دوشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۲

وا كن از تن، رخت رفتن


صبح - نوار حال من بي توي عليرضا عصار توي ماشينته. صبح كه ضبط ماشين رو وسط اتوبان روشن مي‌كني. يه آهنگي پخش ميشه به نام ” بايد رفتن “. (بشنويد).از اين آهنگ توي يكماه اخير خيلي خوشت اومده بود و توجهت رو جلب مي‌كرد. توي سفر به اصفهان هم هر وقت به اين آهنگ مي‌رسيدي ولووم رو مي‌بردي بالا. ولي امروز وقتي آهنگ پخش مي‌شد. ديدي انگار حرفهاي تو به اونه و در جواب حرفهاييه كه اون عزيز دلت ميزنه و تكون خوردي باز....

بايد بودن تو، باش
هي نگو سفر، محاله
حنجره گل مي‌شه بي تو
با تو آوازم زلاله
بستن بيهوده بسه
كه خيال خام رفتن
تو نباشي كي بگيره
خستگي رو از تن من
قصه‌تو من مي‌نويسم
هي نگو اين سرنوشته
بي تو بودن اوج تلخي
موندن پشت بهشته
واكن از تن رخت رفتن
محرم خواب شبونه
عشقو تن پوش تنم كن
مثل هر شب عاشقونه

(بابك روزبه)

عصر-غروب-سرشب......فكر مي‌كني كه خوب بود،‌ در اين شرايط غنيمت بود،‌ البته براي تو و شايد تو اذيتي بيش نبودي براي اون.

شب- خانه مادربزرگ - كمي آجيل خوري - برادرت هم بعد از 3 ماه ريشش رو زده.اولين شب يلدا بي حضور پدر، مثل اولينهاي ديگر بي حضور او. مثل اولين ماه رمضوني كه بي حضور گذشت و دلت تنگ او. يادت مياد، هميشه نمازش رو قبل از افطار مي‌خوند نه به خاطر ثوابش شايد. به خاطر وسواس بود،‌ شايد، ولي بود و حالا نيست. اولين بارشهاي برف و باران بي‌حضور او . صبحها كه يهو فكر مي‌كني‌ صداي در راهرو شنيدي و از خواب مي‌پري و اولش به نظرت مياد،‌ خوب، پدر داره ميره شير بخره، ولي بعد به خودت مياي....افسوس.
مادربزرگت حال پدر را مي‌پرسد باز. مادرت مي‌گويد كه بهش گفته‌ام كه اون ديگه مرده و نيست ولي باور نكرده و يا نمي‌خواد باور كنه. تو با بي رحمي مي‌گي: مي‌خواي الان بهش بگم صريح....مادر مي‌گه نه...الان آخر شبه و ولش كن. و تو ميگي بد نيست. مادر بزرگ ميگه: حرف مي‌تونه بزنه؟ من رو ببريد پيشش، زبونش باز مي‌شه!

آخر شب - تنها توي اتوبان رسالت - تصميم داري با آخرين سرعت ممكن كه مي‌توني بروني. عقربه 150 رو رد مي‌كنه. يه جا ماشين داره از كنترل خارج ميشه و توي يك پستي و بلندي چرخهاي عقب قشنگ از زمين بلند مي‌شن. دست از حماقت بر مي‌داري. تصوير يه ماتيز نقره‌اي چپ كرده توي برنامه پخش 5 مياد جلوي چشمت....

آخر شب - از اين كليپ شب يلدا خوشت مياد.....

آخر آخر شب - يعني بامداد روز بعد- فال شب يلدا.

اي صبـا نكهتي از كوي فلاني به من آر
زار و بيمار غمم، راحت جاني به من آر

قلب بي حاصل ما را بزن اكســــير مراد
يعني از خاك در دوست نشاني به مـن آر

در كمين گاه نظر با دل خويشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تير و كماني به من آر

در غريبي و فراق و غـــــــم دل پير شدم
ساغر مي ز كف تازه جـــواني به من آر

منكران را هم از اين مي دو سه ساغر بچشان
و گر ايشان نســـــــتانند رواني به من آر

ســــــــاقيا عشرت امروز به فردا مفــكن
يا ز ديــــــــوان قضا خط اماني به من آر

دلم از دست بشد دوش چو حـافظ مي‌گفت
كاي صبا نكهتي از كوي فلاني به من آر

ساعت دو و نيم صبح - با خودت فكر ميكني كه خيلي خوبه و نعمته كه دوستهايي داري كه مي‌توني بهشون اعتماد كني،‌ مي‌توني باهاشون راحت درد و دل كني.

هیچ نظری موجود نیست: