در حاشيه طوفان وزيد: موقع سخنراني در فاصله 2 متري ما دكتر يزدي دبير كل نهضت آزادي هم نشسته بود. يه لحظه كه سخنران ساكت شد تا نفس تازه كنه. يه آقايي كه روبروي دكتر نشسته بود. به طرز كاملا وحشتناك و بلندي بادي ول داد!! من كه دچار شوك شدم. حتي نميتونستم بخندم، باورم نميشد همچين اتفاقي افتاده. توي همچين محلي اونهم جلوي دكتر يزدي، اون هم صدايي به اين عظمت!! كم كم كه از شوك خارج شدم، حالا نميتونستم خنده خودم رو كنترل كنم. از طرفي هم جو من رو گرفته بود و همش از خدا ميخواستم خدايا يه وقت آبروي ما رو اين جوري جلوي كسي نبري و...!! بعد از سخنراني هم احوال اژدها رو پرسيدم. چون تقريبا در معرض طوفان بود، پرسيدم باد او را نبرده است؟!!
شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۱
شب جمعه با اژدهاي خفته براي مراسم شب قدر رفتيم يه جايي. يه ذره دير رسيديم. يك آقايي به اسم حجةالاسلام ... داشت سخنراني ميكرد. خيلي قشنگ صحبت ميكرد يه جايي اخراي صحبتاش در مورد آخرين خطبه حضرت علي قبل از شهادتش صحبت كرد. مضمونش اين بود. حضرت ميگه : ” اگر من از پس اين ضربت زنده ماندم كه هيچ، خود ميدانم كه چه كنم. و اگر نه از دنيا رفتم كه ما سايه زير شاخسار بوديم. ( يعني همانند سايه زير شاخسار ناپايدار هستيم و روزي از اين دنيا به دنياي ديگر خواهيم رفت) و...“ سخنان زيباي ديگري هم بود با تعابير و تشبيهات بسيار زيبا و دلنشين و غم انگيز و نشانه وارستگي علي از دنيا. بعد هم مراسم قرآن به سر گيري. كوتاه و موجز. كه خوب بود. ديگر طاقت مراسم طولاني رو ندارم. ولي خوب باحال بود.
پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۱
ديشب با استرس ، از راديو و تلويزيون همراه با پسرخاله و شوهر خالهام وزنه برداري رضا زاده رو دنبال ميكرديم. قهرمان شد كه هيچ،ركورد دوضرب جهان رو زد با 263 كيلو،به قول پسرخالهام در طول تاريخ بشريت كسي چنين وزنهاي رو بالاي سر نبرده. (شايد هركول در كوه المپ!)
و باز هم ايران و باز هم اون سرود ملي، و باز هم غرور و اشك. پهلوون دمت گرم و سرت خوش باد.آمين.
سهشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۱
اين آهنگ رو خيلي دوست دارم. از گروه no doubt
اولين بار كليپ ويدئويي اين آهنگ رو خونه روزبه ديدم،يادش به خير. گفتم : اوه اوه اين آهنگ.
DON'T SPEAK
E.Stefani, G.Stefani
You and me
We used to be together
Everyday together always
I really feel
That I'm losing my best friend
I can't believe
This could be the end
It looks as though you're letting go
And if it's real
Well I don't want to know
Don't speak
I know just what you're saying
So please stop explaining
Don't tell me cause it hurts
Don't speak
I know what you're thinking
I don't need your reasons
Don't tell me cause it hurts
Our memories
Well, they can be inviting
But some are altogether
Mighty frightening
As we die, both you and I
With my head in my hands
I sit and cry
Don't speak
I know just what you're saying
So please stop explaining
Don't tell me cause it hurts (no, no, no)
Don't speak
I know what you're thinking
I don't need your reasons
Don't tell me cause it hurts
It's all ending
I gotta stop pretending who we are...
You and me I can see us dying...are we?
Don't speak
I know just what you're saying
So please stop explaining
Don't tell me cause it hurts (no, no, no)
Don't speak
I know what you're thinking
I don't need your reasons
Don't tell me cause it hurts
Don't tell me cause it hurts!
I know what you're saying
So please stop explaining
Don't speak,
don't speak,
don't speak,
oh I know what you're thinking
And I don't need your reasons
I know you're good,
I know you're good,
I know you're real good
Oh, la la la la la la La la la la la la
Don't, Don't, uh-huh Hush, hush darlin'
Hush, hush darlin' Hush, hush
don't tell me tell me cause it hurts
Hush, hush darlin' Hush, hush darlin'
Hush, hush don't tell me tell me cause it hurts
دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۱
روزي نيست كه در تهران شاهد تصادف اتوموبيل نباشم. خيلي ناجور شده. خواستم در مورد تصادفي كه جمعه شب توي بزرگراه ديدم بنويسم و...ديدم همه اون چيزي كه مي خواستم بگم. اژدهاي شكلاتي نوشته.
(تصحيح شد. دو تا اژدها رو قاطي كرده بودم.)
یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۱
از امشب تا جمعه تلويزيون ، دهن ملت را سرويس خواهد نمود. هر 6 تا كانال يا عذاداريه يا سخنراني، بيچاره شديم. فوتبال ايتاليا رو كه ندادند. مسابقات وزنه برداري كه خيلي مهم بود كه هيچ. مطمئنم سهشنبه - چهارشنبه هم فوتبالهاي جام باشگاههاي اروپا رو نشون نميدهند. كاشكي ماهواره داشتم. بايد اون شبها يه جاي ماهواره دار تلپ بشم. 2-3 تا پروژه دارم كه فعلا مسكوت مونده. يكي خريد رسيوره يكي ديگه هم آپ گريد كردن كامپيوتره و... چون ماشين ثبت نام كردم و ظرف 2-3 ماه آينده بايد تحويل بگيرم ماشين رو. ميترسم فعلا اين پروژهها رو عملي كنم. چون مملكت كه وضعش معلوم نيست. شايد پول كم بيارم موقع تحويل ماشين. پس فعلا پروژههاي كوچيكتر به نفع پروژه بزرگتر مسكوت مونده.
امشب شب ضربت خوردن حضرت علي هست. من دلم براي نشستن پاي سخنراني دكتر ظفرقندي تنگ شده. دكتر ظفر قندي رو شايد بشناسيد. الان رئيس دانشگاه علوم پزشكي تهران هستش. يكي از جراحان زبر دست ايران و رئيس تيم پزشكي معالج سعيد حجاريان بعد از ترور بود. از اعضاي جبهه مشاركت هم ميباشد. ايشون توي مدرسه {...} معلم ما بود. معلم چه درسي؟ تحليل سياسي!! باورتون ميشه كه ما سال دوم و سوم و چهارم دبيرستان همچين درسي داشتيم؟ اگر نمره مون هم از 14 كمتر ميشد بايد شهريور امتحان ميداديم. من عاشق شخصيت و درس دادن دكتر بودم و هستم. يادمه سال 1369 كلاس چهارم دبيرستان بوديم. افطار خونه يكي از بچهها دعوت بوديم. شب قدر بود و دكتر صحبت ميكرد. اون يه روايتي رو ذكر كرد ، در مورد ضربت خوردن حضرت علي. و گفت اين صحيحترين روايته در مورد ضربت خوردن حضرت علي. اون روز صبح سحر ابن ملجم به همراه يه نفر ديگه (اسمش يادم نيست). ميان توي مسجد كه وقتي حضرت علي وارد مسجد شد ، ضربه روبزنند. وقتي علي وارد درگاه ميشه ، نفر اول شمشير رو بالا ميبره و ميزنه ولي توي تير چوبي سقف درگاه گير ميكنه! و ابن ملجم ضربه بعدي رو ميزنه. كه فرق حضرت رو ميشكافد. حضرت اول ميگن كه طرف رو بگيريد و بعد جمله معروف ” فزت و رب الكعبه “ (به خداي كعبه قسم كه رستگار شدم) رو بزبون ميارند. دكتر ظفرقندي ميگفت اين روايت صحيحتر از اون روايتي هست كه ميگه حضرت علي وقتي تو سجده بود شمشير خورد. ولي ظارها اين شقش بيشتر مورد پسند ماها بوده. بگذريم. دلم براي سخنراني دكتر تنگ شده با اون لحن آرامش بخش.
پنجشنبه چند دقيقهاي به افطار مونده بود. شبكه 5 يه برنامه داشت ويژه افطار. با نفر اول مسابقات بينالمللي قرآن كريم داشت صحبت ميكرد، صحبت رسيد به دعاي ربنا و شجريان. طرف گفت كه استاد همه چي رو تموم كرده در مورد اين دعا. مجري گفت : نه شما هم ميتونيد ربنا بخونيد و...طرف گفت : نه ، من چند بار سعي كردم ، خيلي هم راجع به موضوع فكر كردم ولي ديدم كسي نميتونه از اين زيبا تر و كاملتر اين دعا رو بخونه. اين دعا با صداي استاد شجريان جاودانه خواهد بود. خلاصه هر چي مجريه ميخواست بگه، نه بابا شما هم ميتوني. آقاهه از استاد تعريف ميكرد و...خيلي حال كردم.
جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۱
فيلم پشت خطوط دشمن، داستان نيروهاي آمريكايي و ناتو در جريان بحران بوسني است. يك خلبان آمريكايي هواپيماي اف-18 كه بر روي ناو هواپيما بر مستقر هستند. خواستار استعفا ميشود. چون از اين زندگي حوصلهاش سر رفته. فرمانده او (جين هاكمن) به او ميگويد 2 هفته طاقت بياورد چون ماموريتش به پايان ميرسد. روز كريسمس به او همكارش ماموريت گشت بر فراز مناطق تحت نظارت ناتو در بوسني داده ميشود. آنها كمي از مسير خارج ميشوند. از مناطقي مربوط به گورهاي دست جمعي مسلمانان كه به دست صربها كشته شدهاند عكسبرداري ميكنند. صربها متوجه ميشوند و با موشك سام آنها را سرنگون ميكنند. پس سقوط وقتي خلبان براي آوردن كمك از كمك خلبان مجروح دور ميشود. شاهد شليك گلوله به سر كمك خالبان توسط صربهاست. از وحشت فرياد ميزند و صربها در تعقيب او هستند. با بيسيم با فرمانده خويش تماس ميگيرد. او نيروي نجات تشكيل ميدهد ولي از طرف سران ناتو منع ميشود، چون ممكن است روند صلح بوسني با خطر مواجه شود. حالا خلبان بايد به تنهايي خود را نجات دهد. آنها با استفاده از ماهواره سعي در يافتن خلبان خود و كمك در يافتن مسير به او را دارند. خلاصه ...او نجات پيدا ميكند. در اخر فرمانده او مجبور به بازنشستگي ميشود چون يواشكي از نيزوهاي ويژه استفاده كرد. خلبان هم استعفاي خود را پس ميگيرد چون عاشق خدمت به آمريكا شده!
نكته قابل توجه فيلم، جلوههاي ويژه و فيلمبرداري فوقالعاده است. صحنههاي تعقيب و گريز موشك سام با هواپيما!! عالي بود. استفاده از تكنيك جلوههاي ويژه
(time-bullet(
(حركت آهسته و تعقيب گلوله، نشان دادن مسير گلوله) در اين فيلم بسيار بود. مانند آنچه در فيلم ماتريكس يا آخرين ويدئو كليپ بك استيريت بويز و ... بكار رفتهاند. همينطور فيلمبرداري جالبي كه همراه با مكث دوربين روي يك صحنه، سپس پن سريع و دوباره مكث. از اين تكنيك نيز بسيار استفاده شده. مانند فيلم سه پادشاه يا اسنچ (قاپ زني).
صحنهاي كه خلبان خود را در گور دستجمعي بين اجساد مسلمانان پنهان ميكند تكان دهنده بود. در روي ناو جنگي همكارانش از طريق ماهوارهاي كه بر اساس گرماي فرد، تصوير را نشان مي دهد او را تعقيب ميكنند. ولي نميفهمند كه چرا صربها با اينكه در يك قدمي خلبان هستند كه به زمين افتاده ، او را نميگيرند. چون زير اجساد سرد پنهان شده كه قابل تشخيص در ماهواره هم نيستند. در آخر فيلم هم خلبان زير رگبار گلوله و توپ و تانك و بمب اتم!!! در حال فرار دوباره بر ميگردد تا فيلم عكاسي هواپيما را بردارد و صربها را افشا كند. ايول ايثار!! (در پايان فيلم زير نويس ميشود كه بر اساس آن عكسها چندين فرمانده صرب در دادگاه لاهه محاكمه و محكوم شدند.)
توي سايت داشتم دنبال كارهاي پيتير وير ميگشتم، ديدم به جز نسخه اصلي فيلم ” انجمن شاعران مرده “ كه سال 1989 ساخته شده، ظاهرا يه نسخه ويدئويي هم در سال 1995 تدوين شده كه 4 ساعت و 31 دقيقه هست. كسي ميتونه اين نسخه رو گير بياره؟ بايد چيز توپي باشه.
in ham linkesh.
فيلم شاهد رو 2-3 هفتهاي ميشه كه ديدم. ولي فرصت نشد تا راجع به اون بنويسم. در شروع فيلم يك زن شوهرش رو از دست ميده و خودش ميمونه و پسر 6-7 سالهاش كه ميخواهند نزد بقيه فاميل به يك شهر ديگه بروند. اينها جزو فرقهاي از مسيحيت هستند كه به ” آميشها “ معروف هستند. آنها مانند قرن 18 با اسب و گاري و مزرعه داري زندگي ميكنند. از برق، تلفن و ساير چيزها استفاده نميكنند. حدود 14000 نفر از اين فرقه هم اكنون هم در آمريكا زندگي ميكنند. يك زندگي منزوي و ازدواجهايي درون فرقهاي دارند. خلاصه...در ايستگاه راهآهن قطار دچار تاخير ميشود. در همين حال پسرك به توالت ميرود. از درون توالت او شاهد قتل يك مامور مخفي پليس مواد مخدر است. او با زرنگي از دست قاتلين خود را پنهان ميكند. وقتي كميسر پليس با بازي هريسون فورد ميآيد. او تنها شاهد ماجراست. مادر و دختر به كلانتري ميروند. براي اولين بار در زندگيشان، ساندويچ ميخورند. پسر در قرار گاه پليس از روي عكس قاتل را ميشناسد. (بطور اتفاقي). او كسي نيست جز يك كميسز پليس ديگر. هريسون فورد او را به سكوت ميخواند . شب موضوع را به رئيس پليس ميگويد. ولي وقتي به پاركينگ خانهاش ميرسد. مور اصابت گلوله قرار ميگيرد. رئيس پليس و چند همكار فاسد ديگر، همگي دنبال او هستند. او به سرعت به خانه خواهرش كه مادر و پسر را به آنجا سپرده ميرود. آنها به دهكده آميشها ميگريزند. كميسر قصد بازگشت دارد، ولي به علت شدت خونريزي بيهوش ميشود. زن و پدرش از او نگهداري ميكنند. رابطهاي عاطفي بين او و زن شكل ميگيرد. هر چند خفيف. زن خواستگاري هم در ميان آميشها دارد. رقابتي پنهان در ميگيرد. شايعاتي براي زن ساخته ميشود و ...پايان فيلم حمله رئيس پليس و 2 همكار فاسد پليس به دهكده آميشهاست كه با شكست و كشته شدن و دستگيري آنها همراه است. كميسر خداحافظي ميكند و تمام...
نكته جالب فيلم رفتار و زندگي آميشهاست. براي من جالب بود كه هنوز در قلب تمدن چنين زندگي وجود دارد. آنها هيچ وقت دروغ نميگويند. هيچگاه دست روي كسي بلند نميكنند. اتفاقا يكي از صحنههاي جالب فيلم در رابطه با همين موضوع است. آميشها به اتفاق كميسر(هريسون فورد) كه لباس آميشها را پوشيده براي خريد به شهر ميآيند. عدهاي پسر و دختر براي تفريح با ماشين جلوي گاري آنها را ميگيرند و كنار نميروند. با بستني به صورت آميشها ميزنند و...
آنها هيچ عكس العملي از خود نشان نميدهند. ولي هريسون فورد كه آميش نيست از كوره در ميرود و دماغ يكي از آنها را ميشكند. صحنه جالبي بود! همين...راستي يادم رفت بگم كه فيلم محصول 1985 آمريكا و ساخته پيتر وير كارگردان فيلمهاي خدايي مثل ” انجمن شاعران مرده “
(كارپه ديم) و ” نمايش ترومن “ ميباشد. ولي هرگز از قدرت آنها برخوردار نيست. هر چند فيلمي كوچك و روان و ساده است.
چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۱
افول يك انقلابي
بعد از ظهر توي شركت بودم كه پسرخالهام تلفن زد. گفت كه يك تحصن دانشجويي در اعتراض به حكم آقاجري در دانشگاه تربيت مدرس برگزار ميشه. از ساعت 12 تا 7، گفتم: 12 شب تا 7 صبح؟! خنديد و گفت : نه بابا 12ظهر . باهاش صحبت كردم و گفتم كه نميام. ديگه دوره انقلابي گريام به سر اومده! گفت : بابا تو كه يه زماني اينكاره بودي. گفتم : آره ديگه گذشت اون دوران. ...بهش گفتم كه بابا بي خيال شو. دانشجو بايد درسش رو بخونه با اين كارا چي كار داره. تازه مگه آقا(!!) دستور تجديدنظر در حكم رو نداد. پس چرا بيخيال نميشين؟...خلاصه كمي با هم در اين زمينه گپ زديم. هر چند لحن حرفام شوخي بود. ولي فكر كه ميكنم ميبينم كه ديگه حوصله اين كارا رو ندارم. شايد 29 ساله بودن باعث شده كه محافظه كار بشم. شايد نامراديها و نامرديهايي كه در جريانات كوي دانشگاه ديدم (سال 78)، شايد وقتي 21 تير 1378 وقتي براي فرار از دست انصار سوار بر آمبولانس از دانشگاه تهران بيرون آمدم و وقتي در بيمارستان امام پياده شدم، سر چهار راه باقرخان، اوباشي را ديدم كه شيشه اتوبوس ميشكنند، از انقلابي گري پشيمان شدم. گمانم وقتي ديدم يك جنبش دانشجويي را افراطيوني به انحراف كشيدند، بي خيال اين حرفها شدم. شايد وقتي خواندم كه چه بر سر احمد باطبي آوردند، فهميدم كه هيچ آرماني ارزش چنين رنجهايي را ندارد.
شاكي شدم وقتي كساني را ديدم كه فرياد ميزدند ” سيد محمد خاتمي “، ولي سالها بعد او را خائن ناميدند. گريه كردم در تنهايي وقتي اشكها و بغض او را بعد از اصرارهاي مجدد براي كانديداتوري ديدم. به قول سيد ابراهيم نبوي ، ” و گريه بود كه بند نميآمد.“ سالها بعد ، دهها سال بعد شايد، او را همرديف مصدق خواهند خواند، او را از بزرگترين افتخارت ايران خواهند خواند، ولي اكنون نميبينند. ( يا فعلا مد چيز ديگري است.) به هرحال ....همه اينها را نوشتم. ولي بيخيال نشدم. هنوز هم قضايا را دنبال ميكنم ولي با صبر و تحمل و آرامش بيشتر، گفتم كه ....كمي محافظهكار شدهام. فقط كمي...
پ.ن. : پول كجاست بابا؟ به قول هنر پيشه فيلم جري مگ گواير،
Show me the money!!
بي خيال اين حرفا.
شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۱
پنجشنبه رفتم حوزه فيلم پارك ژوراسيك 3 ، خيال ميكردم بايد مثل شماره دو بيخود باشه، ولي حتي از يك هم پرهيجانتر بود. با اينكه مال يه كارگردان ديگه بود. مدت زمان فيلم 80 دقيقه بود. ولي پر از هيجان و جلوههاي ويژه توپ. مخصوصا وقتي فيلم رو روي پرده ببيني. داستان درباره گم شدن يه پسريه توي يك پارك ژوراسيك جديد. پدر و مادر پولدارش بدون اينكه منظورشون رو به پروفسور گرانت (همون شخصيت اصلي پارك ژوراسيك يك با بازي سام نيل) براي پرواز بر فراز پارك پروفسور رو همراه ميكنند، ولي پروفسور كه قسم خورده بود به اون جزيره پا نذاره ميفهمه كه گولش زدند. هواپيما سقوط ميكنه و حالا رپتورها و ساير دايناسورهاي آدمخوار....هنر پيشه زن فيلم هم خوشگل بود!!!
جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۱
ديروز يه روز شديدا شلوغ بود برام.(چهارشنبه). ساعت 10 صبح شركت بودم. بررسي نقشههاي عين ساخت با نماينده پيمانكار. سر ظهر نگاهي به جهان فوتبال. كلي تلفن به اين ور و اونور منت اين و اون رو بكش براي تيم فوتبال و دروازباني. تقريبا ساعت 5 بعد از ظهر بود كه تيم رو مثلا تكميل كردم. همش با موبايل س پسرخالهام در ارتباط بودم. بعد از ظهر نقشه،تصحيح، جلسه، ديدن قسمتي از بازي استقلال بود. افطار 2 لقمه خوردم و سريع ساك ورزشي رو برداشتم كه برم سالن براي مسابقه اول. توي ميدون هفت تير يه كم وايستادم ديدم شلوغه و ماشين براي انقلاب گير نمياد. مجبور شدم موتور بگيرم!! به طرف گفتم با احتياط و آروم بره. اونم نسبتا رعايت كرد. 7-8 دقيقهاي رسيدم سالن. فقط يكي از بچهها اومده بود. 5 دقيقه هم زمان بازي گذشته بود. ولي فقط 4 نفر بوديم از 8 نفري كه قرار بود بيان. ديوانه شده بودم. بالاخره ك ، پسر دائيم هم اومد و گفت كه ماشين دائيم كه قرار بود دروازبانمون باشه به شدت تصادف كرده. گاومون زائيد. از طرفي تيم حريف حريف هم تيم سوم سال قبل و نائب قهرمان پيارسال بود!! استرس بيداد ميكرد سعي ميكردم بچهها رو آروم كنم. من بزرگتر تيم بودم و مثلا كاپيتان،چيزي كه زياد دوست ندارم. هميشه دوم بودن و دستيار بودن رو دوست دارم. چون فقط 5 نفر بوديم هيچ تعويضي نداشتيم. بنابراين ثابت بازي كرديم. بازي رو هم 9-4 باختيم. ولي تنها ضعفمون گلري بود و اينكه خيلي خسته شديم چون تعويض نداشتيم. كه بچهها هيلي وارد نبودند و البته اول بازي هم استرس زياد بود. خوب بازي كرديم . بخصوص پسردائيم ف. بعد از بازي كلي در مورد بازي گپ زديم تا براي بازي بعد تجربه بشه. اگر ببريم صعود ميكنيم. بعدش هم رفتيم كوه، ولنجك و به ساير اقوام پيوستيم. خيلي سرد بود با اون تن عرقي. زود برگشتيم. شب خونه مادربزرگم و پيش ك پسردائيم موندم. همش خواب لحظات بازي رو ميديدم. يه مطلب ديگه هم توي كوه بود كه بيخيال. فكرم رو مشغول كرد ....راستي نميدونم چرا تيم ما يكدونه فول هم نكرد!! با اينكه چند بار با خشونت رفتم روي پاي حريف. بعضي وقتها تو فوتبال خشونت لازمه. قول ميدم بازي بعد كارت بگيرم.
چيزي كه مهم بود اينه كه ترسمون ريخته براي بازي بعد.
پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۱
چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۱
امشب يك جمع وبلاگ نويس رفتيم كوه نوردي. زير بارون. من و اژدهاي شكلاتي، اژدهاي خفته، گوليه، يتي. جالب ترين صحنه خوردن شيريني دست پخت اژذهاي شكلاتي بود به همرا چاي. زير بارون خفن. ملت بدجوري به عنوان ديوونه بهمون نگاه ميكردند. بعد از بارون و خيس شدن ، شوخي شوخي كلي صعود كرديم. موقع برگشتن سر يه پيچ همه با هم نعره زديم. انعكاس صدامون توي كوه وحشتناك بود. ميگن در بعضي نقاط تهران اين صدا شنيده شده است! موقع برگشتن يتي داشت از دوستش به نام هماد حرف ميزد و چون هماد اسم خيلي خاصيه مشخص شد كه اون هماد همون هماديه كه من ميشناسم و جالبتر اينكه وبلاگ داره. اسم وبلاگش رو پرسيدم كه امشب بخورمش. و متوجه شدم كه قبلا هم آنرا خواندهام چون توي حافظه اكسپلورم بود. توي اين وبلاگ يك داستان فوقالعاده زيبا و البته واقعي ديدم كه نوشته هماد نبود ولي عالي بود. عالي عالي. خلاصه امشب خيلي خوش گذشت... و به قول يتي اين غول سرزمين برفها. اين دنيا دنياي كوچكي است. به خصوص وقتي ميفهمي بقيه هم علي آقاي سگ پز كنار دانشگاه شريف واقع در خيابان نورگستر را ميشناسند. خياباني كه من از سن صفر تا پنج سالگي در آن خيابان زيستهام. در خانهاي كه اكنون قالي شويي شدهاست.
دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۱
آلن تورن و ايران
آلن تورن، اگر نه معتبرترين ، دست كم يكي از شناخته شده ترين، چهرههاي در قيد حيات جامعه شناسي فرانسه هست. توي روزنامه امروز همشهري( كه به طرز احمقانهاي نميشه بهش لينك داد. امروز 19/آبان /81) مصاحبهاي با اين آقا انجام شده. به جملات زير كه در مورد جامعه ايران گفته توجه كنيد.
”...خيلي صريح و خلاصه ميخواهم بگويم، ايران جامعهاي است كه به سرعت دارد تغيير ميكند. مثلا يكي از مولفههاي مدرنيزاسيون وضعيت اجتماعي زنان است كه خب در ايران به سرعت در حال دگرگوني است. حجاب به عنوان يك مساله بيروني و در معرض ديد است. به همين دلايل، به نظر من ايران يك جامعه ديني هست، به اين معنا كه دين در درون آن حيات دارد. اما به نظر من ايران جامعهاي است كه در يك روند سريع نوسازي قرار گرفته، عليرغم داشتن يك سيستم كنترل كه بهتر است آن را بيشتر محافظهكارانه و سنتي بدانيم چون شما در جناحهاي گوناگون آدمهاي اسلامگرا و مسلماني داريد. درست است كه اينها صاحب قدرتي هستند كه اساسا مذهبي است و شما سيستم سياسياي داريد كه تحت هدايت گروههايي ماهيتا مذهبي قرار دارد، اما ايران به عنوان يك جامعه ، ديگر يك جامعه {فقط} مذهبي نيست { به آن تعبير مرسوم در غرب} ، و نتيجه اين قضيه اين است كه وقتي مردم درباره كشور شما صحبت ميكنند واژهها را به معنايي ديگر به كار ميبرند. البته من عليرغم همه اينها زنان محجبه را ميبينم، نخبگان مذهبي را ميبينم، مردان مقتدر ديني را ميبينم و همه اينها را قبول دارم اما در همان زمان ميبينم كه اين تصاوير بر تعاريف موجود دلالت نميكند.“
خوب حتما متوجه شديد كه كلمات درون {...} را روزنامه همشهري خودش گذاشته كه يه وقت درش تخته نشه!
پيشيها
6-7 شبه كه دو تا گربهاي كه توي حياط ما زندگي ميكنند. روي پادري جلوي در اتاق(زير زمين ) من ميخوابند، طفلكيها سردشونه. هر وقت ميخوام برم توالت و يا براي سحري برم بالا. بيچارهها رو زا براه ميكنم. صبح هم بابام مياد من رو بيدار كنه يه فحش به اين دو تا ميده و يه لگدي پرت ميكنه. من 1-2 ساعت بعد كه كاملا بيدار ميشم. ميبينم كه رفتن بالا و زير آفتاب صبحگاهي همچين باحال لم دادند. خيلي باحالن.
اخبار ساعت 9 تلويزيون رو گوش ميكردم، گفت كه رئيس مجلس در ابتداي جلسه علني امروز راي دادگاه در مورد آقاي آقاجري را نادرست خواند و از رئيس قوه قضائيه خواست كه ....فلان.
خيلي خوشحال شدم. تلويزيون ما صحبتهاي هر كس رو كه پخش نكنه مجبوره صحبتهاي يك شخصيت حقوقي رو كه رئيس مجلسه پخش كنه. و دم كروبي گرم كه علنا اين حرفها رو ميزنه. راستش از همون اول هم از كروبي خوشم ميومد، نه خيلي زياد مثل خاتمي . يادمه براي مجلس چهارم چنان شخصيت بنده خدا رو خورد كردند كه راي نياورد. گفتند عروسي پسرش به همه سكه داده ال كرده و...حتي خود من هم تحت تاثير اين جو سازيها بودم. براي مجلس ششم من و اژدهاي خفته و 2-3 نفر ديگه كه توي يك شبكه كامپيوتري بوديم يه گروه تشكيل داده بوديم به نام رفرميستها، و يه ليست مشترك داديم و 30 تا نماينده تهران رو كه ما بهشون راي ميداديم رو معرفي كرديم. سر كروبي بين خودمون خيلي بحث كرديم. من موافق بودم و اژدهاي خفته مخالف. استدلال من هم اين بود كه از لحاظ وزن سياسي كروبي وجودش لازمه، حتي اگر خيلي هم دوم خردادي نباشه (كه هست). در اين چند سال هم قدرت خودش رو نشون داده. پا در مياني در خيلي از قضايا. از جمله جريان ملي مذهبيها و نهضت آزادي. جلوگيري از زنداني شدن نماينده مجلس. انتقادات شديد از جناح محافظه كار، پا درمياني براي آزادي عبدا...نوري و همين قضيه اخير. البته فكر كنم اون اژدها آخرش هم به كروبي راي نداد و حتي الان، با وجود تلاشهاي كروبي براي آزادي زندانيان نهضت و ...سر حرفش باشه. حالا مهم نيست. (گير دادما!!!)
يه نكته ديگه ، ما اون موقع به فائزه هاشمي هم راي داديم و هنوز هم معتقديم كه حضورش در عرصه سياسي خيلي به نفع اصلاح طلبان و جامعه زنان بود. شايد دفاع از پدرش در مقابل گنجي و... باعث شد كه راي نياره ولي خوب دختر از پدرش دفاع ميكنه، مگه نه؟
شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱
پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۱
امروز پنجشنبه، بعد از سحر خوابيدم. وقتي تونستم خودم رو از رختخواب با زجر و فحش دادن به زندگي بيرون كشيدم ساعت 9:25 دقيقه بود. مطابق معمول اين ماه بعد از ساعت 10 رفتم سر كار و اين خيلي بده. رئيس شركت اومد و دوباره مثل ديروز گفت جايم رو عوض كنم و بيام عقبتر بشينم. ديروز هم گفته بود ولي زياد تحويلش نگرفتم. ولي ديگه نميشد. 3 سال و نيم جاي من اون جلو بود پشت ستون ، يه جاي استراتژيك و هم چنين پر خاطره. نميدونم چرا اصرار داره كه جايم رو عوض كنم. اول خواستم برم باهاش صحبت كنم كه به اين جا عادت كردم و.. ولي فكر كردم بابا بي خيال تو 29 سالت شده، ميخواي بري به رئيست بگي :رئيس من جامو دوست دارم!! عوضش نكن.!!. بنابراين اسباب كشي كردم. به سه تا ميز عقبتر. به اون زنگ زدم براي حوزه قرار گذاشتيم. بهش گفتم يه كم زودتر بياد كه زودتر همديگه رو ببينيم. بيست دقيقه به تعطيلي شركت مونده بود كه خانوم - خ ـ از همكارن شركتمون اومد و گفت كه ويزاشون اومده و فردا عازم كانادا هستند. ما خيال ميكرديم هفته بعد ميرند ولي مثل همه كارهاش - من جمله ازدواجش- ، قضيه ناگهاني بود. هديهاي كه گرفته بودم براش بهش دادم. يه مجسمه هخامنشي. موقع خداحافظي گريهاش گرفته بود. ظاهرا حتي رئيس شركت هم گريه كرده بود. با من و اون يكي همكار مرد شركتمون خداحافظي كرد. ازمون اجازه گرفت و باهامون روبوسي كرد!! من سعي ميكردم با شوخي جو گريه آلود رو آروم كنم ولي نميشد. خانومهاي شركت همه مشغول زار زدن بودند. من و اون يكي همكارمون رفتيم پائين تا راحت باشند. البته شايد هم براي اينكه خودمون هم يه وقت خيلي احساساتي نشيم. هر چي باشه خانم - خ- هم رشتهاي و هم دانشگاهي من بود و همچنين 3 سال و اندي همكار. به هر حال ـ خ ـ هم مثل كلي ديگه از مغزهاي ديگه اين مملكت رفت. مثل خيلي ديگه از دوستان و اقوامم. بعدش رفتم حوزه. اميدوار بودم اون زود بياد. ولي مثل 90% اوقات فيلم شروع شد و اون نيومده بود. زير لب فحش ميدادم. من خيلي به تاخير در قرار حساس هستم و طي اين 3 سال اون اكثر اوقات تاخير داشته. خيلي به سختي تحمل كردهام اين قضيه رو. به هر حال اومد چهره خوگشلش رو كه ديدم ممن هم خنديدم و توي تاريكي رفتيم تو. از بس دويده بود عرق كرده بود، و گرماي بدنش رو حس ميكردم. بهش گفتم چي شد دير كردي و مثل هميشه ترافيك بود و...فيلم رو ديديم قشنگ بود. در موردش خواهم نوشت. {...} بعد از فيلم توي تاكسي سوغاتياي كه از دوبي براش آورده بودم بهش دادم. اولش قبول نميكرد چون قبلش گفته بود اصلا نبايد چيزي بياري. به هر حال گرفت. كلي تشكر كرد ولي يه جملهايش حالم رو گرفت نميدونم چرا يهو گفت: هميشه همينطوري خرم ميكني!!. واسه چي اين حرف رو زد؟ نميدونم. اعصابم خورد شد ولي هيچي نگفتم. فقط ميدونم من قصد خر كردن كسي رو ندارم و قصدم از دادن هديه هيچي نيست جز ابراز محبت و احترام به دوستي ديرين و توقع قبول هيچ در خواستي در آينده رو ندارم. بگذريم. بعد هم رفتم خونه. افطار و ...قبل از افطار تفلني سعي كردم يكي از دوستام رو كه فغلا
از گروهمون توي ياهو قهر كرده و چيزي نمينويسه، دوباره راضي به نوشتن كنم.
چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۱
در مجموع حدا از بعضي خل يازيهاش بچه بدي نبود.اواخر دوران دانشگاه هم زن گرفت. پنجشنبه توي ميدون توحيد ديدم كه نيمه فلج شده و به زور داره راه ميره. باورم نميشد كه خودش باشه. خواستم برم جلو سلاك كنم ديدم ممكنه اصلا من رو يادش نياد. حالش هم خوب نبود. توي چشام اشك جمع شده بود از ناراحتي. نميدونم چه بلايي سرش اومده.
سهشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۱
اين روزها دچار كمبود انرژي و بيحوصلگي هستم. از كارم خسته شدم. نه كه كارم زياد باشه. از تيپ كار و از يكنواختي محيط خسته شدم.صبحها دير ميرم سر كار. بعضي موقعها با خودم ميگم كاش به جاي عمران ،كامپيوتر خونده بودم. يا مثل آرزوي دوران بچگي، كتابفروشي داشتم.مثل آرزوهاي الان نويسنده فيلمنامه بودم يا مربي تيم فوتبال!!! يه كم هيجان البته بدون استرس. اين شغل من و بخصوص نظارت، استرس زيادي داره. بارها خواب ديدم كه كارم خراب شده و خرابي ساختمون يعني فاجعه. از جو شركت هم خيلي راضي نيستم. زير دست بودن كساني كه خيلي هم ارزش قائل نيستند براي كارمنداشون ، چندان برام جالب نيست. هر چند خدا رو شكر ميكنم ميدونم كه خيلي از جوونها با تحصيلات من آرزوي چنين شغل و حقوقي رو دارند. حقوق خوبي هست ولي نه براي مثلا خريدن خونه. اگر اين چيزاي اوليه فراهم بود. با اين حقوق ميشد صفا كرد. باز هم خدا رو شكر. هميشه يادم هست كه بايد شاكر باشم و هستم. حالا كه اينها رو نوشتم، آرومتر شدم. اين هم از خوبيهاي بلاگ.
راستي بساز بفروشي هم بد نيستها!!! ولي سرمايه ميخواد.
دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۱
پنجشنبه- رفتم شركت، سوغاتياي كوچكي براي بعضي از بچهها گرفته بودم كه بهشون دادم.
زنگ زدم به اون كه با هم بريم سينما و سوغاتياش رو هم بدم، ولي گفت كه رفته ير كار و مشغول شده، نميتونه بياد. حالم گرفته شد. خودم تنهايي رفتم حوزه و فيلم رو ديدم. راجع به فيلم در بالا نوشتم. بعد از حوزه رفتم مدرسه سابقمون. مثل همه پنجشنبهها. اونجا تقريبا 7-8 نفر از بچههاي دوره 11 بوديم. يكي از دوستام به اسم مهدي يه رگ بدنش رو در زير نافش عمل كرده. اون قدر سر به سرش گذاشتيم و مسخره بازي در آورديم كه از چشمام اشك ميومد از شدت خنده. خيلي جالبه كه يه سري آدم 28 تا 30 ساله اين جوري با هم صميمي و شاد بودن و هستن. بقيه فارغ التحصيلان كه بعضياشون 10 سال از ما كوچكترند با تعجب به ما نگاه ميكردند. بعد از مذرسه رفتيم شير-موز-پسته زديم تو رگ. يه ذره از خاطرات دوبي براي بچهها گفتم و اينكه دفعه بعد با هم بريم. بر گشتم خونه. بعد از شام خونه خالهام توي قيطريه دعوت بوديم. پدرم نيومد . و اين خوب بود چون اعصابم اين جوري راحت تره. من رانندگي كردم. خونه خالهام طبقه 14 يك برجه. تقريبا همه جمع شده بوديم. ملت ميزدند ميرقصيدند. بعضيها هم مينوشيدند! ما جوونترها رفتيم روي بالكن(پسر و دختر)، اولش گپ زديم. بعد شروع كرديم با كاغذ موشك ساختن و پرتاپ كردن. به سردستگي مهندس 29 ساله اين مرز و بوم يعني بنده. خيلي حال داد.
{...}(سانسور شد). بعد رفتيم سراغ كامپيوتر پسر خالهام اون تو چيزاي جالبي بهمون نشون داد.
بعد تصميم گرفتيم يه تور علمي برگزار كنيم. از پلههاي اضطراري 14 طبقه رو زير باد و بارون اومديم پايين. 7-8 تا عكس روي بالكنهاي ملت انداختيم. {...} بعضيا خيال كرده بودند دزد اومده و از نگهباني توضيح ميخواستن. ادامه تور با حضور در كوچه، عكس انداختن در حالتهاي اجق وجق، بالا رفتن من از ديوار و جمع كردن موشكها ادامه يافت. بالا كه اومديم يه پاتك به شكلاتهاي موجود در يخچال زديم. ملت بعضا از شدت مستي داشتن آوازهاي شر و ور ميخوندن. خداحافظي كرديم. - چشمك - قرار شده يكشنبهها فاميل كبير ما بروند ولنجك، پياده روي و كوهنوردي و صفا . خيلي خوب شد. من رانندگي كردم. ساعت 3 خونه بوديم. با اينكه فردا بايد فوتبال ميرفتم. ولي 1 ساعت اينترنت بازي كردم. يه چيزي جالب و خوشايند و بسيار زيبا ولي در عين حال نگران كننده فكرم رو مشغول كرده بود. {...} خواب.
پنجشنبه- رفتم شركت، سوغاتياي كوچكي براي بعضي از بچهها گرفته بودم كه بهشون دادم.
زنگ زدم به اون كه با هم بريم سينما و سوغاتياش رو هم بدم، ولي گفت كه رفته ير كار و مشغول شده، نميتونه بياد. حالم گرفته شد. خودم تنهايي رفتم حوزه و فيلم رو ديدم. راجع به فيلم در بالا نوشتم. بعد از حوزه رفتم مدرسه سابقمون. مثل همه پنجشنبهها. اونجا تقريبا 7-8 نفر از بچههاي دوره 11 بوديم. يكي از دوستام به اسم مهدي يه رگ بدنش رو در زير نافش عمل كرده. اون قدر سر به سرش گذاشتيم و مسخره بازي در آورديم كه از چشمام اشك ميومد از شدت خنده. خيلي جالبه كه يه سري آدم 28 تا 30 ساله اين جوري با هم صميمي و شاد بودن و هستن. بقيه فارغ التحصيلان كه بعضياشون 10 سال از ما كوچكترند با تعجب به ما نگاه ميكردند. بعد از مذرسه رفتيم شير-موز-پسته زديم تو رگ. يه ذره از خاطرات دوبي براي بچهها گفتم و اينكه دفعه بعد با هم بريم. بر گشتم خونه. بعد از شام خونه خالهام توي قيطريه دعوت بوديم. پدرم نيومد . و اين خوب بود چون اعصابم اين جوري راحت تره. من رانندگي كردم. خونه خالهام طبقه 14 يك برجه. تقريبا همه جمع شده بوديم. ملت ميزدند ميرقصيدند. بعضيها هم مينوشيدند! ما جوونترها رفتيم روي بالكن(پسر و دختر)، اولش گپ زديم. بعد شروع كرديم با كاغذ موشك ساختن و پرتاپ كردن. به سردستگي مهندس 29 ساله اين مرز و بوم يعني بنده. خيلي حال داد.
{...}(سانسور شد). بعد رفتيم سراغ كامپيوتر پسر خالهام اون تو چيزاي جالبي بهمون نشون داد.
بعد تصميم گرفتيم يه تور علمي برگزار كنيم. از پلههاي اضطراري 14 طبقه رو زير باد و بارون اومديم پايين. 7-8 تا عكس روي بالكنهاي ملت انداختيم. {...} بعضيا خيال كرده بودند دزد اومده و از نگهباني توضيح ميخواستن. ادامه تور با حضور در كوچه، عكس انداختن در حالتهاي اجق وجق، بالا رفتن من از ديوار و جمع كردن موشكها ادامه يافت. بالا كه اومديم يه پاتك به شكلاتهاي موجود در يخچال زديم. ملت بعضا از شدت مستي داشتن آوازهاي شر و ور ميخوندن. خداحافظي كرديم. - چشمك - قرار شده يكشنبهها فاميل كبير ما بروند ولنجك، پياده روي و كوهنوردي و صفا . خيلي خوب شد. من رانندگي كردم. ساعت 3 خونه بوديم. با اينكه فردا بايد فوتبال ميرفتم. ولي 1 ساعت اينترنت بازي كردم. يه چيزي جالب و خوشايند و بسيار زيبا ولي در عين حال نگران كننده فكرم رو مشغول كرده بود. {...} خواب.