دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۳

یکشنبه سیاه


امروز یکشنبه چهارم بهمن 83 ، مادربزرگم از برای همیشه از میان رفت . در روز یکشنبه حدود ساعت 2 بعداز ظهر . مانند پدرم که در یکشنبه ای دیگر و 2 بعداز ظهری دیگر رفته بود. مادربزرگم در بیمارستانی فوت کرد که من در آن متولد شده بودم. مادربزرگم رفت و ما را گذاشت با خاطرات خوبش، با یاد مهربانیهایش، با یاد شوخیها و گریه ها و مصیبتهایی که دیده بود. ما را گذاشت با چشمان اشکبار. ما را گذاشت با گریه های مادرم که همیشه در کنارش بود و از هیچ محبت و تلاشی دریغ نکرد، بخصوص در این سالهای زمینگیری. ما را گذاشت با یاد قصه هایش، ما را گذاشت با اتاق و تختی خالی....که همیشه یاد آور اوست ....آخرین بار جمعه توی اتاق آی . سی .یو
دیدمش. تقریبا نیمه بیهوش بود. دستش رو گرفتم پس زد. وقتی گفتم من هومن هستم. دستم رو فشار داد. برای کسی که همه اش در حال حرف زدن بود. سکوت سخته. فقط ناله می کرد. بهش گفتم که مگه قرار نبود که خوب بشی و توی عروسی من باشی. فقط دستم رو فشار می داد....فردا او را برای همیشه به خاک خواهیم سپرد....ولی یادش همیشه با ماست.
چهارشنبه شب بود که مطالب پایین رو نوشتم ولی قبل از اینکه پابلیش کنم اکانتم تموم شد. آره خیلی وقتها وقتی یهو امیدت زنده میشه ....یهو همه چیز خراب میشه. برای پدرم هم همین طور بود.پنجشنبه حال مادربزگ خراب شد و...الفاتحه.

بیشتر از سه هفته است که مادربزرگ توی بیمارستان بستریه. سنگ کیسه صفرا به اضافه عفونت ریه و پیری و بی حرکتی کار رو سخت کرده. الان حالش خیلی بهتره و هی میگه من رو ببرین خونه. یه روز بود که زنگ زدم به مامان و مامان گریه میکرد و می گفت که حال مادربزگ خیلی بده...وقتی رفتم بیمارستان دیگه فکر می کردم کار تمومه حالش خیلی بد بود...فضای بیمارستان هم با توجه به تجربه جریان بابا خیلی آزارم می ده ...اتفاقا همون روز قرار بود از پشت قفسه مادربزگ مایعی بکشند و بنده به کمک مامان و یک پرستار باید مادربزرگ رو نگه می داشتین توی اون یه ربع خیلی درد کشید بیچاره و منهم که دیدن این صحنه حالم رو خراب کرد بدفرم....بگذریم....خدا رو شکر فعلا تا حدودی خطر رفع شده.
باز یه کم تنبل شدم و صبحها دیر بیدار میشم ....توی شرکت هم به شدت سرم شلوغه..مشغول سر و کله زدن با مدل کامپیوتری سازه نگهبان دستگاه حفار متروی تبریز هستم....
هیچ سالی توی زندگیم این قدر توی فوتبال گل نزدم....تازه 2 ماه دیگه تا پایان سال مونده. انگار توی سن سی و یک سالگی..تازه استعداد فوتبالیم داره شکوفا میشه!!!
( ما خیلی مخلصیم بهرنگ جان..ببخشید در حضور شما جسارت می کنیم!!)

یه فیلم دراکولایی توی حوزه دیدم...بد نبود ...ولی سانسور هم شده بود...اسمش یادم رفت..هنر پیشه اش هیوجکمن بود.

رضایت دادیم. مردک موتوری قاتل پدرم رو بخشیدیم. تنها قسمت کمی از آنچه دادگاه تعیین کرده بود گرفتیم و خلاص...شاید علت اصلی بخشش ....توصیه ساداتی بود که خرداد امسال بدون اینکه مطلب رو کامل بدونه، گفت به طرف تخفیف بدین.

یه کمی اضطراب داشتم.....ولی حضور تو اعتماد به نفس و دلگرمی بود برام...مرسی.

و ........توی ماشین نشستم و رادیو پیام روشنه. خواننده داره میخونه......
« یک عمر دنبال چه می گشتم........در کوچه های بی سرانجامی.......یک عمر گشتم تا که فهمیدم......تو سایه بون خستگیهامی....»





هیچ نظری موجود نیست: