دوشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۲

يك روز ديگر


صبح با احوالات سكسي از خواب بيدار مي‌شي. ساعت از نه هم گذشته و رفتن به يافت‌اباد رو موكول ميكني به سه شنبه. خيابونها خلوته و راحت ميرسي شركت. درست جلوي در شركت هم جاي پارك برات نگه داشتند. خوبه. كارت رو كه زدي سريع ميري روزنامه همشهري، ياس نو و جهان فوتبال مي‌خري. روزنامه‌ها رو سريع ورق ميزني. حتي يك كلمه هم از نامه 127 نماينده مجلس به رهبري ننوشته‌اند. پس به طور اكيدي نهي شده‌اند. براي بچه‌ها درباره نامه توضيح مي‌دي. با خودت فكر مي‌كني كه چطور در روز روشن مطلب به اين مهمي كه توسط نمايندگان ملت بيان شده به طور كامل سانسور مي‌شه. حتي صحبت از وجود اين نامه هم نيست چه برسه به متنش. با خودت فكر مي‌كني كه چطور عاليترين مقام مملكت توي سخنرانيهاش از اونهايي انتقاد مي‌كنه كه مي‌گن توي ايران آزادي بيان نيست!! حرص مي‌خوري. نزديك ظهر رئيس شركت مياد دنبال يه نرم افزاري خاصيه ، همكارت از فرصت استفاده مي‌كنه و پيشنهاد رفتن به نمايشگاه صنعت ساختمان رو ميده. تو و اون يكي همكارت هم همراهي مي‌كنيد. نتيجه اين ميشه كه سه نفري با ماشين تو مي‌رين نمايشگاه. نمايشگاه كوچك و كم باري بود. نرم‌افزار رو هم گير نياورديد. آب و هوا خيلي بهاري و خوب بود. {...}. ديديد وقت داريد نمايشگاه صنايع غذايي هم رفتيد. غرفه روزانه از همه‌اش باحالتر بود، يه چيزايي خريديد. بعدش رفتيد مجتمع پايتخت و آبي كامپيوتر و باز هم نرم‌افزار رو پيدا نكرديد. يهو مي‌بيني كه عينك آفتابيت كه به دگمه تي‌شرتت آويزون كرده بودي نيست. با دوستات تمام توي ماشين و دور بر ماشين رو مي‌گردي. ولي پيدا نميشه. دولا مي‌شي و زير پل روي جوب رو مي‌بيني. در نگاه اول شوكه ميشي چون در 50-60 سانتي صورتت يه موش گنده داره يه چيزي رو مي‌جوئه. (الان هم تصويرش توي ذهنته). مياي بالا. باز دولا ميِشي ولي عينك نيست. مي‌خواي خودت رو بيخيال نشون بدي كه مال دنيا ارزش اين حرفها رو نداره. ولي خب در درونت يه كم ناراحتي. اصولا از اينكه وسائلت گم بشه خب ناراحت ميشي. بچه‌ها هم حالشون گرفته است ولي سعي مي‌كنند باهات شوخي كنند. دم شركت از ماشين كه مي‌خواي پياده شي مي‌بيني كه عينك توي كمربند ماشين گير كرده. خر كيف ميشي! بعد از شركت مي‌ري سينما.يه دوستت زحمت كشيده و زودتر بليط گرفته. اون يكي دوستت همچين خونسرد و مثل خيلي وقتها با تاخير مي‌رسه!! فيلم ” از كنار هم مي‌گذريم “ رو مي بينيد. فيلم نسبتا خوبي بود. يه جورايي توي مقياس كوچكتر شبيه كارهاي كيشلوفسكي ولي بر خلاف اونها نقطه اوج نداره. زندگي عادي چند نفر كه هي تصادفي و از روي قسمت با هم برخورد مي‌كنند. نقطه اوج قبلا براي اونها اتفاق افتاده. هر چند پايان فيلم شايد يه مقداري يه نقطه عطف داشته باشه. به هر حال اولين فيلم بلند ايرج كريمي، فيلم خوبي بود به نظرت. بعدش مي‌رين سه نفري يه چيزي مي‌خورين! و بعد تو به بعضي رفتارها فكر مي‌كني كه تازگيها برات آزار دهنده تر شده‌اند.سر پيچ كوچه بن بستتون نور ماشين ميفته روي دو - سه تا پسر جوون كه دارند مواد رد و بدل مي‌كنند و با نور ماشين خشكشون مي‌زنه. مي‌پيچه توي كوچه با مكث. خصمانه نگاه مي‌كني و اونها هم. جرات نمي‌كني چيزي بگي ولي. ياد همسايه دويار به ديوار جديدتون مي‌ا‌فتي كه به احتمال قوي رسما شيره‌كش خونه تاسيس كرده. و ياد اينكه قديما اين محله جاي بهتري بود. و بعد خانه و يك چرت كامل نيم ساعته روي مبل و جلوي تلويزيون. خواهرت از عروسك گاو روزانه كيف كرده و تو خوشحالي. جزئيات...جزئيات...جزئيات...مزه زندگي هستند. فكر مي‌كني كاش مي‌شد از خيلي جزئيات زيبا هم نوشت.

هیچ نظری موجود نیست: