چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۳

امروز روز خوبي براي مردن نبود
Flatliners


باز هم كابوس......خواب مي‌بيني كه دكتر حزيني زنده شده با همون كت شلواريه كه دفعه آخر ديديش، به جاش پسر بزرگش توي تصادف اتومبيل كشته شده. بعد خواب مي‌بيني كه پدرت زنده شده!! مادرت هم توي تصوير هست. به پدرت مي‌گي خيلي شانس آوردي بابا بعد از اون همه مريضي، دوباره زنده شدي. مي‌گه آره. بعد بهت مي‌گن كه بجاش پسر دائي 6 ساله‌ات مرده!! از دايي سوال مي‌كني. با تعجب ميگه مگه نمي‌دونستي؟ دايي شروع مي‌كنه به تعريف كردن جريان. زن دايي به زمين نگاه مي‌كنه و قدم مي‌زنه در سكوت. دايي شروع مي‌كنه به تعريف كردن و تو صحنه‌ها رو همون جور كه دائي تعريف مي‌كنه به صورت بازسازي شده مي‌بيني. روي يه سكو توي مهد كودك يه دختر بچه كه به نظر مياد خواهرته در سن 6 سالگي داره با پسر دائي بازي مي‌كنه. آروم توپ رو پرت مي‌كنه مي‌خوره به سر پسر دائي و ديگه بلند نميشه. دائي ميگه نفهميديم چرا مرد. ميگي: چرا كالبد شكافي نكردين؟ اشك چشمهاي دائي رو پر مي‌كنه، بغلش مي‌كني. ميگه كه : نمي‌خواستم جنازه‌اش تيكه تيكه بشه و تو همزمان تائيد مي‌كني....از خواب مي‌پري. ظهر شده!! اينترنت ناشتا!! يكي برات آفلاين گذاشته ديوونه. يكي ديگه آن لاينه ميگه برات دعا مي‌كنم. ساعت 2 شده. توي خونه تنها هستي. ناهار رو مي‌خوري. قد يه گنجشك!!
توي تخت دراز كشيدي و فكر مي‌كني و فكر. باز خواب.....يادت نيست چي خواب مي‌بيني ولي كلافگي مطلق بود . بيدار ميشي. سر درد...قهوه
غليظ....تمام روز باروني بوده و حالا آفتاب در اومده. ساعت 6. ماشين رو روشن مي‌كني و تنهايي مي‌كوبي مي‌ري بهشت زهرا. اتوبان خلوته و 140 تا رو شاخشه.
اول مي‌ري يه سر به دائي ميزني. با خودت مي‌گي كاشكي دوربين موبايل همراهت بود. سكوت و زيبايي درختان كاج بلند 30 ساله سحرت مي‌كنه. مي‌ري پيش بابا. نه زنده نشده. كف قطعه 215 رو بعد از 7 ماه سيمان كردند. حالا بيرون اومدن از قبر سخت تر هم شده. خيسي بارون هنوز هست و بوي گند تعفن. دفعه قبل كه باروني بود و اومدي هم اين بو بود. به نظرت مياد كه اين بوي تعفن مرده‌هاي تازه است وقتي خيسي و نم بارون رو به خودشون مي‌كشند!! بر مي‌گردي از توي ماشين قرآن جيبي كوچيك رو بر مي‌داري. همون كه توي بيمارستان بالاي سر بابا گذاشته بودي. شروع مي‌كني به خوندن ياسين. ” و نفخ في‌الصور....“.....موقع برگشتن از غرب منظره زيباي ابرهاي سياه رو مي‌بيني و غروب....باران در راه است.
شب ماريا كري داره مي‌خونه......
I can't live
If living is without you
I can't live
I can't give anymore
I can't live
If living is without you
I can't give
I can't give anymore
و تو بيشتر ساعات روز رو به اون فكر كردي كه چقدر دوستش داري و اينكه بقيه از دور از بيرون نصيحت مي‌كنند كه سخت نگير و منطقي باش و ...
” هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم.....مبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم “ و اين بيت شعر همه‌اش توي مغزت مي‌خونه.


يه برنامه از اينترنت داونلود مي‌كني كه فال تاروت مي‌گيره. چيز جالبي در مياد و مثل هميشه درسته....و كمي مبهم.
تلويزيون داره فوتبال موناكو و چلسي رو مي‌ده و همزمان كانال دو ام.بي.سي داره فيلم فوق العاده فلت لاينرز رو نشون مي‌ده. هي از
اين شاخه مي‌ري به اون شاخه. خوشبختانه موناكو 3-1 مي‌بره و خوشبختانه باز هم از ديدن فيلم لذت مي‌بري. داستان فيلم، جريان
چند دانشجوي پزشكيه كه مرگ رو تجربه مي‌كنند و باز به زندگي بر مي گردند. تجربيات و چيزهايي كه توي مرگ چند دقيقه مي‌بينند رهاشون نمي‌كنه و...اولين فيلم جوليا رابرتز و با بازي كيفر ساترلند و كيوين بيكن و اون پسره كه اسمش يادت مي‌ره!! آخر فيلم نلسون ( كيفر ساترلند) به هوش مياد و ميگه . ” امروز روز خوبي براي مردن نيست “. راست ميگه.
فكر خواب و كابوس اذيتت مي‌كنه.
پ.ن. اين سايت رو يك دخترخانوم سوم دبيرستاني درست كرده، خودش. جالبه.

هیچ نظری موجود نیست: