چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۲
به شدت مبارك باشه. يك سالگي وبلاگ نويسيت. ضمنا هفتم روز زن هم مبارك باشه، زياد. ايشاا...دهها سال وبلاگ بنويسي.
سهشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۲
نميدونم اصلا براي كسي مهمه يا نه؟ ولي مريخ در نزديك فاصله به كره زمين در 6000 سال گذشته قرار داره. نميدونم با تمام گرفتاريها و غمها و شاديها اصلا اهميتي داره يا نه؟ ولي من هر شب كه ميام توي حياط براي چند ثانيه هم كه شده ميايستم و مريخ نارنجي رنگ رو نگاه ميكنم. لذت ميبرم. اگر به سمت جنوب شرقي آسمان توي اين شبها نگاه كنيد حتما ميبيندش. قشنگه. كاشكي يه تلسكوپ در دسترس بود و اونوقت لذت كاملتر ميشد.
مريمي توي كامنتي براي مطلب قبلي گذاشته به نكته خوبي اشاره كرده. آره. آدم حرصش ميگيره از بعضي دوستها و فاميلها كه كله سحر زنگ ميزنند و حال بابا رو مي پرسند. بيچاره مامان كه مثلا تا دم صبح از سرفه ها و تب كردن بابا خوابش نبرده، تازه دم صبح چشماش گرم خواب شده كه زنگ ميزنند كه بپرسند، حال بابا چطوره. آدم حرصش ميگيره از اون فاميلي كه زنگ مي زنه و ميگه اصلا دكتر تا حالا ديدتش !!؟ كاري براش ميكنين؟!! ( زير لب هر چي فحشه به جد و آباد طرف ميدي.) آدم اعصابش خورد ميشه از اون عمهاي كه برادرش تقريبا از زندگي فقط داره نفس ميكشه، اون وقت اون به عمهها و دختر عمهات كه دارند ميان تهران خونتون توصيه ميكنه كه چون آلودگي و ميكرب توي طبقه پايين زياده!! شما طبقه بالا باشيد! خونه اون پسرش. آره آدم اصلا سمپاتي پيدا ميكنه نسبت به اينكه ازت بپرسند حال بابا چطوره؟ و تو و مامان و بقيه مجبورين بگين بد نيست. و اونا دوباره ميپرسند يعني بهتر نشده؟ و تو ميگي نه تغييري نكرده. آره اونها محبت دارند ولي وقتي تو ميگي بد نيست، معلومه كه بهتر نشده و سوال دوباره بي معنيه.
نميدونم ما يا داريم تقاص پس ميديم. تقاص گناه يا ناشكري و... يا داريم امتحان مي شيم. امتحان الهي. كه اميدوارم دوميش باشه.
*درستش اينه كه مريخ در نزديكترين فاصله در 60000 سال گذشته به كره زمين قرار دارد.
شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۲
آه ..... و باز شنبه آمد. شنبه لعنتي. هفتهآي پر كار در پيش دارم. سر و كله زدن با آدمهاي مختلف، پروژههاي مختلف، نفهميهاي مختلف. رئيسمون داره 3 هفته ميره انگليس و دبي و برج العرب!! ولي اينقدر كار ريخته سرمون كه نگو!! شايد 7-8-10 روز ديگه مجبور شم برم اهواز ولي شايدم صبح خواب موندم و از پرواز جا موندم!!! آخه با اين شرايط بابا و ...اهواز رفتنم ديگه چيه. نه بيخيال. از طرفي اگر من نرم همكارم مجبور ميشه جاي من بره. توي اين گرما. قرار بر اينه كه يه هفته در ميون من و اون بريم. 2-3 روز در هفته. ولي هر جوري هست كارفرما راضي ميكنيم تا نريم يا كمش كنيم. ميگم حداكثر اينه كه از پرواز جا ميمونم يا يك روزه ميرم!
هر روز يك آقاي ليسانس پرستاري مياد و زخمهاي بستري كه بابا توي آي . سي . يو يادگاري آورده رو پانسمان ميكنه از داروهاي مخصوص شركت كامفيل استفاده ميكنه يه جور جلبك دريايي و...ميگن زخمهايي رو خوب شدنشون 6 ماه طول ميكشه يكي دو ماهه خوب ميكنه. خدا كنه. مادرم به شدت و به شدت توي زحمته. من نميدونم چطور ميشه اين زحمات رو جبران كرد؟ اگر پدرم روزي خوب بشه، قدر اين زحمات رو ميدونه؟
شب رفته بودم بيمارستان اميرالمومنين يك وسيله پزشكي بگيرم براي پدرم. يكي از دوستام رو ديدم كه به علت حال بهم خوردگي پدرش اومده بودند اورژانس يه كم سلام عليك كرديم و همين. حوصلهاش رو نداشتم. اون وسيله رو نداشتند. اومدم بيرون جلوي در دو تا مرد توي بغل هم ميگريستند. چند نفر زن و مرد هم دور و برشون. ظاهرا يك نفرشون فوت كرده بود. خب به من چه. هيچ حسي نداشتم. اومدم در ماشين رو باز كنم. داشتم زير لب ميگفتم تف به گور پدرشون. بلند بلند فحش ميدادم به مسول داروخانه بيمارستان. (اولش گفت كه اون وسيله رو داره ولي بايد نسخه دكتر باشه. از يه خانوم دتكر كشيك اورژانس خواهش كردم بنويسه نسخه رو. اومدم داروخانه گفت تموم كرديم!!! يه كم غر غر كردم و اومدم بيرون. تف بگور پدرش!). آهان مشغول باز كردن در ماشين بودم. يه آقاي با لحن گدايي از همين ها كه تازگي زياد شدن گفت ميشه يه خواهشي ازتون بكنم. گفتم : نه!!! گفت : يه صد تومن دويست تومن بهم بده ميخوام برم داروخانه شبانه روزي پول ندارم. ( خوبه گفتم نه!! ) نميدونم چرا ولي در بي تفاوتي مطلق 160 تومن از جيبم در آوردم و بهش دادم. ميدونستم مث سگ داره دروغ ميگه!! اصلا هم از سر نيكوكاري نبود. داشتم از عرض خيابون با ماشين رد ميشدم. طرف اومد كنار شيشه. گفت دمت گرم! با سرعت تمام پيچيدم و رفتم. صداي سوت چرخهاي ماشين توي خيابون خالي پيچيد. از مردم بدم مياد تازگي. از مردم غريبه. بوي ترياك همسايه توي حياط پيچيده . خودش كه ميكشه هيچي. رسما شيره كش خونه افتتاح كرده. مطمئنم كه عامل فروش هم هست!! دخل اين مرتيكه رو من ميارم يه روزي. زير آبش رو ميزنم. بدم مياد.
یکشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۲
كثافتكاري - جمعه - شب - حالم بده، سر درد ، عرق سرد، حالت تهوع، دوستم نگرانه. خونه كه ميام به علت دل درد اول ميرم توالت بعد ميام دست و صورتم رو بشورم كه همونجا بالا ميارم توي دستشويي ، گلاب به روتون حداقل كاشكي اون ساندويچ كالباس هايدا رو خوب جويده بودم تا اينجوري تيكه تيكه شناور نشده بودند!! دستشويي هم گرفت!! تلفن زدم طبقه بالا، مامان شربت آبليمو آورد برام و وسايلي كه براي بابا خريده بودم برد. خوشبختانه دستشويي گير كرده رو نديد. صبح اول رفتم با پيچ گوشتي پيچ كفي دستشويي رو باز كردم كمي اون فيلتر رو دادم بالا تا ذرات جامد برن پايين. يهو ديدم زير پام داره خيس ميشه. نگو لوله دستشويي هم گرفته. سريع روزنامه پهن كردم ولي آب زياد بود. يه كم زد به موكت و فرش. بعد هم دستشويي رو با صابون مايع زياد باز كردم. (ظاهرا اسيديه). خلاصه گند زدم . الان كه يكشنبه شبه هنوز توي اتاق بوي گند از فرش و موكت مياد!! حالتون بهم خورد. عيب نداره.
خواب - يكشنبه - صبح - خواب ديدم رفتيم يه جايي اردو مانند. يكي از سوپروايزرهاي شب بيمارستان شركت نفت آقاي الف هم بود. گفتم كه چرا اومديم اين جا، بايد از قبل ميگفتين. نگران پدرم و مادربزرگم بودند كه توي آسايشگاه زمينگير بودند! گفت خب اشكال نداره اينجا هم اينترنت هست!! يه محوطه ارودگاهي چمن شده بود. يهو شب شد. از پشت ساختمون روبرويي كله يه غول بيرون بود. براش زبون درازي كردم و علامت هندي پلاست!!! نشون دادم. غوله قاطي كرد@@!! از دهنش آتيش به طرف من پرتاپ كرد!! زد و خورد ساختمون بغلي رو كه كلي آدم توش بود و يه آسايشگاهي چيزي بود، نابود كرد. هي اون شعله و آتيش ميزد هي من فرار ميكردم و ساختمون خراب ميشد. آخرش اومدم توي همون ساختمون كه خود غوله قبلا پشتش بود و حالا اومده بيرون تا دخل من رو بياره. يه كوزه اونجا ديدم خواستم برم توش قايم بشم تا آبها از آسياب بيفته. (با خودم ميگفتم {...}ون لق بقيه!!). يهو با صداي مامانم از خواب پريدم. عجب خوابي بود. شبيه بازي دوم بود! نيم ساعت بعد توي بزرگراه رسالت داشتند با جرثقيل يك تانكر و تريلي كه كاملا سوخته بودند بلند ميكردند!!
پزشكي - يكشنبه - شب - كاشكي دكتر شده بودم. استعدادش رو هم داشتم نمرات دروس حفظي و زيست شناسيم هميشه خوب بود. نميدونم شايد از اسم مهندسي خوشم اومد كه رفتم رياضي فيزيك و...مطمئنم كه رتبهام از رتبه كنكوري كه توي رياضي به دست آوردم.(194) بهتر ميشد.
اگر دكتر بودم الان احتمالا خيلي ميتونستم به پدرم كمك كنم. خيلي وقتها هم با خودم فكر ميكنم. خب دكتر حزيني از سفر مياد و كمك ميكنه ولي بعد يادم مياد كه بابا اون كه مرد و تموم شد و رفت!! خلاصه يه ساعت با بروشور انواع چسبهاو داروهاي زخم بستر ور رفتم تا تصميم گرفتم با توجه زخمهاي بابا چه چسبي و چه دارويي رو انتخاب كنم تا برم از داروخانه بيمارستان كسري بگيرم. كلي واسه خودم دكتر شدم. (داروخانه بيمارستان كسري يك سري چسبهاو داروهاي مخصوص وارد كه كرده كه براي زخم بستر خوبه و خب البته گرون.)
آبراموويچ - يكشنبه - همون شب - تلويزيون داره فوتبال چلسي - ليورپول رو نشون ميده . من هم بروشور رو ميخونم هم فوتبال ميبينم. بابا هم پشت سرم روي تخت خوابيده. بقيه مشغول
كمك هستندجابجايي - غذا دادن با لوله گاواژ و....
تيم چلسي به خاطر خريدهاي خوب رئيس روسي جديدش. تيم خيلي خوب و پر مهره اي شده.
چلسي، ليورپول رو با گلهاي سبا (خوان سباستين ورون - واقعا حيف بود كه اين بازيكن توي منچستر بازي كنه.) و هاسل بينك شكست داد. امسال چلسي به نظرم كولاك ميكنه. بعد از ارسنال و نيوكاسل (شايد هم نيوكاسل و آرسنال!!) توي انگليس طرفدار چلسي هستم. سيستم چلسي 4-5-1 بود. پنج هافبك خوب ( ورون - لمپارد - جرمي - داف - گرونشاير ، كه البته جو كول به جاي داف بعدا اومد) به اضافه يك مهاجم تموم كننده نوك. اين سيستم رو ترجيج ميدم به سيستم دو مهاجم كامل. ولي خب بعضي تيمها، مثل نيوكاسل چون بازيكنش رو دارند از دو مهاجم كامل.( شيرر و بلامي ) استفاده ميكنند و جواب هم ميگيرند.
بگذريم كه چه يهو رفتيم تو دل فوتبال. تسليت به ليورپوليها.
تبليغ روز: رفتم داروخانه پنس خريدم. يك نايلون بهم داد كه تبليغ {...} بود. از محصولات {...}.
(متن تبليغ رو نوشته بودم، البته با سانسور، خيلي خنده دار بود. ولي تصميم گرفتم همهاش رو سانسور كنم.)
جمعه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۲
سهشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۲
امروز پدرم از بيمارستان مرخص شد. ديگر كار خاصي كه لازم باشد در بيمارستان انجام شود نياز نبود. از جهاتي هم نگهداري در منزل راحت تر خواهد بود با تمام سختيهايي كه به خصوص براي مادرم خواهد داشت. پدرم البته هنوز تب ميكند و سرفههاي شديد و هنوز سوراخ گلو كاملا بسته نشده. امروز وقتي پدرم را از حياط به داخل خونه ميبرديم. بغض گلوم رو گرفته بود و اشك چشمام رو. پدر من صبح روز 11 خرداد سالم از خونه بيرون رفته بود. و امروز 14 مرداد در يك حالت نيمه بيهوش و ناتوان و با انواع مشكلات جسمي به خونه برگشته. در حاليكه غذا رو از راه لوله دريافت ميكنه و ...
اميدمون به لطف خداست، به هر حال. ديشب خواب ديدم داره مثل بعضي وقتها، باهامون دعوا ميكنه و تعجب كردم يك دفعه، كه اهه مگه بابا مريض نبود؟
بوشفك دوم 20 روزي هست كه ناپديد شده. به نظرم مانند بوشفك اول در يك روز تابستاني براي هميشه رفته باشه.