فردا صبح ، 10 خرداد. كسوف خواهيم داشت كه توي تهران هم ديده ميشه و حداكثر گرفتگي 35% سطح خورشيد خواهد بود. يادتون نره . ساعت 7:12 صبح اوج مطلبه! مواظب چشمهاي نازنيتون هم باشيد.
جمعه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۲
بالاخره فيلم گزارش اقليت رو توي حوزه ديدم. فيلم خوبي بود. يه سالي بود كه منتظر ديدن با كيفيت اين فيلم بودم. فيلمي از اسپيلبرگ و بازي تام كروز. از تام كروز اصلا به اندازه مثلا آلپاچينو و دنيرو و نيكلسون و تام هنكس و ...خوشم نمياد ولي خوب بازي كرده بود توي اين فيلم. جريان فيلم مال حدوداي سال 2050 هستش كه واحد پيگيري از جنايت پليس، مجرم و قاتل رو از قبل از وقوع جرم شناسايي ميكنه و بازاداشت ميكنه. تام كروز خودش از مجريان اين سيستمه ولي براش پاپوش درست ميكنند و خودش به عنوان يك قاتل در آينده تحت تعقيب قرار ميگيره و...فيلم لحظات عجيب و ترسناكي هم داشت. به خصوص زني به نام آگاتا كه نميشد گفت يك انسان بود وسيله اي بود براي پيگويي جنايت. صحنههاي حضور اين زن با اون چهرهاش و پيشگوئيهاش ترسناك بود.فضاي فيلم كلا سياه بود. تو مايههاي فيلم هفت. سكانس پاياني فيلم كه آگاتا و دوقلوها رو نشون ميداد كه توي خونه دارند دور از ساير مردم راحت و آروم زندگي مي كنند و بعد حركت دوربين به سمت بالا و نمايي از خانه و منظره درياچه و غروب كه لحظه به لحظه دوربين بالاتر ميرفت و مناظر دورتر، بسيار آرامش بخش و زيبا بود. ياد صحنه پاياني فيلم سولاريس افتادم. پسر در آغوش پدر و بعد دور شدن و بالا رفتن دوربين و حالا منظره خانه و درياچه و ابرها و پدر و پسر را به صورت نقطهآي در دور دست ميبينيم. دوست دارم درباره فيلم ” بيخوابي “ و بازي آلپاچينو هم بنويسم كه خيلي عالي بود. هنوز فرصت نكردم.
آهان يه چيز ديگه، جلوههاي ويژه فيلم خب خيلي خوبه. ولي به نظر من توي سال 2050 شكل ماشينها و ...اون شكلي نميشه كه توي فيلم نشون ميده. يادمه بچه كه بودم مجله دانشمند ميگرفتم. (بابا دانشمند!! بابا ماري كوري!!). اون موقع ميگفت سال 2000 پيادهروها متحركند بجاي ماشين و...چيزهاي عجيب و غزيب ديگه ولي عمرا همچين خبرهايي نيست الان.
و باز هم فوتبال ....امروز توي فوتبال سالني خشونت زياد بود. يكي از دوستام مچ پاش طي برخورد با يكي ديگه ورم كرد و تعطيل شد، اين هوا!! بايد بره توي گچ. بچهها ميگفتند واي چي شده من ميگفتم نه بابا چيزي نيست.، مي خواستم روحيه طرف حفظ بشه! پسر دائيم هم روي مچ پاش اومد پايين يه كم آسيب ديد. تا حالا آسيب ديدگيش رو نديده بودم. يه پسره هم بود توپ رو از توي دست فرشيد رفيقم زد تو گل. بهش گفتم كه خطا كردي فرضا هم كه خطا نباشه نبايد اونجوري بزني و انگشت گلر رو له كني. خلاصه گل گرفتند. من هم چند ثانيه بعدتوي بازي يه لگد نثار طرف كردم!! اونهم ميگفت هلمز همچين ميزنم پات بشكنه!! گفتم عمرا! (حالا درسته كه ما يه كم نحيفيم ولي توي شكوندن پا فكر كنم پاي اون بشكنه!! يه كم آخه آره...). خلاصه خون جلوي چشمام گرفته بود. ولي بازي هم چسبيد. ( 15 ).
پنجشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۲
چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۲
يه مربي معروف انگليسي گفته: ” فوتبال مساله مرگ و زندگي نيست، چيزي است فراتر از آن!! “ خب البته مسلما اين جمله اغراقه ولي بعضي وقتها حساسيت و رقابت توي فوتبال به مرز مرگ و زندگي مي رسه. نمونهاش رقابت امسال سلتيك و رنجرز براي قهرماني در اسكاتلنده. سالها پيش من طرفدار رنجرز بودم توي اسكاتلند ، شايد به خاطر رنگ آبي پيراهنشون. ولي بعدا از بازيهاي سلتيك بيشتر خوشم اومد و سلتيكي شدم!! رقابت بين اين دو تيم رقابت بين دو مذهبه. سلتيكيهاي كاتوليك و رنجرزيهاي پروتستان. امسال همه چيز بين اين دو تيم به هفته آخر موكول شد. سلتيك چهارشنبه گذشته فينال جام يوفا رو 2-3 به پورتوي پرتغال باخت متاسفانه. بازي آخر رنجرز توي زمين خودش و جلوي تيم دانفرملاين بود و سلتيك توي زمين حريف جلوي تيم كيلمارنوك بازي ميكرد. قبل از اين بازيها دو تيم هم امتياز و حتي با تفاضل گل مساوي بودند. همه چيز به تعداد گلهاي بازي آخر مربوط بود. رنجرز 6-1 برد و سلتيك 4-0 و رنجرز بود كه قهرمان شد. جالب اينكه سلتيك دقيقه 80 يك پنالتي هدر داد و گل ششم رنجرز در دقيقه 91 به ثمر رسيد و به خاطر همين اتفاقات رنجرز قهرمان شد. آخر هيجان و... سال 1990 آرسنال و ليورپول آخرين بازي ليگ قهرماني انگليس رو بازي ميكردند. امتياز دو تيم طوري بود كه آرسنال براي قهرماني جلوي همين ليورپول نياز به پيروزي با اختلاف 2-0 داشت وگرنه ليورپول قهرمان ميشد. بازي 1-0 پيش مي رفت و تقريبا در دقيقه آخر فكر كنم يان رايت گل قهرماني رو براي آرسنال زد. و آرسنال با امتياز و تفاضل گل مساوي و فقط به خاطر گل زده بيشتر قهرمان شد. آخرش بود. يك فيلم مستند از ساخته شده از همون موقع و همون جريانات و حواشي بازيهاي آخر آرسنال. خيلي دوست دارم روزي اون فيلم رو ببينم.
دوشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۲
صبح با احوالات سكسي از خواب بيدار ميشي. ساعت از نه هم گذشته و رفتن به يافتاباد رو موكول ميكني به سه شنبه. خيابونها خلوته و راحت ميرسي شركت. درست جلوي در شركت هم جاي پارك برات نگه داشتند. خوبه. كارت رو كه زدي سريع ميري روزنامه همشهري، ياس نو و جهان فوتبال ميخري. روزنامهها رو سريع ورق ميزني. حتي يك كلمه هم از نامه 127 نماينده مجلس به رهبري ننوشتهاند. پس به طور اكيدي نهي شدهاند. براي بچهها درباره نامه توضيح ميدي. با خودت فكر ميكني كه چطور در روز روشن مطلب به اين مهمي كه توسط نمايندگان ملت بيان شده به طور كامل سانسور ميشه. حتي صحبت از وجود اين نامه هم نيست چه برسه به متنش. با خودت فكر ميكني كه چطور عاليترين مقام مملكت توي سخنرانيهاش از اونهايي انتقاد ميكنه كه ميگن توي ايران آزادي بيان نيست!! حرص ميخوري. نزديك ظهر رئيس شركت مياد دنبال يه نرم افزاري خاصيه ، همكارت از فرصت استفاده ميكنه و پيشنهاد رفتن به نمايشگاه صنعت ساختمان رو ميده. تو و اون يكي همكارت هم همراهي ميكنيد. نتيجه اين ميشه كه سه نفري با ماشين تو ميرين نمايشگاه. نمايشگاه كوچك و كم باري بود. نرمافزار رو هم گير نياورديد. آب و هوا خيلي بهاري و خوب بود. {...}. ديديد وقت داريد نمايشگاه صنايع غذايي هم رفتيد. غرفه روزانه از همهاش باحالتر بود، يه چيزايي خريديد. بعدش رفتيد مجتمع پايتخت و آبي كامپيوتر و باز هم نرمافزار رو پيدا نكرديد. يهو ميبيني كه عينك آفتابيت كه به دگمه تيشرتت آويزون كرده بودي نيست. با دوستات تمام توي ماشين و دور بر ماشين رو ميگردي. ولي پيدا نميشه. دولا ميشي و زير پل روي جوب رو ميبيني. در نگاه اول شوكه ميشي چون در 50-60 سانتي صورتت يه موش گنده داره يه چيزي رو ميجوئه. (الان هم تصويرش توي ذهنته). مياي بالا. باز دولا ميِشي ولي عينك نيست. ميخواي خودت رو بيخيال نشون بدي كه مال دنيا ارزش اين حرفها رو نداره. ولي خب در درونت يه كم ناراحتي. اصولا از اينكه وسائلت گم بشه خب ناراحت ميشي. بچهها هم حالشون گرفته است ولي سعي ميكنند باهات شوخي كنند. دم شركت از ماشين كه ميخواي پياده شي ميبيني كه عينك توي كمربند ماشين گير كرده. خر كيف ميشي! بعد از شركت ميري سينما.يه دوستت زحمت كشيده و زودتر بليط گرفته. اون يكي دوستت همچين خونسرد و مثل خيلي وقتها با تاخير ميرسه!! فيلم ” از كنار هم ميگذريم “ رو مي بينيد. فيلم نسبتا خوبي بود. يه جورايي توي مقياس كوچكتر شبيه كارهاي كيشلوفسكي ولي بر خلاف اونها نقطه اوج نداره. زندگي عادي چند نفر كه هي تصادفي و از روي قسمت با هم برخورد ميكنند. نقطه اوج قبلا براي اونها اتفاق افتاده. هر چند پايان فيلم شايد يه مقداري يه نقطه عطف داشته باشه. به هر حال اولين فيلم بلند ايرج كريمي، فيلم خوبي بود به نظرت. بعدش ميرين سه نفري يه چيزي ميخورين! و بعد تو به بعضي رفتارها فكر ميكني كه تازگيها برات آزار دهنده تر شدهاند.سر پيچ كوچه بن بستتون نور ماشين ميفته روي دو - سه تا پسر جوون كه دارند مواد رد و بدل ميكنند و با نور ماشين خشكشون ميزنه. ميپيچه توي كوچه با مكث. خصمانه نگاه ميكني و اونها هم. جرات نميكني چيزي بگي ولي. ياد همسايه دويار به ديوار جديدتون ميافتي كه به احتمال قوي رسما شيرهكش خونه تاسيس كرده. و ياد اينكه قديما اين محله جاي بهتري بود. و بعد خانه و يك چرت كامل نيم ساعته روي مبل و جلوي تلويزيون. خواهرت از عروسك گاو روزانه كيف كرده و تو خوشحالي. جزئيات...جزئيات...جزئيات...مزه زندگي هستند. فكر ميكني كاش ميشد از خيلي جزئيات زيبا هم نوشت.
شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۲
امروز روز حماسه آزاد سازي خرمشهر بود. سوم خرداد 1361. ياد حماسه سازان خرمشهر به خير باد. آنهايي كه 34 روز با كمترين امكانات جنگيدند و يكسال و نيم بعد يارانشان خونين شهر را آزاد كردند. به خيرباد، ياد رضا دشتي و يارانش، ياد صالح... كه با بدن لخت زير آفتاب آرپيچي بر دوش تانك شكار ميكرد. ياد شهناز حاجيشاه كه خمپاره امانش نداد. ياد علي سليماني، كه يك قبل از آزادي خرمشهر تنها بدن تمام ذغال شدهاش باقي مانده بود. ياد محمد جهان آرا كه نبود ، وقتي كه شهر آزاد گشته بود. كه نبود وقتي كه خون يارانش پر ثمر گشته بود. كه نبود، او كه نور دو چشمان ترشان بود. كه نبود....او كه از شدت حجب و حيا به دوربين فيلمبرداري هم نميتوانست نگاه كند ولي شير بيشه رزم بود. ياد نخلهاي بي سر، به خير باد.
پ . ن. ” نخلهاي بي سر“ اسم رمانيه به همين نام، نوشته قاسمعلي فراست. حداقل 5-6 بار اين كتاب رو خوندم. كاشكي يكي پيدا مي شد و اين داستان رو فيلم ميكرد. يكي مثل ابراهيم حاتمي كيا، يا احمدرضا درويش و يا رسول ملاقلي پور.
و باز از حماقتهاي رئيس پتروشيمي فلان، همكارم براشون گارد ريل كنار جاده طارحي كرده تا ماشينها درون كانال نيفتند. طبق محاسبات قطر لوله پايين حدود 20 سانتي متر شده. رئيس پتروشيمي خواسته كه به خاطر قشنگي بيشتر اين قطر 40 سانتي متر بشه!! همكارم گفت بابا اين محاسبه مهندسي شده و ... و تازه ورق بيس پليت 22×22 هستش و شما نميتونيد لوله 40 سانتي رو جوش بدين بهش. تازه كارمند پتروشيمي بر ميگرده ميگه ...اوا...من خيال كردم اينها سليقهايه!!! اون يكي همكارم شوخي ميكرد و ميگفت بهشون بگين اگر ميخواهند خوشگلتر بشه گارد ريل فرفوژه!! براشون طراحي كنيم!! و در آخر از اونجايي كه من بعضي وقتها جنبه منفي قضيه سريع به ذهنم ميرسه. حدس زدم كه شايد پيمانكاري كه قراره تو مناقصه نصب گاردريلها برنده بشه. (آخه اين كارها، يعني انتخاب پيمانكار قبل از برگزاري مناقصه، توي اين پروژه عاديه!!) آشنايي فاميلي چيزيه و مسلما وقتي قطر لوله دو برابر بشه، احتمالا كل مبلغ پيمان بجاي 170-180 ميليون ، ميشه 350 -360 ميليون. اميدوارم حدسم غلط باشه.
جمعه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۲
3 تا از دوستان همدورهاي من در مدرسه ميم وبلاگ نويس شدند، وبلاگ منصور به اسم ترنج كه قبلا هم لينك داده بودم بهش. (بابا منصور من نميتونم نظر بدم برات!!) نفر بعدي دوستم كه فعلا ساكن لندنه، غريبهاي آن سوتر و در آخر وبلاگ دوستم در واشنگتن دي سي، زيگيل!! بنده هيچ توصيهاي خوندن اين وبلاگ براتون نميكنم چون مطالب خلاف ادب زياد داره.
پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۲
الهه مرگ
فكر كنم، قبلا تو وبلاگم نوشته بودم كه يكي از كارگرها موقع نصب يكي از برجكهاي نقاله كه من طراحي كرده بودم، 16 متر سقوط كرده بود و فوت كرده بود. 2 مورد مرگ هم در مورد خود خطوط نقاله داشتيم. پارسال من يك سقف متحرك 72 متر مربعي، براي يكي از مجتمعهاي بزرگ ريختهگري كشور طرح كرده بودم. يكي از همكارها كه از ماموريت اونجا برگشته گفت كه يك كارگر موقع بازديد از سقف به پايين سقوط كرده و سرش خورده به شمشهاي فلزي پايين و مرده!! حالم گرفته شد. ظاهرا حالا براي تعمير و رنگ آميزي سقف اون رو با جرثقيل آوردن پايين و روي شمشها رو هم با ورق پوشوندند. مثل هميشه نوشداروي بعد از مرگ سهراب.همه اين مرگها بر اثر رعايت نكردن نكات كوچك و جزئي ايمني از قيبل بستن كمربند محافظ و ...است. من و همكارم كه خطوط نقاله رو طراحي كرده بود گفتيم كه حالا 2-2 شديم. ( در كمال سنگدلي). من ميگفتم چون نقالهها توي برجكي كه من طراحي كردم بوده من جلوترم. بعد با خودم فكر كردم و ديدم كه چه آشغالهايي هستيم ما. ملت مردن و ما داريم كنتور مياندازيم. خدا عاقبت ساختمون بعدي رو به خير بگذرونه.
سهشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۲
خيلي ميچسبه وقتي ميرسي خونه و 666 هم هستي ولي ميبيني ساعت 9:35 دقيقه است و وقت اخبار ورزشي شبكه 6 يادت مياد كه نتيجه بازي امروز استقلال رو نميدوني. (نيمه اول رو ديدي توي شركت كه 0-0 شد و استقلال 3-4 تا گل مسلم رو نزد.) تلويزيون رو كه روشن ميكني 3 تا گل از استقلال ميبيني و حال ميكني. 3-0 ذوب آهن رو برد. عقدهاي شده بوديم بعد از 6-7 بازي كه همهاش باخت و مساوي بود. آخيشششششششششششش.
ديروز رفتيم سرزمين عجايب، توي خيابون آيت ا... كاشاني، خوب جايي بود. حتما سر بزنيد به اونجا. با اينكه قيمت وسايل بازي كمي گرونه ولي كلا محيط جالبيه و بازيهاي جالبي داره. شبيه ساز خلباني و تير اندازي و گاو بازي و سالن بولينگ و ماشين و...انواع بازيهاي كامپيوتري. بچههاي كوچيكتر كه خر كيف ميشدند از شدت خوشي.وسائل بازي هم ظاهرا همه قبلا توي دوبي استفاده ميشده. جالب اينكه همه وسائل طبقه چهارم ساختمون بود. محاسبه ساختمون بايد جالب باشه. حالا كه صحبت ساختمون و...شد. اين رو بگم كه توي نمايشگاه مطبوعات يه ويژهنامه فني برج يادمان (برج مخابراتي تهران) گرفتم كه خيلي عاليه . اطلاعات بسيار جالبي در مورد تكنيكهاي اجرا و محاسبه اين برج داره كه به نظر من واقعا شاهكاره سخت اين برج و آدم كيف ميكنه وقتي اين توانمنديها رو ميبينه. به اونهايي كه عمران و يا معماري خوندند و يا ميخونند، توصيه ميكنم كه اين ويژهنامه رو مطالعه كنند.
دوشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۲
از خواب بيدار شدم و سرم گيج و منگه...ترافيك تهران اعصاب نمي ذاره واسه آدم. بخصوص شبهايي كه فرداش تعطيله نميدونم چرا اين جوريه. الان هم، بي حوصلگي و كلافگي و گرما و...تلويزيون. شبكه 1 برنامه ورزش و مردم و بهرام شفيع مزخرف. شبكه 2 ، دلشدگان حاتمي، شبكه 3 ، يه برنامه مزخرف تعارف تيكه پاره كردن مجريها، 4 مجري برنامه انگليسي، شبكه 5 - تلاوت قرآن. (راستي تولد حضرت محمد و امام صادق مبارك باشه.) شبكه 6- مصاحبه با رئيس پتروشيمي، مرتيكه بي حيايي كه قدرت كورش كرده، نعمت زاده. و الان ساعت 1:13 صبحه و من فقط نوشتم براي اينكه بنويسم. و حالا كه خوابم نمياد چه كار كنم؟....باز شبكه دوم . شجريان در دلشدگان ميخواند ” گر ز حال دل خبر داري بگو...گر نشان مختصر داري بگو.....حافط اين حال عجب با كه توان گفت ...كه ما بلبلانيم، كه در موسم گل، خاموشيم “. خب فيلم رو ميبينم و پس از 4 سال براي بار دوم...” ناتور دشت “ رو شروع ميكنم. يكي از بهترين كتابهايي كه در تمام عمرم خواندهام.
و باز.....استاد ميخواند ” اي آفتاب آهسته نه،پا در حريم يار من، ترسم صداي پاي تو، خواب است و بيدارش كند“.
یکشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۲
چند تا مطلب بيربط
1- بعضيها كه نميتونن برد تيم يوونوتوس رو تحمل كنند، ادعا ميكنند كه مافيا پشت پرده دست داشته و... حالا كجا اين طور به نظر رسيده ما كه نفهميديم. همه ميگن كه اين بهترين بازي يووه در چند سال اخير بوده و چه طور يه نفر ميتونه آقاي شقايقي رو به خانوم گودرزي ربط بده من نميدونم.دائي جان ناپلئون يادت به خير. براي كاهش سوزش در بعضي قسمتها ميتوان از لگن آب سرد استفاده نمود، در ضمن.
2- اون كسي كه گيره به دم گربه بدخت زد من نبودم. لينكش رو داده بودم ولي نگرفته بود. اين آقاي محترم بود.
3- يه وبلاگي پيدا كردم...يعني برام نظر گذاشته بود. اين دوست خوب. عاشق شرلوك هلمز و جرمي برت و آل پاچينو و استقلال و يوونتوس و متنفر از لنگ!! و باز عاشق سالينجر ( حتما ديوونه ناتور دشت)، جالب اين كه سالها مثل من مشتري دائم مجله طنز و كاريكاتور بوده و حالا به نظرش لوس شده. (منهم ديگه نميخرم.). خواستم با جواد عليزاده توي نمايشگاه صحبت كنم ولي بعد ديدم حسش نيست. بگذريم. آقا انگار وبلاگ خودم رو ميخوندم. حاااال كردم. من اين آدم رو بايد از نزديك ببينم.
4- عزت زياد.
جمعه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۲
آقا حالت خوبه؟ گيره رو ميچشبوني به دم گربه بدبخت كه چي بشه؟ بعد هم گربههه از ترس فرار كنه و هي درد بكشه و بخواد گيره رو جدا كنه. دوستات منتظرند با هم برين مسافرت اونوقت دچار عذاب وجدان شدي و ميخواي گربه رو نجات بدي، گربه بدبخت هي فرار ميكنه. آخرش با يك كالباس گول ميخوره. ولي خب نجات پيدا ميكنه.
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۲
” به هر روي براي كساني كه از تاكتيك و بازي هدفدار لذت ميبرند، بايرن مونيخ و يوونتوس ميتواند محمل مناسبي باشد. “ - اشكان نعمت پور، روزنامه جهان فوتبال.
خب من يكي از اين دسته افرادم. يوونتوس 3-1 رئال رو برد. هر چه نعره و فرياد داشتم سر گل اول و دوم زدم و وقتي ندود گل سوم رو زد ديگه صدايي از گلوم در نميومد. گل اول رو داود ترزاقي!! (ديويد ترزگه)، روي پاس استثنايي الكس دل پيروي محبوب و كبير زد و گل دوم رو خود الكس با يك حركت كه هيرو و سالگادو رو سوسك كرد!! به ثمر رسوند. 50 تا صلوات براي برد يووه نذر كرده بودم. وقتي 2-0 بودند من توي اين فكر بودم كه چطور حال بچةهايي
رو كه اينجا كري خونده بودند بگيرم. كه يهو پنالتي شد به نفع رئال. با خودم عهد كردم كه اگر پنالتي رو بوفون بگيره كري نخونم. اونهم پنالتي رو گرفت و من بي خيال كري ميشم. ميگن مردي نبود فتاده را پاي زدن!! اعتراف ميكنم آخراي بازي وقتي زيدان يه گل استثنايي زد چند دقيقه آخر قلبم داشت مياومد توي دهنم از شدت هيجان ولي به خير گذشت. به هر حال دو هفته ديگه بازي فينال تمام ايتاليايي، بين يووه محبوب و ميلان منفور برگزار ميشه. به اميد پيروزي يووه. حيف كه ندود دو اخطاره شد. من فقط تسليت ميگم به امير حسين، كاپيتان نمو، گوشه گير و البته منصور و بقيه رئاليهاي مقيم مركز و حومه. خدمت اميرحسين حضوري هم خواهم رسيد.خوب شد كري نخوندما.آخ كه چقدر ته حلقم ميسوزه.
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۲
بيكرانه
دستهايم را ميبيني؟ آنها زمين را پيمودهاند
خاك و سنگ را جدا كردهاند
جنگ و صلح را بنا كردهاند،
فاصلهها را
از درياها و رودخانهها بر گرفتهاند.
و باز،
آنگاه كه بر تن تو ميگذرند،
محبوب كوچكم،
دانه گندمم، پرستويم،
نميتوانند تو را در بر گيرند،
از تاب و توان افتاده
در پي كبوتراني توأماناند
كه در سينهات ميآرامند يا پرواز ميكنند،
آن دور دستهاي پاهايت را ميپيمايند،
در روشناي كمرگاه تو ميآسايند.
براي من گنجي هستي تو
سرشار از بيكرانگيها تا دريا و شاخههايش
سپيد و گسترده و نيلگوني
چون زمين به فصل انگور چينان.
در اين سرزمين،
از پاها تا پيشانيت،
پياده، پياده، پياده،
زندگيم را سپري خواهم كرد.
پابلو نرودا
واقعا چه پديدهايست اين فوتبال. بازي دو تيم اينتر و ميلان در نيمه نهايي جام قهرماني بود امشب. از هر دو تا تيم خوشم نمياد ولي خوب فوتبال پر هيجاني بود.داربي بزرگ ميلان پر از درگيري و زد و خورد و هيجان بود. دلم با اينتر بود به خاطر آلمانيهاي سالهاي قبل اين تيم، به خاطر امره بلوز اوغلو چپ پاي تكنيكي ترك تبار، به خاطر هرنان كرسپو و فابيو كاناوارو. و دلم با ميلان نبود به خاطر نفرت از برلسكولي و اينزاگي و گاتوزو. بازي 1-1 تموم شد و اين يعني صعود ميلان به فينال و حذف اينتر. از لحاظ بازيكن خب مسلما اينتر بدون نبود ويري خيلي ضعيف تر بود. ولي 10 دقيقه آخر تنها قدرت روحي و غيرت بود كه باعث شد فشار همه جانبه بيارند و در دقيقه 84 يك گل بزنند. آخر هيجان بود. آخر بازي بالا و پايين مي پريدم وقتي موقعيتهاي اينتر هدر مي رفت.الان هم گلو داره به شدت ميسوزه. احتمالا كمي فرياد زدم!! به هر حال خيلي مهم نيست. مهم اينه كه فردا شب يووه ببره. اميدوارم.
سهشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۲
خب دوره ترك اعتيادم به بازيهاي كامپيوتري به پايان رسيد. امروز رفتم و cm4 رو خريدم. شروع شد. براي همين ممكنه كه كمتر آن لاين شم و كمتر بنويسم. فعلا با تيم نيوكاسل شروع كردم. راجع به بازي هم بگم كه قويترين بازي مربيگري فوتباله، يه جور سيمولاتور. با 1000 تومن مي تويند از ابي كامپيوتر توي ميدون فاطمي بخريدش. اونايي كه اهل فوتبالند حتما معتاد مي شن بهش. ميگين نه، از راننده تاكسي بپرسين.
همكارم ديروز رفته بود عسلويه. با پرواز هواپيمايي آسمان. نذاشتند كه هواپيما فرود بياد!!! گفتند كه فقط ساها!! دوباره برگشتند تهران سوخت گيري شده و دوباره برگشتند . بابا چه مسخره بازي توي اين مملكت!!؟؟ پول بيت المال و بي قانوني و...به جاي ساعت 8 صبح 1 بعد از ظهر رسيدند به مقصد. 5 هم برگشتند. توي فرودگاه هم حراست تمام وسائلشون رو زير و كرده. آقا خدا قوت. در ضمن اين چندمين بار كه مي شنوم به هواپيمايي اجازه فرو در عسلويه رو نميدهند. فرودگاه مال ارتش بوده كه ظاهرا به سپاه سپرده شده.
یکشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۲
ديشب مطالب 5-6 ماه اول وبلاگم رو خوندم. حال نكردم كه هيچ. به نظرم بيمزه و سطحي اومد. يه سري اتفاقات روزمره و يه سري احسسات غليظ در مورد فوتبال و...حالم گرفته شد. دچار ياس وبلاگي شدم و حتي به اين فكر كردم كه ديگه ننويسم. ولي صبح بهتر بودم. به نظرم اومد خب دارم يه سري اتفقات رو واسه خودم مينويسم. خب كساني هم هستند كه ميخونند شايد هم خوششون نياد چه ميدونم. شايد از نظر خود آدم وقتي مرور ميكنه بيشتر بيمزه بياد تا بقيه . به هر حال ما همينيم. اهل مطالب عميق فلسفي و روشنفكري و..هم نيستيم. قلممون هم همينقدر مزخرفه. عزت زياد.
استقلال 1-0 عقب بود كه از شركت بيرون اومدم. شب اخبار رو ديدم 1-3 باخته بود!! ديگه عادي شده. صد رحمت به كخ. هيچوقت در سالهاي اخير استقلال رو اين طوري نديده بودم. گل سوم رو ديدم فحش رو كشيدم به اين پاشازاده با اين همه ادعا!! آقاي كاپيتان!! گند زدي با اين فوتبالت. كفشها رو آويزون كن و برو. تو رو خدا.بسته ديگه. بابا زودتر يه مربي دائم معرفي كنيد تا اقلا از الان براي فصل بعد آماده بشند. اي بابا.
شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۲
توي چلچراغ نوشته بود كه خوبه آدم هر يكي دو ماه كه وبلاگ نوشت،. بر گرده نوشتههاي قبليش رو بخونه. شايد نظرش نسبت به خيلي چيزها عوض شه يا به نتايج جالبي برسه. (نقل به مضمون). به هر حال يه دوست خوب و عزيز، زحمت كشيد و كل مطلب وبلاگم رو كه مربوط به پارساله برام پرينت گرفت. حالا تصميم دارم راحت و سر فرصت بخونمشون. ببينم چقدر مزخرف نوشتم.
امروز رفتم دكتر. لوزهام چرك كرده ، گوشم هم نياز به شست و شو داره. دكتره ميگفت اصلا پرده گوشت رو نميتونم ببينم. احتمالا بعد از شستشو از توش توپ فوتبال ، قورباغه، قوطي نوشابه، شنهاي ساحل جميرا!! و... بيرون خواهد آمد. آخ....اين مال آمپول پني سيلين يك ميليون دويست بود كه نواخته شد بر باسن بنده. يكي هم فردا. خانومه گفت زود بلند نشوها. ولي از روي مثلا اينكه بگيم ما خيلي قوي هستيم. زود پريديم پايين. از بيمارستان تا شركت رو تقريبا ليلي كرديم!! آخ آخ.
ديشب براي سومين بار ظرف چند ماه اخير، شبكه 4 فيلم باراكا رو داشت نشون ميداد و من مثل دفعههاي قبل نصفه و نيمه ديدم. ولي ديدن هر صحنهاش پر از لذت و شگفتي بود. بعد از ظهر جمعه هم يه فيلم از مايكل مور نشون دادند. سينما فرهنگ هم ” بوئينگ براي كلمباينش“ رو كه اسكار گرفت امسال اكران كرده. شبكه سه حالا كه شبها فوتبال مستقيم نيست و برنامهاي ندارند يك برنامه و ميزگرد مزخرف داره. بنام طرح جامع ورزش با مجري گري جواد خياباني ...اووووووغ. ديگه چي.....هيچي.
فيلم ” پنجره عقبي “ ، آلفرد هيچكاك رو ديدم. داستان يك مرد كه پاش شكسته و پشت پنجره مشغول ديد زدن خونه همسايةهاست و از اونجا شاهد قتل يك زن به دست شوهرش ميشه و باقي ماجرا. اين چندمين فيلم هيچكاكه كه ميبينم. بذار بشمرم. پنجره عقبي - سرگيجه - بيمار رواني (روح) - مرد عوضي - دردسر هري - پرندگان - مردي كه زياد ميدانست - پرده پاره - ارثيه فاميلي - بيگانگان در ترن - شماره ” ام “ رو براي قتل بگير - شمال از طريق شمال غرب - ؟ (يه فيلم ديگه هم بود كه تلويزيون نشون داد، از فيلمهاي اوليه هيچكاك بود كه توي انگلستان ساخته شده بود و الان اسمش يادم نيست.) - 13 تا فيلم از هيچكاك ديدم شايد بيشتر از هر كسي ديگر. قطعا همينطوره.
همه اين فيلمها فيلمهاي سرگرم كننده و زيبايي هستند. ولي نه فوقالعاده. من از هيچكدوم اين فيلمها خسته نشدم. ولي توي هيچ كدوم اين فيلمها هم موي تنم مور مور نشد و جو گرفته نشدم!!. از هيچ صحنه رومانتيكي يا صحنه نوستالژيك و ...هيچ كدوم اون فيلمها تكونم نداند و نگفتم كه شاهكاره. ولي خوب با همهشون سرگرم شدم و اين شايد عين هدف سينما و فيلم باشه. نميدونم. و به هر حال شكي در استادي هيچكاك نبوده و نيست. لااقل در زمان خودشون كه شاهكار بودند اين فيلمها شايد در زمان ما فقط سرگرم كننده باشند. حالا ميخوام يه مقايسه هم بكنم. بهترين فيلمي كه من از هيچكاك ديدم ، ” بيگانگان در ترن “ بود. چند هفته ديگه هم فيلم ” مارني “ رو ازش ميبينم.
در حاشيه : يك وبلاگ نويس سابق رو كه وبلاگ خوبي داشت و حالا ديگه نمينويسه رو هم ديديم.
اوه اوه، اين قدر آدم توي اين نمايشگاه كتاب خسته ميشه كه اونوقت از ساعت 10:30 شب تا 9:30 صبح فردا بكوب ميخوابه!! و فقط 2-3 بار بيدار ميشه. (واسه كسي كه 5-6 بار حداقل تا صبح از خواب بيدار ميِشه و گاهي 1-2 ساعت اون وسط ديگه خوابش نميبره ، خوبه!) تازه عشق فوتبال صبح جمعه است كه باعث ميشه اين ساعت بلند شه وگرنه تا خود 12 ميخوابيد!! بعدش هم فوتبال ميچسبه. آي ميچسبه.-9- باز هم هر چند همراه با گلو درد باشه. اون هم فقط طرف راست گلو و كمي گوش راست!! مرض هم كه ميگيره، عجيب غريبه.
ساعت 11 صبح هميشه راديو پيام اخبار ورزشي داره. بعضي وقتها يهو يادم مياد و ساعت رو نگاه ميكنم و ميبينم كه اي بابا از يازده گذشت و يادم رفت گوش بدم اخبار رو. ولي ضد حال اينه كه حواست باشه. از پنج دقيقه قبل گوشت به راديو باشه اونوقت درست سر ساعت يازده تلفن شركت به طبقه شما وصل بشه و با تو كار داشته باشند!! از طرفي هم روت نشه بگي 5 دقيقه ديگه خودم زنگ ميزنم. اينه. هر چند بعضي تلفنها هست كه خلاف اين مصداقه...بگذريم.
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۲
قسمت دوم ارباب حلقهها رو ديدم. سريع برم سراغ مقايسه . به نظرم قسمت اول قشنگتر بود. يه روند داستاني خوبي داشت و اين قسمت آشفتهتر بود و يه كم خسته كننده. همون هنر پيشههاي قسمت اول بودند . حرف اول رو توي فيلم جلوههاي ويژه و فيلمبرداري عالي ميزد. منتظر قسمت سوم هستيم ببينيم. عاقبت اين حلقه وسوسه بر انگيز چي ميشه.
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۲
امشب در حاليكه شام ميخوردم فكر ميكردم. همين طور به وقتي كه روزنامه ميخوندم و تلويزيون ميديدم. فكرميكردم به چالشهاي احتمالي آينده با پدرم. خواستههايي كه يا برآورده ميشه كه خوبه و يا نه كه احتمالا باعث قطع ارتباط كامل من با پدرم و حتي خانواده خواهد شد. از الان فكر اين چالش هم دلهره برام مياره. ظرف چند ماه آينده بايد ديد چي ميشه. عدالت اينه كه به اون چه ميخوام عمل بشه. تا چه پيش آيد.
سهشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۲
از فوتبال برگشتم و خيلي خستهام. از لحاظ بدني يه كم ضعيف شدم. اينقدر دويدم كه سرم گيج ميرفت يه كم. امشبه يكي از بچهها هم گفت كه از لحاظ بدني ضعيف شدم. اي بابا پير شديم رفت. (8). الان هم ميخوام همشهري و ايران و اطلاعاتات امروز رو بخونم و صفحهات فوتبال خارجي حهان فوتبال. وسطش نميتونم. خوابم ميگيره. ميدونم.
دوشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۲
يه همكار ارمني توي شركت داريم به اسم آلبرت. بنده خدا يه چند ساليه كه قاطي كرده و شوت شوت شده. قبلا نقشه كش خيلي خوبي بوده. حالا مثل دودكش سيگار دود ميكنه و توي شركت كارهاي كوچيكي انجام ميده. باز هم دم رئيس شركت گرم كه هنوز هواش رو دارند. بنده خدا 50 و اندي سنشه ولي وقتي ازش ميپرسين چند سالته ميگه 20 سال!!! موقع راه رفتن توي خيابون. با هر قدم يه بار هم بر ميگرده و يه دور ميچرخه. توي تمام فصول سال هم چتر با خودش مياره.موقع بالا رفتن از پله بعد از چند تا پله. با نوك پا هي به پله ميكوبه و ميماله.( من در وصف اين حركتش مي گم، تن پلهها رو ميخارونه!!) وقتي احيانا پشت ميز نشسته تا به تلفنها جواب بده. هي بلند ميشه يا دستش رو هوا ميكنه و باز ميشينه يا قوطي كبريت يا ليوان رو جابجا ميكنه. ولي بسيار آدم مودبيه. تكه كلامش هم توي ما رمضونهاست كه موقع افطار به همهمون ميگه. ” قبول واقع بيفته!! “. امروز سر ناهار صحبت توالتهاي فرودگاه دوبي پيش اومد. من تعريف ميكردم توي توالت وقتي از روي توالت فرنگي پاشدم يهو پشت سرم به شدت صداي آب اومد. ترسيدم خيال كردم چاه زده بالا. نگو توالتها چشم الكترونيك داره و بلند كه ميِشي سيفون رو ميكشه. مهندس ر كه استاد طنزه توي شركت برگشت. گفت: ” اگر آلبرت بره توي اون توالتها سيفون توالت خراب ميشه، چون هي از جاش بلند ميشه و بعد دوباره ميشينه. احتمالا آب هم همه جا رو بر ميداره.“ بايد توي اون شرايط باشين تا بفهمين كه چرا من و بقيه از شدت خنده نفسمون بند اومد و پهلوهامون درد گرفت. آدمهاي پليدي هستيم . نه؟
متاسفانه منچستر يونايتد قهرمان انگليس شد و آرسنال عزيز، در اين هفتههاي اخير وا داد. الان سايت رو باز كردم و نتيجه باخت 2-3 به ليدز رو ديدم. اي واي شايد بي كلاسي باشه اين جوري نوشتن. شايد الان من هم بايد گوشه سايتم مينوشتم ” سينا مطلبي “ رو آزاد كنيد. ( كه اميدوارم صحيح و سالم و هر چه سريعتر آزاد بشه.) شايد بايد مثل اون يكي به خاتمي بد و بيراه ميگفتم و از دور ميگفتم لنگش كن و رايم رو هم پس ميگرفتم. (عمرا پس كه نميگيرم هيچي،افتخار هم ميكنم.) ولي حال ميكنم اين جوري بنويسم. دلم ميخواد. راستي آقايون ديوانه، سينا رو آزاد كنيد. از اون پشت ميگن، نچايي.
یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۲
آقا ما ديشب داشتيم اين تلويزيون سلطنت طلبها رو ميديديم مرديم از خنده. روده بر شديم. شبيه برنامه طنز بود. يه آقايي به اسم صوراسرافيل با سبيلهاي تاب داده، هي ور مي زد. عينك رو بي هيچ علت خاصي مي زد به چشمش. بد وبيراه ميگفت. باز عينك رو برميداشت و باز شر و ور . هي تكرار. از داريوش فروهر تا مصدق و بهنود رو كوبيد. 28 مرداد رو قيام ملي ميخواند و همه ملت رو تودهاي!!! از مشهد نميدونم كدوم بدبختي زنگ زد و گفت: كه همه ما از وقتي شما مريض شدي داريم گريه ميكنيم، من و زن و بچةهام!!! گفت پات رو ميبوسم!! بابا چه ديوونة هايي پيدا ميشن كه به حرفهاي اين اسكول ميرزا!! گوش ميدن. جالبه توي مجله چلچراغ اين هفته خوندم توي محلههاي فقير نشين مشهد كه حتي آب لولهكشي ندارند، ماهواره و لسانجلسي ها توي خونههاشون هستند. بدبختها.
شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۲
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۲
از خودم بدم مياد، بيش از 3 هفته است كه حتي تلفن هم بهش نزدم. در صورتيكه گفته بود ”صحبتهاي مهمي ميخوام باهاتون بكنم كه الان وقتش نيست.“ به بهانههاي مختلف مثل ديروقت بودن از تلفن زدم طفره رفتم. خودم رو گول ميزنم. از خودم بدم مياد چون ميترسم. از روبرو شدن با واقعيت ميترسم. هر شق واقعيت كه باشه، چه اينوري و چه اونوري. ميترسم كه روبرو
بشم باهاش. ولي نه بايد تلفن بزنم. شايد وقتي ديگر....نكته : براي اين مطلب هيچ كامنتي نگذاريد لطفا و بعدا هم سوال نكنيد. ممنون.- بي مزه، خوب ننويس، با خودمم.
محمد ( ص ) به معلميني كه به ولايات مختلف ميفرستاد فرمود :
با مردم به ملايمت رفتار كنيد، و خشن نباشيد.آنها را شاد كنيد و حقير نشمريد. با مردم زيادي از اهل كتاب روبرو خواهيد شد كه از شما سوال خواهند كرد كليد بهشت كدام است؟ پاسخ دهيد كليد بهشت شهادت بر حقيقت وجود خدا و انجام اعمال نيكوست. - سوره جمعه -
و نيز فرمود: ” اني بعثت لاتمم مكارم الاخلاق “ . ” همانا من مبعوث شدم، تا مكارم اخلاقي را تمام كنم. “
ولي اينك از دين فقط يك سري ظواهر و صور را باقي گذاشتهاند. اخلاق را به گوشهاي راندهاند. دروغ و دزدي و حق خوري، كوچكترين خلافشان است. اصلا اگر خلاف باشد.
تشكر ويژه از اژدهاي خفته، اگر نبود نميتوستم تلويزيون رو به تنهايي بيارم خونه. بالاخره توي ماشين هم جا شد. موقع برگشتن اون با ماشينش جلو بود و من پشت سرش. كولاك بود. 3 بار راهنما زد. ولي از منتهي اليه سمت مخالف، ميخواست گردش كنه. منهم پشت سرش!!اول ميزدم تو سرم. بعد راهنما ميزدم و ميپيچدم جلوي هوارتا ماشين. بابا آرتيست!! بدلكار!! مايكل شوماخر!! بابا اژدها!!. نقطه.