سه‌شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۲

نا شكري



فقط سه ساعت خوابيدم و با ذهني آشفته و افكاري مغشوش، از خواب پريدم و الان هم اصلا خوابم نمي‌بره. من نميدونم كه ما چرا قدر نعمتهايي رو كه خداوند بهمون داده نمي‌دونيم،‌ و چرا وقتي كه از دستشون داديم و يا در حال از دست دادشون هستيم تازه مي‌فهميم كه اي واي، قدر ندونستيم. مرحوم پدرم بعضي وقتها كه از دست ما عصباني مي‌شد مي‌گفت كه وقتي من مردم،‌ قدر من رو مي‌دونيد. و راست مي‌گفت. وقتي كه توي كما بود من تازه فهميدم كه چقدر ناشكر بودم و قدر ناشناس و وقتي كه فوت كرد اين عدم حضورش و كفران نعمت خودم رو كاملا حس كردم. ولي ديگه چه سود؟
قدر نعمت سلامتي،‌ قدر پدر و مادر ، قدر بودن در كنار اونهايي كه دوستشون رو داريم بدونيم و هميشه شاكر باشيم. دارم پيام اخلاقي مي‌دم. ولي اشكال نداره بالاخره تجربه منه.

پ.ن. ساعت شد 8 صبح، بلاگ رولينگ رو درست كردم. عجيب هوس سيگار كردم. مصرف رفته بالا. مجبورم برم يه پاكت بخرم. اين نيز بگذرد.

هیچ نظری موجود نیست: