1- صبح ماشين رو روشن ميكني و گاز ميدي و ميري...خواهرت زنگ ميزنه ميگه...اوهوي عمو كجايي؟ در كوچه رو چهارطاق باز گذاشتي رفتي!!! هر چي فكر ميكني يادت مياد كه از ماشين پياده شدي كه در رو ببندي ولي بستن در رو يادت نمياد!! قربون حواس جمع.
2- نبود. هر روز در كنار هم بودين، تقريبا هر روز با هم بودين. حالا شنيدن صدايش هم آرزويي بعيد شده است. اي خدا.
3- يه بحث مهندسي در مورد زلزله راه مياندازيم توي شركت. متاسفانه زلزله بم چيز عجيب غريب وحشتناكي بوده! كانون زلزله درست زير شهر بوده. بر خلاف آيين نامه زلزله 2800 ايران كه شتاب افقي زلزله رو حداكثر 0.35 شتاب ثقل ميگيره(در تهران، در بم 0.3 ) و شتاب قائم رو كلا بيخيال ميشه. مگر در مورد بالكنها و... كه اندكي ميگيره. زلزله اخير بم 13 ثانيه لعنتي شتاب قائمي در حدود 1 برابر شتاب ثقلي وجود داشته و شتاب افقي 0.4 و 0.8 در دو جهت مختلف، يعني شهر به بالا و پايين و اطراف پرتاپ شده!! و رسما الك شده! وزن تمام اشيا دو برابر شده و فرود اومده! و اين يعني اصلا چيزي فراتر از فاجعه. توي اين شرايط ساختمونهاي مهندسي ساز هم بعيد دوام بيارند واي بحال ساختمونهاي آجري و خشتي! البته آيين نامهها رو نميشه خيلي هم قوي گرفت چون غير اقتصادي ميشه ولي اگر حداقلهاي آيين نامه هم رعايت بشه. خونه خراب و غير قابل استفاده ميشه ولي انسانها فرصت فرار و نجات خواهند يافت. و حالا تهران رو چه كنيم با حداقل سه گسل فعال عباس آباد و ميرداماد و شهرري؟!!! و زير ساختهاي خراب شهري. خدايا خودت رحم كن!
4- ديروز از سر كلافگي و بيحالي ميگفتي كاشكي زلزله تهران هم زودتر بياد و همه خلاص شيم از دست زندگي! همكارات با خنده ميگفتند بابا تو حالت خرابه! ما چه گناهي كرديم؟؟ غير مستقيم ميگفتند، يعني خفه شو!!
5- با بچههاي شركت 24 تا شير خشك و مقادير معتنابهي پوشك خريديد و اهدا كرديد براي بم. خواستيد ريا بشه!! همه اميدواريد هداياي ملت برسه به دست اونهايي كه مستحقند.
6- يكي از دوستانتون از آمريكا اومده بوده تعطيلات ايران! پا شده رفته بم. دمش گرم.
7- زندگي ...ي تر از اين نميشه!!
8- عبور از خيابانها و مكانها، همه ياد آور خاطرات اوست. اصلا تو رانندگي رو در كنار او و با اعتماد دادنهاي او فرا گرفتي. براستي چه بايد كرد؟ شهرام ناظري ميخونه و تو غرق در سكوتي....
” بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران
كز سنگ ناله خيزد وقت وداع ياران و...“
9- با خودت قرار گذاشتي از روز فوت بابا به بعد، كه بعد از هر وعده غذا يه حمد و سه قل هوا... براي شادي روحش بفرستي. اين روزها خيلي وقتها يادت ميره اصلا!! و چند ساعت بعد يادت مياد. آخه اصلا بعضي وقتها يادت ميره غذا بخوري!! ولي نه...تصميم داري تا آخر عمرت به اين قرارت عمل كني.
10- فردا روز ديگري است...آيا فرقي هم ميكند. مگر؟
چهارشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۲
دوشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۲
ساعت 8 شب، در تنهايي مطلق، در بي خبري مطلق، در آشفتگي مطلق، از چرتي كوتاه بر خواستم. هفته نامه ” چلچراغ “ دم دست بود. باز كردم. صفحه اول مطلب ” نوشتن در باد “. با تيتر ” حوصله داري قدم بزنيم “ نوشته معصومه ناصري اولين چيزي بود كه ديدمو تعجب كردم از شباهت عجيب و غريب و اين نوشته. از مكانها. تكان خوردم از همه چيزش.
” حوصله داري امروز يك كمي توي اين خيايان ويلا با هم قدم بزنيم؟ هوا كمي سرد است. بله! سوز سردي ميايد، انگار آن بالاها برف آمده است. ولي تو حوصله داري بدون آنكه قدمهايت را تند كني با من كمي توي اين خيابان قدم بزني؟
آقاي خوشخو حالا دوباره ميگويد: باز هم كه نوشتي قدم زدن، ولي خب آدمي كه با پيادهروي در خيابانهايي كه گاهي به بنبست ميرسند حال ميكند، نميتواند از عشق و حال ويراژ دادن در بزرگراهها حرف بزند! (هلمز: گاهي ميتواند.!!)
بي خيال! تو امروز حوصله داري كمي با من قدم بزني؟ بله هوا كمي تاريك است، دير شده، قول دادي قبل از تاريك شدن هوا خانه باشي، ولي خب امشب من به تنگ آمدهام از همه چيز، دلم ميخواهد هواري بزنم!
و كجا بهتر از خيابان خلوت ويلا؟ كارمندهاي ساعتي رفتهاند خانه، رفتهاند سر شغل دوم و سومشان، گاهي يكي دو تا قيافه خارجي از جلوي چشمهايمان رد ميشوند كه خودشان را برسانند به روشنايي مغازههاي صنايع دستي فروشي و از,carpethandycraftحرف ميزنند.
بيخيال!چيميگفتيم؟گفتم: من به تنگ آمدهام از همه چيز!ok.
اين ترانه شجريان است. آهان!تصنيف از كاست فرياد! تو با شجريان حال نميكني نه؟ (هلمز : ميدانم كه حال ميكني) من اما اين كارش را دوست دارم. نه! بحث سنت و مدرنيسم نيست. من
اين طوريم -Linkin parkرا هم دوست دارم.
برگها ريختهاند كف خيابان، غروبها چقدر گربههاي اين خيابان زياد ميشوند.
آآآي
مشت ميكوبم بر در
پنجه ميسايم بر پنجرهها
من دچار خفقانم خفقان!
من به تنگ آمدهام از همه چيز!
بگذاريد هواري بزنم....
-آه بله اين صداي پيغام موبايلم بود. يك
SMS
تازه داره دارم
.....-آي!
با شما هستم!
اين درها را باز كنيد!
من به دنبال فضايي ميگردم
لب بامي
سر كوهي
دل صحرايي
كه در آنجا نفسي تازه كنم....
- بيخيال بابا! پياده شو با هم بريم! دست كم كيو كيو، بنگ بنگ بخون كه ما هم حاشو ببريم!گذشت اون شب روشن
شب ستاره و ماه
رسيد نسل من و تو
به آخرين بزنگاه-آآآ....
یکشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۲
دكتر بالاي سر پدرم است و دارد با دستگاه مخوف ساكشن روي او كار ميكند. پدرم به شدت عكس العمل نشان ميدهد. من وحشتزده نگاه ميكنم. دكتر ميگويد اين طوري بخارات راحتتر خارج ميشه. گوشهاي ميروم و گريه ميكنم. آن طرف دستگاه كار ميكند. از خواب ميپرم. ساعت 5 صبح شده و من تقريبا مثل هر روز اين موقع از خواب ميپرم. خواب وحشتناكي بود. من فقط دو بار توي خونه با اين دستگاه كار كردم. خيلي خيلي از اين دستگاه وحشت داشتم. حتي خواهر كوچكم بيشتر از من كار كرد با اين دستگاه. هنوز هم وقتي گاهي چشمم به جعبه اين دستگاه ميفته چهارستون بدنم ميلرزه. و البته اين خوابيه كه چندبار تا حالا ديدم. نيم ساعت يه ساعتي بيدارم و افكار مغشوش و آشفته هي مياد توي كلهام و بعد دوباره خواب.
توي ماشينم نشستم و دارم ميرم شركت. وقتي جاي خالي او رو كنار دستم ميبينم باز دلم ميگيره. فكر ميكنم شايد مجبور بشم اين ماشين رو بفروشم، همهاش ياد آور خاطراته.
توي آتليه شركت تنها شدم. سعي ميكنم خودم رو با پروژه جديد مشغول كنم ولي هي فكرهاي مختلف و اضطراب بيش از حد حواسم رو پرت ميكنه. منشي شركت مياد پيشم و سوال ميكنه حالتون خوب نشد؟ ميگم، نه. بهم ميگه ميدونم كه آدم احساساتي هستين و الان به شدت در گير. بهم توصيه ميكنه كه يه كلاسي كه خودش داره ميره برم. تقريبا دوساله از همسرش جدا شده و ظاهرا مشكلات روحي و جسمي زيادي پيدا كرده. ميگه كلاسهاي خوبيه، اولش دوره يينگ رو بايد بريد و....بهش ميگم باشه اگر خواستم ازتون آدرس و ...رو ميگيرم. ميگه كه اون آدم اينقدر ارزش داره كه خودتون رو اينجوري ناراحت ميكنين؟ ميگم، آره، خيلي... و اين رو هم ميدونم كه تقصير منه كه اوضاع اين طوري شده، هر چند شرايط هم، شرايط بدي بوده. ميگه، خوبه كه خودتون به اين نتيجه رسيدين. چون من تازه بعد از رفتن به اين كلاسها فهميدم كه خودم هم تقصيراتي داشتهام. ظاهرا توي شركت زيادي تابلو شدم. چند روز پيش هم يكي از همكارها يه ايميل زد برام و گفت كه برام دعا ميكنه زودتر خوب بشم و همكار خوبشون دوباره سر حال و خوشحال باشه!! توي آينه خودم رو ميبينم. زير چشمها گود افتاده و پشت چشمها پف كرده. موهام تقريبا در حال نابوديه. دست كه ميكشم به سرم، يه برجستگي كوچيك رو حس ميكنم كه تا 3-4 هفته پيش نبود!! شبيه قورباغه درختي شدم!! دل پيچه ناشي از اضطراب و بيرون روي هم كه قوز بالا قوز شده.
سر ظهر ميرم دم در شركت كه تلفن بزنم و فقط حالش رو بپرسم، ولي اشغاله. پشيمون هم ميشم. با خودم ميگم بذار يه روز از دست من راحت باشه. ظهر مطابق روال اين چند وقته با همكارم كه اونهم اوضاع درست و حسابي نداره اين روزها، سيگاري دود ميكنيم. سيگاري نشدم ولي اين سيگارهاي ظهرگاهي فقط كمي از اضطراب كم ميكنه. بعد از ظهر خودم رو با كار و كمي روزنامه خوندن سرگرم ميكنم. عكس صفحه اول روزنامه شرق به شدت تكان دهنده است و نميتونم بهش نگاه كنم. چند جنازه زلزله بم، روي هم افتادهاند لاي پتو و عكس نماي نزديكي از پاهاي رنگ و رفته آنهاست. علاوه بر اين كه عكس به خودي خود تكان دهنده است، من را ياد پاهاي سفيد جنازه پدرم هم مياندازد. وقتي توي تخت مرده افتاده بود و يا وقتي روي تخت مرده شور خونه، موقع شستن به اين طرف و آن طرف پرتاپ ميِشد. تصاويري كه تا ابد با من خواهند بود.
ساعت 6 مثل هميشه از شركت ميام بيرون و اين ساعت ياد آوره خيلي چيزهاست و اين روزها برخلاف اون روزها مستقيم ميرم خونه. دم در شركت يكي از بچههاي مسافرت اخير اصفهان رو بطور اتقاقي ميبينم و باز ...
توي بزرگراه يه چيزي راه گلوم رو گرفته و نميذاره خوب نفس بكشم. راديو پيام روشنه. فكر كنم همايون شجريانه.” ستارهها نهفتهاند در آسمان ابري - دلم گرفته اي دوست، هواي گريه با من“..... حالا ديگه راحتتر نفس ميكشم. خونه كه ميرسم دلم طاقت نمياره و تلفن ميزنم. خونه نيست.
دستانم ميلرزد. موقع اصلاح صورت، كمي بالاي لبم را ميبرم.
با خودم فكر ميكنم همهاش.....تكليفم رو با خودم توي خيلي از قضايا روشن و حل كردهام. كاري كه بايد زودتر از اينها انجام ميدادم. آره ديشب درست ميگفت. چي ميشد اگر حتي يكي دو ماه قبل اينگار رو كرده بودم؟ حالا ديگه دست من نيست و بايد تاوان اشتباهات خودم رو پس بدم.
در طول روز دقايق كوتاهي يهو آروم ميگيرم. يه ندايي به من ميگه هر چي صلاحت باشه اتفاق ميفته ولي اين دقايق خيلي كوتاه هستند و باز بي قراري.
باز هم از خدا كمك ميخوام. ميخوام كه اينقدر سخت نگيره بهم...نميدونم.
” دنيايي كه در آن زندگي ميكنيم از عشق مسرور است و ما بدون اين سرور لحظهاي آرام نخواهيم گرفت.“ كريستين بابن
” عشق تنها چيزيست كه با گم شدن از دست نميرود.“.
و من اميدوارم كه فقط گم شده باشد و دوباره پيدا شود. اندكي اميدورام.
و ” اميد تكيهگاهيست كه آن را نميبيني. “
فردا هم روز ديگري است.....ولي آيا مگر فرقي هم دارد؟
ميدونم توي اين چند وقت خيلي سخت گذشت بهش. ميدونم. ولي منهم توي خوشي و آرامش نبودم. مصيبت و داغ دل باهام بود. آره قبول دارم، بايد درك ميكردم، ولي شرايط هم بد بود و حالا هم وضعيت خرابه شديد...امسال سال خيلي بدي بود برام. براي من كه زندگي تقريبا آرومي داشتم و امسال يهو مصيبتها ريخته سرم، خيلي سخته. بگذريم. به قول يكي مثل اينكه ما اينجا عادت كرديم ذكر مصيبت بگيم و روضه بخونيم. بگذريم.
شعر سربلند، سروده قيصر امينپور - بشنويد
سرا پا اگر زرد و پژمرده ايم
ولي دل به پاييز نسپرده ايم
چو گلدان خالي، لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده ايم
اگر داغ دل بود، ما ديده ايم
اگر خون دل بود، ما خورده ايم
اگر دل دليل است، آورده ايم
اگر داغ شرط است، ما برده ايم
اگر دشنه دشمنان ، گردنيم!
اگر خنجر دوستان ، گرده ايم!
گواهي بخواهيد، اينك گواه:
همين زخمهايي كه نشمرده ايم!
دلي سربلند و سري سر به زير
از اين دست عمري به سر برده ايم
پنجشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۲
« دوست دارم سينهام را بشكافم، قلبم را بيرون بكشم و در دستانم بگيرم تا همه بتوانند ببينند. زيرا كسي كه خود را براي خويشتن آشكار ميكند، آرزويي شگرفتر از آن ندارد كه ديگران دركش كنند. همه ما اشتياق ديدن نوري را داريم كه پشت در است، دوست داريم كه اين نور به ميان اتاق، پيش روي همه بيايد.»
« در سكوت قدم زدهام، غرق انديشه، و تازههاي بسياري در روحم پديدار شده است. دلم ميخواهد بتوانم به آنها شكل بخشم، اما دستانم قادر به همراهي با تخيلم نيستند.
... دلبندم، به همين راضيام كه بينديشم ما دو نفر ميتوانيم اين جهان را پشت سر بگذاريم و به جهاني حقيقي برسيم. جايي كه بتوانيم در آن زندگي كنيم، جايي كه هميشه آرزويش را داشتهايم.»
« در گذر از اين سالها رشد كرديم، حتي اگر بدن ما را سراسر داغ زخم كرده باشد.
با نيرويي بيشتر، با سادگي بيشتر روحمان، از اين دوره بيرون ميآييم. بله، روح ما بسيار ساده است، و اين بزرگترين امتياز ماست. تمام رخدادهاي حزن انگيز زندگي انسان، در جهت ياري انسان براي ساده كردن روح خود كار ميكند.
بر اين باورم كه پروردگار سادهتر از همه است....
... ميداني كه تمام روابط انساني، به فصلهاي گوناگون تقسيم شده.اين ....سال گذشته، فصل دوستي ما بوده. اكنون در آغاز دوران تازهاي هستيم، دوراني كه كمتر مه آلود است، سادهتر است، و تواناتر در ياري ما براي ساده كردن آن كه هستيم.»
« آن چه روح ميانديشد، اغلب براي انساني كه روحي دارد، ناشناخته است. ما قطعا عظيمتر از آنيم كه ميانديشيم. »
از كتاب « نامههاي عاشقانه يك پيامبر » ، نوشته جبران خليل جبران خطاب به ماري هسكل
گردآورنده، پائولو كوئليو.
اين شعر رو فروردين ماه امسال توي وبلاگم گذاشته بودم و لينك صداي استاد شجريان. پس دوباره تقديمت باد.
” خواهم كه بر زلفت، زلفت، زلفت هر دم كشم شانه، هر دم كشم شانه
ترسم پريشان كند بسي، حال من كسي، چشم نرگست را مستانه مستانه
خواهم بر ابرويت، رويت، رويت هر دم كشم وسمه، هر دم كشم وسمه
ترسم كه مجنون كند بسي، مثل من كسي، چشم نرگست را، ديوانه ديوانه
يك دم بيا منزل ما، حل كن دو صد مشكل ما، اي دلبر خوشگل ما
دردت به جان ما شد، روح و روان ما شد.
خواهم كه بر چشمت، چشمت، چشمت هر دم كشم سرمه، هر دم كشم سرمه
ترسم پريشان كند بسي، حال من كسي، چشم نرگست، مستانه مستانه
خواهم كه بر رويت، رويت، رويت هر دم زنم بوسه، هر دم زنم بوسه
ترسم كه نالان كند بسي، مثل من كسي، چشم نرگسي، جانانه جانانه
يك شب بيا منزل ما، حل كن دو صد مشكل ما، اي دلبر خوشگل ما
دردت به جان ما شد، روح و روان ما شد.“
خود آهنگ رو اينجا گوش بدين
مرگ
1-امروز يكي از دوستاي بابا هم مرد. سالمو سرحال و نميدونم چي شده. امشب عكسش رو توي مراسم چهلم بابا ميديدم. حالم گرفته شد.
2- نزديك بود از خوندن اين مطالب راحت شيد. امشب توي حموم پام روي سراميكها ليز خورد و به طرز وحشتناكي از عقب پرت شدم. فقط تونستم خودم رو يه كم يك وري كنم . اول كتفم خورد زمين و بعد گونه راستم. مثل سگ شانس آوردم. زانوم هم داغون شد. جالبه نزديك بود به طرز احمقانهاي سقط شم. چون هيچ كس هم خونه نبود.نه خير نشد كه راحت بشيد از دستم.
چهارشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۲
خواب
• خواب دیدم مثل خیلی وقتها کنار دستم توی ماشین نشسته، با سرعت داریم می¬ریم یهو ماشین¬های جلویی می¬ایستند، من با شدت ترمز می¬کنم. ولی ماشین داره همین طور می¬ره و نمی ایسته. تقریبا مطمئنم که می¬خوریم به ماشین جلویی. ولی در آخرین لحظه می¬ایستیم. می¬گم یه مو فاصله داشت. می¬گه آره.
(توی اتوبان، موقع برگشتن که به نوشتن این مطلب توی وبلاگم فکر می¬کردم. نوار داشت می¬خوند. پرویز پرستویی داشت دکلمه می¬کرد و خیلی عجیب بود که دقیقا این رو می¬خوند.
تنم مور مور شد.
" یک بار خواب دیدن تو به تمام عمر می¬ارزد. پس نگو، پس نگو که رویای بعد از دسترس خوش نیست. قبول ندارم.
گر چه به ظاهر جسم خسته است، ولی دل، دریایی است. تاب و توانش بیش از اینهاست.
دوستت دارم و تاوان آن هر چه باشد، باشد.
دوستت خواهم داشت، بیشتر از دیروز. باکی ندارم از هیچ کس و هر کس.
که تو را دارم عزیز(م)."
نمی¬دونم اینها واقعا نشانه است یا من دوست دارم نشانه باشد. دلخوش کنی.
فرشته مهربون
می¬گه که مواظب خودت باش. می¬گم نمی¬تونم، دست خودم نیست.
نمی¬دونه یا یادش نیست که وقتی فرشته مهربون و محافظ من نیست، خب نمیشه. همونکه قبلا هم تو وبلاگم نوشته بودم. یک شب بر من ظاهر شد و دعا کرد، فردا فوتبال خوبی بازی کنم و من فرداش مارادونا شده بودم!!! همونکه یک گردنبند نقره الله بهم هدیه داد که محافظم باشه و من همیشه می¬خواستم این گردنبند به گردنم باشه تا آخر عمر، به یاد عشق و مهربونی اون فرشته مهربون. ولی وقتی اون فرشته نباشه.....
روحم
شب با اصرار پسر خاله¬ام که از اوضاع من مطلع شده رفتم فوتبال. ولی اصلا حوصله¬ای نبود. وسط فوتبال هم استرس و فکر. داغون شدم اصلا نمی¬چسبید. یه تیکه بزرگی از روح من جایی جا مانده است. نوشته بود، " این رابطه با گوشت و پوستم عجین شده و جدا شدن و قطع شدن، غیر قابل تصوره." آره راست می¬گفت....نمی¬شه لامصب.
بعد از فوتبال، بیرون سالن برف نشسته و داره میاد هنوز. یاد برف، یاد پارسال ولنجک، اون شب برفی و بورانی و تماس دستها، تکونم می¬ده.
الهیه – حبل الورید
با پسرخاله¬ام رفتیم خونه¬شون که شبی رو گپ بزنیم. توی دو ماشین مجزا. کوچه¬های الهیه........خدا. اون شب. اون شبها. تعویض آدامس.....
خدایا نمی¬دونم باز داری با من چکار می¬کنی. باز داری چه بلایی سرم میاری؟! خدایا هر چی دعا کردم که پدرم رو برگردون گوش نکردی. اون شبها توی بیمارستان موقع غروب که صدای اذان موذن زاده می¬اومد یادمه بیرون رو نگاه می¬کردم. اون سرخی آسمون، اون ساختمون و اون ضد هوایی...چقدر دعا، چقدر اشک. ولی فایده¬ای نکرد. خدایا ای دفعه گوش کن. این یکی رو از من نگیر..خدا.....ازت کمک می¬خوام. ایاک نستعین. آره قبول دارم همیشه تو ایاک نعبد کم گذاشتم و کم آوردم ولی تو ایاک نستعین نه. آره دارم التماست می¬کنم. تو که خودت گفتی از رگ گردن نزدیکتری.... خدا.....کمک کن.
پنجره
طبقه چهاردهم برج و باز تهران در زیر پا و باز همان پنجره. همان که پارسال نوشته بودم. وسوسه پریدن. پنجره را باز میکنم و کاملا به بیرون خم می¬شوم. باز همان وسوسه...مرز پریدن و ماندن. مویی است. وسوسه. تعلیق. رهایی. آزادی. ولی نه....بیرون برف می¬بارد. نمی¬پرم. نه. به خاطر مادرم که هر چه داغ بوده دیده. هر چی رنج بوده کشیده و به خاطر بقیه که دوستم دارند احتمالا. به خاطر هر چی....نپریدم. ولی وسوسه.....مرز پریدن و ماندن. مویی است.....
دوشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۲
صبح - نوار حال من بي توي عليرضا عصار توي ماشينته. صبح كه ضبط ماشين رو وسط اتوبان روشن ميكني. يه آهنگي پخش ميشه به نام ” بايد رفتن “. (بشنويد).از اين آهنگ توي يكماه اخير خيلي خوشت اومده بود و توجهت رو جلب ميكرد. توي سفر به اصفهان هم هر وقت به اين آهنگ ميرسيدي ولووم رو ميبردي بالا. ولي امروز وقتي آهنگ پخش ميشد. ديدي انگار حرفهاي تو به اونه و در جواب حرفهاييه كه اون عزيز دلت ميزنه و تكون خوردي باز....
بايد بودن تو، باش
هي نگو سفر، محاله
حنجره گل ميشه بي تو
با تو آوازم زلاله
بستن بيهوده بسه
كه خيال خام رفتن
تو نباشي كي بگيره
خستگي رو از تن من
قصهتو من مينويسم
هي نگو اين سرنوشته
بي تو بودن اوج تلخي
موندن پشت بهشته
واكن از تن رخت رفتن
محرم خواب شبونه
عشقو تن پوش تنم كن
مثل هر شب عاشقونه
(بابك روزبه)
عصر-غروب-سرشب......فكر ميكني كه خوب بود، در اين شرايط غنيمت بود، البته براي تو و شايد تو اذيتي بيش نبودي براي اون.
شب- خانه مادربزرگ - كمي آجيل خوري - برادرت هم بعد از 3 ماه ريشش رو زده.اولين شب يلدا بي حضور پدر، مثل اولينهاي ديگر بي حضور او. مثل اولين ماه رمضوني كه بي حضور گذشت و دلت تنگ او. يادت مياد، هميشه نمازش رو قبل از افطار ميخوند نه به خاطر ثوابش شايد. به خاطر وسواس بود، شايد، ولي بود و حالا نيست. اولين بارشهاي برف و باران بيحضور او . صبحها كه يهو فكر ميكني صداي در راهرو شنيدي و از خواب ميپري و اولش به نظرت مياد، خوب، پدر داره ميره شير بخره، ولي بعد به خودت مياي....افسوس.
مادربزرگت حال پدر را ميپرسد باز. مادرت ميگويد كه بهش گفتهام كه اون ديگه مرده و نيست ولي باور نكرده و يا نميخواد باور كنه. تو با بي رحمي ميگي: ميخواي الان بهش بگم صريح....مادر ميگه نه...الان آخر شبه و ولش كن. و تو ميگي بد نيست. مادر بزرگ ميگه: حرف ميتونه بزنه؟ من رو ببريد پيشش، زبونش باز ميشه!
آخر شب - تنها توي اتوبان رسالت - تصميم داري با آخرين سرعت ممكن كه ميتوني بروني. عقربه 150 رو رد ميكنه. يه جا ماشين داره از كنترل خارج ميشه و توي يك پستي و بلندي چرخهاي عقب قشنگ از زمين بلند ميشن. دست از حماقت بر ميداري. تصوير يه ماتيز نقرهاي چپ كرده توي برنامه پخش 5 مياد جلوي چشمت....
آخر شب - از اين كليپ شب يلدا خوشت مياد.....
آخر آخر شب - يعني بامداد روز بعد- فال شب يلدا.
اي صبـا نكهتي از كوي فلاني به من آر
زار و بيمار غمم، راحت جاني به من آر
قلب بي حاصل ما را بزن اكســــير مراد
يعني از خاك در دوست نشاني به مـن آر
در كمين گاه نظر با دل خويشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تير و كماني به من آر
در غريبي و فراق و غـــــــم دل پير شدم
ساغر مي ز كف تازه جـــواني به من آر
منكران را هم از اين مي دو سه ساغر بچشان
و گر ايشان نســـــــتانند رواني به من آر
ســــــــاقيا عشرت امروز به فردا مفــكن
يا ز ديــــــــوان قضا خط اماني به من آر
دلم از دست بشد دوش چو حـافظ ميگفت
كاي صبا نكهتي از كوي فلاني به من آر
ساعت دو و نيم صبح - با خودت فكر ميكني كه خيلي خوبه و نعمته كه دوستهايي داري كه ميتوني بهشون اعتماد كني، ميتوني باهاشون راحت درد و دل كني.
جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۸۲
شبهاي روشن
شبهاي روشن
دختر پس از روز سوم كه پسر سر قرار نيامده است به استاد ميگويد: ” احساس ميكنم كه خودم رو سبك كردهام.“
استاد ميگويد: (نقل به مضمون). ” اگر منظورت از سبك شدن، بالا رفتن و بال گرفتنه كه خوبه ولي اگر منظورت كوچك شدنه كه عاشق با هر چه سبك شدن و تكرار آن، بالاتر ميرود و باز هم خوبه.“
و مرد با خود فكر ميكند كه آري از هر كاري كه از دستم بر بيايد دريغ نميكنم و بالاتر ميروم.
.....
در آخر شب مرد نگاه ميكند كه كاغذي كه روي آن نت برداري كرده. بروشور كنسرتي است، كه اندكي قبل با او رفته بود و يادش مياد كه آن شب خودش چقدر بد اخلاق بود و بي حوصله و چقدر او را آزار داد....و اين عذابش را فزوني ميبخشد. بسوز دلا......بسوز.
پيدا شو
توي ترافيك برگشت راديو ميخواند:
شنيدم وقتي بياي غصههامون تموم ميشه
قحطي گريه مياد، خنده چه قدر ارزون ميشه (يه همچين چيزي)
و باز عليرضا عصار است كه ميخواند:
” اين حاااااال من بي تو است
بغض غزلي بي لب
افتاده ترين خورشيد زير سم اسب شب
اين حاااال من بي تو است
دلدادهتر از فرهاد، شوريدهتر از مجنون
حسرت بدلي، در باد
پيدا شو كه ميترسم، از بستر بي قصه
پيدا شو نفس برده، ميترسه ازت غصه
بي وقفهترين عاشق موندم كه تو پيدا شي
بي تو همه چي تلخه، بايد كه تو هم باشي“
و مرد باز اشكهايش را پنهان ميكند....خواهرش را به خانه مادربزرگ ميرساند. مادر بزرگ زمينگيري كه موقع خداحافظي از مرد ميخواهد كه: جان تو و جان پدرت، مواظب بابا باش.“ و خبر ندارد كه پدر ديگر نيست....
مرد موقع برگشت به خانه تنها توي بزرگراه است و به انتظار فكر ميكند و ياد 28 اسفند پارسال ميافتد. آن جا كه اون در كافي شاپ در حال گريه بود و مرد بازوي او را فشرده و به او قول داده بود كه 28 اسفند سال بعد، توي همين پارك ساعت 8، هر دو با هم خواهند بود.و مرد همان موقع هم به نوعي انتخابش را كرده بود و منتظر زمان بود. مرد حالا فكر ميكند كه 28 اسفند امسال رو پل، توي همون پارك منتظر خواهد بود تا او بيايد. منتظر خواهد بود در هر شرايطي ، حتي اگر از آسمان سنگ ببارد، مگر اينكه ديگر....زنده نباشد. او....خواهد آمد.
اتوبان
مرد صبح از خواب بيدار ميشود. اولين كاري كه ميكند، بلند فرياد ميزند خدايا من رو بكش! 45 دقيقه توي رختخواب غلت ميزند، هيچ انرژي و اميدي نمانده است. بلندمي شود كه به سر كار برود. جلوي در يك ماشين پارك است هر چقدر لگد ميزند و صداي دزدگيرماشين را در ميآورد و زنگ همسايهها را ميزند تا 10 دقيقه خبري نيست. بعدش كلي دعوا راه مياندازد با طرف. توي اتوبان به ترافيك چراغ كردستان ميرسد. حس ميكند زيادي ساكته. نوار ناصر عبداللهي رو ميگذارد. درست همين جا.ميخواند:
” گوشه گوشه اين دل خراب، سرشار از عطر نگاه توست، عزيز دل.(دكلمه پرستويي).
شروع آهنگ:
پشت اين پنجرهها وقتي بارون ميباره
وقتي آهسته غروب تو خونه پا ميذاره
وقتي هر لحظه، نسيم توي باغچهها مياد
توي خاك گلدون، بذر حسرت ميكاره
وقتي شبنم ميشينه رو غبار جادها
وقتي هر خاطرهاي تو رو يادم مياره
وقتي توي آينه خودمو گم ميكنم
ميدونم كه لحظههام رنگ آبي نداره
تازه احساس ميكنم كه چشام بارونيه
پشت اين پنجرهها داره بارون ميباره“
و چشمان مرد باراني ميشود و باراني شديد. سعي ميكند توي ترافيك طولاني و حركت سانتي متري ماشينها سرش رو جوري بگيره كه رانندههاي احتمالا متعجب ساير ماشينها گريهشو نبينند.
موضوع گريهاش چيز ديگهاي بود ولي ياد وقتي ميافته كه سر پرستار بخش 6 بيمارستان بهش گفت كه پدرش ديگه خوب نميشه و يك زندگي گياهي داره تا تموم بشه...يادشه كه اون روز تنها داشت بر ميگشت، بغش گلوش رو گرفته بود. از خدا ميخواست اينجا توي لابي بيمارستان گريهاش نكيره. خدايا اين جا نه. ولي نشد توي اون شلوغي جمعيت عجول آخرين لحظات ملاقات. گريهاش گرفته بود و چه گريهاي. با حالت هرولهاي ميرفت و گريه ميكرد جلوش عابرين متعجب رو پشت پرده تاري ميديد و سعي ميكرد سرش رو پايين بگيره. خودشو رسوند به ماشين و دل سير....
مرد، تمام روز توي شركت منتظر تلفن اوست و با هر زنگ تلفن از جا بر ميخيزد ولي خبري نيست. در تمام مدت اين شعر باباطاهر توي مغزش ميكوبد.
” گلي كه خوم بدادم پيچ و تابش
به آب ديدگانم دادم آبــــــــــش
به درگاه الهــــــي كي روا بود
گل از مو ديگري گيرد گلابش “
سينما
عصري به اصرار ديشب خواهرش. مرد و خواهرش ميروند سينما براي ديدن فيلم ” شبهاي روشن“. خواهرش ديشب پرسيده بود كه اون نمياد و مرد گفته بود كه او فعلا در دسترس نيست و حالا دوباره حال او رو ميپرسيد و مرد گفت كه 2 هفته است كه نديده اون رو و سكوت...
توي سالن سينما فرهنگ -كه براي بار اول آمده است- مثل ديوونهها هر كس رو كه ميبيند نگاه ميكند كه نكنه اون باشه با يكي ديگه و اون وقت عكس العملش چي ميتونه باشه؟
فيلم با شعري زيبا از فرخي يزدي شروع ميشود. داستان استاد ادبيات دانشگاه تنهايي است كه هيچ وقت ظاهرا عاشق نشده است. شب توي خيابون با دختري تنها كه ماشينها مزاحمش ميشوند روبرو ميشود. دختر بهش اعتماد ميكنه و به خونه استاد پناه مياره. به اين شرط كه عشقي پيش نياد. دختر قراره كه بعد از يكسال دوري از مرد دلخواهش اون رو ببينه و قراره طي 4 شب هر شب ساعت 10 تا 11 توي خيابوني در الهيه منتظر باشه. شب اول گذشته بود و اون نيومد.
دختر هم عاشق ادبيات بود و محور اصلي مكالمات استاد و دختر در خانه شعر، ادبيات و عشق است. صبح فردا دختر كه تا حالا نامه عاشقانه ننوشته از استاد خواهش ميكند كه از طرف اون نامه بنويسه تا اون به آدرسي كه داره پست كنه و استاد مينويسه همراه با غزل بسيار زيبايي از سعدي. استاد صبح تحقيق ميكنه و آدرسها از پسر خبري ندارند. ولي به دختر اميد ميدهد تا او اميدوار باشد. شب دوم هم ميگذرد. اين بار با هم منتظر هستند و پسر باز هم نميآيد.....صبح فردا استاد موقع رفتن سر كار شور و شوق زيادي دارد و در خيابان با خود ميگويد: ” من مردم اين شهر رو دوست دارم چون يكيشون رو ميشناسم.“ عصري با زن به سينما ميروند فيلم ليلا.
ليلا ، در حالي كه علي مصفا با باران، دخترش وارد منزل آنها ميِشود، با خود ميگويد: ” باران دختر رضا. شايد روزي همه چيز رو براي باران تعريف كنم كه....“
و مرد با خود فكر ميكند كه روزي همه چيز را براي باران، دخترش خواهد گفت.اگر عمري باقي باشد.
در ادامه فيلم دختر تقريبا از بازگشت پسر نا اميد شده. و استاد حالا عاشق و علاقهمند دختر است و عشق او را هم ستايش ميكند ولي به او از عشق خودش نميگويد. وقتي دختر در حال تلفن زدن است. دوست كتابفروش استاد با استاد صحبت ميكند و استاد از عشق ميگويد و اين كه :” اگر ته مونده عشق قبلي واقعا وجود داشته باشه، دختر نميتونه كس ديگهاي رو به دلش راه بده.“
وچشمان مرد دوباره باراني شدهاست و سعي ميكند اشكهاي غلتان را از خواهرش پنهان كند.
شب دختر به استاد ميگويد توي اين چند روز كه با استاد زندگي كرده به اندازه ده سال چيز ياد گرفته و بزرگ شده و مفاهيم جديدي از زندگي رو درك كرده....
استاد به دختر نااميد ميگويد كه فردا شب حتما اوني رو دوستت داره خواهي ديد. روز چهارم روزي به شدت باراني است. استاد براي شب توي رستوارن با دختر قرار گذاشته تا بعدش به سر قرار اصلي بروند. استاد پس از فروش تمام كتابهايش به رستوران ميرود. دختر كه بعدا ميفهميم توي ترافيك گير كرده. دير ميرسد و استاد نگران و اشك در چشم. وقتي دختر رسيد. استاد گفت انتظار خيلي سخته و تو چطور ميتوني اين همه انتظار بكشي.
و مرد با خود فكر ميكند كه آره، انتظار خيلي سخته و حالا خودش داره درك ميكنه كه اون چي ميكشيده...
ساعت 11 شب شده و دو نفري سر قرار هستند. پايان 4 روز انتظار و پسر نيامده. استاد از دختر خواستگاري ميكند و ميگويد كه دوستش دارد. دختر ميخواهد بداند كه از روي ترحم نباشد و مشغول فكر كردن ميشود و در آستانه جواب دادن. پسر پيدا ميشود و با هم ميروند.
استاد، تنها در كافه نشسته است. دختر دوباره ميآيد و ميگويد كه به سختي استاد رو پيدا كرده. ميگويد كه ميخواهد مطمئن باشد كه استاد به راحتي و سلامتي به زندگيش ادامه ميدهد. استاد ميگويد كه خوشي و لذت و عشق اين چهار روز براي تمام زندگيش كافي خواهد بود.
و مرد با خودش ميگويد كه فردا ميشود يكسال، و او به هيچ وجه نميتواند رابطهاي را كه با گوشت و پوست و خونش عجين شده پايان يافته تلقي كند. استاد به قول خودش خيالباف بود ولي زندگي واقعي و رابطه عاشقانه يكساله چيز ديگري است. و باران ميبارد...
چهارشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۲
امشب توي حال خراب و اوضاع درام فال حافظ گرفتم. حافظ هميشه باهام رو راست بوده. چيزي كه اومد شعري بود كه به نظر من كاملا مرتبط بود و خوب.
دلا بســــوز كه سوز تو كارها بكند
نيــــاز نيمشبــــي دفع صد بلا بكند
عتاب يار پري چهره عاشقانه بكش
كه يك كرشمه تلافي صد جـــفا بكند
ز ملك تا ملــكوتش حجاب بـردارند
هر آن كه خدمت جام جهان نما بكند
طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليك
چو درد تو نبيند كه را دوا بكنــــــد
تو با خداي خود انداز كار و دل خوشدار
كه رحم اگر نكند مدعي، خدا بكنـــد
ز بخت خفته ملولم بود كه بيـداري
به وقت فاتحه صبح يك دعا بكنــــد
بسوخت حافظ و بويي به زلف يار نبرد
مگر دلالت اين دولتش صبـا بكنـــد
اي خدا......مدد.
سهشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۲
حالت گرفته باشه شديد، اون وقت خوبه وقتي يهو عرايض و بزرگ ميان پيشت. موضوعات بحث هم حول محور مدونا و و روبي پيره و نماز جماعت قزوين باشه. -جاش خالي بود امشب- به هر حال 10 دقيقهاي بيش نبود.
همه از پيشنهاد من براي پست اين مطلب به شدت استقبال كردند.
هر چند آخرش بزرگ بگه دهنت سرويس. تازه گوشي موبايل من رو هم ديده و كفش بريده.
توضيح:اوني كه جاش خالي بود روبي پيره بود. اشتباه نشه.
فقط سه ساعت خوابيدم و با ذهني آشفته و افكاري مغشوش، از خواب پريدم و الان هم اصلا خوابم نميبره. من نميدونم كه ما چرا قدر نعمتهايي رو كه خداوند بهمون داده نميدونيم، و چرا وقتي كه از دستشون داديم و يا در حال از دست دادشون هستيم تازه ميفهميم كه اي واي، قدر ندونستيم. مرحوم پدرم بعضي وقتها كه از دست ما عصباني ميشد ميگفت كه وقتي من مردم، قدر من رو ميدونيد. و راست ميگفت. وقتي كه توي كما بود من تازه فهميدم كه چقدر ناشكر بودم و قدر ناشناس و وقتي كه فوت كرد اين عدم حضورش و كفران نعمت خودم رو كاملا حس كردم. ولي ديگه چه سود؟
قدر نعمت سلامتي، قدر پدر و مادر ، قدر بودن در كنار اونهايي كه دوستشون رو داريم بدونيم و هميشه شاكر باشيم. دارم پيام اخلاقي ميدم. ولي اشكال نداره بالاخره تجربه منه.
پ.ن. ساعت شد 8 صبح، بلاگ رولينگ رو درست كردم. عجيب هوس سيگار كردم. مصرف رفته بالا. مجبورم برم يه پاكت بخرم. اين نيز بگذرد.
شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۲
خواب ديدم جنازه پدرم رو داريم روي همون برانكارد مخصوص حمل جسد تشييع ميكنيم. سر و صورت پدرم معلومه. (مثل جنازه فلسطينيها).هر از چند گاهي حس ميكنم يهو از تعداد تشييع كنندگان در يك طرف تابوت كم ميشه و الانه كه بيفته ولي اين طور نميشه. با اين كه گاهي فقط دونفر گرفتنش، من در عقب و يكي ديگه در جلو. حتي توي دلم از برادرم شاكي ميشم كه چرا خيلي كمك نميكنه. ميرم سمت چپ جنازه كه حس ميكنم خالي شده . يهو شروع ميكنم به قرآن خوندن. ” ان الذي فرض عليك القرآن لرادك الي معاد....{ برادرم هم اومده كنار من و زير جنازه رو گرفته و داره با من ميخونه}...فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين“. امشب تحقيق كردم و ديدم اين دو تا آيه در دو سوره مختلف هستند و نميدونم ربطشون به هم چيه . اولي مال سوره قصص آيه 85 و دومي سوره يوسف آيه 64 . عجيبه.