فيلم شب يلدا..ساخته كيومرث پوراحمد كه داستان زندگي خودشه.....رو يكبار ديدم همون 2-3 سال پيش كه اكران شد. خيلي خوشم اومد و خيلي جاهش رو هنوز يادمه. نازنيني نوار كاست اين فيلم رو كه شامل آوازها و بعضي ديالوگهاست برام آورده كه توي ماشين گوش ميدم. يه جايي خانومه پشت تلفن به حامد ( فروتن ) ميگه. اين زخمها بذار رنجت بده...بذار درد بكشي با نيشتر سراغشون برو (نقل به مضمون). حامد ميگه آره درست ميگي. دارم همين كار رو ميكنم ولي اين زخمها مرهم نميخواد؟
خدا رو شكر ميكنم كه همه چيز تموم شد و خدا حتما دوستم داره كه به طرز عجيب و سريعي مرهمي براي زخمهايم پيدا كرد. انگار كه اصلا زخمي در كار نبوده. حوادث يكسال و نيم گذشته مثل كابوس ميمونه كه سريع و تند و پرشتاپ گذشت. مثل ورق زدن يه كتاب مصوره. ولي اون كتاب ديگه تصويرهاش داره محو ميشه. به جز تصاوير خاطرات پدرم كه خب هرگز يادم نخواهد رفت.
و يه فيلم ديگه بود مال سالها پيش به اسم پاييزان. يه آهنگ داشت كه خيلي دوست داشتم. پاييزااااان.......پاييزاااان.......روياي روشن عشق .....در فصل برگريزان......پاييزان.
اگر بخوام براي عشق يك فصل رو منتسب كنيم بدون شك اون فصل براي من پاييز خواهد بود.
پاييز رو هميشه دوست داشتم....
پ.ن.
يه نفر دوست داره دروغ بگه و يكي ديگه رو خر كنه. يه نفر ديگه هم از خر باقي موندن راضيه خب. ايشالله كه بزه !!!
پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۳
شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۳
نسخه دي وي دي آخرين فيلم برتولوچي رو ديدم. طبق معمول بقيه كارهاي برتولوچي، عجيب و غريب و پر از صحنههاي پرنو مانند فيلم آخرين تانگو در پاريس و زيبايي ربوده شده. فيلمي درباره سينما، سكس و سياست. خود برتولوچي علاقه خودش رو در توضيحاتي در مورد سينماي موج نوي فرانسه...گدار و تروفو و...بيان ميكنه . پس زمينه فيلم كاملا به وقايع بهار سال 1968 پاريس و جنبش دانشجويي اون سالها اختصاص داره. بعضي قسمتها كاملا مانند صحنههاي مستند اون سالها ساخته شده. توي اين جريانات ماتيو دانشجوي آمريكايي ساكن پاريس كه تفريحش ديدن فيلم در سينماتك پاريسه، با دختري فرانسوي بنام ايزابل و برادرش تئو آشنا ميشه. خواهر و برادري دو قلو و عاشق سينما و سياست. ماتيو براي شام به خونه اونا دعوت ميشه. پدر نويسنده معروف و فيلسوف و مادر يك آمريكايي. ماتيو شب را هم با آنها ميماند. نيمههاي شب وقتي از كنار اتاق بچهها رد ميشود با صحنه عجيبي روبرو ميشود. خواهر و برادر، لخت مادر زاد در آغوش هم خوابيدهاند. صبح فردا پدر و مادر بچهها براي يكماه به سفر ميروند و ماتيو نزد بچهها ميماند. چند روز بعد آنها طي يك شرطبندي ماتيو را مجبور به همخوابگي با دختر ميكنند!!! و....ساير مسائل عجيب و غريب ساديسمي و مازوخيسمي و...انقلاب دانشجويي هم اين وسط در جريان بود. بگذريم. فيلم عجيبي بود. اين برتولوچي يه كم قاطي داره به نظرم. آدميزادانه ترين فيلمش همون آخرين امپراطور و بوداي كوچك بوده.
يه توضيح در مورد پست قبليم بدم كه شايد خيلي هم لازم نباشه ولي به هرحال.....اين كه يه آدم يه زماني درباره يك نفر عاشقانه بنويسه و بعدها در مورد يه آدم ديگه..به خودي خود مشكلي نيست. همين طور كه خودمن قبلا در مورد يك نفر ديگه مينوشتم و بعدها در مورد يكي ديگه و ....شايد بعد تر ها در مورد يكي ديگه!!! ولي مشكل چيزيه به نام دروغ گفتن در عين حال كه طرفت تو رو به عنوان يك آدم صادق ميشناسه. مشكل اينه كه وقتي هنوز يه رابطه هست اونهم توي شرايطي كه بعدها خودت هم قبول داري طرفت توي شرايط بدي بوده...پاي يه نفر ديگه وسط بكشي و ... مشكل اينه كه اين يكي رو از اون يكي پنهان كني و بالعكس و با هردو يه جورايي ادامه بدي. مشكل اينه كه قول و قرار بدي و يه مطلبي رو به عنوان نشونه بگيري و بعد زير همه چيز بزني. بعد از ماهها. ديگه مهم نيست. شايد من چوپ صداقتم رو خوردم و همونجوري كه به خودش گفتم.....اون چوب مهربونيش رو.....شايد....به هر حال گذشت....تجربهاي بود.
حتما خير و خواست خدا در اين بوده.
امشب فهميدم اين گربه مادر (پيشو) كه هر شب مياد پشت در اتاق من ميخوابه، تقريبا از هيچ موجودي نميترسه به جز اميرحسين!! اونهم وقتي براش اداي گوريل رو در مياره!!
ماه رمضون هم تموم شد. ماه رمضون سريع و عجيب و شامل حوادث بد و خوب بود. عيد همگي مبارك.
دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۳
باران ميبارد...باران پاييزي....زيباست. پيشو گربه حياطمان براي دومين ظرف امسال زايمان كرده اين بار چهار بچه گربه كوكولي..... يكي از يكي بامزه تر......روزگار غريبي است. به نحو غير قابل تصوري پردهها كنار رفته. حتما خير بوده و خواست خدا.....شايد كه چو وابيني خير تو در اين باشد. روزگار غريبي است نازنين. به تو ميگفت كه هيچ لذتي برايش بالاتر از بودن با تو نبوده و حرفهاي زيبا و عاشقانه...اكنون به نفر ديگري.....همان حرفها. روزگار غريبي است....وبلاگ اختصاصي با نام مستعار نجوا براي تو مينوشت.....اكنون.....بازي ظاهرا قرار نيست تمام شود ....نوشتههاي زير كه از اين پس و تا زماني نامعلوم در اين وبلاگ ادامه خواهد داشت. نوشته هاي نجواست براي من. فعلا با همان اسم مستعار. اينكه بعدا چه شود ... انتشار نوشتهها قطع شود يا نشود ...اسمها مستعار بماند يا نماند...نميدانم ...اين كه انتشار اين نوشتهها كار درستيه يا نه....فعلا كه نظرم اينه....روزگار غريبي است.....ولي ايام به كام.....بگذريم.
Tuesday, February 18, 2003
●
کنارمه ، نمی بینمش اما هست . هر از گاهی سرش رو میاره جلو و چیزی رو به زمزمه می گه ، از فیلم یا از بازیگرهاش . لبخند می زنم و سری تکون می دم ؛ نگاه و لبخند رو نمی بینه ، بهتر !! احتمالا فکر می کنه من غرق دنیای فیلمم . دارم ماجرا رو دنبال می کنم البته ، اما شاید خوشایندترین حسی که دارم خوشحالیه حضور اونه ... دستاش رو حلقه می کنه تو هم . دوست دارم با فشار دادن بازوش خوشحالیم رو بهش منتقل کنم ... نه دوست دارم با گرفتن بازوش از حضورش مطمئن شم . آدمک می پره جلو . " احمق نکنی این کار رو ها ، مردها جنبه ی این ابراز علاقه ها رو ندارن ، جو می گیردشون و فکر می کنن دیگه خبریه ! هر چی بیشتر ناز داشته باشی و خودت رو بی تفاوت تر نشون بدی عزیزتری . بگذار اگر خواست اون دستای تو رو بگیره ..." آرنجش رو تکیه می ده رو دسته صندلی . فکر می کنی اگر این لحظه بازوش رو نگیری همیشه تو حسرتش می مونی . شاید هیچ زمان دیگه ای با این آرامش کنار هم نباشین . آروم دستم رو میندازم دور بازوش . آدمک سر تکون می ده " بالاخره کار خودت رو کردی ، اون از کجا بدونه که برای تو خاصه که تو اینجوری احساست رو بهش نشون می دی ، شاید هم فکر کنه که چه دختر سبکی ! و تازه چقدر هم این حرکت تو براش بی تفاوت بود ، بعدا به خودش می گه تا چهار بار ازش تعریف کردم فکر کرده لابد دوستش دارم که اینجوری ابراز علاقه می کنه ، چه بی جنبه !!" از دست خودم ناراحت می شم که مثل دیگران بلد نیستم با دست پس بزنم با پا پیش بکشم . بلد نیستم کاری کنم که اگر علاقه ای هست اول اون ابراز کنه . بلد نیستم برای ناز کردن خودم رو بی تفاوت نشون بدم ... آروم دستم رو تکون می دم که از زیر بازوش بیارم بیرون ، با اون یکی دستش انگشتام رو می گیره و همه ی تردید ها ناپدید می شن ...
نجوا 10:46 PM
comments(1)
●
سلام ...
اسم من نجوا نیست ، اما اینجا من رو به نام نجوا خواهید شناخت . نجوا یه دختر معمولیه مثل هزار هزار دختر دیگه ... پر از افکار و احساسات گاها ضد و نقیض . اینجا رو انتخاب کردم برای گفتن حرفایی که تو چشم دیگران نمی تونم بیانشون کنم و نجواهای عاشقانه ی بی سمت و سو که پنهان کردنشون من رو از خودم دور می کنه ...
دوباره سلام ... خوشحالم که این بلاگ رو دارم !
نجوا 10:45 PM