بعد از شام هم دوباره رقص و ... بعضي ها به خصوص دائيات طوري ميرقصند كه مطمئني اثر الكله! يه رقص آروم با آهنگ گل گلدون من...و با نور پردازي عالي شروع ميشه. زوجهاي رقصي دو به دو باهم ميرقصند. بعضيها مسخره بازي مرد با مرد ميرقصند . بعضيها هم هر دونفر دخترند، ولي اكثرا اون طوري كه بايد باشه هستند. تو به شدت دلت ميخواد كه يه نفر خاص الان اينجا بود. اون دستاش رو ميذاشت روي شونههات و تو با دستات كمرش رو ميگرفتي. و آروم با اين آهنگ زيبا ميرقصيدين. به شدت دلت ميخواست. همهاش به فكر اون بودي.
بعدش دوباره آهنگهاي تند و رقص چاقو و ...توي نماي پشت صحنه اركستر چهار تا دختر با عينكهاي شب رنگيشون به زيبايي ميرقصيدند . زير رقص نور وحشتناك. عين اين دخترهاي مشوق تيمهاي فوتبال آمريكايي شده بودند. وسط اين كارها چندين و چند بار هم از شركت مجري مراسم تقدير و تليغ به عمل آوردند ، شركتي كه كل كار مراسم و شام و عكس و فيلم و.. با اونها بود. حتي 4-5 تا بپا هم سر كوچه داشتند كه مواظب حمله ناگهاني نيروي انتظامي باشند!
حسن ختام كار اركستر هم سرود اي ايران اي مرز پر گهر بود. همه دستهاي هم رو ميگيرين. تو دستهاي دو تا پسرخالههات رو گرفتي و دستهاي همه توي هوا با آهنگ حركت ميكنه و سرود اي ايران رو فرياد ميزنين. چند متر اون طرف يه خانوم رو ميبيني كه تقريبا داره اشك ميريزه با اين سرود. خيلي عالي بود اين تيكه آخر.عكسهاي با حالي هم انداختي با بقيه. يه جا چون عروس و دوماد هر دو مهندسي مكانيك خوندند ،گفتند مكانيكيا برند عكس بندازند. تو هم با وجود مخالفت چند نفر ميري فاطي ميشي. ميگي: من عمران خوندم با گرايش مكانيك. بعدش هم پسر دائيت و دختر دائيت رو ميرسوني. موقع برگشت خواهرت كنارت كمربند رو بسته و تكيه داده عقب. تو همينطور داري گاز ميدي. 110 تا رو پر ميكني، بعد يادت مياد كه فعلا زوده براي اين ماشين و براي خودت بي خيال ميشي. شب سريع ميري پاي كامپيوتر و يك چت خوب....ساعت از 3 گذشته. خواب.
جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۱
پنجشنبه - 4 - عروسي... (سفيد
مراسم عروسي توي طبقه همكف و توي دو تا خونه برگزار ميشه. تو به تناوب به هر دوسالن سر ميزني. يكي فضاي سنتي داره ، موسيقي سنتي و چاي و قليون و آش رشته. حتي يه خانمي هم اومد از مهمونا مثل سوسن كوري ! ( به همون سن و سال) رفت وسط با ميكروفن و زد زير آواز. صداش هم خوب بود. توي اين سالن جلوي بزرگاي فاميل قليون هم ميكشيي. بابات چپ چپ نگاهت ميكرد. برادرت جرات نكرد بكشه. پدر بزرگت هم معلوم بود كه شاكيه. خوبيش اين بود كه شوهر خاله آت و يه دائيت هم كشيدند. يه شوهر خاله ديگه ات هم از ترس باباش نكشيد!! ميدونستي كه عقوبت اين جريان دعوا با پدرت خواهد بود توي خونه. كه همين شد و تو شب توي خونه گفتي كه هر كار كه دوست داشته باشي ميكني! و جلوي حرف پدرت وايستادي. اون يكي سالن، سالن مدرن بود! رقص و شلوغي و قاطي و پاتي و يه اركستر حسابي. نور پردازي معركه، همراه با جلوههاي ويژه شامل بخار و حباب و ...عين اين دانسينگهاي خارج بود و تو فكر نميكردي كه بازي با نور اينقدر ميتونه تاثير بذاره توي ايجاد يه فضاي محرك و زيبا. بعضي وقتها به نظرت فضا مجازي مياومد. بعضي وقتها چشم و مغزت هم قاط ميزد. دختر دائيت و دخترخالهات (خواهر عروس)، خالهات و زن دائيت بارها به زورميكشنت وسط كه برقصي ولي تو نرفتي . با اين كه دوست داشتي برقصي، اونقدر كه تمام صورت و موهات خيس عرق بشه مثل يه مسابقه سنگين فوتبال! ولي خجالت و اينكه اصولا بلد نيستي باعث شد كه نري. فقط ميري كنارشون و براشون دست ميزني. دختر خالهات ميگفت كه شب عروسيت ميخواي چي كار كني پس؟ بهش ميگي كه: اون موقع ميام يه كلاس پيشت رقص ياد ميگيرم. شام متنوعترين شامي بود كه تا حالا ديدي. شامل : جوجهكباب (غداي محبوب) - گوسفند درسته شكم پر - ماهي شكم پر - بيف استروگانف - خوراك زبان - شيرين پلو - سبزي پلو با گوشت - خوراك مرغ - پيتزا!! - ميگو - خورشت كرفس و ...انواع سالاد و دسر. تو از چند تا غذا ميخوري با چهار تا ليوان نوشابه!!! و آخرش هم كيك - بستني.
پنجشنبه - 3 - حسودي (زرد
با ماشين ميري دنبال پسر دائيت، كرواتش رو كه همكاران از قبل گره زدند! براش وصل ميكني. مادربزگت توي تخت خواب دراز كشيده سلام ميكني و باهاش دست ميدي، دستات توي دستشه. سرش رو به زور داره بالا مياره تا دستت رو ببوسه. تو اجازه نميدي، دو لا ميشي و ماچش ميكني. ميري و كتت رو از فروشگاه تحويل ميگيري. يه كم ترافيك و كلي دنبال آدرس گشتن. آدرس رو افتضاح دادند. با پسر دائيت بدجنسيتون گل كرده. ميگي اين چه وضع آدرس دادنه. آدم كه گاو گوسفندا رو بفروشه، بعد بياد شهر و توي زعفرانيه خونه بخره اين جوري آدرس ميده! پسر دائيت هم كه استاد طنز يه چيزايي مي پرونه . با خودت فكر ميكني. نكنه داري حسودي ميكني. نكنه حرصت گرفته كه پسر دانشجوئه و هيچ در آمدي نداره ولي چون باباش پولداره 9 ميليون تومن سرويس طلا براي عروس گرفتند. نكنه حرصت گرفته چون فقط حلقه عروس 1 ميليون و دويست و پنجاه هزار تومن قيمتشه. نكنه با خودت فكر ميكني تنها سرمايه مادي كه الان داري يه ماشين هفت ميليوني زير پاته، و اونوقت حرصت ميگيره از خرج كردن و پز دادن اينها . ولي بعد كه منطقي فكر ميكني، ميبيني كه پسره چه گناهي داره. اصلا پسره بلا نسبت خر خواهد بود اگر از
امكانات خداداي و ثروت پدرش استفاده نكنه. به تو چه اصلا.
بالاخره آدرس رو پيدا ميكنين. شوهر خالهات رو صدا ميزني تا بياد و كراواتت رو گره بزنه برات. هنوز اين كار رو ياد نگرفتي. شوهر خالهات ميگه تقصير جمهوري اسلاميه! توي سالن عقد با عروس و داماد و همراه خانواده عكس مياندازين. دائي رحمتت رو كه 2 ساله توي قشم زندگي ميكنه رو بعد از يك سال و نيم ميبيني. بهش ميگي كه دلت خيلي براش تنگ شده و اين رو از ته دل ميگي.
پنجشنبه - 2- مرگ (سياه
ساعت 5 ميري مدرسه م، تصميم نداشتي بري چون ميخواي بري عروسي. ولي يادت مياد كه بايد قسط وامت رو بدي. پس ميري. از دور پلاكارد سياه و عكس و آگهي ترحيم رو روي در مدرسه ميبيني. دلت هري ميريزه پايين . خدا خدا ميكني كه طرف آشنا نباشه. قيافه رو كه ميبيني ميشناسيش. هر چند اسمش رو هيچوقت نميدونستي. ” دلالت “ . دانشجوي هوا و فضا دانشگاه پلي تكنيك و فارغ التحصيل دوره 18 مدرسه م. ماشينشون توي جاده شيراز چپ كرده ، خودش و مادرش و برادرش فوت كردند. پدر و خواهر و يه برادر ديگه آش و لاش توي بيمارستان. فاجعه. تو يادت مياد كه اين پسر رو بارها توي فوتبال ديدي. با اينكه هيچ استعدادي توي اين رشته نداشت!! ولي هميشه مياومد بازي ميكرد، حتي يادت مياد كه چند بار هم سر نوبت تيم با هم كلكل هم كرده بودين. آخرين تصويري كه از اون يادت مياد اين بود كه توي يه تيم فوتبال با هم بودين . تو دفاع و بعد دروازهبان وايستاده بودي و اون نوك حمله بود. مقادير بيشماري گل رو خراب كرد و تو حرص ميخوردي. ” بابا اين ديگه كيه!! “. حالا اون آدم ديگه زنده نيست. همين. توي مدرسه مجلس ختم بر قراره و بچهها اكثرا حالشون گرفته است. فوتبال هم تعطيله. تو و بچهها يه كم شوخي ميكنين كه جو بشكنه. اول مرگ و حالا داري ميري به مراسم پيوند دو نفر.
صبح ميري سر كار، ميدوني كه كار زياد داري ولي چون كاريه كه هي توش تغيير داشته و هنوز هم خواهد داشت. تو دست و دلت خيلي به كار نميره. نزديك ظهر يه تلفن از يه دوست ، سر حالت مياره. با ماشين به سمت خونه بر ميگردي. از مسير جلال آل احمد ميري. ترافيك، وحشتناكه براي ظهر پنجشنبه. تنها اتفاق جالب اين ترافيك اينه اون طرف توي ميدون تره بار دائيت رو ميبيني كه داره شيشه ماشنيش رو تميز ميكنه و پسر دائيت كوچولو مثل هميشه داره ورجه وورجه ميكنه. يه كم اشاره ميكني ولي امكان نداره كه از اون فاصله ببينتت. خونه زير دوش فكرت مشغوله، دقايقي طولاني زير دوش فقط فكر ميكني. ” خيالميكنيكهاونتنترو بيشترازخودتدوستدارهواينفكراذيتتميكنهو...“ و اين فكر اذيتت ميكنه....
پنجشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۱
الان بازي اينتر - بارسلون رو مستقيم پخش كردند و تموم شد. قرار بود بعدش بازي آژاكس - ارسنال رو كه توي آمستردام برگزار ميشد، نشون بدند. تعجب كردم چون به علت پرچمهاي اسرائيل كه هميشه توي اون استاديوم هست، معمولا فوتبالي رو نشون نميدن از اونجا. همين طور هم شد. بازي رو پخش نكردند. الان رفتم سراغ اين سايت و نتيجه اين شد.اژاكس 0- آرسنال 0
چون فردا شب ممكنه نتونم وبلاگ بنويسم. ليست شرلوك هلمز رو براي انتخابات شوراي شهر تهران امشب اعلام ميكنم. اگر براي كسي هم مهم نيست . خب نباشه!
1- سيد مصطفي تاجزاده 7985
2- مهندس مجتبي بديعي 5871
3- سيده فريبا داودي مهاجر 5376
4- دكتر عليرضا رجايي 5376
5- مهندس حسين زمان 9174
6- مهندس ابوالفضل بازرگان 1483
7- دكتر محمد حسين بني اسدي 7361
8- مهندس محمد توسلي حجتي 4351
9- دكتر حسن فريد اعلم 3478
10- دكتر لطيف صفري 8715
11- طاهره علايي طالقاني 9354
12- محسن دروديان
13- نسترن نصيري 7849
14- دكتر حميد ماجدي 3851
15- مهندس ابوالقاسم آشوري
به شيباني اصل با اين كه تبليغش رو كرده بودم راي نميدهم چون توي جناح مخالف فريد اعلم توي نظام مهندسيه. به استاد پي سازمون توي دانشگاه بهروز گتميري هم راي نميدهم. به محسن دروديان كه توي ليست تحكيم هست راي ميدهم چون توي جريانات كوي دانشگاه ، وسط جريانات و قاطي دانشجويان متحصن بود و...
امروز صبح توي شركت نامه 6 صفحهاي همكارمون خانوم ن.خ. از كانادا رسيد. نامه به همراه پيوستش خيلي خيلي جالب و خندهدار بود روده بر شديم. سريعا 5 تا كپي از نامه و پيوستاش گرفتيم. كلي سوژه وبلاگ نويسي جور شده كه به تدريج مينويسم.
پيوستي كه فرستاده قسمتي از يك نشريه ايرانيان مقيم كاناداست كه قسمت آگهي ازدواجه!! خانومها و آقايون مشخصات خودشون و همسر دلخواهشون رو نوشتن. همه هم خوش هيكل و زيبا رو هستند. ماشاا... به اين اعتماد به نفس! حالا همكارمون پيشنهاد داده كه ما هم از اين آگهيها بفرستيم براش تا اون بده توي اين نشريه چاپ بشه. مثلا براي من پيشنهاد داده كه اين رو بنويسم. ” جواني هستم 30 ساله، بدون تجربه قبلي ازدواج! داراي مغر كثيف، تحصيلكرده ايران، شاغل در رشته خود، خارج رفته!، دوستدار فيلم و سياست، داراي ماشين شخصي، كوهنورد، فوتباليست، سيگاري آن هم فقط سيگار برگ!، خواهان آشنايي با مهرويي خوش برخورد، با احساس، بدون هيچگونه اعتياد!، بين 14 تا 80 ساله هستم.“ گفته اونايي كه متاهل هستند ولي تغيير عقيده دادند هم بفرستند.
چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۱
برش اول - شهيد همت
كنار دوستت توي واگن آخر مترو سوار هستي. قطار ميرسه به ايستگاه شهيد همت. براي دوستت ميگي قطار بدون باز شدن درها توي ايستگاه خالي فقط توقف داره. ميگي كه ياد فيلم نردبان جيكوب و ايستگاه متروك مترو ميافتي. سكوت بر قراره. به روبرو خيره شدي. بزرگ نوشته شهيد همت. تنها كاري كه به ذهنت ميرسه اينه كه فاتحهاي نثار روح بزرگش بكني. بسمالله الرحمن الرحيم...
برش دوم - ايكات
توي فروشگاه ايكات هستي. داري ميري كه پول كت رو به صندوق بدي. كيف پولت رو در مياري. سكه 10 ليري سوريه از كيفت ميافته بيرون. 3 سال و نيمه از 22 مهر 1378 كه اين سكه يادگاري توي كيفته. چند بار گم شده ولي هر بار ته جيب يا كيف سامسونتت پيدا شده. پات رو روي سكه ميذاري و از چرخيدنش جلوگيري ميكني. 1 ثانيه مكث ميكني و سكه رو نگاه ميكني. دولا ميشي و ميذاري توي جيبت. ياد يه سري خاطرات ميافتي.
برش سوم - موهاي بافته
گرماي وجود و {...}.
2-3 هفته است كه ساعت 3-4 نصفه شب ، بعضي از شبها، با صداي قارقار وحشتناك يك كلاغ كه به نظرم روي درخت چنار عظيم وسط حياطون نشسته از خواب ميپرم. اولش خيال كردم دارم خواب ميبينم. ولي واقعيه. شب اول كه خيلي وحشت كردم و خيال كردم كه اتفاق شومي افتاده. حالا اگر كسي تفنگ بادي خوب سراغ داره، ترجيحا با دوربين مخصوصش، به من قرض بده، ميخوام مغزش رو بريزم كف بالش! چه حالي ميده.از مزاحمتش هم خلاص ميشم.
اين وبلاگ رو ديدم كه درباره كلاغ نوشته يادم اومد كه اين مطلب رو ميخواستم بنويسم.
سهشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۱
امشب دو ساعت فعاليت انتخاباتي داشتم! رفتم شركت دوستم اينها كه يكي از ستادهاي انتخاباتي نهضت آزادي بود. يه كم كمكشون كردم.خود مهندس توسلي هم بود. هر چند از ليست 15 نفرشون فكر كنم به 7-8 نفر راي بدم. درسته بعضيهاشون آدمهاي فرهنگي خيلي خوبي هم هستند. ولي شوراي شهر به آدمهاي ديگري نيز كه سابقه اجراي داشته باشند ، نيازمند است. بله جواد مظفر نويسنده و پژوهشگر بسيار قابلي است، ولي مثلا ابوالقاسم آشوري از ليست كارگزاران بسيار بيشتر به درد شورا مي خورد. رئيسمون توي شركت ميگفت جمعه ميريد به اصغر زاده راي ميدين بعدشم شناسنامتون رو ميارين به من نشون ميدين! توجيهش هم اين بود كه به هرچي راست و افراطيه راي بدين تا كار يكسره بشه! اوندفعه هم بايد بجاي خاتمي به ريشهري راي ميدادين و... ولي خدائيش حالم از اين اصغر زاده بهم ميخوره. مرتيكه. امروز ديدم متاسفانه اسمش توي ليت دفتر تحكيم وحدت هم هست. و نكته عجيب و آخر اينكه من هنوز ليست نهايي مشاركت رو نديدم.
دوشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۱
آيت ا...منتظري هم پيام داده كه ملت در انتخابات شوراها شركت كنند به افراد كاردان و صالح راي بدهند. ظاهرا صدا و سيما سنت شكمي كرده و اين پيام روي تله تكست خودش آورده. ظاهرا اگر مشاركتيها در شوار راي بياورند صفايي فراهاني شهردار تهران خواهد شد. من خودم معتقدم كه او از كرباسچي هم براي تهران بهتر خواهد بود. هنوز چند روزي براي انتخاب ليست خودم وقت دارم. خواهرم بار اولشه كه ميتونه راي بده و يه ذوق و شوق خاصي داره. احساس ميكنه بزرگ شده.
موقع برگشتن به خونه معمولا يه مسيري رو كه سوار ميشم كرايهاش 100 تومنه. چند وقته بعضيها 150 تومن ميگيرند و من هم در راستاي تصميمم حرفي نميزنم. امشب 200 تومني دادم و پياده شدم ديدم هيچي پس نداد راننده. گفتم كه فلان جا سوار شدم! گفت : همينه كرايهاش!! تازه 300 تومن هم ميدادي كم بود!! از شدت پر رويي يارو و تعجب داشتم شاخ در ميآوردم. داشتم آماده ميشدم كه 100 تومن ديگه بندازم تو بغل يارو كه تحقيرش كنم. يارو گاز داد و رفت...و من فكر ميكردم كه چرا هيچكس به حق خودش قانع نيست.
دوستم از بوشهر زنگ زد كه يكي از دوستاش كانديد انتخابات شوراها شده به من ميگه از تو حداقل 10000 تا راي ميخوام!! ميگم از كجا بيارم؟ ميگه تو وبلاگت بزن. ميگم بابا اينجا حداكثر 70 تا خواننده داره. ميگه اشكال نداره تو تبليغ كن. خوب اسم طرف اينه. ” منوچهر شيباني اصل “ ، ظاهرا رئيس نظام مهندسي استان تهرانه توي باند مخالف بهاالدين ادب. شايد خودم هم بهش راي دادم.
شب به اصرار خواهرم با ماشين من رفتيم بيرون، مادرم نشست پشت فرمون ولي اصلا عادت نداشت با اين ماشين، با اين كه راننده خيلي خوبيه. فرمون هيدروليك باعث ميشد خيلي كنترل نداشته باشه رو ماشين. وسط بزرگراه زديم كنار و جاهامون رو عوض كرديم. موقع برگشت جلوي بستني فروشي توي يك فضاي كوچيك پيچيدم و ماشين رد شد. مادرم يهو گفت اين ماشين از كون!! سوزن هم رد ميشه! مرده بودم از خنده.
یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۱
شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۱
شب توي تاكسي عقب نشسته بودم. يه دختر و پسر هم كنارم بودند. توي تاريكي صداي يك ماچ آبدار اومد!! بعدش دختره از در اون طرف پياده شد. پسره رو نگاه كردم. از اون پسرهاي خوش تيپ بود. از اونهايي كه دوست داشتم اون تيپي بودم!! بعد راننده يهو زد زير آواز. صداش هم انصافا قشنگ بود. ” من و شمع و پروانه....هاي هاي “ و ما لبخند ميزديم به اين سرخوشي راننده.
تهران نسبتا حال و هواي انتخابات شوراها رو گرفته ولي اصلا مثل 4 سال قبل پر شور نيست. البته شايد روزهاي آخر بيشتر بشه. امروز توي ميدون وليعصر يه پسره يه كارت داد دستم و گفت ليست نهضت آزادي. تعجب كردم يه كم. ليست نسبتا خوبيه. من نه به همه وشن ولي به چند تاشون راي خواهم داد. از ليست كارگزاران ابوالقاسم آشوري را انتخاب ميكنم. منتظر ليست مشاركت هم هستم. تاجزاده و جلايي پور كه حتما هستند. ببينيم ليست نهايي چي ميشه.
رئيس شركت يه ابهت خاصي داره كه بچهها كمتر جلوش شوخي ميكنند. البته يكي بود كه زياد شوخي ميكرد و الان نيست. من هم گهگاهي مزه پروني ميكنم. چهارشنبه قبل يكي از خانومهاي شركت چون تولدش بود كيك گرفته بود. رئيس شركت گير داد كه به اين آقايون كيك نميدي تا كادويي بهت بدن. من گفتم كادويي ما معنويه!! بعد هم محض مسخره بازي براي خودمون 3 تا كادويي درست كردم با كيك و شيرين عسل و بيسكوئيت!! و دادم به اون خانوم! امروز هم صبح رئيسمون گفت كه بايد بجاي مهندس م كه جايي ديگه ماموريت داره بري اهواز. گفتم باشه. بعد گفت رئيس كارفرما گفته كه هر كي رو بفرستين همه امكانات و غداي خوب و هتل و... در اختيارش ميذاريم. من رو به همكارمون گفتم پس ببخشيد كه دارم جاتون مي رم. البته باي لحن خاصي كه يعني بابا منت سرمون نذار رئيس!! بعدشم گفتم اگر ميِشه بليط رو چهارشنبه نگيرن و شنبه هفته بعد بگيرن، چون پنجشنبه عروسي دختر خالهام و اگر من نرم خيال ميكنند كه من ميخواستم دختر خالهام رو بگيرم و حالا چون داره با يكي ديگه ازدواج ميكنه ، من قهر كردم. بچهها و رئيس منفجر شده بودند از خنده!! خوشبختانه جور شد و قرار شد كه هم 2 نفري بريم . - من و مهندس م- و هم اينكه شنبه بريم. همين. بيمزه.
صبح جمعه به زور از خواب كنده ميشي. ساعت 9:40 بود. خوابهاي پرت و پلايي از تصادف و رانندگي ديدي! پس از 3-4 روز رانندگي ميكني. براي سالن فوتبال شيريني ميخري. فوتبال هم خوب بود. ولي چون كفشت خيس بود با كفش ديگهاي بازي ميكني ولي بد هم نيست. (85). دائيت وسط فوتبال قاطي كرده بد فرم! بد بازي ميكنه و همهاش دعوا ميكنه. تقصير بچهها بود كه زياد سرش غرغر كردند. تو هم شايد اگر1-2 سال پيش بود غر ميزدي و دعوا هم ميكردي باهاش. (چون حاضر نبود كه گلر بره وايسته) ولي حتي يك كلمه هم نگفتي. بقيه رو هم به آرامش دعوا كردي. دائيت وقتي هم رفت تو دروازه سيگار دود ميكرد. در حين گلري!! اعصاب معصاب نداره. يه كم بچهها هم رعايت بزرگ - كوچيكي رو نميكنند. بعد از فوتبال. مياي خونه و آماده ميشي براي رفتن بيرون. ميري دنبال يكي از دوستات. بعد از سوار شدن دوستت ، وسط راه ميبيني دير شده به يكي ديگه از دوستات، بعد از كلي معطلي پشت تلفن عمومي كه يارو داشت با دوست دخترش حرف ميزد! تلفن ميزني كه خودش بره ، چون دير شده. تقريبا همه با هم ميرسين به محلي كه قراره فيلم نمايش بدين و جلسه داشته باشين. سالن رو تاريك ميكنين. جلسه توي سالن بغل برگزار ميشه . بچهها شماره جديد نشريه داخلي رو كه تو اين دفعه توش دخالت نداشتي توزيع ميكنند. شرمنده ميشي، چون اسمت رو نفر اول جزو همكاران زدند. دچار عذاب وجدان ميشي.ولي چندان انگيزه نداري براي كار نشريه. چون مخاطب خيلي كمي داره و اين تو رو بيانگيزه ميكنه ضمن اينكه حوصله هم نداري. دلت براي احسان مصباح هم تنگ شده در ضمن. نيومده بود . بعد فيلم ” سرقت در 60 ثانيه“ رو همه با هم ميبينيد. اونقدر هم كه اژدهاي خفته ميگفت فيلم قشنگي نبود. بيشتر بدرد ماشين بازها و ع شق سرعتها و افرادي كه رانندگي براشون يه جور مديتيشنه!! - مثل خود اژدها - ميخورد. فيلم چند جا گير ميكرد و هر بار تو حرص ميخوردي و عذاب ميكشيدي، چون سي دي رو خودت آورده بودي. ديشب يه چك سريع كرده بودي ولي اينقدر گير نداشت. موقع برگشت هم باز با يكي از دوستان با هم برگشتين و ...بعدش كه رسيدي خونه تازه نشستي مثل خوره ها بازي استقلال - نفت رو كه زده بودي ويدئو ضبط كنه و مخصوصا نتيجهاش رو گوش نكرده بودي ديدي. استقلال برد. بعدش نسكافه و شكلات رو ميزني تو رگ! بعد وبلاگ مينويسي. و بعد داري مينويسي كه وبلاگ مينويسي!!خسته هستي، ولي روز و شب خيلي خوبي بود.فردا هم شب خوبي خواهد بود. حتما. ايام به كام باد.
چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۱
آهنگ زيباي fever با صدايKylie Minogue رو اينجا گوش بدين.
Kylie Minogue
Fever
In Your Eyes
What on earth am I meant to do
In this crowded place there is only you
Was gonna to leave now I have to stay
You have taken my breath away
Is the world still spinning around
I don't feel like coming down
It's in your eyes
I can tell what your thinking
My heart is sinking too
It's no surprise
I've been watching you lately
I want to make it with you
Destiny has a funny way
When it comes and takes all your cares away
I can't think of a single thing
Other than what a beautiful state I'm in
Is the world still spinning around
I don't feel like coming down
It's in your eyes
I can tell what your thinking
My heart is sinking too
It's no surprise
I've been watching you lately
I want to make it with you
ميرفتاح : ” 7- رسما دروغ ميگويد. من را هم ميبيند، ميداند كه من هم بودهام. باز بي اعتنا دروغ ميگويد. من و او با هم منطقه رفته بوديم. جايي افتاده بوديم كه نه توپي در كار بود، نه خمپارهاي، نه چيزي. خودمان به شوخي ميگفتيم منطقه ما روي نقشه عراقيها روي پونز رفته است. آنها اصلا ما را نميبينند. با اين حال او رسما دروغ ميگفت و براي خودش سابقه جور ميكرد...دوباره ديدمش. حالا براي همه چيزهايي كه ميگفت مدرك دارد. ميخواهد كاره مهمي بشود.
8- رفتهام به اسلامشهر عقب كاري. ميبينم يك قصابي، گوشت تازه ميفروشد. وارد قصابي ميشوم و سفارش ميدهم. قصاب مشغول آماده كردن سفارش ميشود. زن و بچهاي وارد قصابي ميشوند. اين پا و آن پا ميكنند. دست آخر زن دويست تومن به قصاب ميدهد. قصاب نگاهي به من ميكند. نگاهي به زن و بعد نگاهي به بچه. دست آخر آشغال گوشتي را لاي روزنامه ميپيچد و ميدهد دست زن. بعد كه زن ميرود سر صحبت قصاب باز ميشود. چيزهايي ميگويد كه سفارش زهر مارم ميشود.
9-خبرهاي رسمي حال به هم زن شدهاند. پايين آمدن سن فاحشگي. مصرف حداقل 5 تن مواد
مخدر در روز در تهران. دزدي. اختلاس...
10-...
25 سال خار در چشم داشت و استخوان در گلو.25 سال هيچ نگفت، تا وقتي كه مردم با او بيعت كردند. آنگاه حكومت را پذيرفت. حكومتي كه عدل بود و داد. اينك در اين روزگار مدعيان راه او، چيزي كه برايشان مهم نيست مردم است. چيزي كه برايشان مهم نيست عدل و داد است. چيزي كه برايشان مهم نيست بيت المال است....
كجاست آن رهبري كه در دادگاه حكومت خودش محكوم ميِشود. كجاست آن مردي كه خارج شدن خلخال از پاي دختر يهودي در مملكت اسلامي را ننگ مي دانست. كجاست آن دست نوراني و معجز...كجاست؟
عيد غدير بر همه مبارك باد.
از جواد خياباني به خاطر گزارشهاي آشغالش، به خاطر خميازههاي متعددش وسط پخش مستقيم فوتبال. به خاطر پاچهخواري بيش از حد. به خاطر احساس خود بامزه بيني . به خاطر هيكل قناسش. به خاطر اين كه چيزي از فوتبال نميفهمه ولي ادعاش ميشه. و...متنفرم! الان هم توي برنامه جنگ ورزش عليرضا دبير بيچاره رو آورده و برگشته ميگه امشب يه مهمون خوشگل و تر و تميز داريم!!! مرتيكه!{...}
ظرف 1 هفته 3 تا فيلم خوب ديدم. اوليش بد كمپاني، با بازي آنتوني هاپكينز. يك فيلم جاسوسي تروريستي. با ته مايههاي كمدي. يه كم تو مايههاي رونين و صلح ساز. شخصيتهاي بد فيلم هم اكثرا اهل يوگسلاوي هستند. در عين هيجان، هنرپيشه سياه پوست نقش اول فيلم كه اسمش رو هم نميدونم، صحنههاي كمدي و با حالي رو ايجاد ميكنه. فيلم بعد از 11 سپتامبر ساخته شده و نشانههايي از تاثير پذيري از آن واقعه را دارد.
دموين فيلم، ذهن زيبا بود با بازي فوقالعاده راسل كرو. قبلا فيلمهاي گلادياتور، نفوذي، محرمانه لوس آنجلس رو از اين هنرپيشه ديده بودم و اين بار توي يك نقش متفاوت هم كولاك بود. داستاني بر اساس زندگي واقعي جان نش، نابغه رياضي و برنده جايزه نوبل اقتصاد (شايد هم رياضيات) در سال 1994. اين نابغه دچار بيماري رواني شيزوفرني ميشه و توهمات جالبي داره. وقتي اين فيلم رو ديدم يه كم ديوونهها رو درك كردم و فهميدم كه ديوونه شدن چقدر راحت و طبيعي!! ميتونه باشه. تا اواسط فيلم هنوز هم باورم نميشد كه ديوونه شده و همه اينها توهمه. هنرپيشه نقش همسر جان نش هم فوق العاده زيبا بود و بازي حسي و پرشور و حالي رو اراده ميكرد. اسمش هم ” جنيفر كانلي “ هستش. الان فهميدم كه فيلم شهر تاريك رو هم قبلا ازش ديدم.
فيلم بعدي هم جنگ ستارگان، اپيزود اول سري جديد بود. جنگ ستارگان اول كه مال سال 1977 بود رو خيلي دوست دارم . با اينكه شايد 10 بار از دوران كودكي تا حالا ديده باشم. باز هم با لذت نگاهش ميكنم. اين بار هم حتي خيال ميكردم باز همونه ولي اين بار سري جدي بود. اين هم خوب بود و قشنگ . ولي اون اولي با اينكه جلوههاي ويژه نسبت به الان خيلي ضعيف بود هنوز بهتره . شايد هم يه جوري نوستالژي دوران كودكيه. اين فيلم روي آپارات نگاه ميكرديم، يادش به خير. فيلم جديد به زمان قبل از فيلم اول بر ميگرده و اسكاي واكر و او بيوان كنوبي كودك و جوان رو نشون مي ده. هنرپيشهها هم ليام نيسون بازيگر نقش شيندلر در فهرست شيندلر و ناتالي پورتمن هنرپيشه فيلم لئون كه حالا بزرگ شده! بودند.
سهشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۱
دو مطلب فوتبالي، اول اينكه در كمال شگفتي و لذت، امروز توي جام حذفي ملوان شكست 2-0 مقابل پرسپوليس در بازي رفت رو با برد 2-0 جبران كرد و در نهايت در ضربات پنالتي برد. آخ چسبيد! دوم اينكه جام باشگاههاي اروپا بعد از 2.5 ماه استراحت از امشب دوباره شروع شد. الان هم داره بازي آرسنال - آژاكس رو مستقيم نشون ميده. از جفتشون خوشم مياد ولي بيشتر از آرسنال. چه ميكنه اين زلاتان ابراهيموويچ، مهاجم تبعه سوئد آژاكس. حتي اگر فوتبالي هم نباشيد، احتمالا اگر سمفوني مخصوص جام باشگاههاي اروپا رو بشنويد خيلي اذت خواهيد برد و اگر عاشق فوتبال هم باشيد و اين آهنگ رو همراه با تصاوير زيباي مونتاژ شده فوتبال ببينيد ، مو بر تنتون سيخ خواهد شد. اين سايت به طور كامل اين بازيها رو پوشش ميده و اگر يه كم بگردين شايد اون آهنگ رو هم پيدا كنين.
دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۱
ميرفتاح : ” 5- پشت چراغ قرمز توقف كردهام. ماشين پشت سرم بوق ميزند. با دست اشاره ميكند كه ميخواهد سمت راست بپيچد. ول كن نيست. صداي بوقش اعصاب همه را خورد كرده. ميروم جلوتر و روي خط عابر به طور اريب ميايستم. يك موتوري براي رد شدن از چهارراه مسيري را انتخاب كرده كه فكرش را هم نميكنيد. با دسته موتور ناخوداگاه يكي از آينه هاي كناري را ميشكند. حتي بر نميگردد نگاه كند.چراغ آن طرفيهاكه زرد ميشود. همه دستشان را ميگذارند روي بوق. آن طرف افسر راهنمايي رانندگي به خاطر توقف روي خط عابر پياده جريمهام ميكند.
6- ماشينها به طرز وحشتناكي بوق ميزنند و خود را به منتهي اليه سمت راست ميرسانند. ترافيك سنگيني نيست، اما اين حركت ماشينها راه را بند آورده است پيش خودم ميگويم مردم اينقدر وضع ماليشان بد شده كه همه مسافر كش شدهاند. با پرايد، با گلف، با پژو، حتي با بيامو. اما خيلي زود ميفهمم كه موضوع مسافر نيست. نزديك است من هم بياراده برايش بوق بزنم. نگاهي به سر و ضعم ميكنم، شرمنده ميشوم و سعي ميكنم از مهلكه دور شوم. اما صد متر جلوتر باز همين مسافر و همين مسافر كشها.“
یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۱
ساعت 8:40 صبح شركت بودم بعد رفتيم جلسه پتروشيمي ساعت 18:45 برگشتيم شركت. پدرمون در اومد. يه ناهار بهمون دادند. ولي بيچاره مون كردند. ساعت 17:30 زنگ زدم شركت ببينم كسي تلفن كرده يا نه كه نكرده بود و نتيجه بازي استقلال رو پرسيدم كه گفتند 3-0 توي جام حذفي به سپاهان باخته!! كف كردم. خستگي تموم روز توي تنم موند. ديگه فكر كنم سپاهان قهرمانه. و استقلال.....روزگار بهتري فرا ميرسد.
ترافيك خيابونها بيچارهام كرد. بخصوص صبح.
راستي موقع ناهار توي هتل هويزه. دوست مشكوك منصور رو ديدم. رئيس كارخونه اتوموبيل سازي فلان. همونكه كه قراره يك فروند ارباس 340 به مبلغ 140 ميليون دلار ناقابل خريداري كنه.
دوستم منصور برام نوشته كه چرا همهاش توي وبلاگم از اشك و گريه كردنم نوشتم . والله بارها هم از خندهها و شاديها نوشتم. بارها نوشتم كه از خنده منفجر شدم و... فقط هم اشك نبوده. اون اشكي هم كه مثلا از شنيدن يك موسيقي خوب توي چشمهاي آدم جمع ميشه معني غم نميده لزوما. يه جور خلسه و يه حالت دروني و معنوي هم شايد باشه. ولي قبول دارم كه اصولا توي وبلاگها و نه فقط وبلاگ من هميشه يه جور افسردگي و غم به چشم ميخوره و اين شايد به اين خاطر ...نميدونم به خاطر چيه. ولي خوب منصور، تو كه ميدوني كه خيلي هم آدم افسردهاي نيستم. نه؟
شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۱
نميدونم شايد تكراري باشه ولي تمام روز توي شركت اضطراب و استرس داشتم ، علتش روهم هر چي فكر ميكردم چيز خاصي نبود. شايد مجموعه عوامل كوچكي بود كه دست به دست هم داده بودند. اضطراب هم از جنس خوشايندي نبود. دستام هم ميلرزيد. حتي شب هم وقتي قاشق رو با دست راستم بالا ميآوردم تا سانشاين رو بخورم خيلي لرزش داشت، مجبور مي شدم دستم رو عوض كنم.ياد فيلم نجات سرباز رايان و لرزش دست تام هنكس افتاده بودم. اعصاب معصاب ريخته بهم. ولي.... شب خيلي خوبي بود.
توي دو تا كارخونهاي كه شركت ما طراحي كرده 2 تا ساختمون توليد و تصفيه هست كه همكارمون توي شركت كه الان مقيم كاناداست طراحي و محاسبه كرده. كارفرما بعدا اينقدر به اين ساختمون لوله و بار اضافي آويزون كرده كه ظاهرا نياز به كنترل مجدد محاسبات داره. اون موقعها محاسبات اينها رو يه پسره كه يكسال از من بزرگتره از طرف كارفرما كنترل ميكرد. فهميديم كه رئيس شركت يه قرارداد با همون پسره بسته تا اصلاحات و كنترلهاي لازم رو انجام بده. مبلغ قرارداد كه 2 ماهه هست رو امروز فهميديم ، 11 ميليون تومن ناقابل!! شاخ در آورديم. تازه 5 ميليون تومن ديگه هم براي تهيه نقشههاي عين ساخت! كه اونهم كاري نداره. از طرفي ساختمون رو هم خود اين پسره بايد تاييد كنه. تقريبا 100% ميشه گفت كه يه جور رشوه سند سازي شده داره پرداخت ميِشه. چون با تاييد اين ساختمون كلي پول طلب شركت هم احتمالا وصول ميشه. اون مهندس همكارمون كه 4-5 سال روي اين سختمون كار كرد توي تمام اين سالها اينقدر حقوق نگرفته!! مي دونم كه اينجا رو ميخونه و حرص ميخوره. عجب بساطيه . همه دچار ياس فلسفي شده بوديم تو شركت! تازه فهميديم كه كلي رشوه و حق حساب هم توي پروژههاي پتروشيمي رد و بدل مي شه كه بگذريم. واقعا سخته كه آدم بتونه سالم و پاك زندگي كنه. سخت.
جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۱
امشب با دوستان رفته بوديم كافي شاپ بازي. بيشتر كافي شاپها به خاطر سخت گيريهاي روز والنتاين بسته بودند. ترس يا اجبار اداره اماكن بود. ظاهرا تمام مظاهر اين روز رو خواستن محو كنند.
توي خيابون گاندي توي اون سر بالايي خفن هم يه گندي زدم و زدم به ماشين عقبي خوشبختانه، چيزي نشد. اولين تصادف با اين ماشين بخير گذشت. هنوز بايد ياد بگيرم و تجربه كنم.
امروز صبخ رفته بودم فوتبال ، پام هنوز مشكل داره يه كم ولي خوب ما هم خوره تر از اين حرفها هستيم. امروز يكي شوت زد و نزديك بود مقطوع النسلمون كنه! نفسم بند اومد . عرق سرد تمام صورتم رو پوشوند .چند دقيق طول كشيد تا حالم جا اومد. بعدش هم پسر دائيم شوت زد دماغم رو پياده كرد! ضعيف شديم بابا. اونقدر خواستم ركود 100% گل زدن پنالتيها رو حفظ كنم كه خراب كردم. اونهم بخاطر اينكه وسط راه تصميمم رو عوض كردم. كاري كه هنگام پنالتي نبايد كرد. خوب پيش مياد.امير حسين ميگفت ديگه تو وبلاگ ننويسيها. ( 82).
امروز روز والنتاين بود . شب كه برگشتم خونه ، رو تختم ولو شدم و دفتر خاطرات 3سال گذشته رو مرور ميكردم. 2 سال والنتيان و والنتاين بازي هديه دادن و گرفتن و... و امسال كه فكر كنم هيچ خبري نيست. يادم افتاد بيشتر از 10 روزه كه باهاش حتي تلفني هم حرف نزدم. تلفن زدم بهش. گفت كه ميخواسته بهم زنگ بزنه امروز ساعت 5 هم زنگ زده بوده و من نبودم. گفتم كه با ماشينم رفته بودم بيرون! گفت : ماشينت و امروز مبارك باشه . گفتم : مرسي ولي امروز چه خبره؟ (خودم رو زدم به اون راه). گفت : هيچي!! ولش كن. گفتم : ميدونم امروز چه روزيه ولي تبريك گفتن ميخواد؟ - بعدش اون موضوع صحبت رو عوض كرد و از چيزايي ديگه حرف زديم . از شركت و ماشين و...آخرش طاقت نياورد و گفت: چرا گفتين تبريك نداره ؟ گفتم : همينجوري. گفت : من منظورت رو نميفهمم. گفتم : منظور خاصي نداشتم . همين طوري گفتم. - خداحافظي كرديم. بعدش با خودم چند دقيقه فكر كردم. از خودم خيلي بدم اومد . خيلي ظالم شدم. با خودم گفتم پسر يك كلمه ميگفتي كه مال تو هم مبارك باشه . ميمردي؟!! تو كه با خودت عهد كردي حتي با وجود اينكه هيچ تعهدي به هيچ كس نداري بر هم زننده رابطه نباشي چرا پس ور الكي زدي؟!!! دوباره بهش زنگ زدم. سلام - خوبي - فقط خواستم بگم مال شما هم مبارك باشه. اون با خنده نسبتا تلخي گفت: تازگيها دو زاريت ، پنج زاري شده؟!! رفتي تقويم رو نگاه كردي؟ گفتم : نه ، دقيقا ميدونستم امروز چه روزيه، به هر حال مبارك باشه. گفت : مرسي. و خداحافظي.
اي خدا ....من چه غلطي بايد بكنم؟
از يه طرف اوضاع طوري پيش ميره و اون طوري عمل ميكنه كه انگار ديگه تمومه. از اين طرف هم اينجور. ديوونه شدم بابا.
پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۱
دوست و همكار خوبم نگارخلوتي كه الان كانادا هستش يه مطلب خوب درباره ماساژ بهم معرفي كرد كه مربوط به وبلاگ روزگار تورنتو. خوش بحالشون . كاشكي شركت ما هم اتاق تفريحات داشت.
ميرفتاح: ”3- ميگويد كجا كار ميكني؟ ميگويم :ابرار هفتگي. ميگويد : ديدي باد طرف راستيهاست رفتي راست شدي؟ ميگويم : من راست نيستم. ميگويد: پس چرا با ابرار هفتگي كار ميكني؟ ميگويم : ابرار هفتگي هم راست نيست. ميگويد : ولي ابرار كه راست هست. ميگويم : ابرار هم راست نيست. تو نشانهاي از راست بودن ابرار داري؟ ميگويد : پس حتما تازه چپ كردهاند. ميگويم : ولي آنها چپ هم نيستند. ميگويد: توي سوئد كه زندگي نميكني. اگر راست نيست پس چپ است. ميگويم: در سوئد زندگي نميكنم، اما يا من نميفهمم چپ و راست چيست، يا تو. ميگويد : اتفاقا من من ميفهمم. براي همين هميشه حواسم هست كجا و با كي كار ميكنم. اين تويي كه نميفهمي. براي همين وقتي بايد راست بزني چپ ميزني، وقتي بايد چپ بزني راست ميزني.“
”4- ميوه را ميگذارد روي ترازو. ميگويد سه هزار و هفتصد و پنجاه تومن. طبق حساب سرانگشتي دارد 300 تومن اضافه ميگيرد. ميگويم : احتمالا اشتباه كردي. يك بار ديگر حساب كن. جوري رفتار ميكند انگار به او توهين كردهام. دوباره حساب ميكند. همچنان 150 تومن اضافه ميگيرد. مغازه شلوغ است . چيزي نميگويم و بيرون ميآيم.“
چهارشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۱
عيد قربان همه تون مبارك باشه همين. قديما بابابزرگ گوسفند قربوني ميكرد هميشه. يادش بخير.
حرف زيادي ندارم جز تبريك. ولي ظاهرا تبريك اين جور اعياد اسلامي يا حتي تولد امام زمان خيلي مد روز نيست . شايد بي كلاسي هم محسوب بشه. ولي اگر تو وبلاگت مثلا تولد مسيح بزرگوار و كريمس رو تبريك بگي ، ميگن خيلي كلاس افزاست. بگذريم.
ميرفتاح : ” 2- دارم توي پياده رو توي اين هواي آلوده قدم ميزنم.ويترين مغازهها را هم نگاه ميكنم. مردي با ظاهر عجيب جلو ميايد. اسامي آشنا اما دور را ميگويد. سيدي فروش است. هر نوع سيدي كه بخواهي. زير هزار تومن و حتي زير پانصد تومن. در ميان اسامي كه رديف ميكند. اسم هتل آزادي (هلمز: احتمالا مراسم شوي لباس خانمها رو ميگه ) و مهماني تبريز هم هست. ميپرسم - با صداي آهسته - كه با قيافه اي كه من دارم ، تو چه طور به من اعتماد كردي؟ نميگويي با اين ريش و يقه بسته برايت درد سر ايجاد كنم؟ چيزي ميگويد كه تا پشت گوشم قرمز ميشود. خيلي سريع دور ميشوم.“
سيد علي ميرفتاح رو خيلي دوست دارم. سردبير نشريه ابرار هفتگي و قبلش مهر. نوشتههاي سرمقاله هفته پيشش فوقالعاده بود . انگار حرف من رو زده. سعي ميكنم همه آش رو بنويسم به تدريج . اين اوليش:
1-”100 تومن به راننده تاكسي ميدهم و پياده ميشوم. آستين كتم رو ميگيرد راننده تاكسي و مي
گويد، 150 تومن. بي اختيار ميگويم اين مسير هر روز من است. لحنش عصبانيتر ميشود. ميترسم چيزي بگوي كه نه تاب بياورم نه بتوانم جوابش را بدهم. 50 تومن ديگر ميدهم، اما به انتقام در تاكسي را محكمتر از حد معمول ميبندم. همچنان كه تاكسي دور ميشود، ناسزايي را ميشنوم و خيلي زود خودم را به نشنيدن ميزنم.“
هلمز: خود من تا چند وقت پيش خيلي با راننده تاكسيها چونه ميزدم. يكي دو بار كارم به دعوا نزديك بكشه. مساله 50 تومن و 100 تومن نبود، مساله اين بود كه حس ميكردي طرف داره زور ميگه و... از 2-3 ماه پيش تاحالا كاملا بيخيال شدم. اصلا به روي خودم هم نميارم حداكثر اين كه وقتي بقيه پولم رو مثلا ميده و كم ميده نميگم مرسي!! كلا تصميم گرفتم اعصاب خودم رو خورد نكنم. شايد يه جوري جا زدن باشه و لي اعصاب معصاب ندارم ديگه. آخرين بار كه بحث كردم يادمه از زير پل گيشا اومدم سر ميرزاي شيرازي. مسيري رو كه 100 تومن و يا 150 ميگيرن، ( معلوم نيست كدومشه!!) يارو 200 تومن گرفت. باهاش كه بحث كردم با يه حالت بدي 50 تومن پس داد و گفت بيا. 50 تومن رو پرت كردم طرفش و گفتم مال خودت ، ولي كرايهاش اين نيست!! اين آخريش بود.
ديشب طبق روال چند سال اخير بعد از نيمه شب مراسم اختتاميه جشنواره فجر رو از شبكه 2 پخش كردند. مجريگري حسين پاكدل بد نبود. برخي جوائز مثل بازيگر مكمل مرد و زن يا صدابرداري و صدا گذاري و تدوين و طراحي صحنه و ... رو اصلا حذف كرده بودند. (يا لااقل تلويزيون پخش نكرد. كه بعيده). عجيبه. كلا مثل هميشه ديدن اين مراسم برام جذاب بود. هر چند سانسور توي پخشش بيداد ميكرد. بهخصوص جايي كه خانومها بودند . بالاخره هنرپيشهدوست داشتني من كه به نظرم حقش طي اين سالها به جرم زيبايي خدادادي خورده شده بود ، سيمرغ بلورين گرفت. نيكي كريمي رو ميگم. دستش توي جيب بارونيش بود روي سن. كلي هم در و ديوار رو نشون دادند تا كلوزاپش رو خيلي نشون ندن! حبيب رضايي هم با همون حجب ذاتي جايزه هنرپيشه مرد رو برد. امسال كلا جشنواره بيبخاري داشتيم. به هر حال بيشتر كساني مثل كمالتبريزي و احمد رضا معمتمدي هم بودند و... نميدونم چرا موقع پخش اين برنامه يه ذره حال و هواي چشمام باروني بود. قطعا به خاطر بردن جايزه توسط نيكي كريمي نبود!! يه ذره فكر كردم ببينم علتش چيه. صداي پيانوي خيلي قشنگي كه موقع اعلام نامزدها مياومد قطعا توش موثر بود ولي حتما يه احساس كمبود بيروني هم بوده....بگذريم.
سهشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۱
خيلي خوشحال شدم كه توي ليست اوليه جبهه مشاركت براي انتخابات شوراي شهر اسم عضو برجسته نهضت آزادي مهندس محمد توسلي رو ديدم. به نظر ميرسه توي اين ليست بيش از سياست به مقوله شهرسازي و حمل و نقل و محيط زيست بسيار توجه شده و اين خيلي خوبه. خيلي از نامزدها تخصص در همين زمينهها دارند.
تنها فيلمي كه از جشنواره امسال ديدم. فيلم آمريكايي ” پيشگوييهاي مرد شاپركي بود “. با بازي ريچارد گر. يادمه از پارسال خيلي دوست داشتم اين فيلم رو ببينم. چون فيلم عجيب و ترسناكي به نظر مياومد. بر اساس يك داستان واقعي در يكي از شهرهاي كوچك آمريكا. ريچارد گر در اول فيلم همسرش رو توي تصادف اتوموبيل از دست ميده.زنش قبل از مرگ توي بيمارستان چيزهايي شبيه يك مرد بالدار نقاشي كرده. 2 سال بعد به عنوان خبرنگار واشنگتون پست، توي يك شهر كوچيك گرفتار ميشه. اونجا يه مردي با بالهايي شبيه شاپرك يه پيشگوييهايي از فجايع ميكنه و صحيح هم هست. اون مرد با تلفن با ريچارد گره هم تماس ميگيره و حتي صداي ديگران و خود اون رو به راحتي تقليد ميكنه. حتي وقتي تلفن رو از برق ميكشه ، باز هم تلفن زنگ ميزنه تا فاجعه رو خبر بده. اين وسط ريچارد گر درگير يك رابطه عاطفي با رئيس پليس زن اون شهر ميشه و آخرش...خودتون ببينيد. فيلم عجيب غريبي بود با فيلمبرداري فوقالعاده عالي. دوربين از در و ديوار و كوه دشت واسه خودش بالا و پايين مي رفت به طرز بسيار زيبا. نور توي اين فيلم نقش عمدهاي رو ايفا ميكرد. رنگهاي مختلف. صحنههاي اسلوموشن هم بسيار عالي و بجا بود. تنها عيب!! فيلم هم اين بود كه بود چون عادت كرديم به زير نويس فارسي و اين فيلم زير نويس نداشت ، خوب بعضي ديالوگها رو نفهميديدم. ولي مطمئنم كه به علت ديدن فيلم زياد گوشم آشنا شده و حالا بهتر از قديم فيلمها رو ميفهمم. 2 تا صحنه فيلم توي ذهنم مونده. يكي اولاي فيلم وقتي خبر مرگ همسرش رو بهش ميدن. اون توي يك راهرو شيشهاي با بادبندهاي نمايان به سرعت داره ميدوه و آخر فيلم روي پل معلق در حال سقوط همون دويدن رو ميبينيم و اين دفعه به خوشي ختم ميشه.
با اينكه پاي چپم آسيب ديده بود. وسوسه شدم و بعد از 10 روز رفتم فوتبال.مثل هميشه امير حسين رو زحمت دادم. اولش فقط گلر وايستادم كه خيلي هم خوب بود. بعدش طاقت نياوردم و جلو بازي كردم. خيلي چشبيد. پام هنوز اذيت ميكنه ولي بد نبود. دو تا گل زدم و هفتمين پنالتي متواليم رو هم گل كردم. ركورد 100% بايد حفظ بشه. (80). راستي موقع برگشتن ساعت 11:20 دقيقه شب به شدت ترافيك بود. خيلي تعجب كرديم. بعدش ديديم . آقايون سپاه يا بسيج هوس ايست بازرسي كردن و اين ترافيك خفن رو راه انداختن. آدم حرصش ميگيره به خدا.
امروز صبح با مادرم رفتيم و ماشينم رو تحويل گرفتيم. ماتيز نقرهاي . فعلا كه خيلي خر كيفم. ماشين هم كه توپه واسه كسي كه تا حالا پيكان ميرونده!! صداي موتور و رووني ماشين و دنده و كلاچ نرم و... هنوز خيلي اخت نشدم و كلي با ترس و لرز از اونجا تو خونه روندم. ابعاد مشاين يه كم دستم نيست. فرمون هم هيدروليكه (با با كلاس!) يه جا نزديك بود كنترل ماشين از دستم خارج بشه. به هر حال .....خيلي باحاله. بگذريم ، نديد بديد بازي بسه.
دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۱
یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۱
صبح پس از ترافيك سنگين و فرمان سوم وقتي رسيدم شركت ديدم. آبدارچي شركت دست گل به آب داده و ليوان خوگشلم رو شكسته و به طرز ناشيانهاي با چسب قطرهاي چسبونده. اولش كمي كفري شدم. بعد با خودم گفتم بيخيال. ليوان رو بهش نشون دادم و گفتم ميبينم كه باز دست گل به آب دادي خنديد. گفتم فداي سرت. اول انداختمش دور. ولي باز درش آوردم از تو سطل! تصميم گرفتم به عنوان جا مسواكي ازش استفاده كنم چون خوگشله. در تمام طول روز به علت خاصي خوشحال و پر انرژي بودم. سخت مشغول كار بودم كه مادرم زنگ زد و گفت تلفني كه خيلي
منتظرش بودم به خونه شده. انشاءا... فردا روز بزرگ و خوبي خواهد بود. يه تلفن خوب ديگه هم شد و...شب خوبي بود. خوب.
ديشب قسمت دوم ده فرمان رو تموم كردم. خدايان ديگر را عبادت منما. نصفه اولش رو توي فرودگاه عسلويه خونده بودم و ديشب تمومش كردم. به خوبي اولي نبود. ولي خيلي خوب بود بازهم. داستان زني كه شوهرش در حال مرگ و مبارزه با سرطان رو تخت بيمارستانه و اون از مرد ديگري حامله است. اينكه بخواهد بچه را نگاه دارد يا سقط كند ، با زنده ماندن شوهرش مرتبط است و...
صبح هم توي تاكسي داشتم قسمت سوم رو با لذت تمام ميخوندم...وقتي تموم شد دربارهاش مينويسم.
شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۱
Border (by : Chris De Burg )
شركت ما توي مناقصه مخازن نفتي يكي از پتروشيمها شركت كرده. در كمال تعجب از لحاظ امتيازات فني رتبه 2 رو آورديم. بالاتر از شركتهاي بزرگي مثل ماشين سازي اراك و سديد و... كلي از اين رتبه مديون رئيس شركت و خوش سليقگيش در بزك دوزك كردن اسناده. به هر حال همون شركتهاي بزرگ اعتراض كردند و قرار شده دوباره يه سري مدارك فني تحويل بشه و امتياز بدن. احتمالا پارتي بازي در كار خواهد بود. من در كمال خيانت پيشگي جلوي بچهها 400 تا صلوات نذر كردم كه برنده نشيم!! هر چند كارهايي رو كه مربوط به من بود تقريبا كامل و خوب انجام دادم. صبح امروز همكارم مهندس م گفت كه به خانوم ن (مدير پروژه و خواهر رئيس شركت) بگيم كه محاسبات رينگ وال و فونداسيون مخازن رو هم تحويل بده . ( يكي رو من محاسبه كرده بودم و يكي رو خودش) بهش گفتم بيخيال. خانوم ل (مسوول تايپ ) سر تايپ محاسبات و فرمولهاي قبلي هم بيچاره شده و امروز نميرسه كه اينها رو تموم كنه. خودم هم بايد دنبال محاسبات بگردم كه مال 2 ماه پيشه و... خلاصه با هم حرف زديم . ولي اون آخرش رفت گفت. خانوم ل كه بيچاره شده بود. من محاسبات خودم رو ندادم. بعد از ظهر مدير پروژه اومد گفت كه شما هم بدين تايپ كنند محاسبات رو. كلي گشتم تا پيداش كردم. تازه هر چي گشتم صفحه اولش نبود. به مدير پروژه جلوي بچههاي ديگه گفتم كه اين رو دستي من خودم پاكنويس ميكنم نميخواد تايپ بشه.( آخ كه من چقدر ايثار گرم! ولي واقعا دلم بحال خانوم ن سوخته بود. از صبح يه بند مشغول بود و اگر اين رو هم ميدادند بهش بايد تا ساعت 1-2 شب كار ميكرد.) خلاصه مدير پروژه رو راضي كردم. بالا به همكارم مهندس م گفتم كه آخرش ما رو بيچاره كردي. كلي كلافه بودم. (هر چند خيلي هم از دستش ناراحت نبودم، بيشتر از اينها به گردنم حق داره.) همش به خودم فحش ميدادم كه چرا بينظمي كردم و صفحه اول رو گم كردم. همون موقع يه دوست تلفن زد. باهاش صحبت كردم. بعد از تلفن حالم گرفته بود. فكر كردم به خاطر كلافگي و شلوغي سرم خوب صحبت نكردم. دوباره مشغول شدم. قرار شد مهندس م دفترچه محاسبات رو پاكنويس كنه و من مشغول عمليات مهندس معكوس شدم ، تا از روي جوابها به اطلاعات صفحه اول كه گم كرده بودم برسم. فكرم كار نميكرد، حواسم به تلفن دوستم بود. توي اين فكر بودم كه برم زنگ بزنم بهش. خودش زنگ زد. تلفن آتليه اشغال بود و يكي ديگه حرف ميزد. رفتم توي اتاق بغلي . حالا راحت تر ميتونسم حرف بزنم. خيلي خوب شد كه تلفن زد. خيلي احساس آرامش كردم. بعد از تلفن انرژي مثبت پيدا كرده بود. سر حال شدم. كارها پيش رفت و يه سري از كارهاي همكارم رو هم انجام دادم ، چون اون داشت كار من رو پاكنويس ميكرد.
ساعت 18:45 بود. كارم تموم شده بود. توي آتليه من بودم و م. با لذت تمام آهنگ ” خط مرزي“ كريس ديبرگ رو كه خيلي دوست دارم گوش ميكردم. به خصوص اونجاش رو كه مردم هم همراهي ميكنند.
And it's breaking my heart.
I know what I must do
I hear my country call me
But I want to be with you
....
كارم رو تحويل دادم و تمام.
جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۱
از دوستت خداحافظي ميكني. وارد ايستگاه مترو ، مفتح ميشي. بليط رو ميگيري. 2 تا راه براي پايين اومدن هست. سوار پله برقي ميشي كه رو به پايين ميره. پله برقي خيلي طولانيه. تو تنها هستي تو اون مسير. احساس جالبي بهت دست ميده. مياي وسط ميايستي. ياد فيلم نردبان جيكوب و بازي مكس پين ميافتي. پشت سرت رو نگاه ميكني. يكي ديگه هم سوار پله شد. صداي رسيدن قطار رو ميشنوي. خودت هم شروع به پايين اومدن ميكني. قطار رسيده و تو سوار ميشي. با خودت ميگي ايول شانس.توي قطار با خودت فكر ميكني، وقتي كه خلوت باشه مترو و قطار رو خيلي دوست داري. روزنامه همشهري جمعه رو باز ميكني و ميخوني. يه خبر در مورد گردهمايي گروه منصورون ، يكي از 7 گروه تشكيل دهنده سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي نوشته توجهت جلب مي شه. قطار رو عوض ميكني. باز هم نشستي و روزنامه ميخوني. قطار خلوته. بعضيها با بغل دستيشون حرف ميزنند. بعضيها چرت مي زنند. بعضيها هم نشتند فقط. روزنامه رو ول ميكني. آدامس دهنت رو از بس جويدي فكت از كار افتاده. ولي نميتوني آدامس رو بندازي وسط واگن! پيرمرد روبرويي داره چرت مي زنه. بهش زل ميزني اونهم لاي چشماش رو وا ميكنه و نگاهت ميكنه. سرت رو به شيشه سمت راستت ميچسبوني. زن چادري و همسرش و پسري كه موهاش رو ژل زده ميبيني. داري فكر ميكني به چيزاي مختلف. يه ايستگاه مونده به مقصد، چشمات يهو ميره. خوابت گرفته . مثل اين چند وقت اخير وقتي خوابت ميگيره شديد، احساس ميكني انگشتات دارن بيحس ميشند. مفاصل دستت يه جوري ميشن. اين حالت 10-20 ثانيه طول ميكشه. ايستگاه مقصد. اختلاف فشار و باد شديدي موقع خروج از ايستگاه. آدامس رو مياندازي بيرون...تند تند قدم ميزني.ميرسي خونه . پاورچين شروع شده.....پوستر جك نيكلسون و الپاچينو رو ميچسبوني به ديوار اتاق. همين.
پنجشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۱
امروز بعد از غروب كه رفته بودم مدرسه م با بچهها كلي گپ زديم و جوك گفتيم و خنديديم. از دوره ما 6-7 نفر بودند به اضافه دوستان ديگه. واقعا عجيبيه از دورههاي 18-19 هم ديگه فارغ التحصيلان نمييان. ولي ما يازدهييها پاي ثابتيم. 1-2 تا بچهها سر بسر وبلاگ من هم ميذاشتند باحال بود.جريان ماساژ هم كلي سوژه بود. بعدشم شير پسته بابا رحيم بود كه چسبيد.
راستي امروز اژدهاي خفته هم مدرسه ميم بود. يكي از بچههاي ما رو ديد كه عمران خونده بعدش هم حوزه علميه رفته! صداي خيلي خوبي داره. قاري فرآن هم هست. توي دانشگاه شريف هم كه بود كنسرت موسيقي سنتي داده بودند و اون خواننده بود. اژدها ميگفت اين پسره همون قاري قرآنه كه صداش خيلي خوبه، نبود؟ گفتم چرا. يكي ديگه از بچهها گفت ما توي دورهمون از قاري قرآن داريم تا...هنوز حرفش رو تموم نكرده بود كه من يكي ديگه همزمان گفتيم تا فلان!!{...}. از خنده منفجر شديم.
چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۱
صبح از خواب بلند ميشي. هي موندنت توي رختخواب رو 5 دقيقه - 5دقيقه تمديد ميكني. بالاخره بلند ميشي. ميشيني روي تخت. با خودت فكر ميكني كه يه چيزي شده. تو موهات دست ميبري و فكر ميكني. ياد ديشب ميافتي...صبح سر كار كه هستي باز همهاش ذهن و دلت مشغوله . دلت اون حالت فشردگي هي بهش دست ميده. احساس استرس ميكني . استرسي كه شايد خوشايند هم باشه قسمتيش. و اين استرس روس اوضاع مزاجيت هم اثر ميذاره. خيلي دوست داشتي خونه پيش كامپيوترت بودي و يه نوشته و يه آرشيو رودوباره ميخوندي، شايد يه كم آروم ميشدي. اين وسط يه تلفن خيلي خوب بهت ميشه. ظهر سر ناهار ميلي به غذا نداري. بزور خوراك لوبيا چيتي و قارچ رو فرو مي دي و فقط نصفش رو ميخوري. همكارت شوخي ميكنه و ميگه نكنه مثل طغرل شدي!! خودت وبقيه ميخندين. بعد از ظهرت توي جلسه پتروشيمي ميگذره. بعد از اينكه باري دومين بار به شهرداري ايرانشهر سر ميزني واز جلوي دانشگاه يك نفر رد ميشي. به طور اتفاقي رسيدي سر اون كوچه. بعدش هم بر ميگردي شركت و...شب توي تاكسي نشستي . توي ميدون وليعصر صداي يه فلوت رو از داخل خيابون ميشنوي ولي نوازنده رو نميبيني. آهنگ گل سنگم رو ميزنه و تو لذت ميبري و با خودت زمزمه ميكني. و... اين قصه ادامه دارد.
خوب موناكو، ليون رو برد و رفت صدر جدول پس از اينكه اوائل فصل حتي نهم بود . بذار تيمهايي كه توي اروپا طرفدارشون رو بررسي كنم. توي آلمان و اللبته كل اروپا طرفدار بايرن مونيخ هستم. از اروپا كه حذف شد. ولي توي آلمان فعلا صدر جدوله با اختلاف زياد. ديشب هم توي جام حذفي 8-0 كلن رو برد!! ايول. توي ايتاليا طرفدار يوونتوس هستم كه فعلا سومه ولي مطمئنم كه آخرش قهرمان كالچو خواهد بود. توي انگليس آرسنالي هستم كه فعلا ملالي نيست، صدر جدول مال ماست. توي اسپانيا وضع خرابه آبي - اناري پوشهاي بارسلون دوازدهم هستند!! پايين ترين مقام از سال 1945. براي تيمي كه سمبل يك ملته - تنها تيم حرفهاي توي اروپاست كه هيچ تبليغي روي پيراهنش نداره - اين فاجعه است. اميدوارم با مربي جديد وضع بهتر بشه. توي فرانسه كه موناكو كولاك كرد. دمش گرم. توي هلند آژاكس محبوب، دومه فعلا.
توي جام باشگاهاي اروپا از بين آرسنال و يوونتوس و بارسلون نميدونم طرفدار كدوم باشم. شايد هم طرفدار هيچكدوم، آخه بورسيا دورتموند هم هست . يه تيم خوب آلماني. به اميد نابودي رئال مادريد و منچستر يونايتد!
سهشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۱
وقتي برگشتم خونه ايران و اروگوئه 1-1 شده بودند. يه كم خوشحال شدم كه ميتونم. بازي خيلي جالبي ميكردند، شيرهاي ايران. فقط اين احمق بياتي نيا الكي اخراج شد. هر چي خوام از اين نويدكيا بدم بياد نميشه. سبك بازيش مثل زيدانه لامصب. گل ايران هم انصافا اروپايي بود. سامره به سمت راست حركت كرد يه پاس براي كعبي و خودش رفت تو عمق. كعبي پاس رو به جلو به نويد كيا توي محوطه و اون تكضرب به بيرون. سامره با پاي چپ شوت و گل...عالي بود به خدا. حيف كه توي ضربات پنالتي باختيم. اگر ايران برده بود. امروز تماما روي شانس بودم. نشد. ولي اشكال نداره.
خوب رفتم عسلويه و برگشتم. سالم. سفري بسيار كوتاه. صبح رفتم فرودگاه با همكارم سياوش بليط و كارت پرواز رو گرفتيم. قبلش توي راه فرودگاه راننده يه آهنگ باحال گذاشته بود كه اين روزا توي تاكسيها زياد ميذارن.(خيالي نيست...) پرسيدم مال كيه. گفت شادمهر عقيلي. فهميدم اون نوار غير مجازشه. با خوشحالي فهميديم كه بليط برگشتيم ساعت 3:30 بعد از ظهر همين امروزه. ( ما خيال ميكرديم ساعت 6 باشه.) هواپيما كه بلند شد از روي زمين. اعتراف ميكنم كه يه كم دلهره داشتم. ساعت 9 اونجا بوديم. خوشبختانه دنبالمون هم اومده بودند. همونجا مسوول كارهاي هماهنگيشون گفت كه پرواز بعد از ظهر رو كلا نهاد رياست جمهوري گرفته و شما بايد فردا برگرديد! حالمون گرفته شد. تازه بعدش هم فهميديم كه رئيس پتروشيمي كه خوشبختانه امروز نبود فردا مياد و ممكنه نذاره كه ما فردا صبح هم برگرديم! دوستم نگران اين بود كه شب لنزهاي چشمش رو چكار كنه؟ دنبال سرم فيزيولوژي بود. بعد از رسيدن به سايت پتروشيمي، يه ماشين و راننده گرفتيم و سايت رو گشتيم و از جاهايي كه خودمون نقشه و طرحش داده بوديم نظير ديوار حائلها و فنسها بازديد و يادداشت برداري كرديم. در مجموع خوب بود. خيال ميكرديم اوضاع خرابتر باشه. كارهاي بتني يكي از يپمانكارها خيلي تميز بود و خوب. ( يكي از دوستان هم توي همين شركته. بابا فكر نميكردم اينقدر كارتون درست باشه!) يه سري كارها هم مطابق نقشه نبود كه البته بيشتر مربوط به فنسها بود كه خوشبختانه چيز كليدي از نظر سازهاي نيست. با موبايل دوستم به يكي از دوستام زنگ زدم كه بگم سالم هستم !! و امشب هم نميام. ولي خونه نبود. ظهر رفتيم واسه ناهار. بعد از ناهار همينجوري رفيقم گفت كه روم نميشه از يارو سوال كنم، تو برو ازش دوباره درباره برگشت بپرس . من دوباره رفتم پيش يارو و گفتم مطمئنيد پرواز ما كنسله ؟ گفت : آره. گفتم : ما بليط اوكي برگشت داريما؟ گفت : جدي؟ گفتم آره. گفت بليط رو وردار بيار. آوردم . گفت قضيه حله. ساعت 2 آماده باشيد. كلي حال كرديم! هر چند هنوز هم نگران بوديم. چون بار اولي كه رفتم عسلويه هم موقع برگشت هواپيما رو وزير كشور و همراهان گرفتند و ما يكشب مونديم. توي فرصت كمي كه داشتيم به اون يكي پيمانكار نثشه و توضيحات لازم رو داديم. با نيسان پيكاپ رسوندمون به فرودگاه. حدس ميزنين راننده چه آهنگي گذاشته بود. آره همون آهنگ شادمهر. هر كي اين نوار رو داره ما شديدا طالب كپي هستيم. اگر ميدونين از كجا ميشه پيداش كرد هم بگين. خوشبختانه كارت پرواز رو گرفتيم. كلي از شانس خوب خودمون تعريف ميكرديم. باز شيطنت من گل كرد. گفتم حالا خوبه همين هواپيما سقوط كنه اونوقت ميگيم كاشكي فردا برگشته بوديم! هواپيما هنوز نيومده بود. بالاخره اومد و 3 ربع بعد ما حركت كرديم. همون همواپيما صبحي بود ، صد رحمت به اتوبوس شركت واحد. وقتي هواپيما داشت كنار خليج فارس حركت ميكرد، منظره خيلي قشنگي بود و من غرق در تفكر بودم. خلاصه اين بوئينگ 707 سقوط نكرد. ولي خيلي موقع برگشت تكون خورد چون هوا خراب بود. ما هم كه مسخره بازي در ميآورديم. من و دوستم اولين نفراتي بوديم كه از سالن فرودگاه خارج شديم. ايران 1 بر صفر از اروگوئه پيش بود...(راستي يه كم هم غرغر كنم. پذيرايي هواپماها هم داره خراب ميشه. صبح بهمون نيمروي سرد بدمزه دادند به اضافه چاي يخ كرده بدون قند!!)
دوشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۱
امروز شيطنت رو به حد اعلا رسونديم توي شركت. امروز معلوم شد كه فردا صبح بايد با پرواز مستقيم ساها بريم عسلويه. خود پتروشميها كه جرات نميكنند و از بوشهر ميرند. اون راه طولانيتره ولي امن تره. ولي خوب اين راحت تره و بسيار خطرناكتر. توي شركت به همكار همسفرم جلوي بچهها ميگفتم وصيتنامهات رو بنويس. هي شوخي ميكرديم كه اين آخرين ناهارمونه و از همه حلاليت ميطلبيديم. ديگه خودم هم باور شده بود كه اين سفر خطرناكه!! با بدجنسي تمام توي آتليه ميگفتم كه تصور كنيد كه من بميرم توي سقوط هواپيما ، چه عزاداري راه ميافته همه ميگن بچاره جوون ناكام ! چند روز قبل از اينكه ماشنيش رو تحويل بگيره ، مرد! خلاصه اونقدر بدجنس بازي در آورديم كه بچههاي شركت گفتند كه تو رو خدا اين حرفها رو نزنيد ما دعا ميكنيم كه سالم برگرديد. آره بابا شيطنت بود و شر و ور . سالم بر ميگرديم. اميدوارم ناهار فرداشون توي سايت ماهي زبيده باشه ، خيلي هوس كردم.
ديالوگ فردا توي هواپيما : اه خانوم مهماندار يه لحظه تشريف بيارين، ميشه بگين كه چرا اين سمت هواپيما بال نداره!!
رفتيم حوزه كه فيلم دروغگو دروغگوي جيم كري رو ببينيم ولي گفتند به جاش فيلم سقوط باز سياه رو داره گفتم چه بهتر . از پارسال دوست داشتم كه اين فيلم رو ببينم ولي از اون فيلمهايي كه بايد روي پرده سينما ديد حتما. پس منتظر چنين فرصتي بودم. منتظر بودم تا اين كار كارگردان پر كار چند سال اخير كه فيلمهاي بيگانه 1 ، گلادياتور ، بليد رانر، هانيبال و1492رو ازش ديده بودم، ببينم. بعضي از اين فيلمها مثل بيگانه و گلادياتور رو خيلي دوست دارم و بقيه روهم خوشم اومد. هانيبال رو هم اصلا. صحنههاي اوليه فيلم مردم گرسنه سومالي را نشون ميداد. در ادامه جنگ نيروهاي ضربت آمريكايي در سومالي با طرفداران ژنرال فرح عيديد را ميديديم. يادمه چند سال پيش زياد اين اسم رو توي اخبار ميشنيديم. ولي اهميتي برام نداشت. صحنههاي جنگي و فيلمبرداري و جلوههاي ويژه فوق العاده بود. اتفاقات كاملا قابل باور و واقعي و مستند به نظر ميرسيد. سر بعضي از صحنههاي فيلم واقعا هيجان زده ميشدم. همون وسط فيلم هم همش ياد جنگ قريب الوقوع آمريكا در عراق ميافتادم. اين فيلم اين نظريه من و خيليهاي ديگه رو تاييد ميكنه. جنگ در پيش رو براي آمريكا طولاني و پر تلفات خواهد بود. جنگ شهري، در شهري مانند بغداد. بسيار غافلگير كننده و وحشتناك خواهد بود. آنچه در فيلم باز سياه در مقياسي بسيار كوچكتر در موگاديشو ميديديم. آرپي جيهايي كه از هر سوراخي به سمت اهداف شليك ميشوند. غير نظاميهايي كه شايد در نگاه اول بي خطر به نظر برسند. ولي وقتي اولين موج تلفات رو ببينند، آمريكاييها را تكه تكه خواهند كرد. بلايي كه در اين فيلم ميديديم كه بر سر خلبانهاي هليكوپترها مياوردند. در بغداد قضيه بدتر خواهد بود. هر چقدر هم كه پيشرفته باشيد ، جنگ شهري و خانه به خانه با شبهنظاميان پر تلفات خواهد بود و افكار عمومي آمريكا تلفات را زياد تحمل نميكند در طرف مقابل ديوار گوشتي و تلفات زياد اهميتي ندارد. نميدونم جرج بوش احمق اين فيلم رو ديده يا نه. بايد براش پخش كنند. نكته ديگه اينكه ما با نيروهاي امريكايي در اين فيلم همذات پنداري ميكرديم و از مرگشون ناراحت ميشديم چون فيلم از ديد اونها ساخته شده بود و اونها آدم خوبه فيلم بودند. ولي وقتي فكر ميكردم به اون مردم سومالي هم حق مي دادم. بالاخره جنگه ديگه هيچ منطقي هم نداره. هنر پيشههاي فيلم خيلي آشنا نبودند. يكدونشون بود كه توي فيلم نجات سرباز رايان معاون تام هنكس بود. اسمش رو نميدونم. توي فيلم تنها كسي بود كه با قامت افراشته و بدون اينكه پناه بگيره وسط ميدون جنگ اين ور و اونور ميرفت. از اين افراد توي جنگها كم پيدا ميشن. توي جنگ خودمون با عراق هم از اين جور آدمها بودند. مثلا وقتي همه زير رگبار دوشكا كپ كردند و دراز كشيدند. يه همچين افرادي بودند كه بلند ميشدند و دستور پيشروي رو ميدادند. يكي هنر پيشه ديگه هم بود كه شبيه تام كروز بود. جمله جالبي ميگفت: ميگفت اگر بعد جنگ به عنوان بازمانده جنگي از من راجع به اين جنگ سوال كنند. هيچ چيز نخواهم گفت، چون آنها هيچ وقت نميفهمند كه اينجا بر ما چه گذشته. و اين عين اتفاقي است كه براي رزمندگان جنگها در سراسر دنيا ميافته كه مردم هيچ وقت نميفهمند كه چه بر آنها رفته و اين باعث انزوا و سرخوردگي اونها ميشه مثل چيزي كه براي بعضي رزمندههاي خودمون پيش اومده و يا چيزي كه خيلي زياد در مورد سربازان آمريكايي جنگ ويتنام شنيدهايم. يه چيزي هم هست كه اصلا آمريكاييها چرا در سومالي يا جاهايي كه ربطي بهشون نداره درگير ميشند. توي فيلم هم جواب اين پرسش رو نميتونند بدهند ولي فقط ميگويند كه مجبوريم! خشونت فيلم بسيار زياد بود انگستها و دستها و پاها بودند كه قطع ميشدند . بگذريم، جنگ چيز مزخرفيه. يه چيز ديگه. اين فيلم من رو خيلي ياد بازي
Operation Flashpoint مياندازه توي اون بازي كه يكي از كاملترين بازيهاي جنگيه ودر مورد جنگي فرضي در سال 1985 بين ناتو و روسيه است. ارتباطهاي بي سيم و پيامها خيلي شبيه بود. مثلا وقتي ميخوان بگن كه دريافت شد ميگن Roger
توي اين فيلم هم فراوون بود. توي اون بازي هر وقت ارشدت كشته ميشد و تو فرمانده ميشدي اين پيغام رو ميگفت. مثلا
No. 7 Take it command. I say again, take it command.
( يه چيزي تو اين مايهها)
امشب همش اين توي مغزمه.
یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۱
امشب وقتي از بيرون وارد اتاقم شدم يه چيزي توجهم رو جلب كرد. دو تا مداد تراش مثل هم كنار هم روي زمين بودند. سمت راست سبز و سمت چپ قرمز. كنار كشوي تختم كه توش چيزاي ناتاشا!! (يعني خلاف!!) زياد پيدا ميشه. خيلي تعجب كردم. اصولا مداد تراش ديگه وسيلهاي نيست كه زياد پيدا بشه. اونهم 2 تا مثل هم . كنار هم روي زمين. توي اتاقم . چيزي كه مطمئنم من نذاشتم. نميدونم جريان چيه. آيا يك نشانه است؟ اصلا از كجا آمدهاند اينها؟
ديشب بعد از اينترنت بازي خوابم نمياومد چون سر شب خوابيده بودم. مشغول خوندن ابرار هفتگي بودم. ساعت 2 ديگه حوصله نداشتم و خوابيدم. توي خواب بيداري بودم كه حس ميكردم يه موجود ديگهاي هم توي اتاقه . نميدونم توهم بود يا نه. ولي حسش ميكردم. جاي سر و پام رو توي تختخواب قاطي كرده بودم. حس ميكردم پايين پام روي تخت كسي يا چيزي نشسته. توي خواب و بيداري تو ذهنم بود كه چيزي شبيه روحه. يهو حس كردم چيزي داره ذهنم رو تسخير ميكنه سعي كردم مقاومت كنم. حتي كمي فرياد زدم. توي مغزم چيزي شبيه لحظاتي قبل از انفجار بمب بيب - بيب ميكرد. با هر زوري بود از خواب پريدم. خيلي ترسيده بودم. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. من و برادرم سالها پيش يك خواب با موضوع مشترك ديديم. و موضوع اينه كه توي گوشه زيرزمين. همونجايي كه موقع خواب پاي من قرار ميگيره. جنازه يه آدم دفنه!! وقتي از خواب پريدم. ياد اون موضوع افتادم. توي سه سالي توي اين زيرزمين ميخوابم. هيچ وقت اينجوري نترسيده بودم. تلويزيون رو روشن كردم.ساعت حدود 2:35 بود. تايمر رو روي پانزده دقيقه تنظيم كردم. چند دقيقه بعد خوابم برده بود. ( اون حالتي كه توي خواب حس ميكنم چيزي ميخواد ذهنم رو تسخير كنه و من شديدا مقاومت ميكنم تا وقتي كه از خوا ب ميپرم. از 5-6 سال پيش تا حالا چندين و چند بار اتفاق افتاده. عجيبه.) راستي........من ديوونه نشدما. اينها رو در كمال صحت و سلامت عقلي دارم مينويسم.
شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۱
بعضي وقتها از دست مردم ايران خيلي حرص ميخورم. عادت كردن به غرغر كردن و شكايت . نيم ساعت آخر بازي ايران - دانمارك رو (ايران 1- 0 برد. تبريك) رفتم توي سالن بيمارستان نزديك شركت ديدم. ايران جلو بود و نسبتا هم خوب بازي ميكرد. ولي از اونجاييكه همين مردم خود را علامه دهر و متخصص در هر امري ميدانند. ( و هر چه بيسوادتر باشند اين ادعايشان {...}ن فلك را بيشتر پاره ميكند!) هي نظر ميدادند. يكي ميگفت بزرگترين بازيكن دانمارك 15 سالشه. يكي ميگفت داور يه نفع ايران ميگيره. خريدنش!! يكي ديگه ميگفت چون اونا يه پنالتي رو مخصوصا به اوت زدند، (واقعا اين كار رو كردند، دمشون گرم. داور اشتباه پنالتي گرفت. مربيشون گفت بزنيد بيرون.) ما هم بايد ميزديم بيرون پنالتي رو! خلاصه شر و ور از هر وري ميباريد. نفر بغل دستي ما هم كه تقريبا خمار بود. پوي پهن گاو ميداد به اضافه پشم گوسفند خيس شده! حالم داشت بهم ميخورد.
قبول دارم وضعيت مردم مطلوب نيست ولي عادت كردن به ناليدن.حتي اگرشرايطشون خوب باشه. چند روز پيش توي تاكسي. من جلو نشسته بودم و هيچي نميگفتم. مسافرا و راننده همه مشغوف غرغر كردن مشترك و ناليدن از در و ديوار بودن. من گوش ميكردم ولي اصلا يك كلمه هم حرف نميزدم. سعي ميكردم از آب و هواي يك صبح زمستاني لذت ببرم. همه مسافرا پياده شدند. راننده ديد ديگه كسي نيست حرف بزنه. از كار و بار و شغل من پرسيد. بعدش گفت راضي هستي از اوضاع؟ گفتم: آره ! شكر. يه كمي حرف زديم. بعدش به مقصد رسيده بودم.