شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۳

خسته نباشي نازنينم


توي شركت وحشتناك سرم شلوغه. دارم مي‌ميرم رسما. مسائل بيرون از شركت هم خب فكر و دلم رو راحت نمي‌ذاره. امشب تا حدود ساعت 10 شب شركت بودم. الان نايي ندارم.منتظرم نيمه نهايي تنيس يو اس اوپن رو مستقيم ببينم.و منتظر.....توي اينجا ، يعني وبلاگم بنا به دلايل و شرايط خاصي مجبورم خودسانسوري كنم. چند تا مطلب به نظر خودم قشنگ داشتم كه خب نميتونم بنويسم. شايد وقتي ديگر.بالاخره همه چيز درست ميشه.
امروز يازده سپتامبر هست. مطلب دو سال پيش وبلاگم رو عينا اينجا تكرار ميكنم.
تا بعد.

SEPTEMBER ELEVEN


خوب، يازده سپتامبر هم رسيد. يه مطلبي توي هفته نامه پيام آور در اين مورد چاپ شد كه عينا نقل مي‌كنم.
” يازده سپتامبر سياه، يازده سپتامبر خونين. نه اشتباه نشود، يازده سپتامبر 2001 نيويورك را نمي‌گويم. يازدهم سپتامبر 1973، استاديومي در پايتخت شيلي. آلنده را كشته‌اند، اما تك‌تك اين بازداشت شده‌ها مي‌توانند آلنده‌اي ديگر باشند. 5 هزار نفرند با سيمايي آكنده از خشم و نفرت، نه آ‌رامش و نه سازش. بايد نگاه كني تا ببيني و باور كني كه تك تك اينها مي‌توانند آلنده‌اي ديگر باشند، رهبر باشند، اسطوره باشند. آي جلاد نگاه كن. مي‌شناسي؟ اين دانشجوي موفرفري را هم حتما يادت هست. حداقل عكسهايش را ديده‌اي، صدايش را شنيده‌اي، شنيده‌اي كه از پوبلاسيئنها مي‌خواند، ديده‌اي كه با گيتارش چه آتشي مي‌سوزاند و چطور چرت خلقي را پاره كرد. ” ويكتور خارا“ي معروف، ويكتور خاراي محبوب، همان كه معناي نامش پيروزي است. حالا حتي مسلسل را هم از او گرفته‌اند و با اين جماعت خشمگين، در اين استاديوم حومه در بند جلاد است.
” هاي آوازه خوان، گيتارت كو؟ نمي‌خواهي برايمان بخواني؟“
نگاهت مي‌كند. مي‌داند اين دعوتي است به اختتام و پاياني در خور نامش، هنرش و آزادگي‌اش. استاديوم سراسر سكوت است. سراپا گوش، سراپا چشم...چند گامي جلو مي‌آيد. سينه در سينه جلاد، چشم در چشم هيولا.
” گيتارش را بياوريد.“
گيتار را مي‌آورند و تبر هم. دستهاي خارا افتادند، اما خارا نيفتاد.
” بيا بگير. گيتارت را بگير و بزن، بخوان جوانك آوازه خوان!“
آن وقت استاديوم سراسر سكوت، مركز جهان بود. خاراي مجروح چشم گرداند، به جاي جلاد و حتي ياران بغض خورده‌اش، چهره تك‌تك اسطوره‌ها برايش نمايان شد. دوباره طنين خنده كريه جلادان در گوشش پيچيد: ” بگير، بزن ، بخوان“
و خواند. ” وحدت “ را خواند. سالها بعد، اين صدا را با ترجمه شاملو مي‌شنوم. با متني كوتاه پشت قاب آجري رنگ نوار كه آخر قصه را اين‌چنين تعريف مي‌كند: 5 هزار اسير استاديوم با خاراي دست بريده هم‌صدا شدند. جلادان بر آشفتند و او را به گلوله بستند. ويكتور پيروز شد، او به اسطوره‌ها پيوست. “


شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۳

عزيزم خودتي!!


شجريان داره مي‌خونه:
” از در در آمدي و من از خود به در شدم
گويي كزين جهان به جهان دگر شدم...
گفتم ببينمش مگرم درد اشتياق
ساكت شود، بديدم و مشتاق‌تر شدم...“

خيابانها پر ترافيك و شلوغ ...انبوه ماشينها.

پ.ن.

نميتونم بنويسم فعلا.
يه يادداشتهايي از گذشته رو مي‌ذارم ...

” وقتي هستش من همونيم كه هستم، خود خود خودم...وقتي نيست انگار منم خودم نيستم، همه‌اش يه گوشه دلم خاليه...“

” سير كه نگاهت كنم
دستانت را هم كه در دست بگيرم
تمام زمزمه‌هايم را هم كه در گوشت بخوانم
بوي خوب تنت هم كه در مشامم بپيچد
ديوانه‌تر مي‌شوم، ديوانه‌تر از ديوانه‌اي كه هستم
...“