چهارشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۲

تهران – سه شنبه


خواب
• خواب دیدم مثل خیلی وقتها کنار دستم توی ماشین نشسته، با سرعت داریم می¬ریم یهو ماشین¬های جلویی می¬ایستند، من با شدت ترمز می¬کنم. ولی ماشین داره همین طور می¬ره و نمی ایسته. تقریبا مطمئنم که می¬خوریم به ماشین جلویی. ولی در آخرین لحظه می¬ایستیم. می¬گم یه مو فاصله داشت. می¬گه آره.

(توی اتوبان، موقع برگشتن که به نوشتن این مطلب توی وبلاگم فکر می¬کردم. نوار داشت می¬خوند. پرویز پرستویی داشت دکلمه می¬کرد و خیلی عجیب بود که دقیقا این رو می¬خوند.
تنم مور مور شد.
" یک بار خواب دیدن تو به تمام عمر می¬ارزد. پس نگو، پس نگو که رویای بعد از دسترس خوش نیست. قبول ندارم.
گر چه به ظاهر جسم خسته است، ولی دل، دریایی است. تاب و توانش بیش از اینهاست.
دوستت دارم و تاوان آن هر چه باشد، باشد.
دوستت خواهم داشت، بیشتر از دیروز. باکی ندارم از هیچ کس و هر کس.
که تو را دارم عزیز(م)."


نمی¬دونم اینها واقعا نشانه است یا من دوست دارم نشانه باشد. دلخوش کنی.


فرشته مهربون

می¬گه که مواظب خودت باش. می¬گم نمی¬تونم، دست خودم نیست.
نمی¬دونه یا یادش نیست که وقتی فرشته مهربون و محافظ من نیست، خب نمیشه. همونکه قبلا هم تو وبلاگم نوشته بودم. یک شب بر من ظاهر شد و دعا کرد، فردا فوتبال خوبی بازی کنم و من فرداش مارادونا شده بودم!!! همونکه یک گردنبند نقره الله بهم هدیه داد که محافظم باشه و من همیشه می¬خواستم این گردنبند به گردنم باشه تا آخر عمر، به یاد عشق و مهربونی اون فرشته مهربون. ولی وقتی اون فرشته نباشه.....


روحم

شب با اصرار پسر خاله¬ام که از اوضاع من مطلع شده رفتم فوتبال. ولی اصلا حوصله¬ای نبود. وسط فوتبال هم استرس و فکر. داغون شدم اصلا نمی¬چسبید. یه تیکه بزرگی از روح من جایی جا مانده است. نوشته بود، " این رابطه با گوشت و پوستم عجین شده و جدا شدن و قطع شدن، غیر قابل تصوره." آره راست می¬گفت....نمی¬شه لامصب.
بعد از فوتبال، بیرون سالن برف نشسته و داره میاد هنوز. یاد برف، یاد پارسال ولنجک، اون شب برفی و بورانی و تماس دستها، تکونم می¬ده.


الهیه – حبل الورید

با پسرخاله¬ام رفتیم خونه¬شون که شبی رو گپ بزنیم. توی دو ماشین مجزا. کوچه¬های الهیه........خدا. اون شب. اون شبها. تعویض آدامس.....
خدایا نمی¬دونم باز داری با من چکار می¬کنی. باز داری چه بلایی سرم میاری؟! خدایا هر چی دعا کردم که پدرم رو برگردون گوش نکردی. اون شبها توی بیمارستان موقع غروب که صدای اذان موذن زاده می¬اومد یادمه بیرون رو نگاه می¬کردم. اون سرخی آسمون، اون ساختمون و اون ضد هوایی...چقدر دعا، چقدر اشک. ولی فایده¬ای نکرد. خدایا ای دفعه گوش کن. این یکی رو از من نگیر..خدا.....ازت کمک می¬خوام. ایاک نستعین. آره قبول دارم همیشه تو ایاک نعبد کم گذاشتم و کم آوردم ولی تو ایاک نستعین نه. آره دارم التماست می¬کنم. تو که خودت گفتی از رگ گردن نزدیکتری.... خدا.....کمک کن.


پنجره

طبقه چهاردهم برج و باز تهران در زیر پا و باز همان پنجره. همان که پارسال نوشته بودم. وسوسه پریدن. پنجره را باز میکنم و کاملا به بیرون خم می¬شوم. باز همان وسوسه...مرز پریدن و ماندن. مویی است. وسوسه. تعلیق. رهایی. آزادی. ولی نه....بیرون برف می¬بارد. نمی¬پرم. نه. به خاطر مادرم که هر چه داغ بوده دیده. هر چی رنج بوده کشیده و به خاطر بقیه که دوستم دارند احتمالا. به خاطر هر چی....نپریدم. ولی وسوسه.....مرز پریدن و ماندن. مویی است.....


هیچ نظری موجود نیست: