یکشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۲

يك روز از زندگي هيمان ابراهيموويچ



دكتر بالاي سر پدرم است و دارد با دستگاه مخوف ساكشن روي او كار مي‌كند. پدرم به شدت عكس العمل نشان مي‌دهد. من وحشت‌زده نگاه مي‌كنم. دكتر مي‌گويد اين طوري بخارات راحت‌تر خارج ميشه. گوشه‌اي ميروم و گريه مي‌كنم. آن طرف دستگاه كار مي‌كند. از خواب مي‌پرم. ساعت 5 صبح شده و من تقريبا مثل هر روز اين موقع از خواب مي‌پرم. خواب وحشتناكي بود. من فقط دو بار توي خونه با اين دستگاه كار كردم. خيلي خيلي از اين دستگاه وحشت داشتم. حتي خواهر كوچكم بيشتر از من كار كرد با اين دستگاه. هنوز هم وقتي گاهي چشمم به جعبه اين دستگاه ميفته چهارستون بدنم مي‌لرزه. و البته اين خوابيه كه چندبار تا حالا ديدم. نيم ساعت يه ساعتي بيدارم و افكار مغشوش و آشفته هي مياد توي كله‌ام و بعد دوباره خواب.
توي ماشينم نشستم و دارم مي‌رم شركت. وقتي جاي خالي او رو كنار دستم مي‌بينم باز دلم مي‌گيره. فكر مي‌كنم شايد مجبور بشم اين ماشين رو بفروشم، همه‌اش ياد آور خاطراته.
توي آتليه شركت تنها شدم. سعي مي‌كنم خودم رو با پروژه جديد مشغول كنم ولي هي فكرهاي مختلف و اضطراب بيش از حد حواسم رو پرت مي‌كنه. منشي شركت مياد پيشم و سوال مي‌كنه حالتون خوب نشد؟ مي‌گم، نه. بهم مي‌گه مي‌دونم كه آدم احساساتي هستين و الان به شدت در گير. بهم توصيه مي‌كنه كه يه كلاسي كه خودش داره مي‌ره برم. تقريبا دوساله از همسرش جدا شده و ظاهرا مشكلات روحي و جسمي زيادي پيدا كرده. مي‌گه كلاسهاي خوبيه، اولش دوره يينگ رو بايد بريد و....بهش مي‌گم باشه اگر خواستم ازتون آدرس و ...رو مي‌گيرم. مي‌گه كه اون آدم اينقدر ارزش داره كه خودتون رو اين‌جوري ناراحت مي‌كنين؟ مي‌گم، آره، خيلي... و اين رو هم مي‌دونم كه تقصير منه كه اوضاع اين طوري شده، هر چند شرايط هم، شرايط بدي بوده. مي‌گه، خوبه كه خودتون به اين نتيجه رسيدين. چون من تازه بعد از رفتن به اين كلاسها فهميدم كه خودم هم تقصيراتي داشته‌ام. ظاهرا توي شركت زيادي تابلو شدم. چند روز پيش هم يكي از همكارها يه ايميل زد برام و گفت كه برام دعا مي‌كنه زودتر خوب بشم و همكار خوبشون دوباره سر حال و خوشحال باشه!! توي آينه خودم رو مي‌بينم. زير چشمها گود افتاده و پشت چشمها پف كرده. موهام تقريبا در حال نابوديه. دست كه مي‌كشم به سرم، يه برجستگي كوچيك رو حس مي‌كنم كه تا 3-4 هفته پيش نبود!! شبيه قورباغه درختي شدم!! دل پيچه ناشي از اضطراب و بيرون روي هم كه قوز بالا قوز شده.
سر ظهر مي‌رم دم در شركت كه تلفن بزنم و فقط حالش رو بپرسم، ولي اشغاله. پشيمون هم مي‌شم. با خودم مي‌گم بذار يه روز از دست من راحت باشه. ظهر مطابق روال اين چند وقته با همكارم كه اونهم اوضاع درست و حسابي نداره اين روزها، سيگاري دود مي‌كنيم. سيگاري نشدم ولي اين سيگارهاي ظهرگاهي فقط كمي از اضطراب كم مي‌كنه. بعد از ظهر خودم رو با كار و كمي روزنامه خوندن سرگرم مي‌كنم. عكس صفحه اول روزنامه شرق به شدت تكان دهنده است و نمي‌تونم بهش نگاه كنم. چند جنازه زلزله بم، روي هم افتاده‌اند لاي پتو و عكس نماي نزديكي از پاهاي رنگ و رفته آنهاست. علاوه بر اين كه عكس به خودي خود تكان دهنده است،‌ من را ياد پاهاي سفيد جنازه پدرم هم مي‌اندازد. وقتي توي تخت مرده افتاده بود و يا وقتي روي تخت مرده‌ شور خونه، موقع شستن به اين طرف و آن طرف پرتاپ مي‌ِشد. تصاويري كه تا ابد با من خواهند بود.
ساعت 6 مثل هميشه از شركت ميام بيرون و اين ساعت ياد آوره خيلي چيزهاست و اين روزها برخلاف اون روزها مستقيم مي‌رم خونه. دم در شركت يكي از بچه‌هاي مسافرت اخير اصفهان رو بطور اتقاقي مي‌بينم و باز ...
توي بزرگراه يه چيزي راه گلوم رو گرفته و نمي‌ذاره خوب نفس بكشم. راديو پيام روشنه. فكر كنم همايون شجريانه.” ستاره‌ها نهفته‌اند در آسمان ابري - دلم گرفته اي دوست، هواي گريه با من“..... حالا ديگه راحت‌تر نفس مي‌كشم. خونه كه مي‌رسم دلم طاقت نمياره و تلفن مي‌زنم. خونه نيست.
دستانم مي‌لرزد. موقع اصلاح صورت، كمي بالاي لبم را مي‌برم.
با خودم فكر مي‌كنم همه‌اش.....تكليفم رو با خودم توي خيلي از قضايا روشن و حل كرده‌ام. كاري كه بايد زودتر از اينها انجام مي‌دادم. آره ديشب درست مي‌گفت. چي ‌مي‌شد اگر حتي يكي دو ماه قبل اينگار رو كرده بودم؟ حالا ديگه دست من نيست و بايد تاوان اشتباهات خودم رو پس بدم.
در طول روز دقايق كوتاهي يهو آروم مي‌گيرم. يه ندايي به من مي‌گه هر چي صلاحت باشه اتفاق ميفته ولي اين دقايق خيلي كوتاه هستند و باز بي قراري.
باز هم از خدا كمك مي‌خوام. مي‌خوام كه اينقدر سخت نگيره بهم...نمي‌دونم.
” دنيايي كه در آن زندگي مي‌كنيم از عشق مسرور است و ما بدون اين سرور لحظه‌اي آرام نخواهيم گرفت.“ كريستين بابن
” عشق تنها چيزيست كه با گم شدن از دست نمي‌رود.“.
و من اميدوارم كه فقط گم شده باشد و دوباره پيدا شود. اندكي اميدورام.
و ” اميد تكيه‌گاهيست كه آن را نمي‌بيني. “
فردا هم روز ديگري است.....ولي آيا مگر فرقي هم دارد؟

هیچ نظری موجود نیست: