سه‌شنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۲

Tiffany twisted


اين مغز لامصب من لحظه‌اي آروم و قرار نداره. از وقتي كه خوابم مي‌بره تا صبح 10-20 بار كه بيدار مي‌شم بعدش هم همه‌اش در حال خواب ديدن هستم تصاوير آشفته و مغشوش و خوابهاي مختلف. فكر كنم اگر يه دستگاهي بود كه فيلم مي‌گرفت برنامه‌هاي يك شبكه تلويزيوني تامين ميِ‌شد!! وقتي سر كار هستم همه‌اش تصاوير مختلف و خاطرات مختلف مياد توي ذهنم كه خوب بعضيهاش با ربطه تصاويري از خاطرات او،‌ جاهاي مختلفي كه رد ميشم و خاطرات، تصاوير پدر و...ولي بعضي تصاوير بي ربط مياد. اين روزها موقع محاسبه مثلا يه تير بتني، همه‌اش تصويري از يه تئاتري كه توي يوسف آباد فرهنگسراي شفق ديدم 2-3 سال پيش مياد توي ذهنم و بعدش حركت چند نفري با بچةها به سمت فاطمي. نمي‌دونم چرا. در لحظات خاصي تصاويري از عموي پدرم كه همسن پدرم بود و تقريبا 2 سال پيش فوت كرد در حال سيگار كشيدن مياد توي ذهنم و نمي‌دونم چرا. و خيلي تصاوير بي ربط ديگه. نمي‌دونم .....ياد فيلم ذهن زيبا و راسل كرو ميفتم...و شيزوفرني!! قاطي كردم بالكل. امشب هم باري چهارمين بار ظرف 4 روز گذشته تصادف كردم با ماشين كوبيدم پشت يه پرايد كه اونهم كوبيد به ماشين جلويي!! خوشبختانه فقط ماشين خودم آسيب ديد. خلاصه اينكه اين مغز ما يه ذره اتصالي كرده.و البته فقط مغز نيست. قلبه كه داره فشرده ميشه. از صبح هم هتل كالفيرنياي خونم بالا رفته بود . 3-4 بار گوش كردم و توي ذهنم هم كه خوب همه‌اش بود.
Tiffany twisted
نمي‌دونم. يك عدم آرامش و اضطراب دارم بد فرم. يهو به خودم ميام مي‌بينم دارم توي شركت قدم مي‌زنم. هوس كردم يه جاي خيلي آروم باشم با همراهم. با اون. صبح بيدار شده باشيم و يك فضاي مه گرفته و يك درياچه آرام. قطرات شبنم و سكوت.....سكوت و تكيه كردن به هم. اطمينان و آرامش. حرف زدن در سكوت.
اين حالت عدم آرامش شديد من رو ياد يادداشتي انداخت كه چند ماه پيش نوشته بودم. به نام ”خانه‌اي روي آب “ و اون يادداشت پيامي داشت براي خودم و آرزوي ايجاد خانه‌اي محكم و امن. ولي روزگار مهلت نداد و حالا باز به شدت محتاج ساختن آن خانه محكم هستم در شرايطي بسيار حادتر. و نه به تنهايي. يادداشتم اين بود.تاريخ يادداشت مال سه شنبه 17 آوريل 2003 است. تقريبا 21-22 فروردين امسال. عجيبه.
(كامنتهاي بچه‌ها هم مال اون موقع جالبه)
خانه‌اي روي آب - اين يك فيلم نيست

احساس بديه در گذشته هم بارها و در موارد مختلف، اين احساس رو داشتي. در شرايطي حادتر و بدتر. هر چه قدر هم مطمئن باشي كه نه، از جانب اون كاري صورت نمي‌گيره. باز هم اين هم حس، اين حس لعنتي، باز هم اين حسادت اذيتت كرده و مي‌كنه. با خودت فكر مي‌كني، به تو چه؟ تو چه كاره‌اي؟! ولي بازنمي‌توني آروم بگيري نمي‌توني خودت رو راضي كني. شايد هم اين نوعي مجازاته. از جانب خدا. نوعي مجازات براي اينكه احساسات ديگري رو هم درك كني. بفهمي ديگري هم چه زجري مي‌كشه در قبال رفتارهاي تو. و چه ظلمي بر اون مي‌ره، هر چند كه قصدت اذيت و ظلم نباشه، به هيچ وجه. هر چند اين وسط خودت هم ندوني كه چكار بايد كرد؟ لااقل 100 درصد ندوني. تمام بعد از ظهر، سر ناهر و بعد از اون فكرت مشغوله و قلبت فشرده و پر از استرس. رنج كشيدن فضيلت نيست ولي بكش و بچش، شايد برات بهتر باشه. شايد كمكت كنه. شايد...شايد روزي...شايد روزي اين خانه روي آب، در جايي مستحكم بنا شود، در امن و آسايش. به اميد آن روز.








هیچ نظری موجود نیست: