جمعه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۲

سينه مالامال درد است


خدايا چرا غروبهاي جمعه رو اين قدر دلگير آفريدي؟
خدايا چرا اين جوري شد اوضاع؟
خدايا....مصيبتت رو هم شكر. چي بگم ديگه.

سينه مالامال درد است اي دريغا همدمي
دل زتنهايي به جان آمد خـــدا را همدمي

چشم آسايش كه دارد از سپهر تيز رو
ســـاقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي

زيــركي را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت
صعب روزي بوالعجب كاري پريشان عالمي

سوختم در چاه صبر از بهر آن شــمع چو گل
شاه تركان فارغ است از حال ما؟ كو رستمي؟

در طـــريق عشقبازي امن و آسايش بلاست
ريش باد آن دل كه با درد تو خواهد مرهمي

اهــل كام و ناز را در كوي رندي راه نيست
رهروي بايد جهان سوزي نه خامي بي غمي

آدمي در عالم خاكي نمي‌آيد به دست
عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدمي

خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم
كز نسـيمش بوي جوي موليان آيد همي

گريه حافظ چه سنجد پيش استغناي عشق
كاندرين طـــوفان نمايد هفت دريا شبنمي

يه مطلب خيلي زيبا هم هست مال يه وبلاگ ديگه،‌مال 3 ماه پيش. مربوط ميشه به يك غروب جمعه. غروبي كه دلگير نبود.

● در تاریک روشنای اول شب
همه چیز به هیات سایه بود
خاکستری ...

هر چه که در نظر بود خاکستری بود
و هر چه که از نظر دور بود خاکستری بود
و خاطرات خاکستری بود
و هر چه که شنیده بودم خاکستری بود
و سکوت خاکستری بود ...

تو در میان خاکسترها گرم بودی
و سایه خنک بود
و گرما خاکستری نبود
و تو سایه نبودی ...

تو مثال نقض همه ی خاکستری ها بودی ...



هیچ نظری موجود نیست: