سينما
جمعه شب، سينما ايران اكران فيلم دوئل رفتيم به دعوت يكي از اقوام. با حضور درويش كارگردان و سعيد راد بازيگر نقش منفي فيلم. كه خوب بازي كرد و البته بازي عالي پژمان بازغي و ساير هنرپيشهها . پرستويي، پريوش نظريه و بازي چند دقيقهاي هديه تهراني. جلوههاي ويژه فيلم كه توپ بود و از از كيميا و سرزمين خورشيد هم خوبتر و البته خوب اين پر هزينه ترين فيلم تاريخ ايران بود. داستان فيلم هم اي بد نبود. آخرش بهم نچسبيد زياد. جلوههاي ويژ فيلم يه كمي. (توجه كنيد، يه كمي) تو مايههاي نجات سرباز رايان و پرل هارپر بود. بگذريم.
گرافيك
پوستر فيلم به نظرم خيلي قشنگ بود و متفاوت با ساير پوسترهاي فيلمهاي ايراني. همچين تو مايه كارها و سليقه كاري يك نفر بود.
برای دیدن پوستر در اندازه بزرگ روی عکس را فشار دهید
Fashion
بعد از فيلم خيابون شريعتي غلغله بود. دستههاي عزاداري و هيئت و نوحه خون تنها و سيل دختر و پسر توي خيابون. با آخرين تيپهاي روز و عينكهاي شب و ...كلي مونديم تو ترافيك. ساعت 12 شب!!
Oscar
شبكه دو كانال ام.بي.سي ساعت 4:30 صبح فردا - دوشنبه - به وقت تهران مراسم اسكار رو مستقيم نشون ميده. تنها نماينده ايران شهره آغداشلو هستش كه نامزد بهترين بازيگر نقش مكمل زنه. اميدورام همونطور كه ما به ايراني بودنش افتخار ميكنيم، خودش هم افتخار كنه!!امسال مراسم اسكار 20 روز زودتر از هميشه داره برگزار ميشه.
Bundes Liga-Sport Show
نفهميدم براي چي اون مرتيكه سياه ، ساندي اوليسه بازيكن نيجريهاي تيم بوخوم ميخواست وحيد هاشميان، بازيكن ايراني و بهترين گلزن همون تيم بوخوم رو وسط بازي بزنه!! بقيه بازيكنها از جمله دروازبان اومدند و وحيد رو نجات دادند!! آخر بازي هم دلداري ميدادند بهش.
از مهدوي كيا چي بگم يك گل پنالتي. يك پنالتي براي تيم گرفت يه پاس گل هم داد. بس نبود؟؟
Pmc
اين كانال ماهوارهاي ايراني مال كيه؟ يكي در ميون شوهاي ايراني و خارجي با كيفيت خوب نشون ميده. ولي سه روز عزاداري رو تعطيل كرده! براي زلزله بم هم يك هفته تعطيل بود. جالبه.
Music of the day
اين سايت فوق العاده دوباره راه اندازي شد. بعدا بيشتر ميرم سراغش.
Here without you ...
{...}
بيات ترك
اذان زيباي موذن زاده اردبيلي تو مايه بيات ترك - اگر اشتباه نكنم - نمونه اصيل معنويت الهي و هنر ايرانيه. هميشه اين اذان رو كه ميشنوم يه جورايي من رو ميگيره. مو بر تنم سيخ ميكنه. ولي حالا اشك هم توي چشمام مياره. ياد شبهاي بيمارستان ميفتم موقع اذان. كانال تلويزيون اتاق طبقه ششم بيمارستان شركت نفت رو ميذاشتم روي كانال پنج كه اذان موذن زاده باشه.
” توكلت علي الحي الذي لا يموت....الحمد لله....الله اكبر و....“ پدرم همونجا بي حركت روي تخت بود و من فقط دعا ميكردم. ولي قسمت نبود.
یکشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۲
جمعه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۲
جمعه - 3 صبح - خواب ديدم پدرم وسط پذيرايي، پشت به من و به پهلو خوابيده. رو به قبله. پاهاش رو تو شكمش جمع كرده و دستهاش لاي زانوهاي پاشه. انگار كه سردش باشه. هيچي روش نيست. با مادرم داريم صحبت ميكنيم يه چيزايي درباره مرگش ميگيم....از خواب ميپرم.
1 ساعت بيخوابي.
جمعه - 8 صبح - خواب ديدم وارد توالت شدم. دو سه تا كرم بزرگ آغشته به مدفوع دور و بر كاسه توالت هستند. يه موجود ديگه كه ترسناكه و شبيه شب پره ميمونه و سعي ميكنه پرواز كنه داره روي سراميك كف بال ميزنه من ميترسم كه بياد طرف من. به يه سكوي ده سانتي ميرسه و نميتونه بياد طرفم . شلنگ آب رو ميگيرم روي همه شون. كاسه توالت پر شده و گرفته ولي آب توش زلال و تميزه. 3 تا مارمولك اون تو غوطه ور هستند. اون موجود هم حالا شبيه يك سفره ماهيه با مقياس يك صدم. توي آب شناوره. شاخكهاي ترسناكي داره و زير شكمش سفيده. داره تلاش ميكنه هنوز.....از خواب پريدم.
جمعه - 4 بعد از ظهر - پشت به تلويزيون كه داره شو خارجي نشون ميده به پهلو خوابم ميبره.
خواب ميبينم كه صداي پدرم مياد كه اومده پشت در زيرزمين، من همونجوري به پهلو خوابيدم و پشت به تلويزيون روشن. پدرم صدام ميزنه. من جواب نميدم. صداي خواهر و مادرم مياد كه ميگن كه ولش كن تازه خوابيده. پدرم ميگه خواب نيست چون تلويزيون روشنه. ميگن، اين عادتشه همينطوري ميخوابه. من فقط صداها رو ميشنوم. ميگه وقتي بيدار شد بگين بياد بالا. اونها هم ميگن باشه. لحن پدرم شاكي بود و كمي عصباني. ولي توي ذهنم بود كه از سفر كوتاهي برگشته....از خواب پريدم. همونجوري پشت به تلويزيون روشن، ولو بودم......حالم از دست خودم گرفته شد. بايد امروز ميرفتم بهشت زهرا. تنبلي كردم.
پ.ن. تنهايي به مفهوم مطلق.....
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
دل بي تو به جان آمد، وقت است كه باز آيي
چهارشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۲
دي صبح
تصميم داري امروز قوي باشي و سرحال. شلوار نو ، هنگ تن. پيراهن اتو خورده. جوراب نو. ادكلن. ثبت نام موبايل.
دي ظهر
فكرت مشغوله و ناراحت. هي سعي داري قوي باشي. تصميم داري براي يك روز هم كه شده ظرف 5-6 ماه گذشته به هيچ علتي، به خاطر هيچ چيزي. هيچ قطره اشكي گوشه چشمت نياد.
كلنجار ميري و فكر ميكني.
دي غروب
فوتبال نميتوني بري. چون كشاله رون پات كش اومده و يكي دو هفته حداقل از فوتبال معافي!!
دي شب
اينترنت. توي آرشيو وبلاگ يك نفر. دنبال تاريخ تولد دو نفر ميگردي كه توي اين ماه تولدشونه. پيدا نميكني. ولي به اين متن ميرسي.
پنج شنبه، 22 اسفند 1381
●
شوخی شوخی می گه موضوع چیه ؟ غیرتی شدم ...
جدی جدی از این حالتش خوشت میاد ...
شوخی شوخی می گه شما عزیز دل اینجانب هستید ...
جدی جواب می دی متشکرم ، لطف دارید شما ...
شوخی شوخی نگاهش رو از چشمات می دزده ، می گه من شنا بلد نیستم ، می ترسم غرق شم ...
جدی جدی نگاش می کنی ، می گی خوب برو یاد بگیر ...
شوخی جدی چقدر داری بهش فکر می کنی !!
تمام تلقينهاي امروز ميپره. سيل خاطرات مياد جلوي چشمت. اشك مياد تو چشمات و گريه كه نه، زار ميزني. قدر ندونستي و زار ميزني. سير، واسه خودت گريه ميكني.
دي آخر شب
بازي بايرن مونيخ - رئال مادريد. مساوي يك يك . پيزارو سانتر ميكنه و ماكاي ميزنه توي گل نعره ميزني ولي اليور كان كار رو خراب ميكنه. و رئال با وجود سوسك شدن مساوي ميكنه. خواهرت نميه اول رو كنارت ميبينه به عشق ميشائيل بالاك!! ولي بعد ميره بخوابه.
تمام ديروز
تمام مدت شجريان داره توي مغزت اين غزل سعدي رو ميخونه.
”مرا به هيچ بدادي و من هنوز بر آنم كه از وجود تو مويي به عالمي نفروشم“
از وجود تو مويي به عالمي نفروشم
مويي.....عالمي.
فردا بايد صبح زود..هفت و نيم از خونه بزني بيرون و اين يعني مرگ!! با خودت فكر ميكني. چطور من 21 ماه خدمت سربازي 5:45 صبح از خونه زدم بيرون؟
پ.ن. آواز شجريان را در صداي بك گراند بشنويد.
پري صبح
صبح زودتر از خواب بيدار ميشي، قراره با يكي از داييها بري براي شروع كار انحصار وراثت. توي پمپ بنزين جردن دعوا راه مياندازي. يه پسر دوازده ساله رو گذاشتن اونجا، باك ماشين رو 40 تا پر كرده!! ميگي آخه تو چطور توي ماتيز كه 35 ليتر ظرفيت باكشه و الان هم تازه 28-29 تا بيشتر توش جا نميگيره 40 ليتر بنزين زدي؟؟ ميگه نه درسته. باباش كه مامور پمپه هم مياد ميگه 2500 بايد بدي. دعوا بالا ميگيره. رئيسشون مياد خلاصه راضيت ميكنه 2200 تا بدي!!! دزدي تو روز روشن. ميري از پمپ بياي بيرون، يه آقايي از وانت شركت نفت پياده ميشه و ميگه من مامور شركت نفتم و اينها رو چند وقته زير نظر دارم. رسما دزد هستند. درشون رو تخته ميكنم بالاخره! با دايي ميري باغ فردوس پيش يه دفتر خونه كه آشنا شونه. زياد تحويل نميگيرن!! ميگن بايد 3 نفر غير فاميل بياريد شهادت بدن و دادگاه و...مياي بيرون تصميم ميگيريد، يه جايي نزديك خونه كار رو شروع كنيد. داييت از اوضاع احوالت ميپرسه و يه چيزايي ميگي. ميگه حل ميشه همه اينها درست ميشه. نميدونم چرا موضوع صحبت رو به دايي بزرگ ميكشونه. ميگه روز ششم بهمن وقتي من جنازهاش رو ديدم، تنها كسي بودم كه گفتم راحت شد. چون شب بيداريها و بي قراريهاش رو ديده بودم. همهاش ميگفت چرا زن ژاپني گرفتم؟ چرا گذاشته رفته ژاپن؟ بچه رو چكار كنم و...ميگه داشت ديوونه ميِشد.
با خودت فكر ميكني، اگر منهم بميرم و دوستام بيان بالاي جنازهام، ممكنه بگن آره راحت شد طفلك!!
از دايي خداحافظي ميكني. توي ميرداماد ميري بانك كه چك رو نقد كني و براي ثبت نام موبايل چك بگيري. يك ساعت رسما توي بانك معطل ميشي. سوار ماشين كه ميِشي. نوار دود عود شجريان رو ميذاري.
آتش عشق تو از جان خوشتر است
جان به عشقت آتش افشان خوشتر است.....
از پشت چشمهاي خيس خيابون رو خوب نميشه ديد اونوقت.
پري ظهر
نرسيده به شركت توي ترافيك زنگ ميزني. ميگي برات از بيرون غذا سفارش بدن!
پري بعد از ظهر
شرلوك هلمز مغزت فعال ميشه. زنگ ميزني و صحبت ميكني و درد دل.
تمركز كاري نزديك به صفر
پري غروب
همكارت مهندس م رو تا شيخ فضل ا....ميرسوني. نزديك خونه هوس ميكني به اين سوپر ماركت دم خونه سر بزني. يادته اون موقع سال 1360 كلاس سوم ابتدايي بودي و اينجا سوپر ماركت بود. يه غرفه كتاب هم بود. اون موقعها مادرت خريد ميكرد و تو توي كتابها بودي. تنتن ، تارزان، پلنگ صورتي. قيمتش 175 ريال بود!! حالا بعد از 22 سال اون سوپرماركت دوباره باز شده. به صندوقدار ميگي جريان 22 سال قبل رو. اصلا توجهي نميكنه!! سركوچه دنده عقب ميگيري كه بري توي كوچه. موتوريه كه به پدرت زده بود با 5-6 نفر ديگه مرد و زن و بچه دارند ميان بيرون. بي توجه ميايي عقب. توي خونه ميگي اينها اينجا باز چكار ميكردند؟
مادرت ميگه كه تو راهشون نداده و دم در صحبت كردند و...و مثل اينكه قسمت بوده دوستت رو برسوني و به سوپر ماركت سر بزني تا دير برسي خونه، چون اگر بودي قشقرق به پا ميشد. وقتي مادر طرف برگشته و گفته خب ايشون عمرشون رو كرده بودند و پير بودند!! وقتي موتوريه بگرده و بگه اصلا ميرم زندان و هيچ ديهاي هم نميدم تا دلتون بسوزه!! البته برادرت گفته خوب ما هم همين رو ميخوايم اصلا! و طرف به گه خوردن افتاده! خواهرت هم آخرشاكي شده و همهشون رو هل داده عقب و داد وبيداد!! با خودت فكر ميكني ظاهرا تا حالا هم كه نگفتيم بهشون بالاتر از چشمتون ابروست اشتباه كرديم. ملت پر رو شدن بيشتر. به خواهرت ميگي خوب مثل اين خانوم بزرگها چادر بستي به كمرت دعوا كرديها!! كيف ميكنه. ميگه آخه از مهربوني مامان سوء استفاده ميكردن.
پري شب
بستني. راسموس.......توي مغزت ميگن : غم زمانه خورم يا فراق يار كشم؟
دوشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۲
ميدانم هيچ صندوقچهاي نيست كه بتوانم رازهايم را توي آن بگذارم و درش را قفل كنم، چون تو همه قفلها را باز ميكني. ميدانم هيچ جايي نيست كه بتوانم دفتر خاطراتم را آن جا پنهان كنم، چون تو تك تك كلمههاي دفتر خاطراتم را ميداني. حتي اگر تمام پنجرهها را ببندم، حتي اگر تمام پردهها را بكشم، تو باز هم مرا ميبيني و ميداني كه نشستهام يا خوابيده و ميداني كدام فكر روي كدام سلول ذهن من راه ميرود. تو هر شب خوابهاي مرا تماشا ميكني، آرزوهايم را ميشمري و خيالهايم را اندازه ميگيري.
تو ميداني تا امروز چند بار اشتباه كردهام و چند بار شيطان از نزديكيهاي قلبم گذشته است. تو ميداني فردا چه شكلي است و ميداني فردا چند نفر پا به اين دنيا خواهند گذاشت.
تو ميداني من چندشنبه خواهم مرد و ميداني آن روز هوا ابري است يا آفتابي؟
تو سرنوشت تمام برگها را ميداني و مسير حركت تمام بادها را و خبر داري كه هر كدام از قاصدكها چه خبري را با خود به كجا خواهند برد.
تو ميداني كدام دانه برنج را كدام مورچه كي از زمين برخواهد داشت. و ميداني تكتك دانههاي انار در كدام لحظه پاييز خواهند رسيد.
تو ميداني هر كدام از قطرههاي باران بالاخره پاي كدام ريشه خواهد رفت و ميداني كدام سيب سرخ را من خواهم خورد و كدام دانه گندم سهم سفره هفت سين ماست.
تو حساب اشكهاي مرا داري و ميداني تا حالا چند ستاره از چشمم چكيده است. تو ميداني در نوك هر پرنده چند تا آواز و در قلب من چند تا آرزو.
تو ميداني، تو بسيار ميداني...
خدايا خواستم برايت نامهاي بنويسم. اما يادم آمد كه تو نامهام را پيش از آنكه نوشته باشم خواندهاي...پس من منتظر ميمانم تا جوابم را فرشتهاي برايم بياورد.
نوشته عرفان آهار نظري...........نشريه چلچراغ
پ.ن. خوشا شيراز و شاه چراغش. چه ربطي داشت؟
جمعه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۲
اسم آهنگيه از گروه ” راسموس “
پنجشنبه -
صبح.
صبح كوفتي شروع شد. تا ساعت 12 ظهر تو رختخواب بودم. خواب كه نبود. كلافگي و بي حوصلگي مطلق.مثل ديروزش كه نرفتم سر كار.
اين بار ساعت 1:30 بعد از ظهر رفتم شركت كه خودي نشون بدم.
اوائل راه دوستم مهدي رو ديدم. سوارش كردم. يه دوري زديم. بهم گفت اون استخاره كه شماره تلفنش رو بهت دادم چي اومد؟ بهش گفتم.
غروب.
رفتم پيش مادر بزرگ. يه چيزايي تعريف ميكرد كه خواب بابا رو ديده و ...هي به من زير صندلي رو نشون ميداد و ميگفت اون جوجهها رو ببين، بهشون دونه بده، گناه دارن!! و البته جوجهاي در كار نبود! با پسر دايي رفتيم استخر. توي استخر يه پسره كور بود و واسه خودش قدم ميزد توي آب. حالم رفت تو قوطي و خدا رو شكر كردم كه نعمت بينايي و سلامتي داريم. نميدونم طرف چه تصوري از آب و محيط استخر داشت واقعا نميدونم. توي سونا باز ياد پدرم افتادم و اينكه پارسال همين موقعها اون احتمالا همين جايي كه من الان نشستم توي سونا نشسته بود و ....
شب.
توي ماشين استينگ داره ميخونه. آهنگ آخر فيلم لئون.
Thats not the shape of my heart
....
And if I told you that I loved you
Youd maybe think theres something wrong
Im not a man of too many faces
The mask I wear is one
صدا روي حد نهاييشه.
توي خونه. تلويزيون داره يه فيلم مستند از جريانات انقلاب ميده. فيلمي كه تا حالا نديده بودم. خب شب راي گيريه ديگه. تظاهرات. خانمهاي بيحجاب. مهندس بازرگان. سخنراني هنگامي نخست وزير شدنش و...عجيب بود. ترتيب زماني فيلم درست بود. بعد از رفتن شاه رفت تظاهرات جلوي دانشگاه. روز ششم بهمن رو نشون داد و بعد تشييع جنازهها. روي كفن يكي اسم دائيم رو نوشته بود. اون روز تشييع جنازه رو قشنگ يادمه هر چند 5-6 ساله بيشتر نبودم.
تلويزيون داره خودش رو پاره ميكنه. سر شب هم آهنگ يار دبستاني رو گذاشته بود. جل الخالق.
آخر شب.
با مادرم نشستيم داريم، فيلم ميبينيم. خيلي ناآرومم. مادرم زير چشمي نگاهم ميكنه. بالاخره طاقت نميارم. بهش ميگم. ميشه اينجا سيگار روشن كنم؟ با اينكه بار اوله كه همچين چيزي رو جلوش ميگم. خيلي عادي ميگه. نه . اشكالي نداره. دود كاپيتان بلك يا به قول بچةها سردار سياه،فضاي اتاق رو پرميكنه. به خودم قول دادم روزي دو تا بيشتر نشه. همون جا جلوي تلويزيون ميخوابم. حوصله اتاقم رو ندارم. غار تنهايي.
پينوشت:
1- جمعه - فال حافظ
در ازل پرتو حــسنت ز تجلي دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهاي كرد رخت ديد ملك عشق نداشت
عين آتش شد ازين غيــرت و بر آدم زد
عقل ميخواست كزان شعله چراغ افروزد
برق غيــــرت بدرخشيد و جهان بر هم زد
مـدعي خواست كه آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نا محرم زد
ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند
دل غمديده مـــــــــا بود كه هم بر غم زد
جان علوي هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خـم زد
حافظ آنروز طربنـامه عشق تو نوشت
كه قلم بر ســـــــــر اسباب دل خرم زد
2- اين قدر شو خارجي ديدم كه خفه شدم. چه ميكنه اين گروه ” راسموس“ با اون گيتار برقيها.
linkin Park
رو كه نگو ديگه.
3- دل خوش سيري چند؟
چهارشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۲
یکشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۲
و باز خواب پدرم رو ديدم. خواب ديدم كه آقاي پرستار اومده و داره زخم بسترش رو پانسمان ميكنه. بابا همونطوري خيره زل زده. يهو دستاش رو آروم مياره بالا باند رو از دست آقاهه ميگيره و پرت ميكنه اون طرف. من با تعجب به مامان ميگم. ديدي چي كار كرد؟ ولي كاشكي زنده بود!!
و من هنوز چشمان پدرم را در روزهاي آخر فراموش نميكنم. چشماني كه به من زل زده بود. باز بود. ولي هرگز نميدانستم كه من رو ميشناسه يا نه؟ تو چشمها نگاه ميكردم و ميگفتم كه بابا خيلي دوستت دارم. زودتر خوب شو. بلند شو. ولي نميدونستم كه ميفهمه اين صحبتها رو يا نه؟
فقط اين رو ميدونم كه من اون چشمان خيره رو هرگز فراموش نميكنم. اين رو مطمئنم.
و يه متن قشنگ ديدم امروز نوشته لئنارد نيموي.
” شايد چالاك ترين افراد نباشم،
شايد بالا بلندترين و يا نيرومندترين نباشم،
شايد بهترين و يا زيركترين نباشم.
اما قادرم،
كاري را بهتر از ديگران انجام دهم،
اين كار هنر خود بودن است.“
پينوشت - امروز بعد از ظهر گوشهايش در انتظار شنيدن صداي تلفن خشكيد!! به آينه گفت:
بالاخره تلفن زنگ خواهد زد..
شب شد...لب بگشا كه مي دهد لعل لبت به مرده جان
شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۲
جمعه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۲
21 بهمن پارسال بود. يعني يك سال پيش كه اين ماشين رو خريدم. همون كه اسمش آقاي ماتيزه.
كلي ذوق شوق داشتم. به جز خريد يك ماشين با پول خودم و براي خودم. ذوق شوق اينكه يكي ديگه رو هم هميشه ميتونم سوار كنم و تنها باشيم و رها. تنها باشيم و با هم. بگذريم. از اون روز حالا فقط خاطره خوب مونده. اون روز پدرم سوار ماشين من شد و با هم رفتيم بيرون. همهاش ميگفت اين ور و پبا اون ور بپا و من با اينكه ناشي بودم. هي ميگفتم بابا حواسم هست اين قدر نگو!! و اين آخرين تصويريه كه من بياد دارم كه در جايي فقط من و پدرم باشيم. فقط من و اون. يه جور احساس خوشايندي داشت اون روز. خوشحاليش رو حس ميكردم. ولي كي فكر ميكرد كه چند ماه بعد همه چيز بهم ميريزه. كل زندگيم. كي فكر ميكرد؟ چند روز بعدش توي يك غروب پنجشنبه باروني. چيلك و شبد هم متولد شدند و مهمون هميشگي آقاي ماتيز شدند . كي فكر ميكرد كه ......و حكايت اين ماشين، حكايت من و اوست. حكايت لحظات خوشي و تلخي ولي با هم بودن. بگذريم.
غروب خيلي قشنگي بود امروز مثل خيلي روزهاي ديگه. خيابونها همون خيابونهاست. آدمها به نظر همونها هستند. فوتبالها همون فوتبالهاست. شير موز پستهها همونهاست. گربهها همونها هستند به همون لوسي سابق. آ‹ه ظاهرا همه چيز خوبه و زندگي ادامه داره. تنها دل منه كه ديگه دل نيست. نه همه چيز خوبه. همه چيز سر جاشه. دل منه كه نميدونم چرا دل نميشه!! نميدونم چي بگم. حتما باز يه عده ميگن بگيريم كتكش بزنيم درست بشه. بياين بزنين تو رو خدا. ما كه كتك خورده خدايي هستيم. ما كه كتك خورمون ملسه. ما كه چوب بي صداي خدا رو خورديم. شما هم بزنيد. .....اصلا جر وا جر كنيد. ولي دل من دل نميشه. خيالتون تخت. خدايا اون دست نوراني و معجزت رو بفرست. من تو عمرم اين قدر براي رسيدن به هدفي تلاش نكرده بودم. خودت ميدوني خدا....نميدونم. حتما هر چي صلاحه پيش مياد. حتما همه اينها امتحانه. حتما.
ولي اون روي شيطاني من اميدوارم كه كنترلم رو در دست نگيره. خدايا نذار اون طور بشه. چون اون جوري همه چي بهم ميريزه هم زندگي خودم و هم ديگران. اون طرف سكه. طرف بديه. پتانسيليش رو دارم. نذار كه بالفعل بشه. وقتي فقط قسمتي از فكر شيطانيم رو به كي گفتم. گفت كه هلمز!........خيلي پستي.......خدايا كمكم كن. به من قدرت بده.
خزعبل نوشتم. بي خيال.
دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۲
” انتظار گرم، انتظار سرد.
انتظار گرم، انتظار پر جوش و خروش كسي است كه ميآيد و زمانش را نميداني. و انتظار سر انتظار كسي است كه نخواهد آمد. انتظار گرم جان را جلا ميدهد، قلب را به طپش وا ميدارد.
خون را در رگ ميدواند. آدم تب ميكند، گرمش ميشود. بيتاب ميشود. جايي براي ماندنش نميماند. ميداني كه ميآيد، ميداني كه ساعتي ديگر ميآيد، يك شب تب ميكني و به عرق مينشيني و فردا، پس فردا، مدتي ديگر او را ميبيني.
انتظار سرد، انتظار ” گودو “، انتظار كسي است كه عمري را در از دست دادن گذرانده است و به نيامدن باور كرده است. كسي نميآيد. ميدانم و ميداند. اما مگر انسان ميتواند كه منتظر نباشد. براي زنده بودن است كه انتظار ميكشد. در اين انتظار دلسردي و دلمردگي و افسردگي جان ميگيرد و در پايان نيز، انتظار جان را ميگيرد.“
نوشته سيد ابراهيم نبوي
پ.ن. داشتم آرشيو پارسالم رو ميخوندم همين موقعها.
دوست دارم اين چند تا مطلب رو دوباره بذارم اينجا.
دوم فوريه 2003
R E D + G R E E N
امشب وقتي از بيرون وارد اتاقم شدم يه چيزي توجهم رو جلب كرد. دو تا مداد تراش مثل هم كنار هم روي زمين بودند. سمت راست سبز و سمت چپ قرمز. كنار كشوي تختم كه توش چيزاي ناتاشا!! (يعني خلاف!!) زياد پيدا ميشه. خيلي تعجب كردم. اصولا مداد تراش ديگه وسيلهاي نيست كه زياد پيدا بشه. اونهم 2 تا مثل هم . كنار هم روي زمين. توي اتاقم . چيزي كه مطمئنم من نذاشتم. نميدونم جريان چيه. آيا يك نشانه است؟ اصلا از كجا آمدهاند اينها؟
چهارم4 فوريه 2003
با موبايل دوستم به يكي از دوستام زنگ زدم كه بگم سالم هستم !! و امشب هم نميام. ولي خونه نبود
پنجم فوريه 2003
خيالي نيست -2
خيلي خوبه كه آدم هوس كنه آهنگ خيالي نيست رو داشته باشه. فرداش يه دوست خوب اون آهنگ رو به آدم هديه بده. ممنون.
Wednesday, February 05, 2003
انگشتهاي سرد
صبح از خواب بلند ميشي. هي موندنت توي رختخواب رو 5 دقيقه - 5دقيقه تمديد ميكني. بالاخره بلند ميشي. ميشيني روي تخت. با خودت فكر ميكني كه يه چيزي شده. تو موهات دست ميبري و فكر ميكني. ياد ديشب ميافتي...صبح سر كار كه هستي باز همهاش ذهن و دلت مشغوله . دلت اون حالت فشردگي هي بهش دست ميده. احساس استرس ميكني . استرسي كه شايد خوشايند هم باشه قسمتيش. و اين استرس روس اوضاع مزاجيت هم اثر ميذاره. خيلي دوست داشتي خونه پيش كامپيوترت بودي و يه نوشته و يه آرشيو رودوباره ميخوندي، شايد يه كم آروم ميشدي. اين وسط يه تلفن خيلي خوب بهت ميشه. ظهر سر ناهار ميلي به غذا نداري. بزور خوراك لوبيا چيتي و قارچ رو فرو مي دي و فقط نصفش رو ميخوري. همكارت شوخي ميكنه و ميگه نكنه مثل طغرل شدي!! خودت وبقيه ميخندين. بعد از ظهرت توي جلسه پتروشيمي ميگذره. بعد از اينكه باري دومين بار به شهرداري ايرانشهر سر ميزني واز جلوي دانشگاه يك نفر رد ميشي. به طور اتفاقي رسيدي سر اون كوچه. بعدش هم بر ميگردي شركت و...شب توي تاكسي نشستي . توي ميدون وليعصر صداي يه فلوت رو از داخل خيابون ميشنوي ولي نوازنده رو نميبيني. آهنگ گل سنگم رو ميزنه و تو لذت ميبري و با خودت زمزمه ميكني. و... اين قصه ادامه دارد.
شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۲
ديشب هم مثل خيلي شبهاي ديگه باز كابوس ديدم. خواب پدرم رو ديدم. مثل خيلي وقتها كه خوابش رو ميبينم توي بستر بيماري بود. يعني عين همون حالت ساب كوما كه 113 روز توش بود. سرفه ميكرد. گلوش سوراخ بود. تب ميكرد شديد. خواب ديدم كه زنگ زدند به خونه و آوردنش دوباره. روي برانكارد. مادرم اومد و تحويلش گرفت. سرفههاي خشكي ميكرد و تنش خيس بود از بس تب كرده و عرق كرده بود. و من با خودم فكر ميكردم كه پدرم كه مرده بود؟ خودم با دستهاي خودم گذاشتمش توي قبر. اين رو يادمه. چطور دوباره زنده شده؟ و ناراحت بودم از اين اين طوري دوباره زنده شده و اين طوري داره دوباره زجر ميكشه و نگران مادرم هم بودم توي خواب. همين. نميدونم تا كي قراره من اين كابوسها رو ببينم. تا كي بايد خواب دستگاه ساكشن و زجر كشيدن و احتضار پدرم رو ببينم. نميدونم. كاشكي فقط كابوس بود...ولي آخه همه اينها توي واقعيت هم اتفاق افتاده. خداي من....
پ.ن.
Taxi driver
اون عكسي كه ميبينيد مربوط به چهلم پدرمه و اون برادرمه كه وايستاده
ميتواند تمام خيابانهايي را كه با تو رفته دوباره جستجو كند
ميتواند با هر باراني موهاي خيست را از روي چشمانت كنار بزند
ميتواند ساعتها در خيابان دنبال جاي پايت نگردد
وقتي قرار نيست بيايي چه فرقي ميكند چقدر دير شده باشد
وقتي ميروي چه فرقي ميكند كجاي دنيا باشي
وقتي نيستي ساعتها ميايستد
- و خون در رگهاي شهر منجمد ميشود.
سيد ابراهيم نبوي