.
امروز پدر بزرگم باید چشمش رو جراحی کنه. مامان بردتش بیمارستان.دیشب خواب بدی دیدم. نگرانم.
پوپک گلدره هم مرد بعد از 8-9 ماه در کما بودن....یه جورایی شبیه پدرم مرد. اونم 4 ماه تو کما بود. بعد از 2 سال و نیم. هنوز یه شب در میون خواب میبینم و کابوس. بگذریم.

این مجموعه زندگی به شرط خنده ، باحاله. دیشب که روده بر شده بودم از خنده. حمید لولایی بچه شده بود و دست تو دماغش میکرد و تف میکرد و گریه می کرد و...

دیشب یکی بهم گفت که بد قلق تر از من توی زندگیش ندیده . جالبه.
فکر فروش و ساخت خونه بدجوری فکرم رو مشغول کرده. نمیدونم هم از کجا باید شروع کنم. یعنی مملکت همه چیزش رو هواست و شرایط و قوانین هم نا معلوم. قیمت سکه هم داره سر به فلک میزنه. توی یه جایی امروز خوندم که ممکنه رشد قیمتها تا 5-6 ماه دیگه بزنه به بخش مسکن. بابا چه خبره اینجا؟
جمعه اگر خدا بخواد به لطف یزدان و بچه ها ، استقلال قهرمان میشه. یه ماه پیش خواب دیدم که بازی آخر استقلاله توی یک استادیوم پر از تماشاچی. جلوی یک تیم نارنجی. ( از خواب که بیدار شدم، یادم اومد بازی آخر با برق شیرازه نارنجی پوشه.). استقلال باید ببره ولی تا دقیقه 91 بازی 0-0 است و ما حرص میخوریم. پیروز قربانی که روی لباس ورزیش یه مانتوی سیاه و سفید پوشیده - جون من خواب رو حال میکنید - توپ رو سانتر می کنه و عنایتی با هد گل میزنه. و قهرمانی و خوشحالی و ...
حالا جالب اینه که پیروز قربانی جمعه قرار نیست بازی کنه چون محرومه. ولی اصلا حس و حال نود دقیقه حرص و جوش ندارم و سکته هه رو خواهم زد. همون نیمه اول گل بزنن کار رو تموم کنن. نو این آجرلو و تیمش رو آجر کنند.

از خزعبلاتی که به صورت رگباری نوشتم . رسما عذر خواهی می کنم.








چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵

داروگ

بیست و سه روز از سال نو گذشته و من حوصله نوشتن ندارم.
راستی سال نو همگی مبارک!!

" قاصد روزان ابری ، داروگ کی میرسد باران"
این شعر از صبح داره توی مغزم پخش میشه. با صدای سهیل نفیسی .

کیک زردمون هم مبارک باشه. فیتیله روشن شد.

دوشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۴

زوج یا فرد، مساله این است

چهارشنبه شنبه شب – خواب بچه گربه جدیده، فلفل رو دیدم. به نظرم خواب جالبی نیومد.
پنجشنبه شب- سر کوچه مامان اینا که پیچیدیم یاد خواب دیشب افتادم به نازنین گفتم خواب جالبی نبود، به نظرم اتفا قی برای گربه افتاده. دنده عقب گرفتم بیام تو کوچه فرعی. دیدم یه گربه زیر ماشین پارک شده افتاده . پیاده شدم دیدم مادر گربه هاست. آرش رو صدا کردم با چراغ قوه چک کردیم دیدم خودشه. مرده بود. دهنش خونی بود و چشمهاش باز بود و ما رو نگاه میکرد. تمام شب حالم گرفته بود. 5 سالی بود که توی خونه به دنیا اومده و بزرگ شده بود. توی این دو سال اخیر سالی دو بار زایمان میکرد!!. فلفل دور جنازه اش این ور و اونور میرفت. خیلی حالم گرفته شد. تمام شب تو لک بودم. شب باز خواب دیدم بچه اش روی ایوان که مادره معمولا آفتاب میگیره بی قراری میکنه.
جمعه شب – خواب دیدم گربه هه زنده شده. سر کوچه داره میدوه ولی دو پای عقبش مشکل داره عین خرها جفتک می اندازه! بسه دیگه!!

http://iqtest.dk/main.swf

این لینک بالایی یه تست I.Q. هستش. 39 تا سوال رو توی 40 دقیقه باید جواب بدین. البته همه اش به صورت تصویریه. من توی بچه های شرکت از همه بیشتر آوردم 130. یعنی در ابتدای مرز نابغگی!! کلی به خودم امیدوار شدم و 7-8 کیلویی چاق شدم. 4-5 تا سوال رو نزده بودم خیال کردم ضایع میشم ولی خیلی حال داد.

خدا باعث و بانی این طرح ترافیک زوج و فرد نابود کنه!! توی این چند ماه بیچاره شدم. همه اش یا روزهای زوج رو با استرس اومدم. یکی دو بار جریمه شدم. خیلی وقتها ماشینم رو با ماشین مامان عوض کردم و...بابا اول سیستم حمل و نقل رو درست کنید ، بعد از این جور قوانین مزخرف رو راه بندازین. واقعا هم هیچ تاثیری نداشته . ملت یا فرار میکنند یا جریمه میشن . یکی که پول داره 2 تا ماشین میخره. یکی مثل من با ماشین اقوام میاد. نمیدونم خلاصه . بدبختی اینه که امثال ماشین من با پلاک فرد بدبخت تر هستند. چون اولا تعدادشون حدود 20 درصد بیشتره . بعدشم 3 روز ممنوع دارند ولی پلاک زوجها 2 روز. خلاصه دهنمون زده شده توی این مدت. امروز اینقدر از راههای فرعی و پر ترافیک اومدم که از دست پلیسها فرار کنم که دیر رسیدم کلی.
تازه آقایون خوششون اومده و میخوان طرح رو برای 6 ماه اول سال هم ادامه بدهند. چه طوری باید اعتراض کرد؟ شانس ما هم محل کار قبلی هم جدید توی طرحه.

حیف شد باید پرسپولیس رو میبردیم!!



چهارشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۴



من برگشتم؟
از آخرین نوشته وبلاگم حدود 8 ماه میگذره. پسورد وبلاگم به زور یادم اومد!! علت ننوشتن هم چیزی نبوذ جز گرفتاری زندگی و تنبلی و بقیه چیزها!
یک ماهه که محل کارم رو عوض کردم و اینجا اینترنت دائمی دارم. منهم که ندید بدید! خودم رو خفه کردم با وبگردی. بعد فکر کردم بد نیست حالا که ذغال خوب در دسترسه ، ما هم یه افاضاتی از خودمون در کنیم اینجا.
مهمترین تغغیراین چند ماهه اینه که من و همسر گرامی از اول دیماه بعد از یک جشن کمر شکن ! ( که هنوز هم کمرم راست نشده!!) رفتیم سر خونه و زندگیمون. اصلا زندگی رفته تو یه فاز دیگه. حالا بعدا راجع بهش می نویسم.
خونه مون رو خیلی دوست دارم . دو تا خونه مونده به کوه!!! و رزوهای برفی زیادی دیدم و منهم که عاشق برف و منظره کوه و ...خلاصه فکر میکنم دیگه نتونم از این محل تکون بخورم. هر چند سختی رفت و آمد و نرفتن سر کار بر اثر گیر کردن تو برف رو هم داشتیم و خواهیم داشت. حالا با اقوام صحبتهای اولیه ای کردیم که اگر تونستیم خونه پدری رو بفروشیم و دست جمعی یه زمینی اینجا بخریم و بسازیم. و از اجاره نشینی خلاص بشیم. اگر بشه چی میشه.
تغییر مهم بعدی که گفتم تغییر محل کارم بود. تازه فهمیدم 6.5 سال تو چه خراب شده ای کار می کردم. بیخود استرس داشتم که اگر جایم عوض بشه چی میشه و
...
خب برای شروع دوباره همین قدر کافیه . ولی نه....این رو هم بگم که دیشب خیلی حال داد که بارسا با هنر نمایی اعجوبه خودش چلسی رو حذف کرد و همین طور صعود نسبتا شانسی یووه کبیر رو هم تبریک میگم. امشب هم اگر بایرن و آرسنال صعود کنند. چهار تیم محبوب من در چهار کشور مختلف اروپایی صعود خواهند کرد. دیگه همه مشکلات عالم حل میشه.