جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۱

تاكسي خطي


پنجشنبه صبح ، وقتي مثل هميشه سوار تاكسي خطي سر خيابون شدم. يه نفر وارد ماشين شد نگاه كه كردم ديدم آشناست. پسري به نام سيامك. ولي حماقت كردم كاش سلام نمي‌كردم. اول كمي بيوگرافي. پدر اين پسر سرايدار يه ساختمون 16 واحدي توي كوچه ما هستن. فكر كنم اين آقا چيزي حدود 9-10 تا بچه به اين دنيا تحويل داده. زن اولش كه مرد يه زن ديگه گرفت و توليد رو ادامه داد. يه شغل فرعي هم داشت و داره اينكه نون از نونواييها مي‌گيره و به سوپرها،‌بقاليه و منازل با قيمتي بيشتر مي‌فروشه. قبلا موتور گازي داشت و حالا پيكان. اين بچه‌ها يكي از يكي لات‌تر و توي جوب و خيابون بزرگ شدند. برادر بزرگ اينها يكسال از من كوچيكتره و تنها دعواي بزن بزن جدي من توي خيابون با اين پسر بود. وقتي 10 سالم بود. انصافا ناجور زدمش. فكر مي‌كردم ازش بخورم چون از من گنده‌تر بود ولي لهش كردم. طوري كه اون كه ادعاي لاتيش مي‌شد رفت باباش رو آورد دم خونه ما. بعدها مي‌ديدمش سلامي و عليكي مي‌كرديم شنيدم يه بار دزدي كرده و...برادر دوم پسر بهتري بود. سرش توي كار خودش و توي مكانيكي كار مي‌كرد. و اما برادر سوم كه سوار ماشين شد. با چهر‌ه‌اي درب و داغون كه اعتياد ازش مي‌باريد. دور دهنش زخم بود. من احمق سلام كه كردم. من رو نشناخت گفت شما همسايه روبرويي ما هستين. گفتم نه. ولي وقتي اصرار كرد گفتم آره.(ولي نيستيم). گفت قيافه‌ام چطوره. گفتم: داغون. گفت كثيف يا همرنگ جماعت نيست. با اين كههم كثيف بود و هم ناهمگون . گفتم ناهمرنگ. گفت آره بابام هم ميگه ولي كثيف نيستم! گفتم : آره ، باشه. موقع حرف زدن با من گردن و سرش غير ارادي تكون مي‌خورد انگار لقوه داشته باشه. يه خانوم هم اومد اونور اون نشست تو تاكسي. شروع كرد مخ ما رو تريت كردن كه ازدواج كرده و چون با يه دختر رابطه نامشروع داشته و دختره حامله شده به زور عقدشون كردن و الان توي زير زمين خونه پدر زنش كه هميشه باهاشون دعوا داره زندگي مي‌كنه. اين كه پدرش بهش حال نميده. اين كه كارش خريد و فروش دوا هست. پرسيد مي‌دوني دوا چيه؟ گفتم: مواد. گفت :نه! يعني گرد،‌ هروئين. گفتم: آها! گفت خيال نكن عشق فروش مواد دارم. مجبورم. گفت به مامورا رشوه مي‌دم كه من رو بازداشت نكنن. گفت اگر تو رو الان با من بگيرند بيست سال بايد آب خنك بخوري. ( يه تهديدي ته كلامش بود) من كه لبخند زدم. گفت: نترس بابا. جا سازي كردم!. جالب اينكه همه اينها رو بلند بلند توي تاكسي مي‌گفت و آبرويي واسه من باقي نذاشته بود. من هي به خودم فحش مي‌دادم كه آشنايي دادم. مي‌گفت بذار كارم بگيره . سال بعد شهرك غرب خونه اجاره مي‌كنم. و يه بنز الگانس مي‌خرم. موقع پياده شدن ته خط به زور كرايه‌اش رو حساب كردم. داشت بهش بر‌مي‌خورد. گفتم بابا من از تو بزرگترم و...اونم خواست مرام نشون بده وسط خيابون داد مي‌زد. عرق مرق،‌ خانوم مانوم،‌ دختر 14 ساله خواستي،‌ خبرم كن!! سه سوت رديف مي‌كنم. (پس چيز كشي هم مي‌كنه.) منهم براي اينكه خلاص شم مي‌گفتم باشه ، حتما. باشه. نمي‌دونم چي بگم ولي مرگ براي اين آدم بهتره. روزي كه بشنوم مرده ذره‌اي ناراحت نمي‌شم. انگار يه حيوون سر محل مرده. مرگ هم براي خودش بهتره هم براي اجتماع و محل و...(خدايا ببخش ما رو.)

هیچ نظری موجود نیست: