شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۳

نسيم وصل



توي ماشين نشستم، همايون شجريان داره مي‌خونه...
” نسيم وصل، به افسردگان چه خواهد كرد؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد كرد؟ “
شيشه ماشين تا آخر پايينه....نسيم خنك رو حس مي‌كنم.

یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۳

خرداد



روزها و ماهها به سرعت ميان و ميرن....و خرداد هم اومد. خرداد خب هميشه براي من ماه خاصيه،‌ چون من خرداديم. ماه سختي هم بود. ماه امتحانات هر چند بچه خر خون نبوديم هيچ وقت ولي خب سخت بوده. ماه بيخوابيهاي شب امتحان براي شب امتحانيهايي مثل ما. ماه كيف و شور و حال فوتبالي بوده. جام جهاني، جام ملتهاي اروپا هميشه توي اين ماه شروع مي‌شده و يكماه سرخوشي و كل كل و فوتبال و تخمه و...و اما خرداد پارسال.....كه قطعا بدترين خرداد تمام عمرم بود و قطعا يكي از بدترين ماههاي سراسر زندگيم و اما خرداد امسال.....خرداد امسال رو نمي‌دونم......اميدوارم بهترين خرداد زندگيم باشه...اين پتانسيل رو توش مي‌بينم!!! بگذريم.
تقويم ديواري رو نگاه مي‌كنم توي ماه خرداد يك شعر از فروغ رو نوشته.
” اي ساكنان سرزمين ساده خوشبختي
اي همدمان پنجره‌هاي گشوده در باران
بر او ببخشاييد
بر او كه از درون متلاشي است
اما هنوز پوست چشمانش
از تصور ذرات نور مي‌سوزد
و گيسوان بيهوده‌اش
نوميدوار
از نفوذ نفسهاي عشق مي‌لرزد“

و يه چيزي ....خرداد امسال قطعا يكي از خنك ترين خردادهاي چند ساله اخيره. كولرها كه راه نيفتاده خيلي، هيچ. نصفه شب سردم هم ميشه!! باد و طوفان و نسيم و بارون هم كه جاي خود داره. آره .چه بهار خنكي داره امسال تهران!

پ.ن.
1- هر چند يه كم ديره، ولي تبريك شديد الحن به محسن عزيز به خاطر ورود يك فرشته كوچولو به زندگيش. قدم نو رسيده مبارك.
2- منصور ميگه كه چرا ديگه از شركتتون نمي‌نويسي. با اين كه حس و حالش نيست ولي مي‌نويسم. مي‌نويسم اين رو كه ماه دوم سال هم تموم شد ولي حقوقمون همون حقوق پارساله مسوولين شركت حتي حرفي هم نمي‌زنند كه آقا چه كار مي‌خوايم بكنيم. انگار نه انگار كه همه چيز حداقل 20-30 درصد گرون شده. مي‌نويسم كه شركتمون شايد تنها مهندسين مشاور در سرتاسر ايران باشه كه ساعت ناهاري رو كم مي‌كنه از حقوقمون. شايد تنها مهندسين مشاوري باشه كه يه روز چائيش تموم ميشه يه روز قندش. صابون و دستمال كاغذي رو هم خود كارمندها بايد بخرند!! شركتيه كه چون فردا صبح قراره از طرف يه شركت ايتاليايي براي يك پروژه احتمالي بيان شركت رو بازديد كنند يه سري آدم به عنوان سياهي لشكر به تعداد خود كارمندها بهمون اضافه ميشه!! كامپيوترها نو ميشه!! شركت بعد از ماهها كفش با رخشا!!! زير و رو و تميز ميشه وگرنه ما اگر تو خاك و خل و لجن هم باشيم اشكال نداره!! صندليهاي اتاق كنفرانس نو ميشه اون وقت ما بايد بريم يه صحبتي با رئيس بكنيم شايد صندليهاي قبلي رو به ما بدند تا بجاي صندليهاي درب و داغون خودمون بگيريم.....ولش كن.......منصور بي خيال شي بهتره.
ولي باز هم خدا رو شكر مي‌كنم. به هر حال مزيتهايي داره اين شركت.
3- ديروز 2 خرداد بود. هفت سال پيش وقتي خاتمي پيروز شد با راي مردم، من توي آموزشي سربازي بودم. اخبار ساعت 2 بعد از ظهر. جشن و شادي توي آسايشگاه.
4- و امروز سوم خرداد بود. خرمشهر...خونين شهر...45 روز جنگ شهري....يك سال و نيم اشغال....ممد نبود كه ببينه، شهر آزاد شد.

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۳

هرگز، هرگز دمي زيادت غافل نبوده‌ام


بر خلاف هفته پر كار گذشته، اين هفته خيلي سرم توي محل كار خلوت بود ولي فكرم شديدا مشغول. كتاب ” بهشت بر فراز برلين “ رو آورده بودم تا بخونم. بعد از مدتها بالاخره يه كتاب رو تموم كردم. جملات آخر كتاب خيلي زيبا بود.....
” اتفاق را بايد رها كرد. ماه نوي تصميم است. نمي‌دانم سرنوشت حقيقت دارد يا نه، اما تصميم گرفتن به راستي هست. تصميمي! ما اكنون خود زمان هستيم.
نه فقط تمام شهر، سراسر جهان در تصميم ما سهيمند. ما اكنون بيش از دو تن هستيم. ما چيزي را بنيان مي‌نهيم.
ما درميان مردمان نشسته‌ايم، و همه جا سرشار است از انسانهايي كه آرزوهاشان همانند ماست.
ما بازي را براي همه تعيين مي‌كنيم.

من آماده‌ام.
تنها تصميم تو باقي‌ست،
بازي در دست توست،
يا اكنون يا هرگز.
تو به من نيازمندي. به من نياز خواهي داشت. هيچ قصه‌اي با شكوه‌تر از قصه ما دو تن نيست: يك مرد و يك زن. اين افسانه‌اي سحرآميز خواهد بود، كه مي‌توان به ديگرانش سپرد. تاريخي ديگر آفرينشي ديگر.
به چشمانم نگاه كن، كه چگونه ضرورت را، و آينده سراسر جهان را باز مي‌تابانند....
...چيزي رخ داده است.
و همچنان رخ مي‌دهد.
بي ترديد رخ خواهد داد.
در شب رخ داد، و اكنون روز آمده است.
تازه، آغاز همه چيز.
چه كسي، چه كسي بود؟
من در او ناپديد بودم...
و او با من بود.
در اين جهان چه كسي مي‌تواند مدعي شود، كه با انساني ديگر يكي شده است؟
من به كل بدل شده‌ام.
هيچ نوزاد ميرايي متولد نمي‌شود، نه،
تصويري مشترك از ناميرايي به وجود خواهد آمد.

من در اين شب
شگفت زدگي را آموختم
او برايم سرزميني به همراه آورد
و من ......وطني يافتم.

يك بار شد،
يك بار شد،
پس، باز هم شدني است.
تصويري كه ما ساختيم
تا مرگ همراهم مي‌ايد
من در اين تصوير زندگي خواهم كرد.

شگفتي ما
شگفت زدگي از زن و مرد بود كه مرا به انسان شدن واداشت.
من اكنون چيزي را .....مي‌دانم،
كه هيچ فرشته‌اي.....از آن .....آگاه نيست.“

كتاب تموم شد. روي ميزم بين شلوغي كاغذها. دست خط خودم را روي كاغذي پيدا كردم. با روان نويس سبز يادگاري او.
” هرگز، هرگز دمي ز يادت غافل نبوده‌ام. “ زير لب با خودم مي‌گويم. هرگز دمي زيادت غافل نبوده‌ام، نيستم و نخواهم بود......
چيزي در درونم به من اميد مي‌دهد. چيزي در درونم به من مي‌گويد كه همه چيز آن طور خواهد شد كه آرزويش را دارم و من و او يكي خواهيم شد..........خدايا كمكم كن. خدايا قدرت و صبر به من بده و آرامش به همه مان. خدايا همه مان را كمك كن.

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۳

باران تو را بو كشيدم


” روزي كه تو را ديدم
همه نقشه‌هايم را
همه پيش گويي‌هايم را
پاره كردم.
چون اسبي عربي
باران تو را بو كشيدم
پيش از آن كه خيس شوم.
تپش صدايت را شنيدم
پيش از آن كه سخني بگويي
بافه گيسوانت را با انگشتانم باز كردم
پيش از آن كه ببافي‌اش.


چشمان تو چون شبي باراني است
كه كشتي‌ها در آن غرق مي‌شوند
و همه آنچه نوشتم
در آيينه بي خاطره‌ آنها از ياد مي‌رود.

آن روز كه خداوند تو را به من داد
دريافتم كه همه چيز را
در سر راه من نهاد
و همه رازهاي ناگفته را باز گفت.“
نزار قباني

پ.ن.

1- فوتبال سالني - استقلال 5 - پرسپوليس 1 بدون شرح!
2- جام حذفي - استقلال 9 تا زد
3-وينكو ......چلنگر رو بفرست تو زمين!!
4- چه بهار خنكي داره، تهران امسال.
5-مگه مجبوري بنويسي آخه!
6-خداحافظ.




دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۳

انتقاد از تو مد شده ديگر!!



” من خيلي منتظر نامه‌ات نبودم. اگر در پس اين سالها دردهاي نگفتني و نهفتني‌ات را نفهميده باشيم از تو دور بوده‌ايم عزيز. جايي ايستاده‌ايم به عمد كه صدايت را نشنويم لابد!
اين روزها انتقاد از تو مد ديگر و من چقدر از اين مد روزهايي كه خاشاك روي آب است گريزانم چرا كه گمانم كارهاي تو سنگ زير آب را مي‌ماند كه ماندگاري را تداعي مي‌كند عزيز!
من پيشتر تو را در هجوم تندباد اين انتقادها ديده‌ام. تو را ديدمت با رگهاي بريده در حمام فين! ديدمت در كودتاي بيست و هشت مرداد سي و دو! حتي فرسنگها دورتر آن زمان كه پينوشه عليه تو كودتا مي‌كرد! هر بار ديدمت قرباني صداقت خودت بودي و انتقادها و انفعال‌هاي ما! من اما در اين روزگار قحطي لبخند مي‌خواهم بگويم ما با تو بر سر عهدمان پابند مي‌مانيم حتي اگر توفان سرزنشها و كنايه‌ها احاطه‌مان كند...
لبت بي لبخند نماند عزيز.الهي!“

اين متن رو سهيل فاطمي براي سيد محمد خاتمي نوشته توي هفته نامه چلچراغ. عالي بود. همين.

پ.ن.
1- فيلم مصائب مسيح در تهران اكران شده بدون يك ثانيه سانسور!! بليطش رو بايد با آكروبات بازي گير بياوريد.

2- آكروبات بازي يكي از تكه‌ كلامهاي پدرم بود.......فاتحه.

3- امروز ديدم پيشو!! گربه حياطمون داره به سه تا بچه گربه يكماهه شير ميده!! نفهميديم كي حامله شد!!؟؟ كي زائيد آخه!!! مادر رضاعي هم كه نيست!! ناقلا! حالا خوبه تقريبا هر روز ميديديمش!

4- دلم يه ذره شده....واسه اون دو چشمون رطب تب دار!!

5- فريدون فروغي داره مي‌خونه: مهر تو را دل حزين، بافته بر قماش جان

6- leben....I feel you.
هر چي دنبال جايي گشتم توي اينرتنت كه اين آهنگ رو داشته باشه...پيدا نكردم. توي پست بعدي.اگر عمري باقي بود. آخر آهنگه.و من با شنيدن اين آهنگ .....فقط تو را حس ميكنم. فقط تو...

جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۳


با مهر تو سر ز خاك بر خواهم كرد



پدربزرگم 88 سالشه ولي هنوز سرحال و روپاست با حافظه و حواس قوي. بزنيم به تخته. مادرم بردش فيلم مارمولك رو ببينه. آخه خيلي دوست داشت بره!! چون خودش هم تقريبا يه آخونده كنجكاو بود كه ببينه جريان چيه و كلي هم خوشش اومده و تعريف كرده!! توي سينما هوس چيپس كرده كه مادرم براش خريده وسط فيلم هم دو بار دستشوييش گرفته!! و رفته ! تازه به خواهرم گفته يه فيلم خوب ديگه هم شنيدم هست!! كما. بياين با هم بريم مهمون من!! كلي حال كردم!!! اين پدربزرگ بنده كرامات ديگه‌اي هم داشته كه فعلا از اين موضوع مي‌گذريم.

خب الان ساعت 4 صبحه و من از مهموني خونه دائيم برگشتم. دويوونه بازاري بود. اين وسط ما كلي هم فوتبال پلي استيشن زديم و ملت خوندن و رقصيدن. به زور من رو كشيدن وسط ولي نه ....نشد!! يه دائي و زن دائي و دو تا بچه كوچيكشون رو رسوندم خونه. دائيم كه توي حالت طبيعي نبود و اون ته ماشين ولو شده بود!! تا موزيك آدم فروش رو شنيد توي همون حال گفت پسر وولووم بده!!

اومدم خونه......موزيك با صداي بلند داره پخش ميشه......
” واي از دست اين دختره .....بد جوري دل منو ميبره.....
واي از جادوي خنده هاش .....اين كه منو كشت با چشاش.....
ديگه ديره.ديگه ديره......واسه از تو گذشتن ...ديگه ديره ....

سر شب سرم داشت مي‌تركيد، دو تا استاميونفن كدئين حالم رو جا آورد. دو تا رو با هم تجربه نكرده بودم. احتمالا سه تا باهم ديگه خيلي حال ميده. 10 سانتي از زمين بلند ميشه آدم!!
ديگه چي.....از بي خوابي دارم مزخرف مي‌نويسم.....نه....بذار....

شعر سر در وبلاگ سرتوماس مور.....مال ابوالسعيد ابي الخير..تقديم به تو باد.....

از واقعه‌اي تو را خبر خواهم كرد
وان را به دو حرف مختصر خواهم كرد

با عشق تو در خاك نهان خواهم شد
با مهر تو سر ز خاك بر خواهم كرد

امروز .....روز خوبي بود.


دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۳

نتوانستم دهان باز كنم


غروب دلگير جمعه...سر درد شديد دارم. سعي ميكنم بخوابم كه كار به جاهاي باريك نكشه. چند دقيقه مي‌خوابم ولي وقتي بيدار مي‌شم و از جام بلند ميشم سرم گيج ميره و درد شروع ميشه. بايد كله‌ام بدون حركت بمونه. شام رو مي‌خورم ولي با بقيه نميتونم برم مهموني. دوباره مي‌خوابم. وقتي بيدار مي‌شم بهترم. سينما چهار داره فيلم فوق‌العاده بازرس رو نشون ميده. فيلمي فقط با حضور دو هنرپيشه. سر لارنس اليويه و مايكل كين. بازي در بازي . اين قدر كه آخرش همه بازيها جدي و تلخ ميشه. بار دومي بود كه اين فيلم رو ميديدم. بار اول زمستان سال 1367 بود. بيرون برف مي‌اومد يكي از سنگينترين برفهاي تمام اون سالها. قشنگ يادمه. و من از بستر بيماري و سردرد بلند شده بودم بعد از يك مسوميت نسبتا شديد كه من و مادرم رو انداخته بود و مرحوم دكتر حزيني كه اون موقع طبقه بالاي ما بودند به دادمون رسيد. و حالا جالب اين بود كه من دوباره پس از يك سردرد و حال بد دوباره اين فيلم رو ميديدم. مهم نيست حالا اين چيزها.
مهم زيبايي فيلمه بود. سر لارنس اوليويه من رو ياد همشهري كين هم مي‌اندازه كه بار اول توي ناصر خسرو دانشگاه تهران ديدم و ياد اون كه احتمالا همون موقع اونهم همونجا توي سالن بوده.شايد.

شجريان فرياد مي‌كند..من نيز هم.....
ما سرخوشان مست دل از داده‌ايم..همراز عشق و هم نفس جام باده‌ايم.

تقويم ديواري رو نگاه مي‌كنم براي ماه اردي بهشت نوشته‌اي از ناظم حكمت رو آورده.
” تو نبودي
دو زانو در برابرت نشستم
چهره‌ات را نگاه كردم
با چشمان بسته
تو نبودي،
حرف زدم، حرف زدم، حرف زدم
اما نتوانستم دهان باز كنم
تو نبودي
با دستهايم تو را لمس كردم
دستهايم به روي صورتم بود“.