عجب هواي تووپي شده تهران، خنك، تميز و معركه. امروز توي كوه كه بوديم. از اون بالا شهر تميز و شسته بود. هموا صاف صاف با تكةهاي خوشگل ابر. و نسيم خنك بهاري. نفس عميق بكشيد. تهران، شهرمان، تميز شده.
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۲
به خانه همسايه خود طمع نورز - فرمان دهم
خب آخرين فرمان كيشلوفسكي رو هم خوندم. داستان يك كليكسيونر تمبره كه مرده. و حالا دو پسرش وارثش هستند. پدر طي سالها و با گرسنگي دادن به زن و فرزندش صاحب بزرگترين كلكسيون تمبر لهستان شده بود و حالا دو پسرش فهميده بودند كه وارث چه ثروتي هستند. ولي از طرفي دلشون هم نمياد كه به راحتي تمبرها رو بفروشند. حتي يكي از پسرها همسرش ازش جدا ميشه و كليهاش رو هم ميده تا يكي تمبر با ارزش رو كه كلكسيون رو تكميل ميكنه بخره!! ولي تمبرها همه به سرقت ميروند. دو برادر بهم شك ميكنند. حالا هر دو در اوج فقر هستند. در آخر داستان هر دو خود را پست خونه ميبينند كه براي خريد و جمع آوري تمبر آمدهاند و چون پول كافي ندارند با هم پول ميگذارند. راه پدر ادامه . سختي ، فقر، فلاكت، كلكسيون تمبر.
راستي خود من هم 2 تا آلبوم تمبر دارم از دوران كودكي و نوجواني. سرگرمي جالبي بود. چند سالي مشغولش بودم و يهو رها شد.
سهشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۲
رفتم جمهوري براي خريد تلويزيون. چيزي كه نظرم رو جلب كرد. سامسونگ پلانو مدل 5380 بود. چند جا قيمت گرفتم و تصميم به خريد گرفتم. ولي يهو پشيمون شدم به علت شايد مسخرهاي. فكر كردم كه شايد كارتون تلويزيون توي ماشينم جا نشه!! و چون تنها بودم اگر جا نميشد ديگه هيچي. تصميم گرفتم قشنگ يه روز صندلي عقب ماشين رو دربيارم و يا همراه يكي ديگه برم. همين. بابا اين شر و ورها چيه من مينويسم؟ مطلب نداري واسه نوشتن مگه مجبوري بنويسي؟
دوشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۲
شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۲
جمعه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۲
صبح جمعه از خواب بلند شدم. از ساعت 9:30 ديشب تا ساعت 8:45 صبح خواب بودم. يه بار تلفن ساعت 10:30 شب زنگ زد. پسر دائيم بود. كامپيوتر رو روشن كردم و باز دوباره خوابم برد. باز ساعت 2 بيدار شدم و كامپيوتر رو بدون شات داون كردن خاموش كردم. رفتم دنبال پسر دائيم و بعد فوتبال. بچةها كم اومده بودند دو تيم شديم ، بد نبود. خوب بود. ( 6). ظهر با بوشفك دوم يه كم بازي كردم. بعد حمام و ناهر و 5 دقيقه چرت و بعد حوزه ، فيلم سرگيجه هيچكاك رو ديدم. خوب بود. ولي اصلا اون شاهكاري و فيلم خدايي نبود كه فركش رو ميكردم و دربارهاش خونده بودم. بعد رفتيم كافي شاپ آفتاب براي تولد آن سوي مه. مراسم سورپريز كنون بود. من بودم و اژدهاي خفته و شكلاتي و گاو و گلدون و بارانه و مه بانو و ابروكمون و مريم گلي و رضا عرايض و خواهر گلدون و دو تا ديگه از اقوامشون. خوش گذشت . عكس و كادويي و گپ و... آن سوي مه يه كم سورپريز شده بود. هر چند يكي ديگه قبلا يه ذره سوتي داده بود!! (ميگم رو فرم نيست ميگين نه!!) هوس دوربين ديجيتال هم كردم در ضمن، ولي خب دوربين ياشيكاي توپ حرفهاي خودم رو چه كنم؟ نه نمشه. شب هم اومدم خونه. يكي از اقوام اومده خونمون با مامان و خواهرم طرف برديم شهرك غرب كه يه چيزي از دوستاشون بگيره. خودم دوست داشتم برم و رانندگي كنم.كمكهاي ماشين صدا ميده خفن. از سر شب هم توي از اون مدهاي بيحوصلگي و كلافگي بي علت هستم. اعصاب معصاب هم نداريم، در ضمن!! الان دارم اين مزخرفات رو مينويسم همينجور الكي!! نتيجه بازي استقلال سپاهان رو هم نميدونم ، توي ويدئو ضبط كردم تا الان ببينم. مثل بازي زنده ميمونه حالا. اگر باخته باشه استقلال كه ديگه اعصاب معصاب تعطيله حسابي. فردا صبح هم ساعت 9 جلسه دارم توي دفتر پتروشيمي، با يه سري آدم كه اصلا نميخوام ريخشتون رو ببينم. آخرين بار هم حرفم شد باهاشون.بدبختي اينه كه تنهايي هم بايد برم. تف به اين زندگي. تمت.
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۲
ساعت 3:30 نصفه شب يا بهتر بگم صبحه و نميدونم آيا در ميان شما، ديوانه فوتبالي مثل من وجود دارد يا نه؟ كه تا اين موقع بيدار باشه و مشغول ديدن فوتبال. و خداي فوتبال بيرحم بود امشب....والنسيا يكي از هجومي ترين و زيبا ترين فوتبالهاي سالهاي اخير رو ارائه داد ولي با وجود پيروزي 2-1 برابر اينتر تنها به خاطر گل خورده در خانه خودش حذف شد. گلي كه به خاطر اشتباه مسلم روبرتو آيالا در دقيقه 5 خورد. هر چند مارادوناي جديد ( پابلو آيمار) در دقيقه 7 اين گل رو جبران كرد و روبن باراخا (چقدر اين اسمهاي اسپانيولي شيكه!!) دوميش رو هم زد ولي با وجود بيش از 10 موقعيت گل ديگه سوميش به ثمر نرسيد، حيف شد. حالا فكر ميكنم با خودم كه چقدر والنسيا رو دوست دارم. شايد كمكم جاي بارسلونا رو بگيره برام. توي بازي قبلي هم يوونتوس عزيز 2-1 و در وقت اضافه بارساي - يه كم - عزيز رو حذف كرد. (حيف كه 2 تيم محبوبم اينجا بهم خوردند!!). تسليت به منصور به خاطر پيروزي تيم هميشه سرور يووه!! و تسليت به بزرگ به خاطر شكست بارساي كبير كه امسال به هيچ جا نرسيد متاسفانه. و خداي فوتبال....عجب خدائيست.
هنوز تركت نكرده
در من ميآيي، بلورين،
لرزان،
يا ناراحت، از زخمي كه بر تو زدهام
يا سرشار از عشقي كه به تو دارم،
چون زماني كه چشم ميبندي بر
هديه زندگي كه بي درنگ به تو بخشيدهام.
عشق من،
ما همديگر را تشنه يافتيم
و سر كشيديدم هر آنچه كه آب بود و خون،
ما همديگر را گرسنه يافتيم
و يكديگر را به دندان كشيديم،
آن گونه كه آتش ميكند
و زخم بر تنمان ميگذارد.
اما در انتظار من بمان،
شيريني خود را برايم نگهدار.
من نيز به تو
گل سرخي خواهم داد.
Pablo Neruda
اين وبلاگ تازه تاسيس دوستمه كه الان داره توي انگليس فوق ليسانس ميخونه. توي لندن. قلمش هم خوبه. منتظر نوشتهةاي عالي هستيم.
غريبه اي آنسوتر.
سهشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۲
پشت فرمون نشستم، اميرحسين هم كنارمه. پشت چراغ قرمز هستيم. يه ماشيني مياد و ميخواد چراغ قرمز رو رد كنه. به اميرحسين ميگم اين ديگه كيه. ميگه: ” به قول معروف، دستشويي داره!!“ بهش ميگم : ” منظورت اينه كه ان داره ديگه!!؟؟“ ميخنده. ميگم: ” حداقل بگو يارو شاش داره كه من يهكم دلم خنك بشه.اين ادبت من رو كشته!!“ باز هم ميخنده. آقا من نميدونم اين اميرحسين چش شده؟ چرا اينقدر مشنگ شده!! ديوونه.
یکشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۲
تلفن زد نبودم، تلفن زدم حالش گرفته بود. حالم گرفته شد. دوباره تلفن زد گفت كه حالت گرفته نباشه ، من خوبم. شرايطم توي شركت طوري نبود كه از پشت تلفن دلداريش بدم. به نظرم بدتر شد. استقلال هم باخت. ترافيك هم بود. بعد از ظهر سگي بود.آخر شبه حالا. صداي رعد مياد، بارون داره ميباره. بشور همه چيز رو. بشور...و بعد ...
اي آفتاب حسن، برون آي دمي ز ابر .... كان چهره مشعشع تابانم آرزوست.
شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۲
تن تو را يكسره
رام و پر
براي من ساختهاند.
دستم را كه بر آن ميسرانم
در هر گوشهاي كبوتري ميبينم
به جستجوي من،
گوئي، عشق من، تن تو را از گل ساختهاند
براي دستان كوزه گر من.
زانوانت، سينههايت، كمرت
گم كردهاي دارند از من
از زميني تشنه
كه دست از آن بريدهاند
از يك شكل،
و ما با هم
كامليم، چون يك رودخانه
چون تك دانهئي شن.
” پابلو نرودا“
حواستون باشه وقتي ساعت 7 بعد از ظهر حس ميكنين كه داره سر دردتون شروع ميشه، بعد مرغ دو تيكه با قارچ سوخاري و سالاد كلم و پوره سيب زميني و كيك تولد ميخورين، بعدش توي خونه پرتقال و موز و آجيل ميخورين، آخر شب هم يه كم گريه ميكنين، بعد هم با يه دوستتون سر اينكه ناراحتيش از دست شما بيمعنيه يه كم بحث ميكنين، اونوقت سردردتون يه كم افزايش پيدا ميكنه. بعدش ميخوابين به اين اميد كه صبح سرحال و بدون سردرد بيدار خواهيد شد.ولي....ساعت 4:30 صبح از شدت سردرد در ناحيه پيشوني از خواب بيدار ميشين. يك ساعت وول ميزنين توي رختخواب ولي فايده نداره، از شدت درد ميخواين كلهتون رو بكوبين توي ديوار. گريه تون هم گرفته از درد.اصلا دردي كه بر اثر ضربه بر نواحي تحتاني بدنتون داشتين فراموش شده. با خودتون عهد ميكنين كه امشب رو به صبح برسونين ، حتما بعدش يه دكتر مغز و اعصاب ميرين. دستمال پيدا نميكنين. يه زيرپيراهني بر ميدارين ، آستينش رو خيس ميكنين و روي سرتون ميذارين تا يه كم آرو بگيرين. ولي بدتر شده. حالا حالت تهوع هم دارين. نيم ساعت ديگه ميگذره، اون حالت تهوع به مرحله عمل ميرسه. حس ميكنين رودههاتون توي هم گره خورده!! صبح وقتي چشم باز ميكنين . ساعت 9:30 شده. ولي هنوز سردرد دارين، احساس ميكنين كه مغزتون توي يك مايع شناوره و سرتون گيج ميره. پس سر كار نميرين و تا ساعت 1 بعداز ظهر ميخوابين. بعدش يه تلفن ميزنين. به زور ناهار ميخورين. استامينوفن كدئين و بعد دوباره خواب....ولي با اينكه هنوز احساس سرگيجه دارين يه كم، غروب و شب خوبي رو ميگذرونين. خلاصه بگم، حواستون باشه.
جمعه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۲
امشب وقتي اومدم خونه فهميدم آخرين خاله مادرم هم فوت كرد. بعد از ماهها نيمه فلج شدن بر اثر سكته مغزي. فكر كنم موقع مرگ 20-30 كيلو بيشتر نبود. تقريبا همه خالههاي مادرم و مادربزگش بر اثر سكته مغزي فوت كردند و مدتها توي بستر بيماري بودند. مادربزگ منهم 40 سال پيش يك سكته مغزي كرده. جالب اينه كه به مادر بزرگم كه خودش توي بستر بيماري هنوز جريان فوت خواهرش رو نگفتيم. ولي اون خودش فهميده چون خواب ديده. و جالبتر اين كه خواهر قبليش كه پارسال فوت كرد رو هم ما نگفتيم بهش و خودش خواب ديد و فهميد. ارتباط ذهني عجيبيه. به هر حال خدايش بيامرزاد.
كلي خوشحال شدم از ديدن بچهها و انرژي گرفتم. سورپريز اون شب اومدن ” سيد علي م “ پسر آيت ا... م (يكي از بزرگترين مقامهاي چند سال پيش حكومتي)همكلاسي دوران دبيرستان، مهندس مكانيك از شريف و حجة الاسلام فعلي بود. با لباس آخوندي از قم پا شده بود اومده بود. وقتي وارد شد ما كه توي اين لباس نديده بوديمش جا خورديم. همه در حال خنده بوديم. يكي از شدت خنده روي مبل ولو شده بود و در حال مرگ بود! وقتي با همه روبوسي كرد و نشست. ديد همه هنوز دارند ميخندن. بي مقدمه يهو گفت: زهر مار!! كه دوباره همه منفجر شدند. اولين كلمهاي كه به زبون آورد همين بود!! كلي سر به سرش گذاشتيم. بهش ميگفتم كه كي رسالهات رو چاپ ميكني؟ ميدونم كه فيلم سوپر (پورنو) رو حلال كردي!!اكلي خنديدم. ميگفت كه بچهاش روز جمهوري اسلامي به دنيا اومده ، متاسفانه!! و ميخواستيم اسمش رو بذاريم ” آري “ !! خلاصه كلي خوش گذشت. جوكهاي جديدي هم شنيديم. يه صحنه جالب ديگه اونجايي بود كه يكي از بچهها كه پدر زنش از اعضاي برجسته موتلفه اسلامي و وزير دوران هاشمي رفسنجاني بود از سيد علي پرسيد كه خب كجا داري رانت ميخوري؟ سيد هم برگشت گفت : تو يكي حرف نزن!! تو رانت خوار حرف نزن. اينها حرف بزنند يه چيزي( اشاره به ماها)، تو كه خودت سر دسته رانت خوارهايي! (راست هم ميگه البته، بماند كه به چه جاهايي نرسيده از قبل پدر زن. مثلا وقتي دانشجو بود هنوز، شده بود معاون سازمان كشتيراني!! و..بماند.) بعد همه بچةها به نوبت از كارهايي كه الان مشغول هستند صحبت كردند و آخر سر هم قرار شد كه جلسات بجاي فصلي دوماه يك بار بشه. خيلي خوبه اين جلساتو اينكه بچهاي همكلاسي دوره رهنمايي و دبيرستان رو ببيني كه يه زماني پشت ميزها بودند و حالا همه دكتر و مهندس شدند و بعضيا با زن و بچة به بغل اومدند و...همه اينها جالبه. آخر شب هم اومدم خونه. از شدت خستگي خوابم برده بود و در رو هم باز گذاشته بودم. يهو توي خواب و بيداري ديدم بزرگ كه با گوشه گيراومده بودند خونه راننده تاكسي. اومد توي اتاق من . اصلا يادم نمياد چه طور سلام عليك كردم و...ولي اون نشسته بود پاي كامپيوتر و اينترنت و داشت وبلاگ خودش رو چك ميكرد و به من ميگفت كه آف لاين داري و...يه ربعي طول كشيد تا كاملا از خواب بيدار شدم و فهميدم اوضاع از چه قراره. بعدشم يه چت خوب و وبلاگ نويسي. اينهم يه پنجشنبه ديگه.راستي از منصور فيلم ادواردو رو گرفتم. فيلم جنجالي كه ايران در مورد پسر مسلمان شده خانواده آنيلي ( رئيس كارخانه فيات و باشگاه يوونتوس)ساخته. بعدا در موردش مينويسم.
صبح با صداي وحشتناك رعد و برق بيدار شدم، چه باروني ميومد توي تهران. ساعت 11 رسيدم شركت!! (ايول). با چند تا از بچهها سعي كردم تماس بگيرم براي دادن آدرس و اين كه خبرشون كنم كه امروز بيان جلسه فصلي دوره مون. اكثر تماسها ناموفق بود. با يكي از دوستهام كه سالهاست بچهها رو نديده تماس گرفتم. من هم پارسال اتفاقي توي شهرداري ديدمش. هم كلاس دانشگاهم هم بود. گفت كه نمايد و گفت به من خيلي با معرفتي كه با وجود اين كه من نميام هيچوقت ، هنوز زنگ ميزني. گفتم : {...} لقت! اين آخرين دفعه بود كه زنگ زدم. كه گفت: نه تور رو خدا معرفت داشته باش، هر چند من بي معرفت هستم!! صحبت از تراكم شد. بهم گفت كه قانون جديد تراكم ابلاغ شده و اين يعني فاجعه براي ما. احتمالا قيمت خونه باز هم بالا ميره و برگههاي نظارت ما هم باد خواهد كرد و اين يعني يك در آمد به طور متوسط 170-180 هزار تومني جانبي پر!! با بچهها توي شركت بحث ميكرديم و حالمون گرفته شده بود. خدا خودش به خير بگذرونه. بعد از ظهر رفتيم حوزه يه فيلم از كلينت ايستوود ديديم. خوب بود و...برگشتم خونه و بعدش هم مدرسه م. با امير حسين قرار داشتم بعد از اينكه قسط وام رو دادم. ديدم يه نفر وايستاده دم دفتر. حدس زدم بايد امير حسين باشه ولي صبر كردم. بعدش اون رفت پرس و جو كرد و من رو شناخت. كلي گپ زديم و با بزرگ هم آشنا شدند و...بعدش رفتم جلسه فصلي. هنوز وارد نشده ديدم كه دارند غيبت من رو ميكنند كه يكي توي دربند من رو با بعضيا ديده و...!! خوب حالا مگه چيه!
پنجشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۲
احساس بديه در گذشته هم بارها و در موارد مختلف، اين احساس رو داشتي. در شرايطي حادتر و بدتر. هر چه قدر هم مطمئن باشي كه نه، از جانب اون كاري صورت نميگيره. باز هم اين هم حس، اين حس لعنتي، باز هم اين حسادت اذيتت كرده و ميكنه. با خودت فكر ميكني، به تو چه؟ تو چه كارهاي؟! ولي بازنميتوني آروم بگيري نميتوني خودت رو راضي كني. شايد هم اين نوعي مجازاته. از جانب خدا. نوعي مجازات براي اينكه احساسات ديگري رو هم درك كني. بفهمي ديگري هم چه زجري ميكشه در قبال رفتارهاي تو. و چه ظلمي بر اون ميره، هر چند كه قصدت اذيت و ظلم نباشه، به هيچ وجه. هر چند اين وسط خودت هم ندوني كه چكار بايد كرد؟ لااقل 100 درصد ندوني. تمام بعد از ظهر، سر ناهر و بعد از اون فكرت مشغوله و قلبت فشرده و پر از استرس. رنج كشيدن فضيلت نيست ولي بكش و بچش، شايد برات بهتر باشه. شايد كمكت كنه. شايد...شايد روزي...شايد روزي اين خانه روي آب، در جايي مستحكم بنا شود، در امن و آسايش. به اميد آن روز.
جريان درگيري چند روز پيشم رو كه با پاركينگيه ته كوچمون يادتونه. امروز صبح فهميديم كه تا دوشنبه فقط پاركينگ بر قراره و بعد از اون تعطيل ميشه.يعني طرف از يك كاسبي 700-800 هزار تومني در ماه افتاد!!! من و همكارم كه باهاش مشكل داشتيم كه خيلي حال كرديم. حالا ظاهرا قراره توي يك كوچه پايينتر كه موقعيت بدتري داره و كوچيكتره يه زمين اجاره كنه و اين كار رو ادامه بده. خب اين ديگه يك انرژي منفي اساسي از طرف من بود. بد خواه مدخواه داشتين آلبوم بدين ، قبرستون تحويل بگيرين!! بدون دخالت دست. فقط انرژي. عزت زياد.
سهشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۲
صبح ساعت 10:30 صبح رسيدي شركت. سلام عليك با بچهها و كاپشنت رو آويزون ميكني. روزنامه جهان فوتبال رو بر ميداري كه بخوني. راديو رو طبق عادت روشن ميكني. استاد شجريان داره ميخونه. انقدر برات جذابه كه قلم و كاغد رو بر ميداري و شعر رو يادداشت ميكني. همكارت هر از چند گاهي زير چشمي و با تعجب نگاهت ميكنه.
” خواهم كه بر زلفت، زلفت، زلفت هر دم كشم شانه، هر دم كشم شانه
ترسم پريشان كند بسي، حال من كسي، چشم نرگست را مستانه مستانه
خواهم بر ابرويت، رويت، رويت هر دم كشم وسمه، هر دم كشم وسمه
ترسم كه مجنون كند بسي، مثل من كسي، چشم نرگست را، ديوانه ديوانه
يك دم بيا منزل ما، حل كن دو صد مشكل ما، اي دلبر خوشگل ما
دردت به جان ما شد، روح و روان ما شد.
خواهم كه بر چشمت، چشمت، چشمت هر دم كشم سرمه، هر دم كشم سرمه
ترسم پريشان كند بسي، حال من كسي، چشم نرگست، مستانه مستانه
خواهم كه بر رويت، رويت، رويت هر دم زنم بوسه، هر دم زنم بوسه
ترسم كه نالان كند بسي، مثل من كسي، چشم نرگسي، جانانه جانانه
يك شب بيا منزل ما، حل كن دو صد مشكل ما، اي دلبر خوشگل ما
دردت به جان ما شد، روح و روان ما شد.“
خود آهنگ رو اينجا گوش بدين.
ديشب و امشب توي اتوبان چمران ركورد سرعتم رو شكستم 140 كيلومتر بر ساعت
رفتم. ديشب كه از 140 هم 2-3 تا بيشتر بود!! به خواهرم ميگفتم كه تو شاهد باش من 140 تا رفتم. (انگار كار بزرگيه!! ) انصافا هم ماشين محكم و بي صدا بود هنوز و مطمئنم كه تا 160 170 رو راحت ميشد رفت. ولي ترسيدم بيشتر برم. ولي با پيكان پدرم مثلا 100 تا كه ميرفتم ماشين داشت ميتركيد. يه چيز ديگه . طراحي اتوبان چمران يا همون پارك وي رو آمريكائيها انجام دادند. بهمين دليل ايمني مسير بيشتره. كمتر توش تصادف پيش مياد، بر خلاف مثلا بزرگراه يادگار امام كه شبي نيست كه تصادف منجر به مرگ توش نباشه. قوسها و پيچها و... به نظرم افتضاحه.
امشب بعد از بيش يكماه رفتم فوتبال، خيلي چسبيد. ديگه تنم از بي فوتبالي درد گرفته بود. حسابي عرق كردم بعد از مدتها. خيلي هم خوب بازي كردم 2 تا تير دروازه سنگين و 2-3 شوت وحشتناك و آخر كار هم يه شوت فني شبه سانتر توي سه جاف دروازه. (الان بهرنگ ميگه خالي نبند!! - امير حسين شاهده!! ) اولين گل سال 82 خيلي چسبيد.
از لحلظ بدني امشب فشار اومد بهم. سرم يه كم گيج ميرفت و تمام لثه هام هم درد ميكرد. پير شديم رفت. البه خوب مدت طولاني بود كه بازي نكرده بودم.
دوشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۲
ساعت 2:35 نصفه شبه. داري با دوستت توي هلند چت ميكني. به ياد ايام قديم كه به هم ميگفتين. ” مرتيكه لزبين !!! “ ( جون من تضاد رو حال كردين؟ ) بهش ميگي لزبين كبير!! اونهم ميگه يادش بخير مرتيكه لزبين...بعد ميگه وقتي اين رو نوشتم به ياد اون دوران اشك توي چشمام جمع شده. بعد هم صحبت از يك گريه خوب آروم كننده ، ميكنه و تو فكر ميكني چه قدر دلت براي ديدن اون دوستت تنگ شده و گپهاي 2-3 نفري تا دم صبح و خانه كتاب وساندويچ آي تك و بحثهاي سياسي و فيلمي وعشقي و سكسي و همين.
يكي از استرسهاي هر روزه من پيدا كردن جاي پاركه. خيلي وقتها كه بالاخره گير ميارم. بچهها بهم ميگن كه خيلي خوش شانس هستم. بعضي روزها هم ميبرم پيش يه مرده كه توي يه خرابه پاركينگ راه اندخته ته كوچمون. 400 - 500 تومني هم ميديم. امروز بردم ماشين رو توي پاركينگش . پشت فرمون بودم كه بهم گفت مهندس. اينجوري نميشه كه هر وقت دم شركتتون جا باشه پارك كني و وقتي جا نيست بياي اينجا!!! داشتم شاخ در مياوردم. گفتم خوب مگه ديوونهام كه وقتي جا باشه بيارم اينجا!! گفت نه پس اونوقت بايد 700 تومن بدي!! خلاصه چرند ميگفت. گفت اگر بخواي اينجوري بياي نميذارم ديگه اينجا پارك كني!!! گفتم : همين الان هم نميخوام اينجا پارك كنم. دنده عقب گرفتم و اومدم بيرون. قبلا هم با يكي از بچة هاي ديگه همين بحثها رو پيش آورده بود و اون هم ديگه اونجا نميره. خلاصه ماشين رو بردم كوچه شركت اژدهاي خفته اينها پارك كردم كه هميشه جا هست. گيرم كه بعدش 4-5 دقيقه پياده بايد برگردم!! ..آخيش.
یکشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۲
شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۲
فيلم ساعات رو توي حوزه ديدم. فيلم قشنگي بود. هر چند توقع بيشتر داشتم. شايد چون فيلم خيلي زنانه بود و... گريم و بازي نيكول كيدمن در نقش ويرجينيا ولف خيلي خوب بود. هر چند منهم مثل دوستم معتقدم مريل استريپ بهتر بازي ميكرد. چقدر پير شده. موسيقي فيلم فوقالعاده زيبا بود و بعضي جاها لااقل براي من، فيلم رو تحت تاثير قرار ميداد و اين البته بد هم نيست. عجب موسيقي داشت به هر حال. بازي جوليان مور هم خيلي خوب بود. بعد از فيلم افتضاح هانيبال از چشمم افتاده بود. ولي اينباز خوب بود. و كسي كه نقش پسر بچهكوچك فيلم رو بازي ميكرد. فوقالعاده بود. با يك نگاه عجيب و خاص ... در كل فيلم عجيبي بود. راستي از تدوين موازي اول فيلم هم خيلي خوشم اومد.
نيكول كيدمن هم واسه اين فيلم جايزه اسكار2003 رو برد. توضيح واضحات دادم.
پ.ن. آهنگ ساز اين فيلم اسمش ” فيليپ گلاس “. و آهنگهاي فيلمهاي معروفي مثل مرد شكلاتي و باراكا رو هم ساخته و البته بازيگري هم كرده تو چند تا فيلم.
جمعه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۲
پسر خالهام ميگفت دفعههاي اولي كه ميبيني روي ماشينت خط انداختند خيلي حرص خواهي خورد ولي بعد برات عادي ميشه ديگه. امروز دو تا خط ديدم روي ماشينم انداختند و من حرص خوردم زياد. ولي سعي كردم كه عادي بشه برام و به روي خودم نيارم. من نميدونم فقط چرا بعضيها بايد اينقدر عقدهاي باشند. كي قراره ما هم به اهل تمدن به پيونديم؟ بيخيال بابا. ولي تونم سوخت.
پنجشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۲
يكي برام نظر داده كه هميشه به اين وبلاگم سر ميزده و حالا از مطلبي كه درباره آويني نوشتم حس ميكنه كه وقتش رو تلف ميكرده. آقايون - خانوما وقتتون رو تلف نكنين. گاهي خودم هم فكر ميكنم كه وبلاگ نوشتنم وقت تلف كردنه. ولي اين وقت تلف كردنو دوست دارم. مثل هزاران ساعتي رو كه تا حالا تلف كردم. ولي عجيبه برام كه اينقدر سياه و سفيد و مطلق فكر كنيم و به خاطر يه مطلب از يه وبلاگ بدمون بيا. هر چند خود من هم همينطورم متاسفانه. بعضي وقتها از يك مطلب يك وبلاگ كه خوشم نمياد ديگه اون وبلاگ رو بيخيال ميشم. لا اقل تا مدتي. بيخيال.
چهارشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۲
ترجمه نامه زيباي پائولو كوئيلو خطاب به اين مرتيكه، جرج بوش رو اينجا بخونيد.
توي وبلاگ گاو و گلدون.
الان داره بازي رئال مادريد - منچستر يونايتد پخش ميشه. از جفتشون بدم مياد.همون قدر از بكام بدم مياد كه از روبرتو كارلوس. به عكس بازي فردا شب كه هم از بارسلون خوشم مياد و هم از يوونتوس. اول بازي فكر ميكردم كه منچستر يا رئال طرفدار كدومشون باشم؟ گفتم بذار ببينم بازي كه شروع شد قلبم چي ميگه. 3 سال پيش قلبم گفت مادريد. الان هم همين رو گفت. شايد هنوز جاي زخم شكست وحشتناك 2-1 بايرن مونيخ در فينال جلوي منچستر خوب نشده. دقيقه 90 و 91. احتمالا همينه. فعلا رئال 3-1 جلوئه. ما هم ديگه غلط كنيم اينجا نتيجه پيش بيني كنيم.
سهشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۲
دوستم محمد كه توي نيروگاه اتمي بوشهر مشغوله. ديروز زنگ زده بود. اصلا سرحال نبود و من سريع متوجه شدم. اون هم گفت آره اصلا حالم خوب نيست. با عشقش بهم زده بود. من اصلا فكر نميكردم اون آدم بيخيال، عاشق هم باشه. خيال ميكردم كه تنها عشقش فوتباله. اومدم يه كم از فوتبال حرف بزنم كه يادش بره ولي فايده نداشت. حالم گرفته شد. هيچ وقت اينقدر گرفته نديده بودمش. ميگفت كه پسرا هميشه توي اين مسائل بيشتر آسيب ميبينند كه البته من با معتقدم خيلي به جنسيت ربطي نداره. آسيب ديدن تو اين قضايا. به هرحال اميدوارم اوضاع روبراه بشه براش.جالبه توي اون شرايط خودش براي من هم ميخواست توصيههايي بكنه.!!!
موبايلش رو خاموش كرده و تنها راه ارتباطي من و محمد فعلا همين وبلاگه. محمد جان سرت سلامت. همه چي درست ميشه.
دوشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۲
یکشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۲
بعد از نقش رستم رفتيم تخت جمشيد و بعد از صرف ناهار در كثافتكاري و مسخره بازي (كه البته چسبيد) از ساعت 3:30 تا 6:30 تخت جمشيد رو بازديد كرديم. واقعا شاهكار بود. يكي از بچهها رئيس يك كارگاه ساختماني بود. ميگفت وقتي ناظر مياد و از كارمون ايراد ميگيره ميگيم كه توي اجرا خب جابجايي و ... اجتناب ناپذيره. ولي وقتي تخت جمشيد رو ميبينيم كه مال هزاران سال پيشه حتي به دقت ميليمتر هم خطا و جابجايي نمي بينيم و اين عظمت و دقت نياكان ما رو ميرسونه. عكسهاي جالبي هم گرفتيم. بعدش هم منتظر مونديم تا ساعت 8:30 شب و برنامه ” نور و صدا “ رو ديديم كه يادگار جشن هنر شيراز بود. واقعا احساس غرور به آدم دست ميداد پس از ديدن اين برنامه . حسن ختامش هم سرود اي ايران بود كه بيشتر جمعيت وايستادن و هم خواني كردند. شب خسته كوفته رسيديم خونه.باز هم تا بوق سگ بيدار بوديم. بعد از كمي اينترنت بازي و ...ساعت 3 گذشته بود كه خوابيديم و قرار بود ساعت 8 هم از خونه بزنيم بيرون براي 13 بهدر!! صبح با هر جون كندني بود ساعت 9 از خونه رفتيم بيرون . رفتيم روستا و ييلاقي بنام قلات در اطراف شيراز كه ظاهرا قبلا مركز توليد شراب ناب بوده. جاي بسيار زيبايي بود با آبشارهاي فوقالعاده. بچهها يك جوجه كباب دبش الوجود هم درست كردندو صفا. من با ديوونگي از آب و مايعي كه جوجه كبابها رو شب توش خابونده بودند خام خام خوردم. يهو حس كردم دارم كن فيكون ميشم هر جوري بود با نوشابه و آبليمو خطر بر طرف شد. بعد از ناهار بچهها از حفظ اشعار شاملو و...رو ميخوندن كه خيلي چسبيد.بعدش هم با هر بدختي و معطلي بود ماشين گير آورديم و برگشتيم خونه. هر چند بعضيها 2-3 ساعت بعد رسيدند. شب يه ناراحتي مختصر بين بچهها پيش اومده بود كه من سعي ميكردم دخالت نكنم. چون به هر حال تازه با جمع آشنا شده بودم. از خستگي زياد ترجيح دادم كه حافظيه هم نرم. يكي از بچهها براي مهدي وبلاگ جديدش رو توي بلاگ اسپات راه انداخت. يه كم هم ايترنت بازي كرديم. ساعت 3 شده بود.شب آخر همه جمع شده بودند و گپ ميزدند و من با اينكه دوست داشتم برم. ولي به علت خاصي و شايد هم عامي!! ترجيح دادم بگيرم بخوابم. وقتي خواب بودم يه چيزاي جالبي هم پيش اومد كه ...بگذريم. صبح نفر دومي بودم كه از خواب بيدار شدم. با دوستم رفتيم فالوده خوري بعدش هم شاه چراغ. دوستم مجبور بود چادر سرش كنه و جالب شده بود. از يه در فرعي اول خواستيم بريم تو،دربونه گفت كه خانم بايد چادر داشته باشند و بعد گفت كه آقاي حاجي!! (يعني من ) بايد برم از در اصلي چادر بگيرم بيارم. اول من نفهميدم كه آقاي حاجي منظورش منهم. مرديم از خنده. ياد فيلم دنيا افتاده بوديم. بعدش كه برگشتيم مونديم پشت در خونه چون كسي نبود. يه سه ربع قدم زديم تا بچهها اومدند و بعد حركت به سمت تهران با اتوبوس. يه نكته خنده دار توي اين سفر توالتهاي 25 تومني بين راه بود. بعضيهاش كابوس بود واقعا. (يكي از كابوسهايي كه من ميبينم اينه كه به توالت رفتن احتياج دارم و هر توالتي كه ميرم، چاهش گرفته و سر پره!!اون وقت از خواب ميپرم، خوشبختانه. ) ولي به هر حال 25 تومن رو بايد ميدادي و اگر كسي اتفاقا توي اون لحظه پول نداشت بايد ميرفت مياورد. توي اتوبوس شب خوبي رو در مجموع داشتم خيلي خوب. هر چند اولش يه كم با ناراحتي همراه بود. ولي به هر حال خوب گذشت...خيلي خوب.ساعت 9 صبح تهران بوديم و تمام. سفر خيلي خوبي بود.
روز دوم توي شيراز تازه ساعت 10:30 يازده از خواب بيدار شديم. يه دوش گرفتم و بعد يه صبحانه خاطره انگيز خوردم كه بماند. بعدش رفتيم موزه و باغ عفيف آباد كه قشنگ بود بعد از ناهار رفتيم باغ ارم. خيلي زيبا بود. بعدش من و دوستم از بقيه جدا شديم و رفتيم هتل هما ، قرار وبلاگي با بچههاي شيراز. بچههاي خوبي بودند الان ليست لينكهاشون پيشم نيست كه ادرس همهشون رو بنويسم. ولي چند تاشون اينها هستند. ژيوار ( كه به من گفت . كوفت!! يادم نميره!) شهرزاد و خواهرش . مرمر كه از بوشهر اومده بود. من و نقاب و همين طور آبي . بانوي ارديبهشت و... دخترها يه طرف ميز نشسته بودند و پسرها يك طرف. ما اين جريان رو يه ذره بهم ريختيم. من گفتم توي شيراز رسمه اين جوري جدا نشستن؟ همه به من ميگفتند واقعا مثل شرلوك هلمز مرموزي و... آخرش هم براي يكي از همه يه جمله يادگاري ميخواست ، يه بيت شعر نوشتم. ( دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند....سر هفتاد و دو كچل را فر شش ماهه زدند!!). چند نفر ديگه هم از تهران اومده بودند. با بچههاي وبلاگي خداحافظي كرديم و برگشتيم خونه پيش بچهها. بعد از شام رفتيم. سعديه و آب ركن آباد. توي محوطه با بچهها ديباچه گلستان رو از حفظ ميخونديم. ولي وقتي قرار شد از همين صحنه فيلمبرداري كنند همهاش تپق زديم و سوتي داديم!! شعرهاي سعدي رو كه اطراف مزارش زده بودند وقتي ميخوندم، يه حس عجيبي بهم دست ميداد. بعدش هم برگشتيم خونه. تولد يكي از بچهها بود و بساط بزن و برقص و ترقه بازي و...برپا بود. آخر شب هم به اينترنت وصل شديم از طريق كامپيوتر مهدي كه وبلاگ خيلي خوبي هم داره. توي كامنتها هماد ازم خواسته بود كه توي حافظيه براش فال بگيرم كه متاسفانه تا آخر مسافرت اين فرصت پيش نيومد. تا ساعت 4:30 صبح بيدار بوديم و حكم و شلم بازي كرديم. ساعت 6:30 صبح هم از خواب بيدار شديم. ميني بوس اومده بود دم خونه براي رفتن به پاسارگاد و تخت جمشيد. توي راه همهاش چرت مي زديم. مي نيبوس هم كوچيك بود اصلا پاي من جا نميشد بين صندلي!! حالا اين رو هم داشته باشين كه صحبت از اين بود كه شايد با ميني بوس برگرديم تهران! پاسارگاد جالب بود. قبر كورش و ساير چيزها. من بهت زده بودم. بچهها ميگفتند پس اگر نقش رستم و تخت جمشيد رو ببيني چي ميگي؟ توي نقش رستم واقعا بهت زده شده بودم. از پايين جايي كه منسوب به مقبره خشايار شاه بود به بالا نگاه ميكردم و مو بر تنم سيخ شده بود. انگار من بودم و مقبره با عظمت توي كوه. (دوستم يه عكس جالبي از اين صحنه گرفته كه من حواسم نبوده وقتي اسكن شد ميذارمش اينجا.) عظمت ايران باستان تكونم داده بود. نكته جالب اين بود كه طرحها و كارهاي دوره هخامنشي خيلي زيبا تر و منظمتر و با سليقه تر از طرحهاي دوره ساساني بود و اين كاملا واضح بود. ابعاد انساني هم توي نقوش دوره هخامنشي ، بسيار دقيقتر از دوره ساساني بود. چيزي كه برام عجيبه اينه كه از دوره اشكانيان هم اثري اين چنين باقي مونده؟ من خودم اون موقعها كه توي مدرسه تاريخ ميخونديم ، اشكانيان رو بيشتر دوست داشتم. ادامه دارد...
شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۲
جريان دو تا انرژي منفي مخرب كه تازه برام اتفاق افتاده از اين قراره.
1- هفته پيش بعد از اينكه از دربند با دوستام برگشتيم. توي بوف وقتي همه نشسته بودند من رفتم پايين و اول مخلفات رو آوردم و بعد دوباره رفتم پايين كه غذا رو هم بيارم. خيلي خسته بودم. وقتي ديدم كه اژدهاي خفته گرفته راحت واسه خودش نشسته و حتي تعارف هم نميكنه كه بياد كمكم حرصم گرفتم توي ذهنم بهش بد و بيراه گفتم. وقتي عذا رو آوردم. دست اژدهاي خفته خورد به ليوان پر نوشابهاش و ريخت روي شلوارش. كلي تفريح كردم با اين قضيه!! جريان حادثه رو هم توي وبلاگش بخونيد.
2- روز سيزده بدر هم با بچهها از قلات ميخواستيم برگرديم شيراز. ماشين به هيچ وجه گير نمييومد. بعد از سه ربع معطلي يه اتوبوس اومد. يكي از بچهها يه حرف مزخرفي به من گفت كه زود باش. (در حال گپ زدن با دوستم بودم). حالم گرفته شد از حرفش و احساس منفيي پيدا كردم نسبت بهش. بالاخره دو تا ماشين اومدند ما سوار يكيش شديم. اون يكي جور نشد. قرار شد ما بريم خونه. بقيه بچهها كه مونده بودند از جمله كسي كه اون حرف رو زده بود. 2 ساعت و نيم بعد از ما رسيدند خونه!! ماشين كه گيرشون نميومد هيچي، راه رو هم يه طرفه كرده بودند و بچهها نميتونستند از اين طرف برن دنبالشون. در عين اينكه همه نگران و ناراحت بودند يه
لبخند مرموز و شيطاني روي لبان من بود.
سوميش چيه؟
جمعه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۲
خب از شيراز برگشتم. شهر خيلي خوب و زيبايي بود. با آفتابي سوزان. حسابي سوختهام. با يك اكيپ 12 نفره رفتيم و 3 نفر از دوستان هم اونجا بودند. جمعا 15 نفر. من فقط از اين جمع با يك نفر از قبل دوست بودم. ولي اكيپ خيلي خوبي بودند و از آشنايي باهاشون خيلي خوشحالم.اكثرا بچههاي فارغ التحصيل دانشگاه همدان بودند و اكثرا هم عمران خونده بودند. پس از يك شب سخت توي اتوبوس. يكشنبه صبح رسيديم شيراز. از همون صبح بساط ورق بازي برپا شد!! كلا من توي اين مسافرت 6 بار ورق بازي كردم. 4 بار حكم ، كه هر 4 بار رو بردم، (حريف ميطلبيم) و دوبار شلم كه هر دوبار رو نابود شدم!! البته بيشتر بخاطر اين بود كه تجربه بازي شلم با ژوكر رو نداشتم. كلا پس از مدتها بود كه ورق بازي ميكردم. بعداز ظهر روز اول رفتيم ارگ و زندان زند بعد هم موزه و مسجد و بازار و حمام وكيل. و يك فالوده عالي شيرازي خورديم. من عاشق فالودهام ولي توي عمرم چنين فالودهاي نخورده بودم. شب هم رفتيم حافظيه و بعدش هم خواجوي كرماني و دروازه قرآن. فضاي حاقظيه خيلي من رو گرفت و البته براي همه همين بود. عدهاي از جمله اعضاي اكيپ خودمون بياختيار اشك ميريختند. من نيت كردم و دوستم برام فال گرفت. اين اومد.
” دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بيخود از شعشعه پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلي صفاتم دادند
چه مبارم سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
بعد از اين روي من و آينه وصف جمال
كه در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اينها به زكاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد
كه بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
اين همه شهد و شكر كز سخنم ميريزد
اجر صبريست كز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود
كه ز بند غم ايام نجاتم دادند
لغت كليدي اين فال به نظرم براي من صبر بود.براي يكي دو تا از دوستان هم فال گرفتيم.
شب تا ساعت 3 بيدار بوديم و گپ ميزديم. با توجه به اينكه شب قبلش حداكثر 2 ساعت توي اتوبوس خوابيده بودم و شب قبلترش هم 5 ساعت خوابيده بودم ديگه در حال بيهوشي بودم.
ادامه دارد.