سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۷

جوک محرم

با این جوک خیلی حال میکنم الان هم مناسبت داره.....یه خورده بعضی از کلمات رو عوض میکنم که قابل نشر باشه.
خبرنگاره از یارو می پرسه : "برای محرم امسال چه برنامه ای دارید؟"....یارو میگه: " ولله مثل هر سال دسته راه می اندازیم...امسال 10 تا کتل اضافه کردیم، بیست تا پرچم، 150 تا زنجیر، 12 تا قمه با 40 نفر زنجیر زن جدید...در مجموع به امید خدا امسال خوار مادر یزید سرویسه....!!"

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۷

پدربزرگ

چند وقت پیش یکی از دوستان خوابی دیده بود که مفهومش برای من این بود که پدر بزرگ مادریم به زودی از این دنیا می رود....درسته که 92 سالش بود ولی به طرز باور نکردنی روپا بود و حافظه اش هم مثل ساعت کار می کرد…نوشتن کتاب جدیدش رو تازه تمام کرده بود …کتابی به اسم سردار کربلا ابوالفضل عباس، ( که البته عباس اسم پسر شهید و ارشد پدربزرگم هم بود..) سه کتاب قبلی که راجع به زندگی پیامبران و ائمه و سخنان ایشان بود قبلاً منتشر شده بود. خلاصه دنبال این بودم که حتماً به پدربزرگ سری بزنم تا قبل از اینکه دیر بشه….یکی دو هفته قبل تلفنی با اون صحبت کردم که گفت همیشه ما رو دعا می کنه و اینکه عکس مرحوم پدرم و مادربزرگم روی میز اتاقشه…و هر شب براشون طلب مغفرت میکنه و فاتحه می فرسته و …من هم تشکر کردم و آرزو کردم که سایه اش همیشه بالای سر ما باشه…قبل از خداحافظی گفت که اگر تونستی یه سری به من بزن ببینمت خوشحال می شم و من گفتم چشم…و از اونجایی که همیشه زود دیر می شود….نشد که دیگه به حضورش برسم…
پدر بزرگم بیش از 50 سال بود که خادم افتخاری امام رضا (ع) بود و به طور معمول ماهی یکبار برای زیارت و انجام خدمت و کشیک به مشهد و حرم امام می رفت…خودش به تنهایی تو این سن و سال…امسال بلیط هواپیما و نوبت کشیکش طوری جور شده بود که درست روز میلاد امام رضا (ع) اون جا باشه و از این موضوع خوشحال بود و به مادرم گفته بود و قبل از رفتن هم آدرس ساکی که کفنش و سایر چیزهاش از جمله وصیت نامه و …توش بود رو به مادرم داده بود. روز دوشنبه 20 آبان که روز تولد امام بود…بعد از نماز مغرب عشا..از مسوؤل مربوطه می خواهد که اجازه بدهند اون سخنرانی کنه در مدح امام رضا و هم چنین در بزگداشت یکی از همکارانش که چند روز پیش فوت کرده بود…در بالای منبر سخنرانی بعد از مقدمه و سلام تحیت ….درست وقتی که در حال گفتن این جمله بود…." قال علی (ع) "...سرش به عقب می افته و تمام...(این جزئیات را مرد روحانی که هنگام فوت پدربزرگم اون جا حضور داشته بعد از دفن پدربزگم و و قتی برای رساندن تسلیت واعظ طبسی آمده بود تعریف کرد...)
محل دفن پدربزرگم در زیرزمین صحن آزادی حرم امام رضا (ع) و در یکی از نزدیکترین مکانهای ممکن به ضریح بود و تصویری که لحظه دفن توی ذهنم حک شده چیز عجیبی بود..قبرها اونجا سه طبقه است و هر سه طبقه آماده و ساخته شده است...محل دفن پدربزگم در پایین ترین طبقه بود...یک سوراخ 70 در 70 سانتی متر...به صورت عمودی بود که باید جنازه رو کاملاً عمود می کردیم و به پایین می فرستادیم...یکی از دایی هام در کمر کش حفره ایستاده بود و جنازه رو که ما از بالا نگه داشته بودیم بغل می کرد و نفر پایینی که توی قبر چمباتمه زده بود...پا و کمرش و می گرفت و می خوابوندش داخل قبر.....و بعد از تلقین دائیم از همون بالا اسم پدرش رو با گریه فریاد زد و گفت که به آرزوت رسیدی ...و واقعاً به آروزش رسید که در جوار امام رضا (ع) دفن بشه و اونهم در چه روزی از دنیا بره و ....واقعاً انگار همه رو تیک زده باشه و انجام شده باشه...خدایش بیامرزاد.
پ.ن. : مراسم ختمی در تهران هم برای پدر بزرگم در روز یکشنبه 26 آبان 87 (امروز) در مسجد جامع شهرک غرب روبروی مجتمع میلاد نور از ساعت 15:30 تا 17 برگزار می شود.
آگهی در روزنامه همشهری امروز 26/8/87 و دیروز در اطلاعات منتشر شده است.

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷

هامون

خسرو شکیبایی هم رفت.....حیف شد. خدایش بیامرزاد.

دوشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۷

انتظار پاییز از هجده خرداد کشم

1- این بلاگر دهن ما رو زد ، فقط با قیلتر شکن وا میشه.
2- از اول خرداد خونه پدری رو کوبیدیم، 40 روزه توی خاک و خل و آرماتور و بتن دست و پا میز نم. مثل یک حیوان با وفا سرم شلوغه. جریان ریدن موقع شکار هم هست، این وسط حالا پروژه طراحی هم به پستمون میخوره ..هی!!!
3- من متولد بهارم....18 خرداد دقیقش....ولی عاشق فصل پاییزم...بی صبرانه منتظر پاییزم و بادهای پاییزی و خنک اواخر شهریور و اوایل مهر....انتظار پاییز از هجده خرداد کشم!!! راستی 35 ساله شدم......پیییییییر شدم.
4- استقلال قهرمان جام حذفی شد....و موقع اهدا جام من اشک میریختم از خوشحالی در تنهایی...حس غریبی بود. فرداش وقتی فهمیدم بابای مجتبی جباری مرده همون روز و قبل بازی..باز هم اشک بود و ....
5- جام ملتهای اروپا هم خوش گذشت و شر ط بندیهای بسیاری رو بردیم و بسیاری رو هم باختیم. خب من مثل همیشه آلمانی بودم....ولی فینال دیگه زورشون به اسپانیا نرسید دیگه!!
6- ساختن ساختمون لذت بخشه و شغل خوبی هم میتونه باشه در آینده.....پووووووول باشه دیگه مشکلی نیست ..پول میاد روی پووول.آدم هوس میکنه خونه که ساخته شد...بفروشیم و در منجلاب اجاره نشینی دست و پا بزنیم کماکان و یک پروژه دیگه....ولی اونجوری هم آروم و قرار ندارم.
پ.ن. بین همه تیمهای دنیا...............عشق است استقلال

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۷

او قطعاً یک نابغه است


فیلم دایره زنگی رو دیدم....اولین فیلم پریسا بخت آور که اگر اشتباه نکنم...همسر اصغر فرهادی هستش. خود فرهادی در این فیلم مشاور کارگردان و نویسنده فیلمنامه بود که البته با دیدن فیلم امضای مشخص فرهادی پای فیلم دیده می شد(احمالاً کارگردان اصلی هم خودشه...امیدوارم به خانمها بر نخوره.) و برای من ثابت شد که فرهادی یک کارگردان بزرگ و یک نابغه است. جرئیات فیلم و ارتباط سکانسها و حوادث همه دقیق و با رعایت کامل جزئیات بود. یه جورایی تو مایه های کارهای گای ریچی...فضای فیلم هم البته خیلی شبیه چهارشنبه سوری بود....همان فضای آپارتمانی و ارتباط همسایه ها و خیانتهای بعضاً غیر منتظره مردها و زنها....و البته وجود یک شخصیت معصوم در میان خیل رندان و حسابگران و خیانت کاران ...موجود در فیلم که این بار جوان نصاب ماهواره بود و آن بار دخترک نظافت چی...به هر حال فیلم خیلی چسبی(د.بنده هم کارشناش فیلم و فیلنامه نیستم و بلد هم نیستم چیزهای قلمبه سلمبه بنویسم).هر چند که من مثل هر دو فیلم قبلی که از فرهادی دیده بودم رقص در غبار و چهارشنبه سوری ..افسرده شدم.....البته افسردگی از جنس چهار شنبه سوری...و این که فکر میکنی همه آدمها رو خائن و دو دره باز نشون داده...و شاید این واقعیت باشه..شاید زدن کف گیر به ته دیگی پر از لجن و کثافت باشه...نمی دونم....شاید اشکال از منه که دوست ندارم همه چیز رو این قدر سیاه ببینم....هر چند بعضی از

دوستان خودم این فیلم دایره زنگی رو فقط یک کمدی سرگرم کننده میدونند..شاید هم حق با اونهاست.

بی صبرانه منتظر فیلم بعدی فرهادی..به نام " درباره الی" هستم...

شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۷

سال نو مبارك!!

اين هم براي خالي نبودن عريضه ....بعد از حدود چهار ماه يه چيزي پرونديم تو اين وبلاگ بالاخره...
به نظرم سال نوي ميلادي رو هم بايد تبريك بگم...ديگه شايد مهم نباشه بنويسم كه تنبلي من به اضافه قطع كامل و دوماهه اينترنت شركت و گرفتاري باعث ننوشتن شد..آره اينها رو كه هميشه مي نويسم....نميدونم چرا عذاب وجدان مي گيرم وقتي اينجا نمينويسم براي مدت طولاني....همون چهار نفر و نصفي هم كه اين جا رو ميخوندن ديگه فكر كنم نخونند...به هر حال اميدوارم سال خوبي باشه براي همه....
حاشيه:
آقاي ماتيز رو فروختم و يه ماشين ديگه خريدم....ديگه من با اون ماتيز نقره اي نيستم....طفلك.