شب یلدا گذشت. اون شب شب یلدا بود...حبیبم رو میخوام!! حبیبم اگر خواب بود...طبیبم رو می خوام. خواب است و بیدارش کنید....مست است و هشیارش کنید....!!!
دی وی دی کنسرت پارسال شجریان به مناسبت زلزله بم اومد بیرون. یک کار حرفه ای و فوق العاده. حواشی و پشت صحنه عالی. خطاطی شجریان و قطره اشکش بر نوشته مرکب. تمرین شجریانها و علیزاده و ...نشستن شجریان پشت رحل ....دکلمه و تصاویر دلخراش زلزله....
سیستم من توی اتاقم حالا دیگه کاملا درازکش شد!!! تلویزیون رو در حالت دراز کش روی تخت می بینم. همیشه رموت کنترل تلویزیون و ریسیور و ویدئو و دی وی دی کنار دستمه. روزنامه و خدای نکرده کتاب خونی باز هم دراز کشیده. با تلفن حرف زدن در حالت دراز کش. فقط مونده بود کامپیوتر و اینترنت که اونهم با لپ تاپ دار شدن حل شد!! آخر سیستم گشایش کارها!!! فقط اگر این لامپهای اتاقم یه جوری از راه دور خاموش می شد خیلی خوب بود.
صبح توی ماشین آهنگ ایس آو بیس گذاشتم. آهنگ طوریه که می طلبه به جای پل گیشا از اتوبان حکیم برم!!! سر حال دارم می گازم با آخرین حد وولوم. توی فرعیهای یوسف آباد، یه جایی جمعیت زیادی جمع شده. دارند یه جنازه رو می ذارند توی این بنزهای نعش کش. یه دفعه تصاویر گذاشتن جنازه بابا توی آمبولانس. توی کوچه خودمون در جمع همسایه ها میاد جلوی چشمم. نا خود آگاه اشکها سرازیر می شوند.
کنسرت عصار، خیلی چسبید مخصوصا در کنار تو، نازنینم.
کنسرت شهرام ناظری هم تو راهه!!
بهم میگی که دستهات آرامش بهم می ده.آره عزیزم. خودم می دونم که دستهام معجزه می کنند. این دستها.....
فیلم من روبات رو دیدم. براساس نوشته ای از ایزاک آسیموف. خوب بود...ولی به من که عاشق کارهای اسیموف هستم. اونجوری که باید و شاید نچسبید.
حقوق من و چند نفر دیگه بازهم زیاد شد. این بار مخفیانه!!! جریان عجیبی بود...من یه کم بیشتر دور و وریهام رو که دم از دوستی می زنند شناختم. حالا ببینیم رئیس واقعا این حقوق رو می ده؟ به نسبت اول سال حقوقم 105% زیاد شده!! بیش از دو برابر. ولی.....شاید بروم.
بچه گربه و مادرش دارند از یک ظرف شیر می خورن. دیرم شده و ماشین رو می خوام ببرم بیرون. دوباره بر می گردم توی حیاط و نگاهشون می کنم...قشنگند.
جمعه، دی ۰۴، ۱۳۸۳
جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۳
با کلاس شدیم، لپتاپ دار شدیم! بالاخره اون کامپیوتر کاسیکس تو عهد عتیق رو رها کردیم و لپ تاپ خریدیم تووپ. خلاصه ....صفا. ممنون از راننده تاکسی به خاطر زحمت خریدش از دوبی.
م
این هفته مثل هر سال هفته شهدای دانش آموز و فارغ التحصیل مدرسه میم بود. با منصور که چند شب پیش چت میکردم بهم گفت یه مطلب نوشته من مربوط به این مساله با عنوان « کمان » که دو سال پیش نوشته بودم رو گذاشته تو وبلاگش....خوندمش دوباره ، تصمیم گرفتم دوباره بذارمش این جا.
"Friday, December 20, 2002
كمان
پنجشنبه رفته بودم مدرسه ”م“ ، مثل بيشتر پنجشنبههاي ديگه. مثل هر سال همين موقعها نمايشگاه هفته شهدا بر قرار بود. به خاطر 85 شهيدي كه دانشآموز و يا فارغالتحصيل مدرسهمون بودند. نميدونم چرا هر دفعه كه وارد اين نمايشگاه ميشم كه به صورت سنگرهاي زمان جنگ ساخته شده، مو بر تنم سيخ ميشه. نميدونم چرا حس ميكنم جريان خون بدنم شدت پيدا ميكنه. عكساشون رو ميبينم كه مثل ماها بودند تو سر كله هم ميزدند و حالا نيستند. چند بار خواستم در مورد جنگ بنويسم اينجا ولي تنبلي كردم. به فيلمهاي جنگي و داستانهاي جنگي علاقه دارم. نه اينكه از خون و خونريزي خوشم بياد . نه. ولي به نظرم جوهر آدمها توي جنگ معلوم ميشه. گذشتن از خود و زندگي و فداكاري و...كار سادهاي نيست. نميدونم ولي به نظرم جنگ بين ما و عراقيها كه هشت سال طول كشيد خيلي مظلوم واقع شده. اصلا انگار نه انگار كه همچين چيزي بوده. بابا آمريكائيها توي جنگ جهاني دوم و ويتنام كه هيچ ربطي بهشون نداشت ، شركت كردند و هنوزم كه هنوزه فيلم و كتاب و داستان ميسازند. اونوقت ما چي...جنگي كه همه دنيا ميدونند بهمون تحميل شد. صدها هزار كشته و مجروح و مفقود. اصلا انگار نه انگار. خودمون رو ميگمها. تقصير حكومت و دستگاه تبليغات هم هست. اينقدر يك طرفه تبليغ كردند. اينقدر شهدا و رزمندهها رو از ملت جدا كردند كه مردم رو زده كردند. من كاري ندارم. ادامه جنگ پس از بازپسگيري خاكمون شايد اشتباه بود. ولي اونايي كه كشته شدند چه گناهي كردند؟ اونا هم جوونايي بودند كه مال اين مرز و بوم بودند. اونايي تو خونشون آوار اومد رو سرشون چي؟ مگه ميشه اينها رو فراموش كرد. مگه ميشه عكس جنازه سوخته بهروز قلاني رو ديد كه با آتيش منور سوخته و در حال فرياد زدنه و فراموش كرد. مگر ميشه جسد بدون سر و دست حلاجيان رو فراموش كرد، ميدوني كه دوشكا چه ميكنه! مگه ميشه افشين ناظم رو با اون پدر پسر از دست داده جنتلمنش از ياد برد. مگه ميشه حميدرضا ابراهيمي رو فراموش كرد. فيلمش رو ديدم مال روايت فتحه. داره جون ميكنه و اطرافيان تنها كاري كه ازشون بر مياد تلاش كنند تا شهادتينش رو بگه. مگه ميشه محمد جهانآرا رو فراموش كرد اون كه حتي روش نميشه موقع حرف زدن به دوربين تلويزيون نگاه كنه. مگه ميشه رضا دشتي رو فراموش كرد. كسي كه فرمانده نيروهاي مردمي دفاع از خرمشهر بود و حين سقوط شهر كشته شد.(زياد ازش شنيده و خونده بودم ولي تا همين يكي دو ماه پيش كه تلويزيون عكسش رو نشون داد نميدونستم چه شكليه.) مگه ميشه اينها رو فراموش كرد؟ كاري ندارم شايد اگر زنده بودند الان با بعضيهاشون اختلاف نظر هم داشتيم ولي نميتونم فراموش كنم كه اينها چه كردند. براي فرزندانم خواهند گفت كه 8 سال ملت چه كشيدند و چه ديدند . از موشكبارانها و شيمياييها خواهم گفت. و از جوانان پاك وطن. دم ابراهيم حاتمي كيا هم گرم. با اون نگاه خاص و متفاوتش نسبت به جنگ و اين قضايا. راستي فيلم نجات سرباز رايان رو هم بارها ببينيد چون عين خود جنگه. با همون واقعيتها و شجاعتها و ترسها و فرار كردنها و مردانگيها كه توي جنگ خودمون هم بود. اين رو كساني ميگن كه اين فيلم رو ديدند و توي جنگ هم بودند. (البته تفاوتها هم زياده...كليت قضيه رو ميگم. ).
10 دي دوباره اين فيلم رو خواهم ديد. به اميد صلح ابدي براي تمام دنيا. "
سید
سید....میدونی تا حالا این جوری عصبانیتت رو ندیده بودن. آره سید متاسفانه نسل عجول و تمامیت خواهی هستند. چیزهایی بنام صبر و احترام براشون کمتر تعریف شده. میخوان همه چیز یه دفعه درست بشه. اصلاحات و رفرم و اینها براشون همون انقلابه و کن فیکون شدن همه چیز. یادشون رفته که پدر و مادرشون هم اکثرا پشیمون شدن از کاری که 26 سال پیش کردن. حالا خودشون هم میگن پشیمون هستند از رایی که به تو دادند. آره ....ولی یه روز هم از همین رفتارشون پشیمون میشن. اصولا ملت فراموشکار، پشیمون، افسوس گذشته خور و نخبه کشی هستیم. 10 -20 سال بعد تو میشی یه نفر دیگه که افسوس نبودنش رو می خورند تو میشی یه مصدق دیگه براشون. چه می دونم به قول محمد قوچانی میشی یه بازرگان دیگه با این تفاوت که صراحت لهجه اون رو نداری و آرومتری. هر چند که سید، این بار یه خورده جوش آوردی.آره این تلویزیونیها خر کیف شده بودند و هی پخش کردند این صحنه رو. ولی سید باز هم صبر کن.آخراشه. راحت میشی...........خدا همیشه پشت و پناهت باشه......نمیدونم چرا این دفعه هم مثل همیشه یاد وقتی دیدمت باز یاد اون آهنگ فیلم لئون که استینگ خونده افتادم.
He doesn’t play for the respect
He deals the cards to find the answer
...
I’m not a man of too many faces
The mask I wear is one
شیطنت
بچه گربه ها شیطون ترین و با مزه ترین موجودات هستند. چند شب پیش به خاطر سرما به دو اومدم تو حیاط که برم تو اتاقم اونها هم ترسیدند و از لای پاهام فرار کردند موبایل از ذستم ول شد و 4-5 پله افتاد!! دو تا کلیدش نبود. توی تاریکی کلی گشتم و آخرش توی ظرف شیر گربه ها !!! پیداشون کردم. یه روز صبح زود هم هی دیدم صدای کفش میاد پشت در با تعجب بلند شدم ببینم کیه، دیدم سه تایی افتادن به جون دمپایی من و بکش بکش دمپایی!!
نفس
جمعه هفته پیش بود. اون بازی رو بردیم داشتم با هم تیمیها دست می دادم که یکی خرکی و بی هوا و بدون اینکه ببینم توپ داره میاد شوت زد توی شکم من زیر دنده ها یهو دیدم نمیتونم نفس بکشم و مچاله شدم روی زمین. می فهمیدم که پند نفری بخصوص داییها بالای سرم هستند و می خوان کمک کنند که نفسم برگرده. بالاخره برگشتم. ولی اولین جمله ام در همون حال فحش خیلی خیلی بدی به اون پسره بود. ملت مرده بودن از خنده که بذار نفست برگرده بعد فحش بده. بیچاره طرف کلی معذرت خواهی کرد. سهم من درد دنده بود و عرق سرد روی تمام صورتم. چند دقیقه بعد دوباره توی زمین بودم مشغول بازی.
برف
تله کابین و برف و سرما...........همه چیز زیبا بود. ولی زیباترین چیز ......حضور گرم تو بود.
بوسه
« بوسه های من
پروانه های آغاز روزند
که جام گلرنگ
لبهای تو را می جویند
میلهای من
بنفشه هایی هستند که
بی سر و صدا پرپر می شوند
بی آنکه تو بدانی »
لئائو دو واسکانسلوس
کام
همایون شجریان داره می خونه باز...
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است.....سلطان جهانم به چنین روز غلام است
جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۳
بي دلي در همه احوال خدا با او بود...
2 روز بعد از اينكه مطلب قبلي رو نوشتم، بالا دو تا داييا مشغول پوكر روباز دو نفري بودند! من يه سر اومدم پايين تو اتاقم، ديدم دستگاه دي وي دي روشنه! زدم سي دي بياد بيرون. از تعجب و هم زماني شاخ در آوردم. فيلم شب يلدا بود!! سورپرايز برادرم بود كه خيلي حال داد. فيلم رو همون شب با لذت تمام ديدم.
بي دلي در همه احوال خدا با او بود...
گربه مادر بعضي شبها مياد پشت در اتاق من روي پادري ميخوابه، چون گرماي اتاق از زير در ميره بيرون. بعد كه نصفه شب ميخوام برم توالت همونجوري فقط سرش رو بلند ميكنه يه نگاهي ميكنه. بعد دوباره ميگيره ميخوابه. چه آرامشي.
بي دلي در همه احوال خدا با او بود...
شدم كارمند منظم دوباره! تقريبا سر ساعت 9 سركارم هستم. بچهها متجب هستند و سر به سرم ميذارند! با اصرار من، به من و مهندس ب يه اتاق جدا دادند. 2-3 ماه بود كه چون شركت شلوغ شده ، جاي ما عوض شده بود تقريبا وسط آتليه، بي پناه. نزديك توالت و تلفن و ناامني!!(يعني رئيس). نا سلامتي ما مهندس ارشد شركت هستيم!! بالاخره رفتيم توي اتاق...عين بچهها خوشحال شديم و حال ميكنيم. صداي بلند موزيك. اتاق گرم و نرم و دنج. تلفن مستقل. ولي خب كارها زياده و.....تازه از ديماه 2 برابر هم قراره بشه. ولي خب من تصميم ندارم خودكشي كنم و روز تعطيل بيام و اضافه كار و.غيره......فوقش اينه استفعا ميدم و ميام بيرون. سه سوت.
بي دلي در همه احوال خدا با او بود...
اين هفته چند تا گل وحشتناك شوت از راه دور زدم. آي چسبيد....آي چسبيد. نزديك بود انگشت شست دست راستم هم در بره چون داسايف شده بودم و آي گلري ميكردم. پسر دايي شش ساله ام هم امروز اومده بود با باباش فوتبال! عين پدرش كفش پوشيده بود. زانو بند بسته بود و ساق بند. بهش گفتم خيلي ورزشكاري بابا. گفت آره . بعد شلوار ورزشيش رو داد پايين، زيرش شورت ورزشي هم پوشيده بود. عين باباش!! بچگي هم عالمي داره.
بي دلي در همه احوال خدا با او بود...
The Day After Tommorow
فيلم فوق الذكر!! رو توي حوزه ديديم. فيلم قشنگي بود از اون فيلمهايي كه ديدنش رو پرده سينما خيلي بيشتر ميچسبه. فيلمي درباره يك عصر يخبندان توي همين روزا!! خيلي خيلي باوركردني به نظر مياد. توفاني كه شهر لوس آنجلس رو نابود ميكنه و يخبنداني كه سراسر نيمكره شمالي رو فرا ميگيره. با ستون هواي سرد منهاي 150 درجه سانتي گراد كه حتي سوخت هلي كوترهاي در حال پرواز رو منجمد ميكنه و اونا سقوط ميكنند!! جلوههاي ويژه فيلم كه اصلا يه چيز عجيب غريبي بود.معركه. هنرپيشه ها معروف نبودند ولي خوب بودند. به خصوص پسر جوون بازيگر نقش سم. نميدونم واقعا هواي سالن سرد بود يا ما جو گير شده بوديم كه اين قدر وسط فيلم و بعد از فيلم لرزيديم. اين فيلم براي من بياد ماندني خواهد ماند بيشتر به خاطر حواشي زيبا و خوب قبل و بعد فيلم. بگذريم.
بي دلي در همه احوال خدا با او بود...
امروز صبح - جمعه - دوبار ساعت 4:20 و 5:20 با فرياد و وحشت از خواب بيدار شدم. هر دوبار در حاليكه دمر خوابيده بودم. حس ميكردم يه موجودي اومده روي كمرم و شونههام و من نميتونم برگردم و نميتونم صدا بزنم. و هردو بار صداش رو به طور واضح ميشنيدم. صداش چيزي نبود كه توي خواب بشنوم. يه چيز بيروني و واقعي بود. دفعه دوم مثل صداي ناله يك گربه!! دفعه دوم دست زدم پشت گردنم، ديدم كيف چرمي دعاي دور گردنم برگشته افتاده پشت گردنم. نميدونم چرا حس كردم مربوط به اونه! درش آوردم پرت كردم اونور! صبح دوباره انداختمش گردنم.....رفتيم بهشت زهرا به طرز عجيبي خلوت بود. شايد به خاطر سوز و سرماي وحشتناك هوا. تولد بابا بود. احتمالا اون پايين استخوناش هم يخ زده....اون طرف تر پيرمردي خوشتيپ. از اونهايي متشخص و تحصيل كرده به نظر ميان، چهار پايه گذاشته كنار قبر دخترش. داره زير لب صحبت ميكنه و گريه ميكنه. راحت. انگار كه هچكس دور و برش نيست. خيلي سخته. خيلي.
بي دلي در همه احوال خدا با او بود...
مامان ديگه وقتي من پشت فرمونم كنار دستم نميشينه!! و هميشه عقب ميشينه. آخرين بار گفت تو خيلي تند ميري ديگه نميشنم كنار دستت. هفته پيش هم كه داييم اومده فوتبال فحشم ميداد كه اين چه طرز رانندگيه!! ميگفت با دختر داييم توي بزرگره حكيم داشتند ميرفتند كه يه چيزي مثل موشك از كنارشون رد شده با سرعتي حدود 140- 150 !! اون من بودم!! در حال گوش كردن آلبوم ” 200 كيلومتر در ساعت سرعت، بر خلاف جهت “ مال گروه تاتو. ولي راست ميگن حادثه يه بار پيش مياد. اين پند اخلاقي ماجرا بود!! ولي خدا وكيلي هر وقت فكر ميكنم خيلي راننده كار درستي شدم و دست فرمونم توپ شده....كافيه يه بار بشينم بغل دست اميرحسين تا بادم بخوابه!!!
بي دلي در همه احوال خدا با او بود...
” ما راويان قصههاي شاد و شيرينيم
قصههاي بيشه انبوه
پشتش كوه
پايش نهر
قصههاي دست گرم دوست در شبهاي سرد“.
مهدي اخوان ثالث
آره....قصههاي دست گرم دوست در شبهاي سرد
بي دلي در همه احوال خدا با او بود...
خب مصرع دوم اين شعر يادم نيومد......ولي.......خدايا شكرت به خاطر آرامشي كه دارم. خدايا شكرت به خاطر همه چيز. يادمه چند ماه پيش به همه ميگفتم كه هر چي كه پيش بياد يه روزي به اين حالات روزهاي خودم ميخندم. و حالا واقعا ميخندم. از ته دل. هر كي از فاميل و دوستام كه من رو ميبينه ميگه خيلي خوشحال و بشاش و سرحال هستي. آره. خدايا شكرت. بذار اين آرامش بمونه.
پ.ن. الان سينما 4 ، نسخه ژاپني فيلم رينگ رو نشون داد. كه البته من نسخه هاليوودي رو هم نديدم. آخر وحشت بود لامصب!! حالا من چطور با وقايع ديشب امشب بايد توي اين اتاق بگيرم بخوابم . ديگه نميدونم!!
سيستم نظرخواهي وبلاگم خوب كار نميكنه. عوضش ميكنم.
پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۳
فيلم شب يلدا..ساخته كيومرث پوراحمد كه داستان زندگي خودشه.....رو يكبار ديدم همون 2-3 سال پيش كه اكران شد. خيلي خوشم اومد و خيلي جاهش رو هنوز يادمه. نازنيني نوار كاست اين فيلم رو كه شامل آوازها و بعضي ديالوگهاست برام آورده كه توي ماشين گوش ميدم. يه جايي خانومه پشت تلفن به حامد ( فروتن ) ميگه. اين زخمها بذار رنجت بده...بذار درد بكشي با نيشتر سراغشون برو (نقل به مضمون). حامد ميگه آره درست ميگي. دارم همين كار رو ميكنم ولي اين زخمها مرهم نميخواد؟
خدا رو شكر ميكنم كه همه چيز تموم شد و خدا حتما دوستم داره كه به طرز عجيب و سريعي مرهمي براي زخمهايم پيدا كرد. انگار كه اصلا زخمي در كار نبوده. حوادث يكسال و نيم گذشته مثل كابوس ميمونه كه سريع و تند و پرشتاپ گذشت. مثل ورق زدن يه كتاب مصوره. ولي اون كتاب ديگه تصويرهاش داره محو ميشه. به جز تصاوير خاطرات پدرم كه خب هرگز يادم نخواهد رفت.
و يه فيلم ديگه بود مال سالها پيش به اسم پاييزان. يه آهنگ داشت كه خيلي دوست داشتم. پاييزااااان.......پاييزاااان.......روياي روشن عشق .....در فصل برگريزان......پاييزان.
اگر بخوام براي عشق يك فصل رو منتسب كنيم بدون شك اون فصل براي من پاييز خواهد بود.
پاييز رو هميشه دوست داشتم....
پ.ن.
يه نفر دوست داره دروغ بگه و يكي ديگه رو خر كنه. يه نفر ديگه هم از خر باقي موندن راضيه خب. ايشالله كه بزه !!!
شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۳
نسخه دي وي دي آخرين فيلم برتولوچي رو ديدم. طبق معمول بقيه كارهاي برتولوچي، عجيب و غريب و پر از صحنههاي پرنو مانند فيلم آخرين تانگو در پاريس و زيبايي ربوده شده. فيلمي درباره سينما، سكس و سياست. خود برتولوچي علاقه خودش رو در توضيحاتي در مورد سينماي موج نوي فرانسه...گدار و تروفو و...بيان ميكنه . پس زمينه فيلم كاملا به وقايع بهار سال 1968 پاريس و جنبش دانشجويي اون سالها اختصاص داره. بعضي قسمتها كاملا مانند صحنههاي مستند اون سالها ساخته شده. توي اين جريانات ماتيو دانشجوي آمريكايي ساكن پاريس كه تفريحش ديدن فيلم در سينماتك پاريسه، با دختري فرانسوي بنام ايزابل و برادرش تئو آشنا ميشه. خواهر و برادري دو قلو و عاشق سينما و سياست. ماتيو براي شام به خونه اونا دعوت ميشه. پدر نويسنده معروف و فيلسوف و مادر يك آمريكايي. ماتيو شب را هم با آنها ميماند. نيمههاي شب وقتي از كنار اتاق بچهها رد ميشود با صحنه عجيبي روبرو ميشود. خواهر و برادر، لخت مادر زاد در آغوش هم خوابيدهاند. صبح فردا پدر و مادر بچهها براي يكماه به سفر ميروند و ماتيو نزد بچهها ميماند. چند روز بعد آنها طي يك شرطبندي ماتيو را مجبور به همخوابگي با دختر ميكنند!!! و....ساير مسائل عجيب و غريب ساديسمي و مازوخيسمي و...انقلاب دانشجويي هم اين وسط در جريان بود. بگذريم. فيلم عجيبي بود. اين برتولوچي يه كم قاطي داره به نظرم. آدميزادانه ترين فيلمش همون آخرين امپراطور و بوداي كوچك بوده.
يه توضيح در مورد پست قبليم بدم كه شايد خيلي هم لازم نباشه ولي به هرحال.....اين كه يه آدم يه زماني درباره يك نفر عاشقانه بنويسه و بعدها در مورد يه آدم ديگه..به خودي خود مشكلي نيست. همين طور كه خودمن قبلا در مورد يك نفر ديگه مينوشتم و بعدها در مورد يكي ديگه و ....شايد بعد تر ها در مورد يكي ديگه!!! ولي مشكل چيزيه به نام دروغ گفتن در عين حال كه طرفت تو رو به عنوان يك آدم صادق ميشناسه. مشكل اينه كه وقتي هنوز يه رابطه هست اونهم توي شرايطي كه بعدها خودت هم قبول داري طرفت توي شرايط بدي بوده...پاي يه نفر ديگه وسط بكشي و ... مشكل اينه كه اين يكي رو از اون يكي پنهان كني و بالعكس و با هردو يه جورايي ادامه بدي. مشكل اينه كه قول و قرار بدي و يه مطلبي رو به عنوان نشونه بگيري و بعد زير همه چيز بزني. بعد از ماهها. ديگه مهم نيست. شايد من چوپ صداقتم رو خوردم و همونجوري كه به خودش گفتم.....اون چوب مهربونيش رو.....شايد....به هر حال گذشت....تجربهاي بود.
حتما خير و خواست خدا در اين بوده.
امشب فهميدم اين گربه مادر (پيشو) كه هر شب مياد پشت در اتاق من ميخوابه، تقريبا از هيچ موجودي نميترسه به جز اميرحسين!! اونهم وقتي براش اداي گوريل رو در مياره!!
ماه رمضون هم تموم شد. ماه رمضون سريع و عجيب و شامل حوادث بد و خوب بود. عيد همگي مبارك.
دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۳
باران ميبارد...باران پاييزي....زيباست. پيشو گربه حياطمان براي دومين ظرف امسال زايمان كرده اين بار چهار بچه گربه كوكولي..... يكي از يكي بامزه تر......روزگار غريبي است. به نحو غير قابل تصوري پردهها كنار رفته. حتما خير بوده و خواست خدا.....شايد كه چو وابيني خير تو در اين باشد. روزگار غريبي است نازنين. به تو ميگفت كه هيچ لذتي برايش بالاتر از بودن با تو نبوده و حرفهاي زيبا و عاشقانه...اكنون به نفر ديگري.....همان حرفها. روزگار غريبي است....وبلاگ اختصاصي با نام مستعار نجوا براي تو مينوشت.....اكنون.....بازي ظاهرا قرار نيست تمام شود ....نوشتههاي زير كه از اين پس و تا زماني نامعلوم در اين وبلاگ ادامه خواهد داشت. نوشته هاي نجواست براي من. فعلا با همان اسم مستعار. اينكه بعدا چه شود ... انتشار نوشتهها قطع شود يا نشود ...اسمها مستعار بماند يا نماند...نميدانم ...اين كه انتشار اين نوشتهها كار درستيه يا نه....فعلا كه نظرم اينه....روزگار غريبي است.....ولي ايام به كام.....بگذريم.
Tuesday, February 18, 2003
●
کنارمه ، نمی بینمش اما هست . هر از گاهی سرش رو میاره جلو و چیزی رو به زمزمه می گه ، از فیلم یا از بازیگرهاش . لبخند می زنم و سری تکون می دم ؛ نگاه و لبخند رو نمی بینه ، بهتر !! احتمالا فکر می کنه من غرق دنیای فیلمم . دارم ماجرا رو دنبال می کنم البته ، اما شاید خوشایندترین حسی که دارم خوشحالیه حضور اونه ... دستاش رو حلقه می کنه تو هم . دوست دارم با فشار دادن بازوش خوشحالیم رو بهش منتقل کنم ... نه دوست دارم با گرفتن بازوش از حضورش مطمئن شم . آدمک می پره جلو . " احمق نکنی این کار رو ها ، مردها جنبه ی این ابراز علاقه ها رو ندارن ، جو می گیردشون و فکر می کنن دیگه خبریه ! هر چی بیشتر ناز داشته باشی و خودت رو بی تفاوت تر نشون بدی عزیزتری . بگذار اگر خواست اون دستای تو رو بگیره ..." آرنجش رو تکیه می ده رو دسته صندلی . فکر می کنی اگر این لحظه بازوش رو نگیری همیشه تو حسرتش می مونی . شاید هیچ زمان دیگه ای با این آرامش کنار هم نباشین . آروم دستم رو میندازم دور بازوش . آدمک سر تکون می ده " بالاخره کار خودت رو کردی ، اون از کجا بدونه که برای تو خاصه که تو اینجوری احساست رو بهش نشون می دی ، شاید هم فکر کنه که چه دختر سبکی ! و تازه چقدر هم این حرکت تو براش بی تفاوت بود ، بعدا به خودش می گه تا چهار بار ازش تعریف کردم فکر کرده لابد دوستش دارم که اینجوری ابراز علاقه می کنه ، چه بی جنبه !!" از دست خودم ناراحت می شم که مثل دیگران بلد نیستم با دست پس بزنم با پا پیش بکشم . بلد نیستم کاری کنم که اگر علاقه ای هست اول اون ابراز کنه . بلد نیستم برای ناز کردن خودم رو بی تفاوت نشون بدم ... آروم دستم رو تکون می دم که از زیر بازوش بیارم بیرون ، با اون یکی دستش انگشتام رو می گیره و همه ی تردید ها ناپدید می شن ...
نجوا 10:46 PM
comments(1)
●
سلام ...
اسم من نجوا نیست ، اما اینجا من رو به نام نجوا خواهید شناخت . نجوا یه دختر معمولیه مثل هزار هزار دختر دیگه ... پر از افکار و احساسات گاها ضد و نقیض . اینجا رو انتخاب کردم برای گفتن حرفایی که تو چشم دیگران نمی تونم بیانشون کنم و نجواهای عاشقانه ی بی سمت و سو که پنهان کردنشون من رو از خودم دور می کنه ...
دوباره سلام ... خوشحالم که این بلاگ رو دارم !
نجوا 10:45 PM
یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۳
اذا وقعت الواقعه/ باز رمضان و ربناي شجريان و بيات ترك و اذان موذن زاده و افطار.../
ليس لوقعتها كاذبه/ طوفان...../ اذا رجت الارض رجا / شادمهر عقيلي.....من آدم خوبي بودم بخاطر تو بد شدم//Legend of the Fall /براد پيت ....كولاك /لست عليهم بمصيطر
در تنگناي حيرتم از نخوت رقيب.....يارب مباد آنكه گدا معتبر شود / دارن آمبروز..نفر اول و دوم رو دريبل ميزنه..35 متر تا دروازه بولتون مانده....شوت پاي راست .كات بيرون پا...سجاف دروازه ..گلللللللل..نيوكاسل 1- بولتون 1 / چاي نت = آپديت / 43000 كيلومتر / سيم كيلومتر قاط زده!!! / يه دور دور كره زمين زدم به گمونم / رابرت دنيرو (راننده تاكسي): ” ممكنه ضربهاي به من بزني .ولي من نيز ضربه اي به تو خواهم زد.“ / پاييز / هزار رنگ / چه روياهايي تبه گشت..../ گردنبند نقره الله /...
سهشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۳
نه وقت داشتم و نه حوصله......براي نوشتن. حتي حوصله غر زدن هم ندارم. توي شهريور ماه 278 ساعت كاري داشتم كه ركورد تاريخ زندگيم بود!! ولي موقع دادن حقوق رئيسمون حقوق هممون رو به يه بهانهاي يه چيزي ازش كم كرد كه چرا براي روز تعطيل ساعت كاري بخوريد و....هيچ وقت بهش اعتماد نداشتم بهش و باز هم ندارم. به طور جدي به رفتن از اين شركت فكر ميكنم. پول مساله اي نيست ولي وقتي رئيست تو روز روشن زير قول و قرار و شرايط ميزنه. ديگه واقعا حسي باقي نميمونه. از اون روز به بعد باز كارم رو سبك كردم در اوج سر شلوغي دير ميام و زود ميرم.
يه آقاي ايتاليايي كه يكسال هم از من كوچيكتره توي شركتمونه فعلا. كلي بهم اعتماد به نفس داد و سعي ميكنم باهاش انگليسي بلغور كنم. خوبه برام. توي كار با نرم افزار ايتبس هم حريف ميطلبيم!! كلي كار بيرون از شركت هم يهو ريخته سرم.
اسپيكر گرفتم براي كامپيوترم توي شركت. آهنگيهايي كه فعلا روزي خدادبار گوش ميديم.
Bang bang - nancy sinatra ,desert rose - sting
توي اين مدت اتفاق مهم سالگرد مرگ پدرم بود. و يادآوري لحظاتي كه هرگز فراموش نميكنم. روزي كه وقتي سر كوچه رسيدم و زانوهام يهو خم شد و پام جلو نميرفت. فهميدم كه پدرم مرده. وقتي رسيدم خونه خواهرم فقط مطمئنم كرد و من بودم كه سرم روي پاهاي مادرم بود و گريه ميكردم و مادرم بود كه ضجه ميزد. من بودم كه بي هدف راه ميرفتم و هرچي دم دستم بود پرت ميكردم. و خواهرم بود كه گريه ميكرد و برادرم كه سكوت كرده بود. من بودم كه ملحفه رو صورت پدرم كنار زدم. راحت خوابيده بود توي خونه. هيچ وقت اين قدر آروم نديده بودمش. هي خيال ميكردم خوابه و داره نفس ميكشه. دو بار خواستم داد بزنم كه زنده است ولي ديدم نه....اميدي به بهبودي پدرم نبود ولي شب قبلش يه اقاي انرژي درمان كلي اميدواري داده بود وقتي عزيز دلم رو رسوندم و برگشتم خونه. همه بهم گفتن كه خوب ميشه. ولي درست وقتي يه كم اميدوار ميشي....فرداش همه چي تموم ميشه. بگذريم.
چند شب قبل از سالگرد پدرم خوابش رو ديدم. كه توي بستر بيماري و كما هستش و داره تموم ميكنه. يهو به حرف مياد و ميگه من شرمنده شماها هستم. من در حال گريه ميگم قربونت برم اين حرفها چيه ميزني؟ ميگه خيلي اذيتتون كردم توي اين مدت مريضي. شماها هر كار تونستين كردين. من گريه ميكردم.....از خواب پريدم.
يه اتفاق تكان دهنده ديگه هم افتاده......فعلا آرامش قبل از طوفانه. كم كم داره گرد و خاك بلند ميشه.
تبريك مجدد به دختر عموي ساكن در اورنج كانتي ايرواين كاليفرنيا، بابت ازدواجش و تشكر بابت تلفني كه زد و گپ طولاني.
شبكه الجزيره اسپرت رو تازه كشف كردم با پخش فوتبال باشگاههاي اسپانيا. بازي ايران و آلمان هم چسبيد. بخصوص اگر با داييها و خونه دختر خاله ببيني. بعدش هم تا بوق سگ پوكر بازي كني. خيلي وقت بود كه اين قدر از ورق بازي لذت نبرده بودم. هر چند مقاديري پول از دست داديم رفت!!!!!
اواخر شهريور يك روزه و براي اولين بار رفتم تبريز ماموريت. ائل گلي قشنگ بود و ديگر هيچ. شهر بي ريختيه!! قراره يه كارهاي طراحي مترو رو ما انجام بديم.
حالگيري بود نرسيدن فيلم چاي نت به جشنواره كودك اصفهان..حالا بعدا مينويسم.
يه شب خواب ديدم آهنگي كه اون بالا اسمش رو نوشتم از گروه لينكين پارك داره پخش ميشه. به آقايي ميگم اين آهنگه فلانه از گروه لينكين پارك....ميگه چي چين پارك؟ ميگم بيخيال بابا.
از خواب بيدار ميشم. كانال شو خارجي رو ميزنم همون آهنگه. سوار ماشين ميشم. ضبط رو روشن ميكنم همون آهنگه....
خيلي خيلي با اين آهنگ جديد بريتني اسپيرز حال ميكنم. با پيانوي زيباي پس زمينه و تصاوير زيباي كليپش.
every time
بسه ديگه. شايد دير به دير بنويسم شايد هم اصلا ننويسم. فعلا خداحافظ......روزگار بهتري فرا ميرسد......
شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۳
توي شركت وحشتناك سرم شلوغه. دارم ميميرم رسما. مسائل بيرون از شركت هم خب فكر و دلم رو راحت نميذاره. امشب تا حدود ساعت 10 شب شركت بودم. الان نايي ندارم.منتظرم نيمه نهايي تنيس يو اس اوپن رو مستقيم ببينم.و منتظر.....توي اينجا ، يعني وبلاگم بنا به دلايل و شرايط خاصي مجبورم خودسانسوري كنم. چند تا مطلب به نظر خودم قشنگ داشتم كه خب نميتونم بنويسم. شايد وقتي ديگر.بالاخره همه چيز درست ميشه.
امروز يازده سپتامبر هست. مطلب دو سال پيش وبلاگم رو عينا اينجا تكرار ميكنم.
تا بعد.
SEPTEMBER ELEVEN
خوب، يازده سپتامبر هم رسيد. يه مطلبي توي هفته نامه پيام آور در اين مورد چاپ شد كه عينا نقل ميكنم.
” يازده سپتامبر سياه، يازده سپتامبر خونين. نه اشتباه نشود، يازده سپتامبر 2001 نيويورك را نميگويم. يازدهم سپتامبر 1973، استاديومي در پايتخت شيلي. آلنده را كشتهاند، اما تكتك اين بازداشت شدهها ميتوانند آلندهاي ديگر باشند. 5 هزار نفرند با سيمايي آكنده از خشم و نفرت، نه آرامش و نه سازش. بايد نگاه كني تا ببيني و باور كني كه تك تك اينها ميتوانند آلندهاي ديگر باشند، رهبر باشند، اسطوره باشند. آي جلاد نگاه كن. ميشناسي؟ اين دانشجوي موفرفري را هم حتما يادت هست. حداقل عكسهايش را ديدهاي، صدايش را شنيدهاي، شنيدهاي كه از پوبلاسيئنها ميخواند، ديدهاي كه با گيتارش چه آتشي ميسوزاند و چطور چرت خلقي را پاره كرد. ” ويكتور خارا“ي معروف، ويكتور خاراي محبوب، همان كه معناي نامش پيروزي است. حالا حتي مسلسل را هم از او گرفتهاند و با اين جماعت خشمگين، در اين استاديوم حومه در بند جلاد است.
” هاي آوازه خوان، گيتارت كو؟ نميخواهي برايمان بخواني؟“
نگاهت ميكند. ميداند اين دعوتي است به اختتام و پاياني در خور نامش، هنرش و آزادگياش. استاديوم سراسر سكوت است. سراپا گوش، سراپا چشم...چند گامي جلو ميآيد. سينه در سينه جلاد، چشم در چشم هيولا.
” گيتارش را بياوريد.“
گيتار را ميآورند و تبر هم. دستهاي خارا افتادند، اما خارا نيفتاد.
” بيا بگير. گيتارت را بگير و بزن، بخوان جوانك آوازه خوان!“
آن وقت استاديوم سراسر سكوت، مركز جهان بود. خاراي مجروح چشم گرداند، به جاي جلاد و حتي ياران بغض خوردهاش، چهره تكتك اسطورهها برايش نمايان شد. دوباره طنين خنده كريه جلادان در گوشش پيچيد: ” بگير، بزن ، بخوان“
و خواند. ” وحدت “ را خواند. سالها بعد، اين صدا را با ترجمه شاملو ميشنوم. با متني كوتاه پشت قاب آجري رنگ نوار كه آخر قصه را اينچنين تعريف ميكند: 5 هزار اسير استاديوم با خاراي دست بريده همصدا شدند. جلادان بر آشفتند و او را به گلوله بستند. ويكتور پيروز شد، او به اسطورهها پيوست. “
شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۳
شجريان داره ميخونه:
” از در در آمدي و من از خود به در شدم
گويي كزين جهان به جهان دگر شدم...
گفتم ببينمش مگرم درد اشتياق
ساكت شود، بديدم و مشتاقتر شدم...“
خيابانها پر ترافيك و شلوغ ...انبوه ماشينها.
پ.ن.
نميتونم بنويسم فعلا.
يه يادداشتهايي از گذشته رو ميذارم ...
” وقتي هستش من همونيم كه هستم، خود خود خودم...وقتي نيست انگار منم خودم نيستم، همهاش يه گوشه دلم خاليه...“
” سير كه نگاهت كنم
دستانت را هم كه در دست بگيرم
تمام زمزمههايم را هم كه در گوشت بخوانم
بوي خوب تنت هم كه در مشامم بپيچد
ديوانهتر ميشوم، ديوانهتر از ديوانهاي كه هستم
...“
یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۳
دوشنبه - پسر خاله داره براي حداقل 6 ماه ميره كانادا / هيچكس ايران نيست كه بدرقهاش كنه / من و دو تا دايي / چمدان / وزنه برداري المپيك / توي ماشين من و پسرخاله نشستيم / شجريان ميخونه / از من ايشان را هزاران ياد باد .../ دلش گرفته / استرس داره / جرثقيل!!! / ورودي پروازهاي خارجي بسته است!!! / چمدون به دست 200-300 متر دو سرعت!!! / آغوش / بغض / دلم تنگ ميشه /
سه شنبه - مهمان مامان/ داريوش مهرجويي / خوب بود، بد نبود / نوار قاصدك شجريان / فقط نواي سنتور كافيه كه آدم اشكش در بياد و بره توي يك هواي ديگه / ولي.....هيچ نوايي خوشتر از صداي تو نيست /
چهارشنبه - صبح يافت آباد / حركت به سمت فرودگاه با ماشين خودم / ساعت 10:30 بليط داريم / ترافيك خفن / نااميدي / مهندس ب و ه هم پشت ترافيك موندهاند، كمي اميدواري / جا گير آوردن توي پاركينگ فرودگاه / سه نفري با هم ميرسيم / كارت پرواز / تيك آف!!! / شيراز / ساعت 12 تا 15:45 زير آفتاب، بدون عينك آفتابي گمشده و كلاه جا گذاشته / بازديد از محل گود برداري متروي شيراز و دستگاه حفار معركه / بازديد از كارخانه توليد سگمنت (قطعات پيش ساخته بتني) / 45 دقيقه با آژانس شيراز گردي دنبال يك رستوران باز / گرما / غذا / شروع سر درد ميگرني / بليط برگشت 23:45 !!!!/ باغ ارم / خاطرات خوب / با خودم فكر ميكنم كه معمولا من مسيرها و مكانها خوب يادم نميمونه ولي شيراز رو به خاطر خاطرات خوبش خوب بلدم، بچهها كف كردن كه من چطور با يك بار شيراز اومدن شهر رو بلدم تقريبا!! / هتل هما - كافي شاپ / قهوه - مسكن - سردرد / حافظيه / فال براي خودم و خودت....نميدونم نيتت چي بود ......
فال خودت ....
دلا بسوز كه سوز دل تو كارها بكند
نيازنيمشبي دفـــــــــــع صد بلا بكند
...
تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار
كه رحم اگر نكند مدعي، خدا بكنــــــــــــد
فال خودم.......
هزار شكر كه ديدم و به كام خويشت باز
ز روي صدق و صفا گشته با دلم دمساز
روندگان طـــــــــــــــريقت ره بلا سپرند
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز
غم حبيب نهان به ز جستجوي رقيب
كه نيست سينه ارباب كينه محرم راز
اگر چه حسن تو از عشق غير مستغني است
من آن نيم كه از اين عشق بازي آيم باز
چه گويمت كه از سوز درون چه ميبينم
ز اشك پرس حكايت، كه من نيم غمــــاز
چــــه فتنه بود كه مشاطه قضا انگيخت
كه كرد نرگش مستش سيه به سرمه ناز
بدين سپاس كه مجلس منور است به تو
گرت چو شمع جفايي رسد بسوز و بساز
غرض كرشمه حسن است ورنه حاجت نيست
جمال دولت محمود را به زلف اياز
غزل سرايي ناهيد صرفهاي نبرد
در آن مقام كه حافظ بر آورد آواز
ارگ كريمخاني / فالوده / فرودگاه / هوار ملت / رضا زاده / يك ضرب / موبايل / {...} / دو ضرب / سرحال / توپولفه فقط كم مونده ملق بزنه!!! / سر درد / يك ربع توي اتوبوس فرودگاه / راه رو گم كرده راننده احتمالا / سر درد و سرگيجه + طنز (ساعت دو نيم برنامههاي خوب مولتي ويزيون شروع ميشه!!) / بچهها از خنده دارن ميتركند!! منهم سرم داره ميتركه ولي باز دارم شر و ور ميگم / خونه / ساعت دو و نيم / بيهوشي مطلق /
پنجشنبه - خواب / كار بي كار / كافي شاپ با بچهها/ تنهايي / مزخرف / بي حوصلگي / {...}
جمعه - فوتبال / المپيك / تكواندو / ساعي / طلا / نميشه گرفت /
شنبه - كار / زانتي ايتاليايي / كار / كار / كار / فكر / نگراني / استرس / 44 درصد افزايش حقوق!!!/ تلاشها يه كم نتيجه داد!! / زياد خوشحال نشدم / هفته نامه چلچراغ - سينما - چاي نت / دو تا از همكارها سوار ماشينم هستند اين بچه پر روئه هي ميگه من رو برسون آرياشهر ...هي ميگه / من ميگم آقاي مهندس م رو تا كرج ميرسونم ولي تو رو نميبرم / ميگه ميام كرج يه سر به پدرزنم ميزنم بعد برم گردون آريا شهر!!! / ميگم بخواب بابا / كل كل / سر عوارضي پيادهاش ميكنم / مهندس م رو ميبرم تا كرج!!! / بازگشت / اتوبان خلوت / 140 تا بيشتر نميرم / المپيك / كشتي / نقره / نشد / بي حوصلگي / كلافگي / گرما / دلتنگي /.....
يكشنبه - همكار ديشبي ميگه خيلي نامردي!!! توي عرض بزرگراه نزديك بود برم زير ماشين / جريان كرج رفتن ديشب سوژه شده، خنده بچهها / كار / فكر / كار / فكر / كمي آرامش / فردا روز پدر / پدر / فردا تعطيل نيستم!!! / خونه / قرارها گذاشته ميشود /..../ ولايت علي ابن ابي طالب حصني ..../ والسلام
یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۳
زمان به كندي هر چه تمام تر ميگذرد. دلتنگي و بي حوصلگي.
چنان مشتاقم اي دلبر به ديدارت.........كه گر روزي كشم آهي، بسوزد هفت دريا را
به پيشنهاد راننده تاكسي و در كنار بزرگ و گوشه گير ميري زمين تنيس. زير نورافكن نشستي و فكر ميكني و روزنامه ميخوني و گپ ميزني. دو نفر ديگه بازي ميكنند. با گوشه گير به يك نتيجه مشترك ميرسي. اينكه مثلا جوون هستيد ولي دوست داريد زمان مثل برق بگذره توي اين
بهترين سالهاي زندگي. تو دوست داري كه چشم رو هم بذاري و بعد يهو ببيني 3 ماه ديگه است و.....گوشه گير دوست داره چشمش رو ببنده و باز كنه و 6 ماه ديگه باشه و دوست ديگه اش دوست داره 3 سال ديگه باشه. همه يه جوري در انتظار گذر سريع زمان هستيد....چرا؟...بگذريم.
پ.ن.
*
آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست
هر كجا هست خدايا به سلامت دارش...
به سلامت دارش...
به سلامت دارش...
سهشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۳
امشب عروسي عباس بود. بعد از ظهر توي شركت نشسته بودم و فكر ميكردم كه چه لباسي بپوشم. پيرهن سفيد و كت و شلوار سرمهاي و كراوات و بعد يادم اومد كه گره كراوات رو هنوز ياد نگرفتهام! بيشتر وقتها بابا برام گره رو ميزد و حالا ديگه نميتونه از اون دنيا بياد گره كراوات واسم بزنه!! كراوات گره زدن رو هم ازش ياد نگرفتيم!! بالاخره يه كراوات از برادرم گرفتم كه از قبل پدر خانومش واسش گره زده بود!! با منصور و فرشيد رفتيم عروسي. و از نكات جالب كراوات زدن منصور بود. (ايها الناس خبر دار بشين!!). عروسي هم خوب بود. ولي خب عروسي كه مختلط نباشه و بزن و برقص توش نداشته باشه يه كم آرومه و حوصله سر ميبره.
ديگه نرفتيم خونه دوماد بزن و برقص. تقصير منصور شد!!!!
بگذريم....آره عباس عروسي كرد و حميد مولا!!(با تشديد روي لام) كه ميگفت {...} ،ديگه كلا مجبوره قطع اميد كنه!! حميد.......!!!!!!!! عباستو بردن!! بسه ديگه.....مزخرف نوشتيم.
پ.ن.
1- اين مطلب هم توي گروپ ياهو (دوره 11 مدرسه م ) و هم توي وبلاگم پابليش شد.
2- تو را من چشم در راهم شباهنگام
كه ميگيرند در شاخ تلاجن، سايهها رنگ سياهي.....
3- نميدونم عباس اين نوشته رو ميخونه يا نه.....ولي اين جا هم دوباره بهش تبريك ميگم و ....خدا رحمت كنه مادرش رو. فاتحه.
شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۳
بعد از ظهر پنجشنبه، توي ماشين منتظر نشستي. ماشين در جا روشن و كولر كار ميكنه و تو منتظر. بيرون گرما بيداد ميكنه. توي نوارهاي كاست دنبال يه نوار خوب ميگردي. نوار همايون، كار قديمي شجريان بعد از مدتها....
باغبان گر پنج روزي صحبت گل بايدش
بر جفاي خار هجران صبر بلبل بايدش
اي دل اندر بند زلفش از پريشاني منال
مرغ زيرك چون بدام افتد تحمل بايدش
رند عالم سوز را با مصلحت بيني چه كار
كار ملك است آنكه تدبير و تحمل بايدش
تكيه بر تقوي و دانش در طريقت كافري است
راهرو گر صد هنر دارد توكل بايدش
با چنين زلف و رخش بادا نظر بازي حرام
هر كه روي ياسمين و جعد سنبل بايدش
نازها زان نرگس مستانهاش بايد كشيد
اين دل شوريده تا آن جعد و كاكل بايدش
ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش
كيست حافظ تا ننوشد باده بي آواز رود
عاشق مسكين چرا چندين تحمل بايدش
جمعه ، بعضي وقتها از خودت بدت مياد، وقتي يه جملهاي رو ميگي كه لازم نيست بگي. هر چند فكر كني كه حرفت درست باشه. ولي چه لزومي داره كه بگي....
بگذر...اي دل اندر بند زلفش از پريشاني منال...
پ.ن. از اين وبلاگ ديدن كنيد. اولين وبلاگ درباره يك فيلم در حال توليد.
دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۳
اين نوار سلين ديون رو خيلي وقته دارم ولي تازگي خيلي با اين آهنگش حال ميكنم، موقع رانندگي.
It's All Coming Back To Me Now
But when you touch me like this
And you hold me like that
I just have to admit
That it's all coming back to me
When I touch you like this
And I hold you like that
It's so hard to believe but
It's all coming back to me
(It's all coming back, it's all coming back to me now)
...
If I kiss you like this
And if you whisper like that
....
And when I touch you like that
(It's all coming back to me now)
If you do it like this
(It's all coming back to me now)
And if we...
....
اگر بعضي ناراحتي هاي جزئي رو كنار بذاريم، اوضاع بر وفق مراد به نظر ميرسد. هر چند آينده مه آلود به نظر ميرسد، ولي اميد.....اميد.....
ممكنه همين روزها از كارم استعفا بدم. اول البته بايد دنبال كار جديد باشم. 5-6 ماه از سال گذشت با همون حقوق پارسال!!! سر كاريم به خدا. اونوقت رئيس كه قرارداد رو بسته با ايتالياييها ميگه كه پنجشنبه و جمعهها هم بايد بياين سر كار!! حالا شايد يكشنبه ها رو تعطيل كنيم!!! بابا تو رو خدا اينقدر حال نده به ما!!! حالا اينها درست ميشه بالاخره بيكار نميمونيم، روي زمين نميمونيم!! مهم ترين چيز، يه چيز ديگه است. خدايا كمك كن.
چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۳
خب ايران باز هم مثل 28 سال گذشته حذف شد و به فينال جام ملتهاي آسيا نرسيد. دوست داشتم كه بيام بنويسم كه پيش بينيهام درست از آب در اومد ولي خب نشد. امسال تيم خيلي خوبي بوديم با تمام نواقصي كه بخصوص در جناح چپ تيم بود. و امروز داور ملخ خور خار...ايران رو قلع و قمح كرد و اين بهانه نيست واقعا. اين بار نيست. اين بار وقاعا حق كشي بود. اخراج زارع و گريه هاي معصومانه او نمردي مطلق بود. به جرات قسم ميخورم هيچ داور اروپايي اين حركت رو كارت قرمز نمي داد همون طور كه هيچ داوري خطاي مسلم روي كريمي رو بجاي كارت قرمز زرد نميداد. ضربات پنالتي هم كه بگذريم كه چقدر يحيي بد زد. بازي رو تنها ميديدم خونه مادربزرگم كه به شركت نزديك بود. چقدر وسط بازي دعا كردم و نذر، باز هم نشد. اگر ايران ميبرد شايد از خوشحالي اشكي هم ميريختم ولي ديگه عوض شدم. شايد اگر هشت سال پيش بود و باخت مثل همين الان توي ضربات پنالتي تا يك هفته اعصابم خورد بود و افسرده بودم ولي الان زودتر اين چيزها رو فراموش ميكنم الان فكر ميكنم تو زندگي چيزهاي مهم تري هم هست هر چند اين چيزها رو هم كم ارزش نميدونم. الان وسط بازي بيشتر نگران عزيز دلم هستم كه ميدونم حتما داره با هيجان بازي رو ميبينه و حرص ميخوره و عصبي ميشه. ارزشها عوض ميشن در طول زمان.
و اما يه كم ديگه از فوتبال، كريمي واقعا لقب جادوگر كه بهش دادند برازنده است و بهترين بازيكن آسيا. مهدوي كيا هم فوق العاده و بقيه خوب. ولي ديگه منهم بالاخره معتقد شدم!!(بعد از سالها بحث و جدل با دوستان) كه وقت خداحافظي علي دايي رسيده. آقا ديگه بسه. دمت گرم. تو افتخار ايراني ولي بسه ديگه. تيم ايران با سيستم سه دفاع سوئيپر دار!! بهتر بازي ميكنه تا دفاع فلت چهار نفره. يعني سيستمهاي 2-5-3 و 1-6-3 خيلي بهتر جواب دادند تا 1-3-2-4 . خب ديگه بسه.
از اول صبح توي ذهنم بود كه امروز 13 مرداد! روز نحسيه.
فردا 14 مرداد سالروز انقلاب مشروطه است و پارسال همين روز، بابا رو در حالت ساب - كما در نااميدي از بيمارستان آورديم خونه. دلم تنگ شده براش.
یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۳
1- پنجشنبه روز خوبي بود در مجموع.......پارك و بهشت زهرا و لواسان و رستوران و ...هم داشت. بحث هم داشت. ولي روز خوبي بود. خطر هم داشت. با دوستان عزيز از لواسان كه بر ميگشتيم طوفان به پا شده بود و رعد و برق. بين ماشين دوستان و ماشين ما يه قطعه سنگ به قطر 20 سانتي متر از اون بالا پرتاپ شد وسط جاده ولي خوشبختانه رد كرديم. روز اول مرداد و طوفان و رعد و برق و باران ......جالبه.
2- صحبت از مرداد شد. تقويم ديواري براي ماه مرداد نوشته: ” اين قانون گرم انسانهاست، كه از انگور باده ميسازند، از ذغال آتش، و از بوسه آدمها را، اين قانون سخت انسانهاست، كه زنده بمانند، به زغم جنگ و بدبختي، به زغم خطرهاي مرگ، اين قانون ملايم انسانهاست، كه آب را به نور تبديل ميكنند، خوابها را به واقعيت، دشمنان را به برادران.“ پل الوار
اميدوارم روياهاي شيرينم به واقعيت بدل شوند. خدا....
3- امروز از شانس ما ساعت برگزاري بازي ايران توي پتروشيمي، جلسه داشتيم. خوشبختانه صبح محض احتياط ويدئو رو تنظيم كرده بودم تا بازي رو ازكانال دوبي اسپرت ضبط كنه. وسط جلسه اس.ام.اس زدم به محمد دوستم توي بوشهر كه بازي چند چنده، گفت 2-0 عمان!!!
10 دقيقه آخر بازي رو طاقت نياوردم به بهانه تلفن زدم اومدم بيرون جلسه، رفتم لابي پتروشيمي بازي رو از تلويزيون ديدم كه خوشبختانه دقيقه 93 ايران بازي رو 2-2 كرد. قبول دارم كه ايران بد بازي كرد. قبول دارم كه وقتي بازيكنان ايران بداوي و رضايي با هم ديگه كتك كاري كردند آبرو ريزي شد و.....ولي خيلي حال ديدن بازي و كنف شدن گزارش گزارشگر مزخرف شبكه دوبي اسپرت كه بدتر از گزارشگرهاي خودمون حتي بدتر از خياباني بود. اول بازي كه صحبت از تيم شفيق عمان ميكرد و اتحاد امم عربي !!! و صحبت از خليج عربي!! با هر حمله نصف و نيمه عمان خودش رو جر ميداد و موقع حملات ايران، بيخيال. جالبه كه به جاي ستار زارع ميگفت ايمان مبعلي كه روي نيمكت بود!! و.....وقتي ايران گل مساوي رو لحظات آخر زد انگار كه مثلا توپ وسط زمينه!! همچين شل و و ل و وارفته بود كه خيلي چسبيد و نشان از سوزش در قسمتهاي تحتاني بدن داشت.
در مورد تيم ايران بايد بگم كه در نبود نيكبخت چپ تيم ايران كلا تعطيله!! بداوي مرخصه و برگشت نداره. جالبه توي روزنامه شرق امروز قبل بازي از قول مربي عمان نوشته بود كه پشت سر بداوي خالي ميشه و ما از اونجا حمله ميكنم. گل دوم و حملات خطرناك عمان از همون جا بود كه باعث دعوا هم همون شد. به نظر من بازي با ژاپن كه ما يك مساوي ميخوايم. بداوي بيرون بايد باشه. نصرتي دفاع چپ ( تجربه اش رو هم داره). رحمان و يحيي وسط و كعبي دفاع راست. نكونام و مبعلي ( كه تا حالا بازي نكرده!!) وسط. كريمي عقب تر از بازيهاي قبل باشه چون قدرت دفاعي خوبي داره و باعث ميشه ايمان مبعلي راحت تر بازيسازي كنه. مهدي كيا هم عقب تر هافبك راست بازي كنه و نه گوش راست. و دو مهاجم يعني دايي و عنايتي. (برهاني اصلا خوب نبوده.) يعني سيستم به جاي 1-3-2-4 ، 2-4-4 بشه و حتي 2-5-3 (سيستم مورد علاقه من!!) چرا كه نه! بگذريم. ما تا فينال ميريم. بهرنگ جات خاليه.
یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۳
1- شركت مخابرات در حال يكي كردن بالا و پايين كابل تلفن ماست!! از اين روست كه كم پيدا هستيم. عرفا ميگويند مواظب باش روزگار بالا و پايين خودت را يكي نكند.
2- جام ملتهاي آسيا شروع شده و چون بازيها در ساعتهاي مزخرف كاري پخش ميشود. كمتر بازيها را ميبينيم. ولي.......همه بزرگان تا حالا گند زدهاند و همه مربيان ظاهرا از ايران ترسيدهاند. سه شنبه بازي اول ايران است. پيش بيني من رسيدن ايران به فينال مسابقات است. با قدرت تمام. والسلام.
3- هفته پيش تهران توفاني، خنك، باراني، رعد و برقي بود. من در 31 سال زندگيم چنين هوايي براي اواخر تيرماه به ياد ندارم. مرداد در راه است، مردادي كه با مرداد داغ خوشايند دستان تو فرق دارد، البته!
4- چند تا فيلم خوب ديدم. رودخانه مرموز با بازي ديوانه كننده شان پن و همچنين تيم رابينز و كوين بيكن. فيلم فوقالعادهاي بود هر چند
پايان فيلم......اثر كمي روي اعصاب رونده داستان فيلم تا ساعتها با من و همراهم بود. فيلم جن گير رو براي بار خدادم!! ديدم منتهي اينبار ورسيون جديد كه 4-5 دقيقه اضافه داشت. چند صحنه خفن مثل راه رفتن عنكبوتي دخترك روي پلهها و خون بالا آوردنش!! و تصاوير كمتر از يك ثانيهاي از آقا جنه!! روي كابينتها و در و ديوار. چقدر من از جيسون ميلر هنر پيشه نامعروف نقش پدر كاراس خوشم مياد، بماند. دفعه اولي كه ترسناكترين فيلم تاريخ، يعني همين فيلم رو ديدم بيست سالم بود. تا صبح كابوس ديدم و از خواب پريدم و مردم!! ديگه چه فيلمي......؟ يه فيلم مستند از سفر نورزو 82 شيراز هم ديدم كه خيلي جالب بود و خاطره برانگيز.
5- يه تئاتر خيلي خوب هم ديدم، تئاتر حرفهايها با بازي عالي رضا كيانيان و .....ديگر هيچ!
6- روزگار داره درس صبر به من ميده. اميدوارم شاگرد خوبي باشم و يهو طغيان نكنم. هر چند اين واحد درسي رو خودم انتخاب كردم.
7- درست دو ماه گذشته.....
8- باقي،....بقاي دوست.
شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۳
الف- گاهي اوقات يه جوري ميشه اوضاع. يه روز خيلي خوب رو به نظرت داشتي در كنار {...} ساير دوستان و آشنايان. يهو يه جمله اوضاع روحيت رو بهم ميريزه. شايد ضعيف شده باشي و حساس، نميدوني. ولي تمام شب رو بهم ميريزي اونوقت. فريدون فروغي داره ميخونه......” به يك دم ميكشي ما را ، به يك دم زنده ميسازي، رقابت با خدا داري، دو تا چشم.......دو تا چشم....دو تا چشم سياه داري.....“.
ب- عليرضا عصار داره ميخونه. ” بي وقفه ترين عاشق موندم كه تو پيدا شي، بي تو همه چي تلخه بايد كه تو هم باشي. “ . طوفان و باد شديد داره مياد، كنترل ماشين سخته توي بزرگراه. حس ميكني هر آن ممكنه كوبيده بشي به نردهها.
پ- نميدوني چرا.......يهو دلت ميريزه. يه دلهره عجيب مياد و مپيچيه از شكمت و به سمت قلبت كه داره ميكوبه به ديواره. يه جور نگراني و ترس.....باهاش بايد مقابله كرد. تكراري بود و هست!!
ت- پارسال اين موقع يه شب درميون موندن توي بيمارستان و فردا صبح سر كار. اه ولش كن.
ث- مرگ.
د- يه شوخي ميكني در مورد جهت يابي.....يه كتكي ميخوري...آي يك كتكي ميخوري كه حواست باشه.
پ.ن.
1- قسمت الف بايد دو هفته پيش پست ميشد. امكاناتش نبود.شايد هم اصلا نبايد نوشته ميشد..
2- توي مطلب قبلي كه در مورد مارلون براندو نوشته بودم. فيلم ” اينك آخرالزمان “، يادم رفته بود.
پنجشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۳
جمعه هفته پيش سر شب نميدونستم از بيكاري چكار كنم. تصميم گرفتم فيلم ببينم. پك دي وي دي چهارتايي پدرخوانده جلوم بود. تصميم گرفتم پدرخوانده 3 رو ببينم كه تا حالا نديدم. بعد باز تصميم گرفتم پشت صحنه و شجره نامه و...ببينم. باز تصميم عوض شد. تصميم گرفتم از شماره يك شروع كنم. براي بار دهم!! و باز هم مثل هميشه كيف كردم و اصلا خستگي نداشت برام. حتي ترجيح دادم اين رو ببينم تا فيلم جنون آلفرد هيچكاك كه تلويزيون داشت ميداد. خلاصه خيلي چسبيد. صبح شنبه روزنامه شرق رو كه توي شركت گذاشتم جلوم. ديدم نوشته ” پدرخوانده مرد.“ مارلون براندو مرد! ناراحت شدم و متعجب. ياد ديشب افتادم.مارلون براندو رو دوست داشتم. به خاطر بازيهاي خوبش و چهره جالبش. فيلمهايي كه ازش ديدم رو توي ذهنم ميآرم. پدرخوانده 1- مردان- دربارانداز - اتوبوسي بنام هوس - شورش در كشتي بونتي - امتياز - آخرين تانگو در پاريس ( توي اين فيلم زياد خوشم نيومد ازش!!) - زنده باد زاپاتا - و...ديگه يادم نيست. مارلون براندو رو دوست داشتم. يادمه چند سال پيش زندگينامهش رو توي مجله فيلم با ترجمه نيكي كريمي چاپ ميكردند و ميخوندمش (هر چند زياد يادم نباشه!!). آره مارلون براندو رو دوست داشتم ولي نه به اندازه آلپاچينو! بگذريم.
سهشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۳
” تو از بدايت هر چيز ميآيي
و لحظهها
با تو آغاز ميشوند
و زير آفتاب
به جز چشمهاي روشن تو و
تكرار دستان من
هيچ چيز تازه نيست.“
عبدالله كوثري
پ.ن.
1- علت تاخير بي حوصلگي بود و بعد...قطعي تلفن به علت عمليات كابل برگردان
2-ساعت هشت و چهل دقيقه صبح 16 تير....هواي به شدت گرفته و ابري و رعد و برق و ...باران.
یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۳
دلم برايت تنگ ميشود حتي اگر ساعتي پيش ديده باشمت. دلم برايت تنگ ميشود حتي اگر دقايقي پيش صدايت را شنيده باشم. دلم برايت تنگ ميشود. دلم يك نقطه كوكولي ميشود. چيزي در درونم تير ميكشد. چيزي از جنس اضطراب از شكمم شروع ميشود و به سمت قلب. قلبم ميكوبد به ديواره. نا خودآگاه رو به جلو خم ميشوم. شايد آرامتر شوم. دلم برايت تنگ ميشود.
مرا سري است با تو كه گر خلق روزگار، دشمن شوند و سر ببرند هم بر آن سريم
گفتي ز خاك بيشترند اهل عشق من ، از خاك بيشتر نه كه از خاك كمتريم
چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۳
يكي دو ماهي بود كه دنبال اين آهنگ از شيلر ميگشتم. كليپ فوقالعادهاش رو ديده بودم ولي آهنگ رو نداشتم. دوست عزيزي زحمت كشيد و سي ديش رو بهم هديه داد. خب آهنگ رو كه ميشنويد و اين متن قشنگش. خواننده آلمانيه و متن انگليسي رو با لهجه قشنگ و سادهاي ميخونه. اين آهنگ تقديم تو باد.......تو......عزيز دلم.
Leben ... I feel you
"i feel you...
in every stone
in every leaf of every tree
you've ever grown
i feel you...
in every thing
in every river that might flow
in every seed you might have sown
i feel you...
in every stone
in every leaf of every tree
you've ever grown
that you ever might have grown
i feel you...
in every thing
in every river that might flow
in every seed you might have sown"
i feel you...
in every vein
in every beating of my heart
in every breath i'll ever take
i feel you...
anyway...
in every tear that i might shed
in every word i've never said
i feel you..."
پ.ن.
سه شنبه هفته پيش بود كه زدم به يك موتور سوار.......امروز يه موتور سوار زد به من. كه البته من مقصر شناخته شدم البته طرف بيمه هم نداشت و من هم با پليسه بحث نكردم تا كروكي بكشه و از بيمه بدنه خودم استفاده كنم. بيچاره آقاي ماتيز،بيچارهاش كردم!!! خوبه هيچ كدوم فيلم بازي نكردند كه ما رو ببر بيمارستان و.....فعلا كه موتور سوار نابود ميكنيم سه سوت.....نبود...؟؟!!
یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۳
پارسال اين موقع هوا خيلي گرم بود.
پارسال اين موقع پدرم توي اتاق آي.سي.يو بيهوش بود
پارسال اين موقع شبها ميرفتم بيمارستان، گاهي او هم كنارم بود. پشت تلفن بيمارستان التماس ميكردم و ميرفتم 2-3 دقيقه پدر رو ميديدم. جي سي اس رو نگاه ميكردم و او پايين روي صندليها منتظر من.
پارسال اين موقعها بود كه يه شب وقتي پدر چشماشو باز كرد ولي خيره و در سكوت....اومدم توي ماشين نشستم و گريه كردم و دعا.
پارسال اين موقع من بودم.....
پارسال اين موقع او بود.....
پارسال اين موقع......من و او منتظر بوديم. آرزو داشتيم.
امسال اين روزها .....من و او....آرزو داريم.
سال بعد اين موقع........
دعا ميكنم فقط.
پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۳
یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۳
بالاخره منهم تصميم گرفتم از زلزله بنويسم. اون روز كه زلزله اومد من بيدار بودم ولي هيچي نفهميدم. صداي انريكه تا آخر بلند بود و...يهو ديدم ملت ريختن تو حياط و دارن من رو صدا ميزنند و هي ميگن بيا بيرون چلچله!! كه بعدا فهميدم منظور زلزله است!!! خب برا همين الان خونسردم!! اول ميگفتم همه چي شايعه است، ولي وقتي ستاد بحران تشكيل شده و دانشجويان خوابگاه طرشت و زنجان دانشگاه شريف 4-5 شب بيرون ميخوابند و خبرها يه كم موثقه از احتمال بروز زلزله، پس يه خبرهايي هست. سر توماس بهتر نوشته. امشب رو وسط حياط چادر سفري زديم و خواب رو وسط حياط استاد ميكنيم. خدا وكيلي بيشتر بخاطر خنده و هيجان وگرنه ما كه از خدامونه بريم اونور سر قرارمون، دست چپ نرسيده به پل صراط با يه شاخه گل رز!! قبلا قرارش رو گذاشتم. ديشب هم خواب ديدم توي يك اتوبوس تاريك و ساكت كنار دست بابا نشستم. بابا داره آروم بليط در مياره. راننده ميگه بجاي بليط به من پول بدين. ميرم يه دويستي ميدم به طرف. ميگه كمه. دست ميكنم تو جيبم بازم پول در بيارم كه بابا يه وقت دعوا نكنه با طرف. راننده يمگه تو تاريكي خيال كردم صديه، همين كافيه! نميدونم چرا حس ميكنم اون اتوبوس مرگ بوده. نه ساك بستم نه شناسنامه رو برداشتم ولي اين نوشته عرفان آهار نظري توي چلچراغ رو ببينيد.
” ساكت را بسته اي. شناسنامهات را هم توي آن گذاشتهاي. دست و دلت اما انگار ميلرزد. بي اعتمادي، به زمين به سكوتش. نكند ميترسي هر آن دلق كهنهاش را در آورد و خاك روي آستينش را بتكاند؟ برگشتم تا ببينم چه كسي توي گوشم حرف ميزند، اين قدر نزديك و بي پروا! كسي نبود و باز صدا گفت: چه عجب، يك بار هم تو صداي ما را شنيدي، از اولين روزي كه پايت به زمين باز شد، كنارت بودم، با تو راه رفتم، با تو نفس كشيدم، با تو زندگي كردم. و هر روز در گوشت پيغامي را زمزمه كردم، تو اما هيچ وقت برنگشتي، هيچ وقت صدايم را نشنيدي.
گفتم: امروز اما ميشنوم، پس با من حرف بزن.
خنديد و گفت: ميداني دنيا در هر ذرهاش اكسير خواب دارد، و آدمها، همه آدمها زود خوابشان ميبرد. هميشه تكاني لازم است تا خواب از سر آدمها بپرد.
گفتم : مثل تكانهاي زمين كه خواب از سرمان پراند؟
گفت : مثل هر تكاني و هر تلنگري. مثل هر برگ كه ميافتد، مثل هر چراغ كه خاموش ميشود، مثل هر پرنده كه ميرود.
آن وقت نزديكتر آمد و گرمي نفسش به صورتم خورد و گفت: ساكت را ببند و آماده باش، هم امروز و هم همه روز. و زندگي كن به تمامي زندگي كن. شايد اين آخرين باشد، آخرين روز، آخرين لحظه، آخرين نوبت و بعد دستش را روي شانهام گذاشت و به نرمي گفت: راستي مرا شناختي؟
گفتم : نه.
لبخندي زد و گفت: مرگ، دوستي كه همه جا با تو خواهد آمد، تا هرجا كه بروي. دستت را به من بده تا زندگي را با هم برويم. اين طور زيباتر است.
ترسيدم و ترديد كردم و بر خود لرزديم اما...دستم را به او دادم. دستم را گرفت و آرام شدم. لبخند زديم و راه افتاديم.“
پ.ن.
چند دقيقه پيش يك آب آلبالو زدم تو رگ، با درچه خلوص صد در صد. الان هم دارم شكلات كاكائويي ميخورم. حالا كه چي؟
نماند هيچ آرزويي، جز اين در كنارت باشم و در كنارم باشي....عزيز دلم.
جمعه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۳
چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۳
ديشب تازه چرتم گرفته بود كه از پا درد و كمر درد از خواب بيدار شدم. فكر كردم كه چرا؟ يادم اومد كه امروز حداقل 10-12 كيلومتر!!! پياده روي داشتم. كجا؟ توي شركت!! فكر كنم همكارها پاك به سلامت عقل من شك كردن. تا به خودم ميومدم ميديدم كه وسط آتليه مشغول قدم رو رفتن و فكر كردن هستم. يه چند دقيقهاي هم مجبور شدم برم يه جايي قايم شم. ظاهرا دندونهام رو زياد بهم فشار داده بودم چون آدامس رو كه انداختم بالا ، با اولين گاز نصف يك دندونم اومد تو دهنم!!
غروب و سر شب. حرف و بحث و گپ و احساس و {...}.
شب با خودم فكر ميكردم.....از خدا ميپرسيدم كه من دارم تقاص چي رو پس ميدم؟
و كي اشكها رو پاك ميكنه اونوقت؟ شبها كه غصه داري؟
و امروز صبح بعد از يكسال از اون حادثه......دادگاه لعنتي تشكيل شد. توي دادگاه خيلي خوب حرف زدم و خودم رو كنترل كردم. آدمي نيستم كه توي جمع راحت صحبت كنم...ولي اين كار رو كردم. ولي تمام مدت بغض توي گلوم بود. خيلي سخت بود. خوب بود كه جلو نشسته بودم و مامان و خواهرم و برادرم كه رديف پشت بودند موقع سكوتم، اشكهام رو نميديدند. خيلي سخته. هنوزم سخته....
بعد از دادگاه پيش مادربزرگم يه سر رفتيم. يه بند حرف ميزد و گريه ميكرد. يه كتاب روي زمين ديدم بر داشتم......ديدم نوشته:
” عاشق ميگويد - خطاب به معشوق - :
اگر ميخواهي دنيا را عوض كني.
بيا...
دنياي مرا عوض كن. “
سهشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۳
امروز يازده خرداد بود. پارسال همچين روزي آخرين روزي بود كه بود كه پدرم سرپا بود. آخرين روزي بود كه پدرم صحبت كرد. بعد از فوت پدرم گله كردم كه چرا اون روز جريان تصادف رو به من نگفتند و شب ساعت 10 شب وقتي رسيدم خونه از خواهرم جريان رو شنيدم ولي بهم گفتند كه اصلا فكر نميكردند كه اين طور بشه چون پدرم حرف ميزده بعد از تصادف و بعد از 3-4 ساعت ميره تو كما. كمايي كه 113 روز طول كشيد و بعد....و من هميشه افسوس اين رو خوردم كه يادم نيست آخرين بار كي با پدرم صحبت كردم و چه گفتم و چه شنيدم. شبها دير مياومدم اون موقع خونه و بعدش سريع ميرفتم پايين تو اتاقم و ارتباطمون كم بود. يكسال گذشت از اون روز نحس و تازه پس فردا دادگاه برگزار ميشه. وقتي فكر ميكنم ميبينم واقعا زندگيمون و به خصوص زندگي من زير و رو شد بعد از اون تصادف. افكاري كه براي آينده توي ذهن داشتم بهم ريخت و تمركزم رو از دست دادم. شايد قسمت و حكمت خدا در اين بوده. آره قسمت رو قبول دارم ولي اين رو هم معتقدم بهش كه قسمت عمدهاي از زندگيمون هم دست خودمونه و تصميماتي كه ميگيريم و كارهايي كه ميكنيم. بگذريم. بسم الله الرحمن الرحيم- الحمد لله رب
العالمين - الرحمن الرحيم - ....
پ. ن.
اي آفتاب حسن برون آي دمي ز ابر
كان چهره مشعشع تابانم آرزوست.......عزيز دلم
شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۳
یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۳
روزها و ماهها به سرعت ميان و ميرن....و خرداد هم اومد. خرداد خب هميشه براي من ماه خاصيه، چون من خرداديم. ماه سختي هم بود. ماه امتحانات هر چند بچه خر خون نبوديم هيچ وقت ولي خب سخت بوده. ماه بيخوابيهاي شب امتحان براي شب امتحانيهايي مثل ما. ماه كيف و شور و حال فوتبالي بوده. جام جهاني، جام ملتهاي اروپا هميشه توي اين ماه شروع ميشده و يكماه سرخوشي و كل كل و فوتبال و تخمه و...و اما خرداد پارسال.....كه قطعا بدترين خرداد تمام عمرم بود و قطعا يكي از بدترين ماههاي سراسر زندگيم و اما خرداد امسال.....خرداد امسال رو نميدونم......اميدوارم بهترين خرداد زندگيم باشه...اين پتانسيل رو توش ميبينم!!! بگذريم.
تقويم ديواري رو نگاه ميكنم توي ماه خرداد يك شعر از فروغ رو نوشته.
” اي ساكنان سرزمين ساده خوشبختي
اي همدمان پنجرههاي گشوده در باران
بر او ببخشاييد
بر او كه از درون متلاشي است
اما هنوز پوست چشمانش
از تصور ذرات نور ميسوزد
و گيسوان بيهودهاش
نوميدوار
از نفوذ نفسهاي عشق ميلرزد“
و يه چيزي ....خرداد امسال قطعا يكي از خنك ترين خردادهاي چند ساله اخيره. كولرها كه راه نيفتاده خيلي، هيچ. نصفه شب سردم هم ميشه!! باد و طوفان و نسيم و بارون هم كه جاي خود داره. آره .چه بهار خنكي داره امسال تهران!
پ.ن.
1- هر چند يه كم ديره، ولي تبريك شديد الحن به محسن عزيز به خاطر ورود يك فرشته كوچولو به زندگيش. قدم نو رسيده مبارك.
2- منصور ميگه كه چرا ديگه از شركتتون نمينويسي. با اين كه حس و حالش نيست ولي مينويسم. مينويسم اين رو كه ماه دوم سال هم تموم شد ولي حقوقمون همون حقوق پارساله مسوولين شركت حتي حرفي هم نميزنند كه آقا چه كار ميخوايم بكنيم. انگار نه انگار كه همه چيز حداقل 20-30 درصد گرون شده. مينويسم كه شركتمون شايد تنها مهندسين مشاور در سرتاسر ايران باشه كه ساعت ناهاري رو كم ميكنه از حقوقمون. شايد تنها مهندسين مشاوري باشه كه يه روز چائيش تموم ميشه يه روز قندش. صابون و دستمال كاغذي رو هم خود كارمندها بايد بخرند!! شركتيه كه چون فردا صبح قراره از طرف يه شركت ايتاليايي براي يك پروژه احتمالي بيان شركت رو بازديد كنند يه سري آدم به عنوان سياهي لشكر به تعداد خود كارمندها بهمون اضافه ميشه!! كامپيوترها نو ميشه!! شركت بعد از ماهها كفش با رخشا!!! زير و رو و تميز ميشه وگرنه ما اگر تو خاك و خل و لجن هم باشيم اشكال نداره!! صندليهاي اتاق كنفرانس نو ميشه اون وقت ما بايد بريم يه صحبتي با رئيس بكنيم شايد صندليهاي قبلي رو به ما بدند تا بجاي صندليهاي درب و داغون خودمون بگيريم.....ولش كن.......منصور بي خيال شي بهتره.
ولي باز هم خدا رو شكر ميكنم. به هر حال مزيتهايي داره اين شركت.
3- ديروز 2 خرداد بود. هفت سال پيش وقتي خاتمي پيروز شد با راي مردم، من توي آموزشي سربازي بودم. اخبار ساعت 2 بعد از ظهر. جشن و شادي توي آسايشگاه.
4- و امروز سوم خرداد بود. خرمشهر...خونين شهر...45 روز جنگ شهري....يك سال و نيم اشغال....ممد نبود كه ببينه، شهر آزاد شد.
چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۳
بر خلاف هفته پر كار گذشته، اين هفته خيلي سرم توي محل كار خلوت بود ولي فكرم شديدا مشغول. كتاب ” بهشت بر فراز برلين “ رو آورده بودم تا بخونم. بعد از مدتها بالاخره يه كتاب رو تموم كردم. جملات آخر كتاب خيلي زيبا بود.....
” اتفاق را بايد رها كرد. ماه نوي تصميم است. نميدانم سرنوشت حقيقت دارد يا نه، اما تصميم گرفتن به راستي هست. تصميمي! ما اكنون خود زمان هستيم.
نه فقط تمام شهر، سراسر جهان در تصميم ما سهيمند. ما اكنون بيش از دو تن هستيم. ما چيزي را بنيان مينهيم.
ما درميان مردمان نشستهايم، و همه جا سرشار است از انسانهايي كه آرزوهاشان همانند ماست.
ما بازي را براي همه تعيين ميكنيم.
من آمادهام.
تنها تصميم تو باقيست،
بازي در دست توست،
يا اكنون يا هرگز.
تو به من نيازمندي. به من نياز خواهي داشت. هيچ قصهاي با شكوهتر از قصه ما دو تن نيست: يك مرد و يك زن. اين افسانهاي سحرآميز خواهد بود، كه ميتوان به ديگرانش سپرد. تاريخي ديگر آفرينشي ديگر.
به چشمانم نگاه كن، كه چگونه ضرورت را، و آينده سراسر جهان را باز ميتابانند....
...چيزي رخ داده است.
و همچنان رخ ميدهد.
بي ترديد رخ خواهد داد.
در شب رخ داد، و اكنون روز آمده است.
تازه، آغاز همه چيز.
چه كسي، چه كسي بود؟
من در او ناپديد بودم...
و او با من بود.
در اين جهان چه كسي ميتواند مدعي شود، كه با انساني ديگر يكي شده است؟
من به كل بدل شدهام.
هيچ نوزاد ميرايي متولد نميشود، نه،
تصويري مشترك از ناميرايي به وجود خواهد آمد.
من در اين شب
شگفت زدگي را آموختم
او برايم سرزميني به همراه آورد
و من ......وطني يافتم.
يك بار شد،
يك بار شد،
پس، باز هم شدني است.
تصويري كه ما ساختيم
تا مرگ همراهم ميايد
من در اين تصوير زندگي خواهم كرد.
شگفتي ما
شگفت زدگي از زن و مرد بود كه مرا به انسان شدن واداشت.
من اكنون چيزي را .....ميدانم،
كه هيچ فرشتهاي.....از آن .....آگاه نيست.“
كتاب تموم شد. روي ميزم بين شلوغي كاغذها. دست خط خودم را روي كاغذي پيدا كردم. با روان نويس سبز يادگاري او.
” هرگز، هرگز دمي ز يادت غافل نبودهام. “ زير لب با خودم ميگويم. هرگز دمي زيادت غافل نبودهام، نيستم و نخواهم بود......
چيزي در درونم به من اميد ميدهد. چيزي در درونم به من ميگويد كه همه چيز آن طور خواهد شد كه آرزويش را دارم و من و او يكي خواهيم شد..........خدايا كمكم كن. خدايا قدرت و صبر به من بده و آرامش به همه مان. خدايا همه مان را كمك كن.
شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۳
” روزي كه تو را ديدم
همه نقشههايم را
همه پيش گوييهايم را
پاره كردم.
چون اسبي عربي
باران تو را بو كشيدم
پيش از آن كه خيس شوم.
تپش صدايت را شنيدم
پيش از آن كه سخني بگويي
بافه گيسوانت را با انگشتانم باز كردم
پيش از آن كه ببافياش.
چشمان تو چون شبي باراني است
كه كشتيها در آن غرق ميشوند
و همه آنچه نوشتم
در آيينه بي خاطره آنها از ياد ميرود.
آن روز كه خداوند تو را به من داد
دريافتم كه همه چيز را
در سر راه من نهاد
و همه رازهاي ناگفته را باز گفت.“
نزار قباني
پ.ن.
1- فوتبال سالني - استقلال 5 - پرسپوليس 1 بدون شرح!
2- جام حذفي - استقلال 9 تا زد
3-وينكو ......چلنگر رو بفرست تو زمين!!
4- چه بهار خنكي داره، تهران امسال.
5-مگه مجبوري بنويسي آخه!
6-خداحافظ.
دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۳
” من خيلي منتظر نامهات نبودم. اگر در پس اين سالها دردهاي نگفتني و نهفتنيات را نفهميده باشيم از تو دور بودهايم عزيز. جايي ايستادهايم به عمد كه صدايت را نشنويم لابد!
اين روزها انتقاد از تو مد ديگر و من چقدر از اين مد روزهايي كه خاشاك روي آب است گريزانم چرا كه گمانم كارهاي تو سنگ زير آب را ميماند كه ماندگاري را تداعي ميكند عزيز!
من پيشتر تو را در هجوم تندباد اين انتقادها ديدهام. تو را ديدمت با رگهاي بريده در حمام فين! ديدمت در كودتاي بيست و هشت مرداد سي و دو! حتي فرسنگها دورتر آن زمان كه پينوشه عليه تو كودتا ميكرد! هر بار ديدمت قرباني صداقت خودت بودي و انتقادها و انفعالهاي ما! من اما در اين روزگار قحطي لبخند ميخواهم بگويم ما با تو بر سر عهدمان پابند ميمانيم حتي اگر توفان سرزنشها و كنايهها احاطهمان كند...
لبت بي لبخند نماند عزيز.الهي!“
اين متن رو سهيل فاطمي براي سيد محمد خاتمي نوشته توي هفته نامه چلچراغ. عالي بود. همين.
پ.ن.
1- فيلم مصائب مسيح در تهران اكران شده بدون يك ثانيه سانسور!! بليطش رو بايد با آكروبات بازي گير بياوريد.
2- آكروبات بازي يكي از تكه كلامهاي پدرم بود.......فاتحه.
3- امروز ديدم پيشو!! گربه حياطمون داره به سه تا بچه گربه يكماهه شير ميده!! نفهميديم كي حامله شد!!؟؟ كي زائيد آخه!!! مادر رضاعي هم كه نيست!! ناقلا! حالا خوبه تقريبا هر روز ميديديمش!
4- دلم يه ذره شده....واسه اون دو چشمون رطب تب دار!!
5- فريدون فروغي داره ميخونه: مهر تو را دل حزين، بافته بر قماش جان
6- leben....I feel you.
هر چي دنبال جايي گشتم توي اينرتنت كه اين آهنگ رو داشته باشه...پيدا نكردم. توي پست بعدي.اگر عمري باقي بود. آخر آهنگه.و من با شنيدن اين آهنگ .....فقط تو را حس ميكنم. فقط تو...
جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۳
با مهر تو سر ز خاك بر خواهم كرد
پدربزرگم 88 سالشه ولي هنوز سرحال و روپاست با حافظه و حواس قوي. بزنيم به تخته. مادرم بردش فيلم مارمولك رو ببينه. آخه خيلي دوست داشت بره!! چون خودش هم تقريبا يه آخونده كنجكاو بود كه ببينه جريان چيه و كلي هم خوشش اومده و تعريف كرده!! توي سينما هوس چيپس كرده كه مادرم براش خريده وسط فيلم هم دو بار دستشوييش گرفته!! و رفته ! تازه به خواهرم گفته يه فيلم خوب ديگه هم شنيدم هست!! كما. بياين با هم بريم مهمون من!! كلي حال كردم!!! اين پدربزرگ بنده كرامات ديگهاي هم داشته كه فعلا از اين موضوع ميگذريم.
خب الان ساعت 4 صبحه و من از مهموني خونه دائيم برگشتم. دويوونه بازاري بود. اين وسط ما كلي هم فوتبال پلي استيشن زديم و ملت خوندن و رقصيدن. به زور من رو كشيدن وسط ولي نه ....نشد!! يه دائي و زن دائي و دو تا بچه كوچيكشون رو رسوندم خونه. دائيم كه توي حالت طبيعي نبود و اون ته ماشين ولو شده بود!! تا موزيك آدم فروش رو شنيد توي همون حال گفت پسر وولووم بده!!
اومدم خونه......موزيك با صداي بلند داره پخش ميشه......
” واي از دست اين دختره .....بد جوري دل منو ميبره.....
واي از جادوي خنده هاش .....اين كه منو كشت با چشاش.....
ديگه ديره.ديگه ديره......واسه از تو گذشتن ...ديگه ديره ....
سر شب سرم داشت ميتركيد، دو تا استاميونفن كدئين حالم رو جا آورد. دو تا رو با هم تجربه نكرده بودم. احتمالا سه تا باهم ديگه خيلي حال ميده. 10 سانتي از زمين بلند ميشه آدم!!
ديگه چي.....از بي خوابي دارم مزخرف مينويسم.....نه....بذار....
شعر سر در وبلاگ سرتوماس مور.....مال ابوالسعيد ابي الخير..تقديم به تو باد.....
از واقعهاي تو را خبر خواهم كرد
وان را به دو حرف مختصر خواهم كرد
با عشق تو در خاك نهان خواهم شد
با مهر تو سر ز خاك بر خواهم كرد
امروز .....روز خوبي بود.
دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۳
غروب دلگير جمعه...سر درد شديد دارم. سعي ميكنم بخوابم كه كار به جاهاي باريك نكشه. چند دقيقه ميخوابم ولي وقتي بيدار ميشم و از جام بلند ميشم سرم گيج ميره و درد شروع ميشه. بايد كلهام بدون حركت بمونه. شام رو ميخورم ولي با بقيه نميتونم برم مهموني. دوباره ميخوابم. وقتي بيدار ميشم بهترم. سينما چهار داره فيلم فوقالعاده بازرس رو نشون ميده. فيلمي فقط با حضور دو هنرپيشه. سر لارنس اليويه و مايكل كين. بازي در بازي . اين قدر كه آخرش همه بازيها جدي و تلخ ميشه. بار دومي بود كه اين فيلم رو ميديدم. بار اول زمستان سال 1367 بود. بيرون برف مياومد يكي از سنگينترين برفهاي تمام اون سالها. قشنگ يادمه. و من از بستر بيماري و سردرد بلند شده بودم بعد از يك مسوميت نسبتا شديد كه من و مادرم رو انداخته بود و مرحوم دكتر حزيني كه اون موقع طبقه بالاي ما بودند به دادمون رسيد. و حالا جالب اين بود كه من دوباره پس از يك سردرد و حال بد دوباره اين فيلم رو ميديدم. مهم نيست حالا اين چيزها.
مهم زيبايي فيلمه بود. سر لارنس اوليويه من رو ياد همشهري كين هم مياندازه كه بار اول توي ناصر خسرو دانشگاه تهران ديدم و ياد اون كه احتمالا همون موقع اونهم همونجا توي سالن بوده.شايد.
شجريان فرياد ميكند..من نيز هم.....
ما سرخوشان مست دل از دادهايم..همراز عشق و هم نفس جام بادهايم.
تقويم ديواري رو نگاه ميكنم براي ماه اردي بهشت نوشتهاي از ناظم حكمت رو آورده.
” تو نبودي
دو زانو در برابرت نشستم
چهرهات را نگاه كردم
با چشمان بسته
تو نبودي،
حرف زدم، حرف زدم، حرف زدم
اما نتوانستم دهان باز كنم
تو نبودي
با دستهايم تو را لمس كردم
دستهايم به روي صورتم بود“.
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۳
” لبخند او، برآمدن آفتاب را
در پهنه طلايي دريا
از مهر، ميستود.
در چشم من، و ليكن...
لبخند او بر آمدن آفتاب بود!“
فريدون مشيري
” وقتي عاشقم
سلطان جهانم
زمين و يكسره هرچه در آن است از آن من است
و سوار بر اسب تا دل آفتاب ميرانم.
×××
وقتي عاشقم
روديام از روشنايي
بي آنكه ديده بتواند ببيندش،
و شعر در دفترم
بدل به ياس و شقايق ميشود
×××
وقتي عاشقم
آب از انگشتانم سر ريز ميكند
سبزه در زبانم ميرويد
وقتي عاشقم
در آن سوي زمانم
×××
وقتي عاشقم
درختان همه
پا برهنه از برابرم ميدوند...“
نزار قباني
پ.ن. ...و من به چه زباني بگويم؟....زبانم قاصر است...
دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۳
Real madrid 1 - Fc. Barcelona 2
كلي مطلب داشتم براي نوشتن، باشه براي بعد.
الان رسما صدام در نمياد و گلوم داره ميسوزه بدفرم. سرم هم درد ميكنه چون دو سه بار كوبيدم توي سرم از دست اين پاتريك كلويورت. خواهرم كف كرده بود اين ديوونه بازيها چيه در ميارم.چه كردند اين بارسلونيها. والدز، رونالدينيو، عشق من ادگار كثيف!! (داويدز)، پويول و حجت طرفداري بزرگ از بارسا، ژاوي هرناندز. پوزه كهكشانيهاي مادريد در زمين خودشون به خاك ماليده شد. سرتاسر ايالت كاتالونيا غرق در سرور است. شانزدهمين بازي بدون شكست.
Viva Barsa
پ.ن. آرسنال هم قهرمان انگليس شد. ايول. تسليت به همه منچستريها.
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۳
Flatliners
باز هم كابوس......خواب ميبيني كه دكتر حزيني زنده شده با همون كت شلواريه كه دفعه آخر ديديش، به جاش پسر بزرگش توي تصادف اتومبيل كشته شده. بعد خواب ميبيني كه پدرت زنده شده!! مادرت هم توي تصوير هست. به پدرت ميگي خيلي شانس آوردي بابا بعد از اون همه مريضي، دوباره زنده شدي. ميگه آره. بعد بهت ميگن كه بجاش پسر دائي 6 سالهات مرده!! از دايي سوال ميكني. با تعجب ميگه مگه نميدونستي؟ دايي شروع ميكنه به تعريف كردن جريان. زن دايي به زمين نگاه ميكنه و قدم ميزنه در سكوت. دايي شروع ميكنه به تعريف كردن و تو صحنهها رو همون جور كه دائي تعريف ميكنه به صورت بازسازي شده ميبيني. روي يه سكو توي مهد كودك يه دختر بچه كه به نظر مياد خواهرته در سن 6 سالگي داره با پسر دائي بازي ميكنه. آروم توپ رو پرت ميكنه ميخوره به سر پسر دائي و ديگه بلند نميشه. دائي ميگه نفهميديم چرا مرد. ميگي: چرا كالبد شكافي نكردين؟ اشك چشمهاي دائي رو پر ميكنه، بغلش ميكني. ميگه كه : نميخواستم جنازهاش تيكه تيكه بشه و تو همزمان تائيد ميكني....از خواب ميپري. ظهر شده!! اينترنت ناشتا!! يكي برات آفلاين گذاشته ديوونه. يكي ديگه آن لاينه ميگه برات دعا ميكنم. ساعت 2 شده. توي خونه تنها هستي. ناهار رو ميخوري. قد يه گنجشك!!
توي تخت دراز كشيدي و فكر ميكني و فكر. باز خواب.....يادت نيست چي خواب ميبيني ولي كلافگي مطلق بود . بيدار ميشي. سر درد...قهوه
غليظ....تمام روز باروني بوده و حالا آفتاب در اومده. ساعت 6. ماشين رو روشن ميكني و تنهايي ميكوبي ميري بهشت زهرا. اتوبان خلوته و 140 تا رو شاخشه.
اول ميري يه سر به دائي ميزني. با خودت ميگي كاشكي دوربين موبايل همراهت بود. سكوت و زيبايي درختان كاج بلند 30 ساله سحرت ميكنه. ميري پيش بابا. نه زنده نشده. كف قطعه 215 رو بعد از 7 ماه سيمان كردند. حالا بيرون اومدن از قبر سخت تر هم شده. خيسي بارون هنوز هست و بوي گند تعفن. دفعه قبل كه باروني بود و اومدي هم اين بو بود. به نظرت مياد كه اين بوي تعفن مردههاي تازه است وقتي خيسي و نم بارون رو به خودشون ميكشند!! بر ميگردي از توي ماشين قرآن جيبي كوچيك رو بر ميداري. همون كه توي بيمارستان بالاي سر بابا گذاشته بودي. شروع ميكني به خوندن ياسين. ” و نفخ فيالصور....“.....موقع برگشتن از غرب منظره زيباي ابرهاي سياه رو ميبيني و غروب....باران در راه است.
شب ماريا كري داره ميخونه......
I can't live
If living is without you
I can't live
I can't give anymore
I can't live
If living is without you
I can't give
I can't give anymore
و تو بيشتر ساعات روز رو به اون فكر كردي كه چقدر دوستش داري و اينكه بقيه از دور از بيرون نصيحت ميكنند كه سخت نگير و منطقي باش و ...
” هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم.....مبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم “ و اين بيت شعر همهاش توي مغزت ميخونه.
يه برنامه از اينترنت داونلود ميكني كه فال تاروت ميگيره. چيز جالبي در مياد و مثل هميشه درسته....و كمي مبهم.
تلويزيون داره فوتبال موناكو و چلسي رو ميده و همزمان كانال دو ام.بي.سي داره فيلم فوق العاده فلت لاينرز رو نشون ميده. هي از
اين شاخه ميري به اون شاخه. خوشبختانه موناكو 3-1 ميبره و خوشبختانه باز هم از ديدن فيلم لذت ميبري. داستان فيلم، جريان
چند دانشجوي پزشكيه كه مرگ رو تجربه ميكنند و باز به زندگي بر مي گردند. تجربيات و چيزهايي كه توي مرگ چند دقيقه ميبينند رهاشون نميكنه و...اولين فيلم جوليا رابرتز و با بازي كيفر ساترلند و كيوين بيكن و اون پسره كه اسمش يادت ميره!! آخر فيلم نلسون ( كيفر ساترلند) به هوش مياد و ميگه . ” امروز روز خوبي براي مردن نيست “. راست ميگه.
فكر خواب و كابوس اذيتت ميكنه.
پ.ن. اين سايت رو يك دخترخانوم سوم دبيرستاني درست كرده، خودش. جالبه.
شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۳
دفاع از پايان نامه پسردائيته. به خوبي و خلاصه دفاع ميكنه. يكي از استادها گير الكي داده به فلسفه هنر نو! بالاخره 17.5 رو ميگيره و فارغ التحصيل فوق ليسانس معماري دانشگاه تهران ميشه. بعد از دفاع تنهايي ميري دانشكده فني، جايي كه 5 سال اونجا درس خوندي. فضاي دانشگاه و دانشكده خيلي از بازتر از زمان خودتون به نظر ميرسه. نسبت به 4 سال پيش كه براي گرفتن مدرك و كارهاي اداري هم اونجا رفته بودي باز عوض شده. فضاي دانشكده خلوت تر و باز تر و تميز هم شده. توي طبقه دوم بعد از گشتن همه جا مكث ميكني. از پنجره بزرگ ورودي دانشكده علوم معلومه. يادت مياد كه يه روزي عزيز دلت هم اونجا درس ميخونده. كسي كه بعدها بهترين دوستت ميشه. خاص ترين دوستت. فراتر از دوست. فراترين. آره ممكن بوده كه بارها از كنارهم گذشته باشين. يك برخورد و ببخشيد توي راهرو. عجيبه. روزگار ....
حالا اسم دانشگاه تهران كه مياد، قبل از اينكه ياد خودت بيفتي ياد اين ميفتي كه اونهم اونجا بوده.
نذر ميكني صلوات بفرستي. 10 دقيقه است كه پيشاپيش صلواتها رو داري ميفرستي. نذرت برآورده ميشه...
ميگه آدمي به پشتكار و پيگيري تو نديدم. ميگي: اصولا آدم تنبل و راحتي هستم و هيچ وقت تو زندگيم اينقدر سر يك قضيه اين قدر تلاش و پي گيري نكرده بودم چون خيلي برام ارزش داره اين قضيه.
وقتي با خودت فكر ميكني ميبيني كه بزرگترين آرزو و آرمان زندگيت، همينه.
نگاهت رو از توي آينه ماشين بر ميگيري. تنها شدي پشت فرمون. بغضت ميتركه...
مادربزرگ چند روزيه كه خيلي مريض شده. وارد خونه شون ميشي و ميري بالا سرش. خوابيده. چهرهاش تيره شده و خيلي لاغر. خيلي شبيه مادر مادربزرگت شده!! همون كه وقتي 6 سالت بود مرد. به نظرت مياد كه مرگ و عزرائيل همين دور و بر هاست. ميري يه اتاق ديگه. از خستگي خوابت ميبره. توي خواب و بيداري صداي مادربزرگت مياد. ظاهرا لرزش گرفته و مادرت ازش سوال ميكنه كه سردته؟ و مادربزرگ جواب ميده. توي همون خواب بيداري ياد پدرت ميفتي كه حتي قادر به جواب اين سوال هم نبود. توي همون خواب و بيداري بالشت خيس خيس ميشه. 1 ساعت بعد تو و مادربزگ كاملا بيدار هستين. وقتي يه ور صورتش رو بوس ميكني و ميشيني، ميگه بيا جلو اونور صورتت رو هم ماچ كنم. باز تو رو با برادرت اشتباه گرفته و سراغ خانومت روميگيره! در اوج ضعف و بي حاليه در همون حال باز حس شوخي و طنزش رو داره. با خودت فكر ميكني كه چقدر دوست داري مادربزرگت رو. و چقدر بهش به خاطر سالهاي كودكي مديوني. سالهايي كه مادر هم سر كار ميرفت و اون از تو نگهداري ميكرد. و روزگار ميگذره و ميگذره....
پ.ن.بعد از ظهر فيلم ابر و آفتاب رو براي اولين بار ديدم. بازي فوق العاده امير پايور رو هم ديدم.
يه جاي فيلم ميگه كه......خيلي بده كه آدم دلدارش بره ولي هنوز دلداده باشه.
فيلم قشنگي بود.
جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۳
یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۳
صبح / صداي مادر / بهشت زهرا / سنگ قبرهاي موقت / پلاكاردهاي فلزي قبلي را كندهاند و گوشهاي انداختهاند، پلاكارد مربوط به قبر پدرم را از بين بقيه پيدا ميكنم و بر ميدارم / بازاريابهاي سنگ قبر / پسره داره انواع سنگ قبرهايي كه كار گذاشتهاند به من نشان ميدهد، از قبر پدرم دور شدهايم، از دور مادرم را ميبينم كه گلهاي ميخك را بر سر قبر پدرم پرپر ميكند و اشك ميريزد / نمايشگاه سنگ قبر / قبر دايي / بازگشت / شجريان / دود عود / عطار / آتش عشق تو از جان خوشتر است / جان به عشقت آتش افشان خوشتر است / ..../ تا تو پيدا آمدي پنهان شدم / زانكه با معشوق پنهان خوشتر است / چرت ، خواب / موبايل / احوالپرسي يك دوست / سوال : سر درد؟ / جواب : نه، خوبم / خواب / خواب ديدم با يه سري از دوستام و يك سري آدم ديگه رفتيم يه جايي گنج پيدا كنيم، سه تا دختر دانشجو اومدند اونجا كوهنوردي ، رفقا بازداشتشون كردند و ميخوان براي اينكه كسي راز گنج رو نفهمه اونها رو بكشند!! من هي مخالفت ميكنم........دنبال فرصتم كه فراريشون بدم..../ از خواب ميپرم / سردرد شروع شده / ناهار / خواب / همهاش خوابهاي مزخرف / خواب ميبينم توي كوچهاي طولاني و پيچ در پيچ به عرض 1 متر و به طول مثلا يك كيلومتر داريم فوتبال بازي ميكنيم، ذاك (دوستم ) دستم رو ميكشه باهاش دعوا ميكنم / از خواب ميپرم / سرم داره ميتركه!! / سر درد زده به چشم چپم / تار ميبينم /
linkin park / I am so numb/
خواب / بيدار ميشم / بلند بلند اسم او را صدا ميزنم / فرياد ميزنم / دوستت دارم / دوستت دارم /...../ باد صداي مرا به او ميرساند، ميدانم / سردرد، چشم چپم دارد ميتركد / فكر/ مغز / شادمهر در مغزم ميخواند / با تو بي قرارم و بي تو بي قرارم / راستي راستي ديگه دل ، ديوونه شده / قهوه / نيوكاسل - آرسنال/ گزارشگر با سرعت 30 چيز در دقيقه شعر ميگويد / مزخرف ميسرايد / ايكس استريم / درد / كلافگي / گرما / پتو / سرما / پتو / فكر / او / عشق / فكر / تنبلي / دوش / كاهش درد / شعر / نزار قباني / ” من رازي ندارم....قلب من كتابي است گشوده / خواندن آن براي تو دشوار نيست. / محبوبم، زندگي من از روزي آغاز ميشود كه دل به تو سپردم.“ / وبلاگ /
پ.ن.
1- ديشب خواهرم گفت كه نمياد بهشت زهرا، ميخواد بخوابه. تا جايي كه يادمه 2-3 بار بيشتر نيومده بهشت زهرا، يه بار روز دفن ، يه بار هفتم. يه جورايي مطمئنم كه خيلي اذيت ميشه .خواستم بهش گير بدم كه بياد و اينكه براي عيد هم نيومده. بعد با خودم فكر كردم كه آخه من از درون او چي ميدونم؟ مگه من ميتونم بفهم اون رو ؟ توي 16 سالگي مرگ جون دادن پدر رو جلوي چشم ديدن رو مگه من ميتونم بفهمم؟
ديدن جنازه و دفن پدر توي اون سن رو مگه ميتونم من بفهمم؟ پس هيچي نگفتم.
2- پلاكارد فلزي قبر پدرم رو خواستم بيارم تو اتاقم، ديدم نميتونم بذارم جلوي چشمم باشه، خواستم فرو كنم تو خاك باغچه. فكر كردم مادرم هر دفعه كه بياد تو حياط.....گذاشتم بمونه تو صندوق عقب ماشين.
3- يادم نمياد امروز حتي يك لبخند زده باشم......آهان چرا يكي بود، يادم اومد. قبر بغلي مال يه پسر 29 ساله بود. اسم پدرش رو ” گشاد علي “ بود. خدايا ما رو ببخش!!
جمعه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۳
امشب 20فرودین 83 است و من خونه خاله ام هستم. همون طبقه 14 معروف الهیه. اونور دائئ ف داره الهه ناز رو می خونه توی جمع سی چهل نفری فامیل و من یادم میاد که پارسال 20 فروردین یه همجین شبی توی همین الهیه بودیم و من یادداشتی داشتم که این شب رو هیچ وقت فراموش نمی کنم . تا آخر عمر.
"
Thursday, April 10, 2003
شب بود و ستاره توي آسمون
عجب شبي بود. منظره شهر زير پايمان و...مگر ميتوان فراموش كرد اين شب را؟ تا آخر عمر يادم ميماند. 20 فروردين هشتاد و دو.
"
حالا خانم خلیلی داره میخونه: توی ای پری کجایی؟....
پ.ن. دیشب از بس داد زدم گلوم گرفت. دپورتیوو لاکرونیا توی یکی از اون بازیهای بیاد موندنی فوتبال 4-0 ا.ث.میلان رو برد. در حالی که بازی رفت رو 4-1 باخته بود. و چقدر حال داد این بازی و له شدن شدن میلان. بهرنگ جات خالی بود فکر نکنم توی اون ینگه دنیا این فوتبالها رو دیده باشی.
قبل از فوتبال به دلایل متعددی حالم گرفته بود و بشدت کلافه بودم. بعدش یه ذره حالم بهتر شد.
چهارشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۳
صبح - شركت......حوصله كار رو ديگه نداري. احساس ميكني ديگه از كار در شركت مهندسي مشاور خسته شدي. ديگه حوصله محاسبه تير و ستون رو نداري. شركت هم سرده لامصب مجبور ميشي بري كاپشنت رو تنت كني. كي كارها توي اين شركت خراب شده آدميزادي ميشه؟ فقط جيب رئيس هر روز بيشتر پر ميشه.
بعدازظهر - بيحوصلگي ادامه دارد....يه يادداشتهايي به عنوان خاطرات مينويسي.
غروب - {...}
شب - بعد از يكماه ميري فوتبال....توي ترافيك موندي يه 3 ربع دير رسيدي. فوتبال مث سگ بهت ميچسبه. هر چي شوت چپ ميزني ميگيره لامصب. حالي ميبري.
آخر شب - يه فال حافظ براي او ميگيري....
گلعذاري ز گلستان جهان ما را بس
زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس
......
بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين
كين اشارت زجهان گذرا ما را بس
.......
از در خويش خدا را به بهشتم مفرست
كه سر كوي تو از كون و مكان ما را بس
........
دو بازي يك چهارم نهايي ليگ قهرمانان اروپا رو همزمان ميبيني.
شبكه 3 موناكو و رئال و شبكه اريتره!! آرسنال - چلسي...
تصوير در تصوير..اينه.
خب موناكو يه حالي به رئال ميده(3-1) و صفا....چه حالي داره ميكنه اين بزرگ.
ولي خب حالگيري هم در راهه آرسنال 90 دقيقه ميكوبه ولي 2-1 به چلسي در بدترين موقع ميبازه. گزارشگر انگليسي زبان روي تصاوير بهت زده تماشاگران آرسنالي داره ميگه...
آ‹ه....فوتبال بازي ستمگريه!! كلوديو رانيري از خوشحالي تقريبا گريه ميكنه. با خودت ميگي حيف شد ..بعد از حذف بايرن مونيخ و يووه ، آرسنال مونده بود كه اونهم حذف شد. بين اين چند تيم طرفدار پورتو و موناكو هستي و متنفر از ميلان. فكر ميكني الان منصور از اون اونور بهت حال ميده كه مثلا مردم فلان جا تو فلاكتند و مديريت مملكت فلانه و هلمز به فكر نتايج فوتباله. بي خيال بابا.
پ.ن.
وبلاگ سرتوماس مور (مردي براي تمام فصول - ساخته فرد زينه مان) افتتاح شد. وبلاگ مال يكي از عزيزان منه. فكر كنم وبلاگستان رو استاد كنه لامصب.
فقط اگر توش يه ذره زيادي شريف بازي و ام-بي-اي بازي و خرخوني و علم و اينها زيادي ديدين به بزرگواري خودتون ببخشيد.
اين خط آخر رو بعد از اينكه مطلب آخرش رو خوندم اضافه كردم.
دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۳
تو را دوست دارم
نميخواهم تو را با هيچ خاطرهاي از گذشته
و با خاطره قطارهاي در گذر قياس كنم
تو آخرين قطاري كه ره ميسپارد
شب و روز در رگهاي دستانم
تو آخرين قطاري
من آخرين ايستگاه تو.
تو را دوست دارم
نميخواهم تو را با آب....يا باد
با تقويم ميلادي يا هجري
با آمد و شد موج دريا
با لحظهاي كسوف و خسوف قياس كنم
بگذار فال بينان
يا خطوط قهوه در ته فنجان
هر چه ميخواهند بگويند
چشمان تو تنها پيش گويي است
براي پاسداري از نغمه و شادي در جهان. “
شعر از نزار قباني، شاعر سوري
پ.ن.
1-اين نوشته دختر ستارهاي توي وبلاگ گريزگاه رو بخونيد.نوشته طولاني و شاخه شاخه ولي جالبيه. نوشته روي جلد اون كتاب هم قابل تامله و تفكر.
2- اگر تگرگي بود ديشب توي تهران، در عرض چند دقيقه كف حياط سفيد شد!
3-دندون عقلم درد ميكنه، دكترم گفت بايد بكشم ولي خودش اينكار رو نميكنه. يك دندونپزشك كه خوب دندون عقل بكشه سراغ دارين؟ از الان ميدونم خون و خونريزي در راهه با شناختي كه لثههاي خودم دارم.
4-آرسنال و يونتوس باختند....استقلال هم مساوي كرد...اي بابا.
5- همكارامون داشتن ميگفتند تلويزيون يه برنامه نشون داده كه از يك دختر كوچولو پرسيدند نظرت راجع به ازدواج چيه؟ دختره گفته دوست ندارم ازدواج كنم ولي دوست دارم بچهدار بشم!!! يكي از همكارامون پرسيد اسم برنامه چي بود. مهندس م برگشت گفت : سريال مريم مقدس!! شركت رفت رو هوا.
جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۳
ناميراي من
يه آهنگ خيلي قشنگ رو اين روزها همهاش گوش ميكنم با صداي اوانسنس. يه ترجمهاي كه همچين ناواردانه است از متن آهنگ نوشتم، خود آهنگ و متن اصلي رو هم اينجا بشنويد و ببينيد.
ناميراي من
”از بودن در اينجا خيلي خستهام
تحت فشار قرار گرفته با تمام ترسها و هراسهاي كودكانه
و اگر تو بخواهي تركم كني
كاشكي فقط ترك كردن باشد
چون حضور تو هنوز در اينجا باقي و ماندني است
و مرا تنها نخواهد گذاشت.
اين زخمها به نظر نميرسد كه شفا يابند
اين درد، خيلي حقيقي است.
اين قدر زياد كه زمان هم نميتواند آن را پاك كند.
وقتي تو گريه كردي، من تمام اشكهايت را پاك كردم
وقتي تو فرياد زدي، من با تمام ترسهايت جنگيدم
من در تمام اين سالها دستت را گرفتم
اما تو هنوز، همه من را داري.
تو مرا شيفته خودت كردهاي
با نور مشعشع وجودت
اكنون من دربندم با زندگي كه تو برايم گذاشتي
چهرهات در تنها خوابها و روياهاي خوشايندم، ميآيد و ميرود
صدايت هوش از سرم ميپراند
اين زخمها به نظر نميرسد كه شفا يابند
اين درد، خيلي حقيقي است.
اين قدر زياد كه زمان هم نميتواند آن را پاك كند.
من شديدا خسته شدهام از اين كه هي به خودم بگويم كه تو رفتهاي
اما به هر حال تو هنوز با مني
...“
چهارشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۳
چند روزي رفته بودم گرگان، ولايت آباء و اجدادي، امروز برگشتيم. عجالتا اين شعر بسيار زيبا رو كه اصلا نميدونم شاعرش كيه و توي يه تابلوي خطاطي توي خونه برادرم ديدم مينويسم تا بعد.....راستي عجب باروني داره مياد.
” غزل زندگيم
من ندانم كه كيام
من فقط ميدانم
كه توئي شاه بيت غزل زندگيم
من در اين تيره شب جانفرسا، زائر ظلمت گيسوي توام“
سهشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۳
يه تقويم ديواري زيبا هديه گرفتم، با طرحهاي اردشير رستمي. براي هر ماه جملات زيبايي هم نوشته شده . مال فروردين اين بود:
” هر لحظه كه با هم بوديم، جشني بود، عيد تجلي،
و در جهان، من و تو تنها.
همچون طوفاني، سرمست، فرود آمدي
بي حساب پلهها،
و مرا ميان ياسهاي نمناك
به قلمرو خويش فرا خواندي، آن سو
آن سوي آينه“
ارسني الكساندرويچ تاركوفسكي
پ.ن.
و دستهاي من دوباره معجزه ميكرد و اين را در چشمانت ديدم و اين را باور كردم. دستهاي معجزهگر من.
یکشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۳
خب. سال سياه 1382 تمام شد. ديگه نميخوام خيلي بنويسم كه چه بر سر من و ما آمد. بگذريم.
هر چند توي همين سال سياه هم لحظات شاد و بسيار خوبي هم داشتم. لحظاتي در كنار او . در اوج عشق و شادي. و لحظاتي سخت هم بود كه چون او در كنارم بود سختيها آسانتر ميشدند. بگذريم. روز آخر سال 82 هم يك روز مزخرف بود. از ساعت 9 تا 2 بعداز ظهر توي مسير و ترافيك بهشت زهرا بوديم. بعدش حس كردم داره يه بلايي سرم مياد، با خودم گفتم ميخوابم خوب ميشه. بلند كه شدم ديدم سرم داره ميتركه. دردي غير قابل تحمل حتي دراز هم نميتونستم بكشم بايد مينشستم تا درد يه كم آروكم بگيره ميخواستم سرم رو بكوبم به ديوار بعدش هم كلي بالا آوردم. خلاصه داشتم رسما ميمردم. روز آخر سالي هم اين جوري گذشت. و روز اول سال خيلي عجيب بود. برف شديد تهران موقع سال تحويل يه چيزي بود كه من توي اين 30 سال زندگيم نديده بودم. عين خارج شده بود و كريسمس!! اميدوارم نشونه بركت و اينها باشه براي سال 83. اولين تحويل سالي بود امسال كه پدرم در ميان ما نبود و جاش خالي بود بشدت. و گريه مادرم.....هر چي ميخوام ننويسم از اين تلخيها نميشه. سال 83 شروع شد سالي كه ميدونم پر از صبر و انتظار و اميد خواهد بود و البته سخت، كه اميدوارم فرجام خوب و خوشي داشته باشه. و به قول دوست نازنيني با اين نگاه شروع نكن كه سال سختيه و....چشم. فال حافظ گرفتم براي شروع سال و ديدم آشناست. يه كم فكر كردم يادم اومد موقع شروع سال 79 دقيقا همچين فالي برام اومده بود و حالا همونه.....
صوفي ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ورنه انديشه اين كار فراموشش باد
آنكه يك جرعه مي از دست تواند دادن
دست با شاهد مقصود در آغوشش باد
پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد
شاه تركان سخن مدعيان ميشنود
شرمي از مظلمه خون سياووشش باد
گر چه از كبر سخن با من درويش نگفت
جان فداي شركين پسته خاموشش باد
چشمم از آينه داران خط و خالش گشت
لبم از بوسه ربايان بر و دوشش باد
نرگس مست نوازش كن مردم دارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد
به غلامي تو مشهور جهان شد حافظ
حلقه بندگي زلف تو در گوشش باد
خوش باشيد.
پ.ن.
1- سال 82 از لحاظ فوتبالي خوب بود برام بيشتر از هميشه گل زدم و بهتر از هميشه بازي كردم در 30 سالگي تازه شكوفا شدم!!!
2-از لحاظ مالي هم سال مزخرفي بود كلي از در آمدهاي نظارت ساختمون بخاطر اوضاع بي ريخت تراكم از بين رفت!!
3- هي ميخوام از 82 ننويسم نميشه! سالي بود كه كلي تجربه داشت توش. تلخ و شيرين. كه مطمئنم كه اين تجربهها در آينده به دردم خواهد خورد. باعث ميشه تا كلي از اشتباهاتم رو ديگه تكرار نكنم.
4- و تو ميداني كه من عاشق آن نگاه معصوم و كودكانه، آن لب ورچيدن و لبخند شيرينت هستم وقتي به اون عروسك قورباغه و چشمان از حدقه بيرون زدهاش نگاه ميكردي؟ اين را ميداني؟
5- احمد شاملو ميگه:
هزار كاكلي شاد
در چشمان توست
هزار قناري خاموش
در گلوي من
عشق را
اي كاش زبان سخن بود.
6- اول فروردين آخر شب، شبكه زد-دي-اف آلمان يه برنامه زنده داشت با حضور 600-700 تماشاچي. باور كردني نبود. كريس دي برگ به طور زنده آهنگ ” بانوي سرخپوش “ رو اجرا كرد. آهنگ محبوب تو و من.......
Just you and me
سهشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۲
تا بــــهـــار دلــــنشين آمـــــده ســـــوي چـــمن
اي بــــهـار آرزو بــــــــر ســـــرم ســــــايه فکــــن
چون نســــيم نو بــــهار بر آشــــــيانم کـــن گذر
تا کـــــه گلـــــباران شــــود کلـــبه ويـــــــران من
* * *
تا بـــهـــــار زنــــــدگــــي آمــــــــد بيـــا آرام جان
تا نسيم از ســــوي گل آمـــد بيـــا دامـن کشان
چون ســپندم بر ســــر آتشنشان بنشين دمي
چون سرشکم در کنار بنشين نشان سوز نهان
* * *
تا بــــهـــار دلــــنشين آمـــــده ســـــوي چـــمن
اي بــــهـار آرزو بــــــــر ســـــرم ســــــايه فکــــن
چون نســــيم نو بــــهار بر آشــــــيانم کـــن گذر
تا کـــــه گلـــــباران شــــود کلـــبه ويـــــــران من
* * *
بازا ببـين در حـــيرتـــم بشکــن ســکوت خلوتم
چون لاله تنها ببين بر چــــــــهره داغ حــســرتم
اي روي تــــو آيـــينه ام عشــــقت غم ديرينه ام
بازا چــــو گل در اين بهار سـر را بنه بر سينه ام
اين آهنگ رو با صداي بنان اينجا ميتونين بشنويد.
و اما بعد.....تهران اين روزها باز زمستوني شده و امروز يك روز كاملا برفي بود. تركيب برف و شكوفههاي بهاري و من.....من هستم.
و تو آيا ميداني كه دستانت از برگ گل لطيف تر هستند و صدايت از آواز خوش پرندگان دلنشين تر؟ و هرم نفسهاي گرمت، زندگي را شوري دو چندان ميبخشد. و چشمان سياهت...و چشمان معصوم سياهت.....همين.
جمعه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۲
فال حافظ
ساقي بيا كه يار ز رخ پرده برگرفت
كار چراغ خلوتيان باز در گرفت
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وين پير سالخورده جواني ز سر گرفت
آن عشوه داد عشق كه مفتي ز ره برفت
وان لطف كرده دوست كه دشمن حذر گرفت
زنهار ازين عبارت شيرين دلفريب
گويي كه پسته تو سخن در شكر گرفت
بار غمي كه خاطر ما خسته كرده بود
عيسي دمي خدا بفرستاد و برگرفت
هر حور وش كه بر مه و خور حسن مي فروخت
چون تو در آمدي پي كار دگر گرفت
زين قصه هفت گنبد افلاك پر صداست
كوته نظر ببين كه سخن مختصر گرفت
حافظ تو اين دعا ز كه آموختي كه يار
تعويذ كرد شعر تو را و به زر گرفت
پ . ن. اتوبان بهشت زهرا - بازگشت - شجريان
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده كه محتاج نگاهيم
سهشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۲
متن زير رو پارسال 19 اسفند نوشته بودم....كه عينا ميارمش. يادش به خير
3 تا عكس هم از اون روز گذاشتم اون پايين.
راه را باز كنيد
تهران / انتخاب / كرج / سرعت 120 / دنده 5 / دنده معكوس 5 به 2 -سرعت 90/ جاده چالوس / ابر / آفتاب / برف / كوه / آرامش / سد كرج / عكس/ زيبايي / گرماي وجود / {...} / سكوت / بوي بهار / ” سياه گيسو واسه چشمات ...همون رسواي ديرينم “ / آرامش / جاده چالوس؟ واقعا؟ / بازگشت / سرعت 125 / دستها / تهران / شهرآرا / {...} / غذاي نذري / خجالت / زيبايي / ” راه را باز كنيد، كوچه بدهيد و آماده باشيد - اين، اوست كه ميرسد...“ / Era / آرامش / فكر / خواب
عكس 1- امامزاده عبدالله
عكس 2- سد كرج
عكس 3- رودخونه
شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۲
اين متن آهنگ توپيه از گروه راسموس. خود آهنگ رو اينجا بشنويد و صفا كنيد. انگار حرف دل من رو داره ميزنه.
" In The Shadow "
No sleep
No sleep until I'm done with finding the answer
Won't stop
Won't stop before I find the cure for this cancer
Sometimes I feel like going down, I'm so disconnected
Somehow I know that I am haunted to be wanted
I've been watching, I've been waiting
In the shadows for my time
I've been searching, I've been living
For tomorrows all my life
They say that I must learn to kill before I can feel safe
But I, I'd rather kill myself than turn into their slave
Sometimes I feel that I should go and play with the thunder
Somehow I just don't wanna stay and wait for a wonder
I've been watching, I've been waiting
In the shadows for my time
I've been searching, I've been living
For tomorrows all my life
Lately, I've been walking, walking in circles
Watching, waiting for something
Feel me, touch me, heal me
Come take me higher
I've been watching, I've been waiting
In the shadows for my time
I've been searching, I've been living
For tomorrows all my life
I've been watching,
I've been waiting,
I've been searching,
I've been living,
for tomorrows....
In the shadows....
In the shadows.....
I've been waiting.............
اگر تونستين كليپش رو هم ببينيد در دو ورژن مختلف
یکشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۲
سينما
جمعه شب، سينما ايران اكران فيلم دوئل رفتيم به دعوت يكي از اقوام. با حضور درويش كارگردان و سعيد راد بازيگر نقش منفي فيلم. كه خوب بازي كرد و البته بازي عالي پژمان بازغي و ساير هنرپيشهها . پرستويي، پريوش نظريه و بازي چند دقيقهاي هديه تهراني. جلوههاي ويژه فيلم كه توپ بود و از از كيميا و سرزمين خورشيد هم خوبتر و البته خوب اين پر هزينه ترين فيلم تاريخ ايران بود. داستان فيلم هم اي بد نبود. آخرش بهم نچسبيد زياد. جلوههاي ويژ فيلم يه كمي. (توجه كنيد، يه كمي) تو مايههاي نجات سرباز رايان و پرل هارپر بود. بگذريم.
گرافيك
پوستر فيلم به نظرم خيلي قشنگ بود و متفاوت با ساير پوسترهاي فيلمهاي ايراني. همچين تو مايه كارها و سليقه كاري يك نفر بود.
برای دیدن پوستر در اندازه بزرگ روی عکس را فشار دهید
Fashion
بعد از فيلم خيابون شريعتي غلغله بود. دستههاي عزاداري و هيئت و نوحه خون تنها و سيل دختر و پسر توي خيابون. با آخرين تيپهاي روز و عينكهاي شب و ...كلي مونديم تو ترافيك. ساعت 12 شب!!
Oscar
شبكه دو كانال ام.بي.سي ساعت 4:30 صبح فردا - دوشنبه - به وقت تهران مراسم اسكار رو مستقيم نشون ميده. تنها نماينده ايران شهره آغداشلو هستش كه نامزد بهترين بازيگر نقش مكمل زنه. اميدورام همونطور كه ما به ايراني بودنش افتخار ميكنيم، خودش هم افتخار كنه!!امسال مراسم اسكار 20 روز زودتر از هميشه داره برگزار ميشه.
Bundes Liga-Sport Show
نفهميدم براي چي اون مرتيكه سياه ، ساندي اوليسه بازيكن نيجريهاي تيم بوخوم ميخواست وحيد هاشميان، بازيكن ايراني و بهترين گلزن همون تيم بوخوم رو وسط بازي بزنه!! بقيه بازيكنها از جمله دروازبان اومدند و وحيد رو نجات دادند!! آخر بازي هم دلداري ميدادند بهش.
از مهدوي كيا چي بگم يك گل پنالتي. يك پنالتي براي تيم گرفت يه پاس گل هم داد. بس نبود؟؟
Pmc
اين كانال ماهوارهاي ايراني مال كيه؟ يكي در ميون شوهاي ايراني و خارجي با كيفيت خوب نشون ميده. ولي سه روز عزاداري رو تعطيل كرده! براي زلزله بم هم يك هفته تعطيل بود. جالبه.
Music of the day
اين سايت فوق العاده دوباره راه اندازي شد. بعدا بيشتر ميرم سراغش.
Here without you ...
{...}
بيات ترك
اذان زيباي موذن زاده اردبيلي تو مايه بيات ترك - اگر اشتباه نكنم - نمونه اصيل معنويت الهي و هنر ايرانيه. هميشه اين اذان رو كه ميشنوم يه جورايي من رو ميگيره. مو بر تنم سيخ ميكنه. ولي حالا اشك هم توي چشمام مياره. ياد شبهاي بيمارستان ميفتم موقع اذان. كانال تلويزيون اتاق طبقه ششم بيمارستان شركت نفت رو ميذاشتم روي كانال پنج كه اذان موذن زاده باشه.
” توكلت علي الحي الذي لا يموت....الحمد لله....الله اكبر و....“ پدرم همونجا بي حركت روي تخت بود و من فقط دعا ميكردم. ولي قسمت نبود.
جمعه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۲
جمعه - 3 صبح - خواب ديدم پدرم وسط پذيرايي، پشت به من و به پهلو خوابيده. رو به قبله. پاهاش رو تو شكمش جمع كرده و دستهاش لاي زانوهاي پاشه. انگار كه سردش باشه. هيچي روش نيست. با مادرم داريم صحبت ميكنيم يه چيزايي درباره مرگش ميگيم....از خواب ميپرم.
1 ساعت بيخوابي.
جمعه - 8 صبح - خواب ديدم وارد توالت شدم. دو سه تا كرم بزرگ آغشته به مدفوع دور و بر كاسه توالت هستند. يه موجود ديگه كه ترسناكه و شبيه شب پره ميمونه و سعي ميكنه پرواز كنه داره روي سراميك كف بال ميزنه من ميترسم كه بياد طرف من. به يه سكوي ده سانتي ميرسه و نميتونه بياد طرفم . شلنگ آب رو ميگيرم روي همه شون. كاسه توالت پر شده و گرفته ولي آب توش زلال و تميزه. 3 تا مارمولك اون تو غوطه ور هستند. اون موجود هم حالا شبيه يك سفره ماهيه با مقياس يك صدم. توي آب شناوره. شاخكهاي ترسناكي داره و زير شكمش سفيده. داره تلاش ميكنه هنوز.....از خواب پريدم.
جمعه - 4 بعد از ظهر - پشت به تلويزيون كه داره شو خارجي نشون ميده به پهلو خوابم ميبره.
خواب ميبينم كه صداي پدرم مياد كه اومده پشت در زيرزمين، من همونجوري به پهلو خوابيدم و پشت به تلويزيون روشن. پدرم صدام ميزنه. من جواب نميدم. صداي خواهر و مادرم مياد كه ميگن كه ولش كن تازه خوابيده. پدرم ميگه خواب نيست چون تلويزيون روشنه. ميگن، اين عادتشه همينطوري ميخوابه. من فقط صداها رو ميشنوم. ميگه وقتي بيدار شد بگين بياد بالا. اونها هم ميگن باشه. لحن پدرم شاكي بود و كمي عصباني. ولي توي ذهنم بود كه از سفر كوتاهي برگشته....از خواب پريدم. همونجوري پشت به تلويزيون روشن، ولو بودم......حالم از دست خودم گرفته شد. بايد امروز ميرفتم بهشت زهرا. تنبلي كردم.
پ.ن. تنهايي به مفهوم مطلق.....
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
دل بي تو به جان آمد، وقت است كه باز آيي
چهارشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۲
دي صبح
تصميم داري امروز قوي باشي و سرحال. شلوار نو ، هنگ تن. پيراهن اتو خورده. جوراب نو. ادكلن. ثبت نام موبايل.
دي ظهر
فكرت مشغوله و ناراحت. هي سعي داري قوي باشي. تصميم داري براي يك روز هم كه شده ظرف 5-6 ماه گذشته به هيچ علتي، به خاطر هيچ چيزي. هيچ قطره اشكي گوشه چشمت نياد.
كلنجار ميري و فكر ميكني.
دي غروب
فوتبال نميتوني بري. چون كشاله رون پات كش اومده و يكي دو هفته حداقل از فوتبال معافي!!
دي شب
اينترنت. توي آرشيو وبلاگ يك نفر. دنبال تاريخ تولد دو نفر ميگردي كه توي اين ماه تولدشونه. پيدا نميكني. ولي به اين متن ميرسي.
پنج شنبه، 22 اسفند 1381
●
شوخی شوخی می گه موضوع چیه ؟ غیرتی شدم ...
جدی جدی از این حالتش خوشت میاد ...
شوخی شوخی می گه شما عزیز دل اینجانب هستید ...
جدی جواب می دی متشکرم ، لطف دارید شما ...
شوخی شوخی نگاهش رو از چشمات می دزده ، می گه من شنا بلد نیستم ، می ترسم غرق شم ...
جدی جدی نگاش می کنی ، می گی خوب برو یاد بگیر ...
شوخی جدی چقدر داری بهش فکر می کنی !!
تمام تلقينهاي امروز ميپره. سيل خاطرات مياد جلوي چشمت. اشك مياد تو چشمات و گريه كه نه، زار ميزني. قدر ندونستي و زار ميزني. سير، واسه خودت گريه ميكني.
دي آخر شب
بازي بايرن مونيخ - رئال مادريد. مساوي يك يك . پيزارو سانتر ميكنه و ماكاي ميزنه توي گل نعره ميزني ولي اليور كان كار رو خراب ميكنه. و رئال با وجود سوسك شدن مساوي ميكنه. خواهرت نميه اول رو كنارت ميبينه به عشق ميشائيل بالاك!! ولي بعد ميره بخوابه.
تمام ديروز
تمام مدت شجريان داره توي مغزت اين غزل سعدي رو ميخونه.
”مرا به هيچ بدادي و من هنوز بر آنم كه از وجود تو مويي به عالمي نفروشم“
از وجود تو مويي به عالمي نفروشم
مويي.....عالمي.
فردا بايد صبح زود..هفت و نيم از خونه بزني بيرون و اين يعني مرگ!! با خودت فكر ميكني. چطور من 21 ماه خدمت سربازي 5:45 صبح از خونه زدم بيرون؟
پ.ن. آواز شجريان را در صداي بك گراند بشنويد.
پري صبح
صبح زودتر از خواب بيدار ميشي، قراره با يكي از داييها بري براي شروع كار انحصار وراثت. توي پمپ بنزين جردن دعوا راه مياندازي. يه پسر دوازده ساله رو گذاشتن اونجا، باك ماشين رو 40 تا پر كرده!! ميگي آخه تو چطور توي ماتيز كه 35 ليتر ظرفيت باكشه و الان هم تازه 28-29 تا بيشتر توش جا نميگيره 40 ليتر بنزين زدي؟؟ ميگه نه درسته. باباش كه مامور پمپه هم مياد ميگه 2500 بايد بدي. دعوا بالا ميگيره. رئيسشون مياد خلاصه راضيت ميكنه 2200 تا بدي!!! دزدي تو روز روشن. ميري از پمپ بياي بيرون، يه آقايي از وانت شركت نفت پياده ميشه و ميگه من مامور شركت نفتم و اينها رو چند وقته زير نظر دارم. رسما دزد هستند. درشون رو تخته ميكنم بالاخره! با دايي ميري باغ فردوس پيش يه دفتر خونه كه آشنا شونه. زياد تحويل نميگيرن!! ميگن بايد 3 نفر غير فاميل بياريد شهادت بدن و دادگاه و...مياي بيرون تصميم ميگيريد، يه جايي نزديك خونه كار رو شروع كنيد. داييت از اوضاع احوالت ميپرسه و يه چيزايي ميگي. ميگه حل ميشه همه اينها درست ميشه. نميدونم چرا موضوع صحبت رو به دايي بزرگ ميكشونه. ميگه روز ششم بهمن وقتي من جنازهاش رو ديدم، تنها كسي بودم كه گفتم راحت شد. چون شب بيداريها و بي قراريهاش رو ديده بودم. همهاش ميگفت چرا زن ژاپني گرفتم؟ چرا گذاشته رفته ژاپن؟ بچه رو چكار كنم و...ميگه داشت ديوونه ميِشد.
با خودت فكر ميكني، اگر منهم بميرم و دوستام بيان بالاي جنازهام، ممكنه بگن آره راحت شد طفلك!!
از دايي خداحافظي ميكني. توي ميرداماد ميري بانك كه چك رو نقد كني و براي ثبت نام موبايل چك بگيري. يك ساعت رسما توي بانك معطل ميشي. سوار ماشين كه ميِشي. نوار دود عود شجريان رو ميذاري.
آتش عشق تو از جان خوشتر است
جان به عشقت آتش افشان خوشتر است.....
از پشت چشمهاي خيس خيابون رو خوب نميشه ديد اونوقت.
پري ظهر
نرسيده به شركت توي ترافيك زنگ ميزني. ميگي برات از بيرون غذا سفارش بدن!
پري بعد از ظهر
شرلوك هلمز مغزت فعال ميشه. زنگ ميزني و صحبت ميكني و درد دل.
تمركز كاري نزديك به صفر
پري غروب
همكارت مهندس م رو تا شيخ فضل ا....ميرسوني. نزديك خونه هوس ميكني به اين سوپر ماركت دم خونه سر بزني. يادته اون موقع سال 1360 كلاس سوم ابتدايي بودي و اينجا سوپر ماركت بود. يه غرفه كتاب هم بود. اون موقعها مادرت خريد ميكرد و تو توي كتابها بودي. تنتن ، تارزان، پلنگ صورتي. قيمتش 175 ريال بود!! حالا بعد از 22 سال اون سوپرماركت دوباره باز شده. به صندوقدار ميگي جريان 22 سال قبل رو. اصلا توجهي نميكنه!! سركوچه دنده عقب ميگيري كه بري توي كوچه. موتوريه كه به پدرت زده بود با 5-6 نفر ديگه مرد و زن و بچه دارند ميان بيرون. بي توجه ميايي عقب. توي خونه ميگي اينها اينجا باز چكار ميكردند؟
مادرت ميگه كه تو راهشون نداده و دم در صحبت كردند و...و مثل اينكه قسمت بوده دوستت رو برسوني و به سوپر ماركت سر بزني تا دير برسي خونه، چون اگر بودي قشقرق به پا ميشد. وقتي مادر طرف برگشته و گفته خب ايشون عمرشون رو كرده بودند و پير بودند!! وقتي موتوريه بگرده و بگه اصلا ميرم زندان و هيچ ديهاي هم نميدم تا دلتون بسوزه!! البته برادرت گفته خوب ما هم همين رو ميخوايم اصلا! و طرف به گه خوردن افتاده! خواهرت هم آخرشاكي شده و همهشون رو هل داده عقب و داد وبيداد!! با خودت فكر ميكني ظاهرا تا حالا هم كه نگفتيم بهشون بالاتر از چشمتون ابروست اشتباه كرديم. ملت پر رو شدن بيشتر. به خواهرت ميگي خوب مثل اين خانوم بزرگها چادر بستي به كمرت دعوا كرديها!! كيف ميكنه. ميگه آخه از مهربوني مامان سوء استفاده ميكردن.
پري شب
بستني. راسموس.......توي مغزت ميگن : غم زمانه خورم يا فراق يار كشم؟