شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۳

و كتاب حوادث هميشه از نيمه آن باز مي‌شود


دفاع از پايان نامه پسردائيته. به خوبي و خلاصه دفاع مي‌كنه. يكي از استادها گير الكي داده به فلسفه هنر نو! بالاخره 17.5 رو مي‌گيره و فارغ التحصيل فوق ليسانس معماري دانشگاه تهران مي‌شه. بعد از دفاع تنهايي مي‌ري دانشكده فني، جايي كه 5 سال اونجا درس خوندي. فضاي دانشگاه و دانشكده خيلي از بازتر از زمان خودتون به نظر مي‌رسه. نسبت به 4 سال پيش كه براي گرفتن مدرك و كارهاي اداري هم اونجا رفته بودي باز عوض شده. فضاي دانشكده خلوت تر و باز تر و تميز هم شده. توي طبقه دوم بعد از گشتن همه جا مكث مي‌كني. از پنجره بزرگ ورودي دانشكده علوم معلومه. يادت مياد كه يه روزي عزيز دلت هم اونجا درس مي‌خونده. كسي كه بعدها بهترين دوستت مي‌شه. خاص ترين دوستت. فراتر از دوست. فراترين. آره ممكن بوده كه بارها از كنارهم گذشته باشين. يك برخورد و ببخشيد توي راهرو. عجيبه. روزگار ....
حالا اسم دانشگاه تهران كه مياد، قبل از اينكه ياد خودت بيفتي ياد اين ميفتي كه اونهم اونجا بوده.

نذر مي‌كني صلوات بفرستي. 10 دقيقه است كه پيشاپيش صلواتها رو داري ميفرستي. نذرت برآورده ميشه...

ميگه آدمي به پشتكار و پيگيري تو نديدم. ميگي: اصولا آدم تنبل و راحتي هستم و هيچ وقت تو زندگيم اينقدر سر يك قضيه اين قدر تلاش و پي گيري نكرده بودم چون خيلي برام ارزش داره اين قضيه.
وقتي با خودت فكر مي‌كني ميبيني كه بزرگترين آرزو و آرمان زندگيت، همينه.

نگاهت رو از توي آينه ماشين بر مي‌گيري. تنها شدي پشت فرمون. بغضت مي‌تركه...

مادربزرگ چند روزيه كه خيلي مريض شده. وارد خونه شون ميشي و مي‌ري بالا سرش. خوابيده. چهره‌اش تيره شده و خيلي لاغر. خيلي شبيه مادر مادربزرگت شده!! همون كه وقتي 6 سالت بود مرد. به نظرت مياد كه مرگ و عزرائيل همين دور و بر هاست. ميري يه اتاق ديگه. از خستگي خوابت مي‌بره. توي خواب و بيداري صداي مادربزرگت مياد. ظاهرا لرزش گرفته و مادرت ازش سوال مي‌كنه كه سردته؟ و مادربزرگ جواب ميده. توي همون خواب بيداري ياد پدرت ميفتي كه حتي قادر به جواب اين سوال هم نبود. توي همون خواب و بيداري بالشت خيس خيس ميشه. 1 ساعت بعد تو و مادربزگ كاملا بيدار هستين. وقتي يه ور صورتش رو بوس مي‌كني و ميشيني، ميگه بيا جلو اونور صورتت رو هم ماچ كنم. باز تو رو با برادرت اشتباه گرفته و سراغ خانومت رومي‌گيره! در اوج ضعف و بي حاليه در همون حال باز حس شوخي و طنزش رو داره. با خودت فكر مي‌كني كه چقدر دوست داري مادربزرگت رو. و چقدر بهش به خاطر سالهاي كودكي مديوني. سالهايي كه مادر هم سر كار ميرفت و اون از تو نگهداري مي‌كرد. و روزگار مي‌گذره و مي‌گذره....


پ.ن.بعد از ظهر فيلم ابر و آفتاب رو براي اولين بار ديدم. بازي فوق العاده امير پايور رو هم ديدم.
يه جاي فيلم ميگه كه......خيلي بده كه آدم دلدارش بره ولي هنوز دلداده باشه.
فيلم قشنگي بود.

هیچ نظری موجود نیست: