چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۱

How much tonight?


صبح وقتي از رختخواب كنده شدم ساعت 9:30 شده بود. مثل بيشتر روزهاي اين ماه رمضون. باز هم عذاب وجدان. وقتي رسيدم سركار هم حالگيري بود. بايد يه مخزن 100000 بشكه‌اي طراحي كنم كه كار مهندساي با تجربه است و من دفعه اولمه. اونهم براي يك مناقصه كه معلوم نيست ما ببريم. كلي كارهام هم مونده دوار حائل زير فنسها، جمع‌اوري آبهاي سطحي و جاده‌ها . از ظهر مشغول تلفن زدن به بچه‌ها بودم براي قرار افطاري كه توي گروه ياهوي خودمون گذاشته بودم . به ياد هر سال كه حداقل يه بار افطار دور هم هستيم. 5 فر شديم فقط. وقتي به موبايل اميد، دوستم كه 2-3 سالي بود نديده بودمش زنگ زدم. توي توالت بود و شلنگ دستش. وقتي مي‌خواست موبايل رو برداره از جيبش، شلوارش رو با آب شلنگ خيس كرده. از خنده روده بر شده بودم. بچه‌هاي شركت هم صداي من رو مي‌شنيدن در حال انفجار بودند!! افطاري رو 5 نفري خورديم. خيلي حال داد. 5 نفر از بچه‌هاي دوره دبيرستان. هنوز هم بيشترين ارتباطها رو با بچه‌هاي دبيرستان م دارم نه با مثلا دوستان دانشگاه. هر پنجشنبه هر جا كه باشم سعي مي‌كنم يه سر به مدرسه بزنم . با وجوديكه 11 ساله كه فارغ‌التحصيل شديم از اونجا. بعد از افطار از ميدون فردوسي تا انقلاب پياده اومديم. اين دوستم اميد پر از شور و حاله همش در حال داستان تعريف كردن و جوك گفتن بود. يكي از داستانهاش رو در پايين مطلب ميارم. مشخص شد كه اميد رئيس يه شركته كه نماينده يه شركت معتبر فرانسوي در خاورميانه هست.(ايول). معلوم شد كه توي يك مناقصه جمع آوري فاضلابهاي صنعتي پتروشيمي رقيب شركت ما هستند. عجب دنياي كوچيكيه. مي‌گفت توي يه جلسه مهم همين رو به يه مهندس پير گفتم كه آره عجب دنياي كوچيكيه و...اون گفته دنيا براي اونايي كه كار مي‌كنند كوچيكه چون بالاخره توي پروژه‌ها با هم ارتباط خواهند داشت ولي براي ..ون گشادها خيلي هم گشاد و فراخه!!! خلاصه كلي خوش گذشت. بعدش هم اميد از ما جدا شد. بقيه بچه‌ها اومدند خونه ما فيلم ديديم و بازي كرديم.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

و اما داستاني كه گفت: يه سري از دوستام براي پروژه‌اي به روسيه رفته بودند يه نفر از شركت صا ايران هم همراهشون بود. اين آقا خيلي هيز بود و هر زن روسي كه مي‌ديد همين‌طور زل مي‌زد و ول كن هم نبود. يه خانوم روسي بوده كه توي اين پروژه مسوول راهنمايي اينها بوده. اينها بهش مي‌گن كه شما شب بيا و شهر و رستوران خوب رو به ما نشون بده و اون خانوم هم قبول مي‌كنه. اون آقاهه چون زبانش هم اوت بوده قضيه رو بد مي‌فهمه. خيال مي‌كنه كه اون خانوم مهندس روسي امشب قراره آره!! بر مي‌گرده به خانومه ميگه كه
How much, tonight!?
زنه ميگه چي؟ و منظور پليد يارو نمي‌فهمه. زنه از بقيه مي‌پرسه اين همكارتون چي ميگه؟ اون آقاهه ميگه هيس. دوباره جمله‌اش رو تكرار ميكنه. زنه باز ميگه بابا اين چي مي‌گه؟ بقيه كه حالا فهميدن منظور اين همكارشون چيه براي اين كه ضايع نشه ميگن منظورش اينه كه امشب كي اينجا غروب ميشه تا بتونيم نماز بخونيم!! مرده بر مي‌گرده نه بابا منظور من اين بود كه...بقيه خفه‌اش مي‌كنند كه زر نزن بابا و قضيه رو ماستمال مي‌كنند. واقغا بعضيها چه اعجوبه‌هايي هستند!

هیچ نظری موجود نیست: