دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۲

انتظار


” انتظار گرم، انتظار سرد.

انتظار گرم، انتظار پر جوش و خروش كسي است كه مي‌آيد و زمانش را نمي‌داني. و انتظار سر انتظار كسي است كه نخواهد آمد. انتظار گرم جان را جلا مي‌دهد، قلب را به طپش وا مي‌دارد.
خون را در رگ مي‌دواند. آدم تب مي‌كند، گرمش مي‌شود. بي‌تاب مي‌شود. جايي براي ماندنش نمي‌ماند. مي‌داني كه مي‌آيد، مي‌داني كه ساعتي ديگر مي‌آيد، يك شب تب مي‌كني و به عرق مي‌نشيني و فردا، پس فردا، مدتي ديگر او را مي‌بيني.

انتظار سرد، انتظار ” گودو “، انتظار كسي است كه عمري را در از دست دادن گذرانده است و به نيامدن باور كرده است. كسي نمي‌آيد. مي‌دانم و مي‌داند. اما مگر انسان مي‌تواند كه منتظر نباشد. براي زنده بودن است كه انتظار مي‌كشد. در اين انتظار دلسردي و دلمردگي و افسردگي جان مي‌گيرد و در پايان نيز، انتظار جان را مي‌گيرد.“
نوشته سيد ابراهيم نبوي

پ.ن. داشتم آرشيو پارسالم رو مي‌خوندم همين موقعها.
دوست دارم اين چند تا مطلب رو دوباره بذارم اينجا.

دوم فوريه 2003
R E D + G R E E N

امشب وقتي از بيرون وارد اتاقم شدم يه چيزي توجهم رو جلب كرد. دو تا مداد تراش مثل هم كنار هم روي زمين بودند. سمت راست سبز و سمت چپ قرمز. كنار كشوي تختم كه توش چيزاي ناتاشا!! (يعني خلاف!!) زياد پيدا مي‌شه. خيلي تعجب كردم. اصولا مداد تراش ديگه وسيله‌اي نيست كه زياد پيدا بشه. اونهم 2 تا مثل هم . كنار هم روي زمين. توي اتاقم . چيزي كه مطمئنم من نذاشتم. نمي‌دونم جريان چيه. آيا يك نشانه است؟ اصلا از كجا آمده‌اند اينها؟

چهارم4 فوريه 2003
با موبايل دوستم به يكي از دوستام زنگ زدم كه بگم سالم هستم !! و امشب هم نميام. ولي خونه نبود

پنجم فوريه 2003
خيالي نيست -2

خيلي خوبه كه آدم هوس كنه آهنگ خيالي نيست رو داشته باشه. فرداش يه دوست خوب اون آهنگ رو به‌ آدم هديه بده. ممنون.

Wednesday, February 05, 2003
انگشتهاي سرد

صبح از خواب بلند ميشي. هي موندنت توي رختخواب رو 5 دقيقه - 5دقيقه تمديد مي‌كني. بالاخره بلند ميشي. مي‌شيني روي تخت. با خودت فكر مي‌كني كه يه چيزي شده. تو موهات دست مي‌بري و فكر مي‌كني. ياد ديشب مي‌افتي...صبح سر كار كه هستي باز همه‌اش ذهن و دلت مشغوله . دلت اون حالت فشردگي هي بهش دست مي‌ده. احساس استرس مي‌كني . استرسي كه شايد خوشايند هم باشه قسمتيش. و اين استرس روس اوضاع مزاجيت هم اثر مي‌ذاره. خيلي دوست داشتي خونه پيش كامپيوترت بودي و يه نوشته و يه آرشيو رودوباره مي‌خوندي،‌ شايد يه كم آروم مي‌شدي. اين وسط يه تلفن خيلي خوب بهت مي‌شه. ظهر سر ناهار ميلي به غذا نداري. بزور خوراك لوبيا چيتي و قارچ رو فرو مي دي و فقط نصفش رو مي‌خوري. همكارت شوخي مي‌كنه و مي‌گه نكنه مثل طغرل شدي!! خودت وبقيه مي‌خندين. بعد از ظهرت توي جلسه پتروشيمي مي‌گذره. بعد از اينكه باري دومين بار به شهرداري ايرانشهر سر مي‌زني واز جلوي دانشگاه يك نفر رد مي‌شي. به طور اتفاقي رسيدي سر اون كوچه. بعدش هم بر مي‌گردي شركت و...شب توي تاكسي نشستي . توي ميدون وليعصر صداي يه فلوت رو از داخل خيابون مي‌شنوي ولي نوازنده رو نمي‌بيني. آهنگ گل سنگم رو مي‌زنه و تو لذت مي‌بري و با خودت زمزمه مي‌كني. و... اين قصه ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست: