1- صبح ماشين رو روشن ميكني و گاز ميدي و ميري...خواهرت زنگ ميزنه ميگه...اوهوي عمو كجايي؟ در كوچه رو چهارطاق باز گذاشتي رفتي!!! هر چي فكر ميكني يادت مياد كه از ماشين پياده شدي كه در رو ببندي ولي بستن در رو يادت نمياد!! قربون حواس جمع.
2- نبود. هر روز در كنار هم بودين، تقريبا هر روز با هم بودين. حالا شنيدن صدايش هم آرزويي بعيد شده است. اي خدا.
3- يه بحث مهندسي در مورد زلزله راه مياندازيم توي شركت. متاسفانه زلزله بم چيز عجيب غريب وحشتناكي بوده! كانون زلزله درست زير شهر بوده. بر خلاف آيين نامه زلزله 2800 ايران كه شتاب افقي زلزله رو حداكثر 0.35 شتاب ثقل ميگيره(در تهران، در بم 0.3 ) و شتاب قائم رو كلا بيخيال ميشه. مگر در مورد بالكنها و... كه اندكي ميگيره. زلزله اخير بم 13 ثانيه لعنتي شتاب قائمي در حدود 1 برابر شتاب ثقلي وجود داشته و شتاب افقي 0.4 و 0.8 در دو جهت مختلف، يعني شهر به بالا و پايين و اطراف پرتاپ شده!! و رسما الك شده! وزن تمام اشيا دو برابر شده و فرود اومده! و اين يعني اصلا چيزي فراتر از فاجعه. توي اين شرايط ساختمونهاي مهندسي ساز هم بعيد دوام بيارند واي بحال ساختمونهاي آجري و خشتي! البته آيين نامهها رو نميشه خيلي هم قوي گرفت چون غير اقتصادي ميشه ولي اگر حداقلهاي آيين نامه هم رعايت بشه. خونه خراب و غير قابل استفاده ميشه ولي انسانها فرصت فرار و نجات خواهند يافت. و حالا تهران رو چه كنيم با حداقل سه گسل فعال عباس آباد و ميرداماد و شهرري؟!!! و زير ساختهاي خراب شهري. خدايا خودت رحم كن!
4- ديروز از سر كلافگي و بيحالي ميگفتي كاشكي زلزله تهران هم زودتر بياد و همه خلاص شيم از دست زندگي! همكارات با خنده ميگفتند بابا تو حالت خرابه! ما چه گناهي كرديم؟؟ غير مستقيم ميگفتند، يعني خفه شو!!
5- با بچههاي شركت 24 تا شير خشك و مقادير معتنابهي پوشك خريديد و اهدا كرديد براي بم. خواستيد ريا بشه!! همه اميدواريد هداياي ملت برسه به دست اونهايي كه مستحقند.
6- يكي از دوستانتون از آمريكا اومده بوده تعطيلات ايران! پا شده رفته بم. دمش گرم.
7- زندگي ...ي تر از اين نميشه!!
8- عبور از خيابانها و مكانها، همه ياد آور خاطرات اوست. اصلا تو رانندگي رو در كنار او و با اعتماد دادنهاي او فرا گرفتي. براستي چه بايد كرد؟ شهرام ناظري ميخونه و تو غرق در سكوتي....
” بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران
كز سنگ ناله خيزد وقت وداع ياران و...“
9- با خودت قرار گذاشتي از روز فوت بابا به بعد، كه بعد از هر وعده غذا يه حمد و سه قل هوا... براي شادي روحش بفرستي. اين روزها خيلي وقتها يادت ميره اصلا!! و چند ساعت بعد يادت مياد. آخه اصلا بعضي وقتها يادت ميره غذا بخوري!! ولي نه...تصميم داري تا آخر عمرت به اين قرارت عمل كني.
10- فردا روز ديگري است...آيا فرقي هم ميكند. مگر؟
چهارشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۲
دوشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۲
ساعت 8 شب، در تنهايي مطلق، در بي خبري مطلق، در آشفتگي مطلق، از چرتي كوتاه بر خواستم. هفته نامه ” چلچراغ “ دم دست بود. باز كردم. صفحه اول مطلب ” نوشتن در باد “. با تيتر ” حوصله داري قدم بزنيم “ نوشته معصومه ناصري اولين چيزي بود كه ديدمو تعجب كردم از شباهت عجيب و غريب و اين نوشته. از مكانها. تكان خوردم از همه چيزش.
” حوصله داري امروز يك كمي توي اين خيايان ويلا با هم قدم بزنيم؟ هوا كمي سرد است. بله! سوز سردي ميايد، انگار آن بالاها برف آمده است. ولي تو حوصله داري بدون آنكه قدمهايت را تند كني با من كمي توي اين خيابان قدم بزني؟
آقاي خوشخو حالا دوباره ميگويد: باز هم كه نوشتي قدم زدن، ولي خب آدمي كه با پيادهروي در خيابانهايي كه گاهي به بنبست ميرسند حال ميكند، نميتواند از عشق و حال ويراژ دادن در بزرگراهها حرف بزند! (هلمز: گاهي ميتواند.!!)
بي خيال! تو امروز حوصله داري كمي با من قدم بزني؟ بله هوا كمي تاريك است، دير شده، قول دادي قبل از تاريك شدن هوا خانه باشي، ولي خب امشب من به تنگ آمدهام از همه چيز، دلم ميخواهد هواري بزنم!
و كجا بهتر از خيابان خلوت ويلا؟ كارمندهاي ساعتي رفتهاند خانه، رفتهاند سر شغل دوم و سومشان، گاهي يكي دو تا قيافه خارجي از جلوي چشمهايمان رد ميشوند كه خودشان را برسانند به روشنايي مغازههاي صنايع دستي فروشي و از,carpethandycraftحرف ميزنند.
بيخيال!چيميگفتيم؟گفتم: من به تنگ آمدهام از همه چيز!ok.
اين ترانه شجريان است. آهان!تصنيف از كاست فرياد! تو با شجريان حال نميكني نه؟ (هلمز : ميدانم كه حال ميكني) من اما اين كارش را دوست دارم. نه! بحث سنت و مدرنيسم نيست. من
اين طوريم -Linkin parkرا هم دوست دارم.
برگها ريختهاند كف خيابان، غروبها چقدر گربههاي اين خيابان زياد ميشوند.
آآآي
مشت ميكوبم بر در
پنجه ميسايم بر پنجرهها
من دچار خفقانم خفقان!
من به تنگ آمدهام از همه چيز!
بگذاريد هواري بزنم....
-آه بله اين صداي پيغام موبايلم بود. يك
SMS
تازه داره دارم
.....-آي!
با شما هستم!
اين درها را باز كنيد!
من به دنبال فضايي ميگردم
لب بامي
سر كوهي
دل صحرايي
كه در آنجا نفسي تازه كنم....
- بيخيال بابا! پياده شو با هم بريم! دست كم كيو كيو، بنگ بنگ بخون كه ما هم حاشو ببريم!گذشت اون شب روشن
شب ستاره و ماه
رسيد نسل من و تو
به آخرين بزنگاه-آآآ....
یکشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۲
دكتر بالاي سر پدرم است و دارد با دستگاه مخوف ساكشن روي او كار ميكند. پدرم به شدت عكس العمل نشان ميدهد. من وحشتزده نگاه ميكنم. دكتر ميگويد اين طوري بخارات راحتتر خارج ميشه. گوشهاي ميروم و گريه ميكنم. آن طرف دستگاه كار ميكند. از خواب ميپرم. ساعت 5 صبح شده و من تقريبا مثل هر روز اين موقع از خواب ميپرم. خواب وحشتناكي بود. من فقط دو بار توي خونه با اين دستگاه كار كردم. خيلي خيلي از اين دستگاه وحشت داشتم. حتي خواهر كوچكم بيشتر از من كار كرد با اين دستگاه. هنوز هم وقتي گاهي چشمم به جعبه اين دستگاه ميفته چهارستون بدنم ميلرزه. و البته اين خوابيه كه چندبار تا حالا ديدم. نيم ساعت يه ساعتي بيدارم و افكار مغشوش و آشفته هي مياد توي كلهام و بعد دوباره خواب.
توي ماشينم نشستم و دارم ميرم شركت. وقتي جاي خالي او رو كنار دستم ميبينم باز دلم ميگيره. فكر ميكنم شايد مجبور بشم اين ماشين رو بفروشم، همهاش ياد آور خاطراته.
توي آتليه شركت تنها شدم. سعي ميكنم خودم رو با پروژه جديد مشغول كنم ولي هي فكرهاي مختلف و اضطراب بيش از حد حواسم رو پرت ميكنه. منشي شركت مياد پيشم و سوال ميكنه حالتون خوب نشد؟ ميگم، نه. بهم ميگه ميدونم كه آدم احساساتي هستين و الان به شدت در گير. بهم توصيه ميكنه كه يه كلاسي كه خودش داره ميره برم. تقريبا دوساله از همسرش جدا شده و ظاهرا مشكلات روحي و جسمي زيادي پيدا كرده. ميگه كلاسهاي خوبيه، اولش دوره يينگ رو بايد بريد و....بهش ميگم باشه اگر خواستم ازتون آدرس و ...رو ميگيرم. ميگه كه اون آدم اينقدر ارزش داره كه خودتون رو اينجوري ناراحت ميكنين؟ ميگم، آره، خيلي... و اين رو هم ميدونم كه تقصير منه كه اوضاع اين طوري شده، هر چند شرايط هم، شرايط بدي بوده. ميگه، خوبه كه خودتون به اين نتيجه رسيدين. چون من تازه بعد از رفتن به اين كلاسها فهميدم كه خودم هم تقصيراتي داشتهام. ظاهرا توي شركت زيادي تابلو شدم. چند روز پيش هم يكي از همكارها يه ايميل زد برام و گفت كه برام دعا ميكنه زودتر خوب بشم و همكار خوبشون دوباره سر حال و خوشحال باشه!! توي آينه خودم رو ميبينم. زير چشمها گود افتاده و پشت چشمها پف كرده. موهام تقريبا در حال نابوديه. دست كه ميكشم به سرم، يه برجستگي كوچيك رو حس ميكنم كه تا 3-4 هفته پيش نبود!! شبيه قورباغه درختي شدم!! دل پيچه ناشي از اضطراب و بيرون روي هم كه قوز بالا قوز شده.
سر ظهر ميرم دم در شركت كه تلفن بزنم و فقط حالش رو بپرسم، ولي اشغاله. پشيمون هم ميشم. با خودم ميگم بذار يه روز از دست من راحت باشه. ظهر مطابق روال اين چند وقته با همكارم كه اونهم اوضاع درست و حسابي نداره اين روزها، سيگاري دود ميكنيم. سيگاري نشدم ولي اين سيگارهاي ظهرگاهي فقط كمي از اضطراب كم ميكنه. بعد از ظهر خودم رو با كار و كمي روزنامه خوندن سرگرم ميكنم. عكس صفحه اول روزنامه شرق به شدت تكان دهنده است و نميتونم بهش نگاه كنم. چند جنازه زلزله بم، روي هم افتادهاند لاي پتو و عكس نماي نزديكي از پاهاي رنگ و رفته آنهاست. علاوه بر اين كه عكس به خودي خود تكان دهنده است، من را ياد پاهاي سفيد جنازه پدرم هم مياندازد. وقتي توي تخت مرده افتاده بود و يا وقتي روي تخت مرده شور خونه، موقع شستن به اين طرف و آن طرف پرتاپ ميِشد. تصاويري كه تا ابد با من خواهند بود.
ساعت 6 مثل هميشه از شركت ميام بيرون و اين ساعت ياد آوره خيلي چيزهاست و اين روزها برخلاف اون روزها مستقيم ميرم خونه. دم در شركت يكي از بچههاي مسافرت اخير اصفهان رو بطور اتقاقي ميبينم و باز ...
توي بزرگراه يه چيزي راه گلوم رو گرفته و نميذاره خوب نفس بكشم. راديو پيام روشنه. فكر كنم همايون شجريانه.” ستارهها نهفتهاند در آسمان ابري - دلم گرفته اي دوست، هواي گريه با من“..... حالا ديگه راحتتر نفس ميكشم. خونه كه ميرسم دلم طاقت نمياره و تلفن ميزنم. خونه نيست.
دستانم ميلرزد. موقع اصلاح صورت، كمي بالاي لبم را ميبرم.
با خودم فكر ميكنم همهاش.....تكليفم رو با خودم توي خيلي از قضايا روشن و حل كردهام. كاري كه بايد زودتر از اينها انجام ميدادم. آره ديشب درست ميگفت. چي ميشد اگر حتي يكي دو ماه قبل اينگار رو كرده بودم؟ حالا ديگه دست من نيست و بايد تاوان اشتباهات خودم رو پس بدم.
در طول روز دقايق كوتاهي يهو آروم ميگيرم. يه ندايي به من ميگه هر چي صلاحت باشه اتفاق ميفته ولي اين دقايق خيلي كوتاه هستند و باز بي قراري.
باز هم از خدا كمك ميخوام. ميخوام كه اينقدر سخت نگيره بهم...نميدونم.
” دنيايي كه در آن زندگي ميكنيم از عشق مسرور است و ما بدون اين سرور لحظهاي آرام نخواهيم گرفت.“ كريستين بابن
” عشق تنها چيزيست كه با گم شدن از دست نميرود.“.
و من اميدوارم كه فقط گم شده باشد و دوباره پيدا شود. اندكي اميدورام.
و ” اميد تكيهگاهيست كه آن را نميبيني. “
فردا هم روز ديگري است.....ولي آيا مگر فرقي هم دارد؟
ميدونم توي اين چند وقت خيلي سخت گذشت بهش. ميدونم. ولي منهم توي خوشي و آرامش نبودم. مصيبت و داغ دل باهام بود. آره قبول دارم، بايد درك ميكردم، ولي شرايط هم بد بود و حالا هم وضعيت خرابه شديد...امسال سال خيلي بدي بود برام. براي من كه زندگي تقريبا آرومي داشتم و امسال يهو مصيبتها ريخته سرم، خيلي سخته. بگذريم. به قول يكي مثل اينكه ما اينجا عادت كرديم ذكر مصيبت بگيم و روضه بخونيم. بگذريم.
شعر سربلند، سروده قيصر امينپور - بشنويد
سرا پا اگر زرد و پژمرده ايم
ولي دل به پاييز نسپرده ايم
چو گلدان خالي، لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده ايم
اگر داغ دل بود، ما ديده ايم
اگر خون دل بود، ما خورده ايم
اگر دل دليل است، آورده ايم
اگر داغ شرط است، ما برده ايم
اگر دشنه دشمنان ، گردنيم!
اگر خنجر دوستان ، گرده ايم!
گواهي بخواهيد، اينك گواه:
همين زخمهايي كه نشمرده ايم!
دلي سربلند و سري سر به زير
از اين دست عمري به سر برده ايم
پنجشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۲
« دوست دارم سينهام را بشكافم، قلبم را بيرون بكشم و در دستانم بگيرم تا همه بتوانند ببينند. زيرا كسي كه خود را براي خويشتن آشكار ميكند، آرزويي شگرفتر از آن ندارد كه ديگران دركش كنند. همه ما اشتياق ديدن نوري را داريم كه پشت در است، دوست داريم كه اين نور به ميان اتاق، پيش روي همه بيايد.»
« در سكوت قدم زدهام، غرق انديشه، و تازههاي بسياري در روحم پديدار شده است. دلم ميخواهد بتوانم به آنها شكل بخشم، اما دستانم قادر به همراهي با تخيلم نيستند.
... دلبندم، به همين راضيام كه بينديشم ما دو نفر ميتوانيم اين جهان را پشت سر بگذاريم و به جهاني حقيقي برسيم. جايي كه بتوانيم در آن زندگي كنيم، جايي كه هميشه آرزويش را داشتهايم.»
« در گذر از اين سالها رشد كرديم، حتي اگر بدن ما را سراسر داغ زخم كرده باشد.
با نيرويي بيشتر، با سادگي بيشتر روحمان، از اين دوره بيرون ميآييم. بله، روح ما بسيار ساده است، و اين بزرگترين امتياز ماست. تمام رخدادهاي حزن انگيز زندگي انسان، در جهت ياري انسان براي ساده كردن روح خود كار ميكند.
بر اين باورم كه پروردگار سادهتر از همه است....
... ميداني كه تمام روابط انساني، به فصلهاي گوناگون تقسيم شده.اين ....سال گذشته، فصل دوستي ما بوده. اكنون در آغاز دوران تازهاي هستيم، دوراني كه كمتر مه آلود است، سادهتر است، و تواناتر در ياري ما براي ساده كردن آن كه هستيم.»
« آن چه روح ميانديشد، اغلب براي انساني كه روحي دارد، ناشناخته است. ما قطعا عظيمتر از آنيم كه ميانديشيم. »
از كتاب « نامههاي عاشقانه يك پيامبر » ، نوشته جبران خليل جبران خطاب به ماري هسكل
گردآورنده، پائولو كوئليو.
اين شعر رو فروردين ماه امسال توي وبلاگم گذاشته بودم و لينك صداي استاد شجريان. پس دوباره تقديمت باد.
” خواهم كه بر زلفت، زلفت، زلفت هر دم كشم شانه، هر دم كشم شانه
ترسم پريشان كند بسي، حال من كسي، چشم نرگست را مستانه مستانه
خواهم بر ابرويت، رويت، رويت هر دم كشم وسمه، هر دم كشم وسمه
ترسم كه مجنون كند بسي، مثل من كسي، چشم نرگست را، ديوانه ديوانه
يك دم بيا منزل ما، حل كن دو صد مشكل ما، اي دلبر خوشگل ما
دردت به جان ما شد، روح و روان ما شد.
خواهم كه بر چشمت، چشمت، چشمت هر دم كشم سرمه، هر دم كشم سرمه
ترسم پريشان كند بسي، حال من كسي، چشم نرگست، مستانه مستانه
خواهم كه بر رويت، رويت، رويت هر دم زنم بوسه، هر دم زنم بوسه
ترسم كه نالان كند بسي، مثل من كسي، چشم نرگسي، جانانه جانانه
يك شب بيا منزل ما، حل كن دو صد مشكل ما، اي دلبر خوشگل ما
دردت به جان ما شد، روح و روان ما شد.“
خود آهنگ رو اينجا گوش بدين
مرگ
1-امروز يكي از دوستاي بابا هم مرد. سالمو سرحال و نميدونم چي شده. امشب عكسش رو توي مراسم چهلم بابا ميديدم. حالم گرفته شد.
2- نزديك بود از خوندن اين مطالب راحت شيد. امشب توي حموم پام روي سراميكها ليز خورد و به طرز وحشتناكي از عقب پرت شدم. فقط تونستم خودم رو يه كم يك وري كنم . اول كتفم خورد زمين و بعد گونه راستم. مثل سگ شانس آوردم. زانوم هم داغون شد. جالبه نزديك بود به طرز احمقانهاي سقط شم. چون هيچ كس هم خونه نبود.نه خير نشد كه راحت بشيد از دستم.
چهارشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۲
خواب
• خواب دیدم مثل خیلی وقتها کنار دستم توی ماشین نشسته، با سرعت داریم می¬ریم یهو ماشین¬های جلویی می¬ایستند، من با شدت ترمز می¬کنم. ولی ماشین داره همین طور می¬ره و نمی ایسته. تقریبا مطمئنم که می¬خوریم به ماشین جلویی. ولی در آخرین لحظه می¬ایستیم. می¬گم یه مو فاصله داشت. می¬گه آره.
(توی اتوبان، موقع برگشتن که به نوشتن این مطلب توی وبلاگم فکر می¬کردم. نوار داشت می¬خوند. پرویز پرستویی داشت دکلمه می¬کرد و خیلی عجیب بود که دقیقا این رو می¬خوند.
تنم مور مور شد.
" یک بار خواب دیدن تو به تمام عمر می¬ارزد. پس نگو، پس نگو که رویای بعد از دسترس خوش نیست. قبول ندارم.
گر چه به ظاهر جسم خسته است، ولی دل، دریایی است. تاب و توانش بیش از اینهاست.
دوستت دارم و تاوان آن هر چه باشد، باشد.
دوستت خواهم داشت، بیشتر از دیروز. باکی ندارم از هیچ کس و هر کس.
که تو را دارم عزیز(م)."
نمی¬دونم اینها واقعا نشانه است یا من دوست دارم نشانه باشد. دلخوش کنی.
فرشته مهربون
می¬گه که مواظب خودت باش. می¬گم نمی¬تونم، دست خودم نیست.
نمی¬دونه یا یادش نیست که وقتی فرشته مهربون و محافظ من نیست، خب نمیشه. همونکه قبلا هم تو وبلاگم نوشته بودم. یک شب بر من ظاهر شد و دعا کرد، فردا فوتبال خوبی بازی کنم و من فرداش مارادونا شده بودم!!! همونکه یک گردنبند نقره الله بهم هدیه داد که محافظم باشه و من همیشه می¬خواستم این گردنبند به گردنم باشه تا آخر عمر، به یاد عشق و مهربونی اون فرشته مهربون. ولی وقتی اون فرشته نباشه.....
روحم
شب با اصرار پسر خاله¬ام که از اوضاع من مطلع شده رفتم فوتبال. ولی اصلا حوصله¬ای نبود. وسط فوتبال هم استرس و فکر. داغون شدم اصلا نمی¬چسبید. یه تیکه بزرگی از روح من جایی جا مانده است. نوشته بود، " این رابطه با گوشت و پوستم عجین شده و جدا شدن و قطع شدن، غیر قابل تصوره." آره راست می¬گفت....نمی¬شه لامصب.
بعد از فوتبال، بیرون سالن برف نشسته و داره میاد هنوز. یاد برف، یاد پارسال ولنجک، اون شب برفی و بورانی و تماس دستها، تکونم می¬ده.
الهیه – حبل الورید
با پسرخاله¬ام رفتیم خونه¬شون که شبی رو گپ بزنیم. توی دو ماشین مجزا. کوچه¬های الهیه........خدا. اون شب. اون شبها. تعویض آدامس.....
خدایا نمی¬دونم باز داری با من چکار می¬کنی. باز داری چه بلایی سرم میاری؟! خدایا هر چی دعا کردم که پدرم رو برگردون گوش نکردی. اون شبها توی بیمارستان موقع غروب که صدای اذان موذن زاده می¬اومد یادمه بیرون رو نگاه می¬کردم. اون سرخی آسمون، اون ساختمون و اون ضد هوایی...چقدر دعا، چقدر اشک. ولی فایده¬ای نکرد. خدایا ای دفعه گوش کن. این یکی رو از من نگیر..خدا.....ازت کمک می¬خوام. ایاک نستعین. آره قبول دارم همیشه تو ایاک نعبد کم گذاشتم و کم آوردم ولی تو ایاک نستعین نه. آره دارم التماست می¬کنم. تو که خودت گفتی از رگ گردن نزدیکتری.... خدا.....کمک کن.
پنجره
طبقه چهاردهم برج و باز تهران در زیر پا و باز همان پنجره. همان که پارسال نوشته بودم. وسوسه پریدن. پنجره را باز میکنم و کاملا به بیرون خم می¬شوم. باز همان وسوسه...مرز پریدن و ماندن. مویی است. وسوسه. تعلیق. رهایی. آزادی. ولی نه....بیرون برف می¬بارد. نمی¬پرم. نه. به خاطر مادرم که هر چه داغ بوده دیده. هر چی رنج بوده کشیده و به خاطر بقیه که دوستم دارند احتمالا. به خاطر هر چی....نپریدم. ولی وسوسه.....مرز پریدن و ماندن. مویی است.....
دوشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۲
صبح - نوار حال من بي توي عليرضا عصار توي ماشينته. صبح كه ضبط ماشين رو وسط اتوبان روشن ميكني. يه آهنگي پخش ميشه به نام ” بايد رفتن “. (بشنويد).از اين آهنگ توي يكماه اخير خيلي خوشت اومده بود و توجهت رو جلب ميكرد. توي سفر به اصفهان هم هر وقت به اين آهنگ ميرسيدي ولووم رو ميبردي بالا. ولي امروز وقتي آهنگ پخش ميشد. ديدي انگار حرفهاي تو به اونه و در جواب حرفهاييه كه اون عزيز دلت ميزنه و تكون خوردي باز....
بايد بودن تو، باش
هي نگو سفر، محاله
حنجره گل ميشه بي تو
با تو آوازم زلاله
بستن بيهوده بسه
كه خيال خام رفتن
تو نباشي كي بگيره
خستگي رو از تن من
قصهتو من مينويسم
هي نگو اين سرنوشته
بي تو بودن اوج تلخي
موندن پشت بهشته
واكن از تن رخت رفتن
محرم خواب شبونه
عشقو تن پوش تنم كن
مثل هر شب عاشقونه
(بابك روزبه)
عصر-غروب-سرشب......فكر ميكني كه خوب بود، در اين شرايط غنيمت بود، البته براي تو و شايد تو اذيتي بيش نبودي براي اون.
شب- خانه مادربزرگ - كمي آجيل خوري - برادرت هم بعد از 3 ماه ريشش رو زده.اولين شب يلدا بي حضور پدر، مثل اولينهاي ديگر بي حضور او. مثل اولين ماه رمضوني كه بي حضور گذشت و دلت تنگ او. يادت مياد، هميشه نمازش رو قبل از افطار ميخوند نه به خاطر ثوابش شايد. به خاطر وسواس بود، شايد، ولي بود و حالا نيست. اولين بارشهاي برف و باران بيحضور او . صبحها كه يهو فكر ميكني صداي در راهرو شنيدي و از خواب ميپري و اولش به نظرت مياد، خوب، پدر داره ميره شير بخره، ولي بعد به خودت مياي....افسوس.
مادربزرگت حال پدر را ميپرسد باز. مادرت ميگويد كه بهش گفتهام كه اون ديگه مرده و نيست ولي باور نكرده و يا نميخواد باور كنه. تو با بي رحمي ميگي: ميخواي الان بهش بگم صريح....مادر ميگه نه...الان آخر شبه و ولش كن. و تو ميگي بد نيست. مادر بزرگ ميگه: حرف ميتونه بزنه؟ من رو ببريد پيشش، زبونش باز ميشه!
آخر شب - تنها توي اتوبان رسالت - تصميم داري با آخرين سرعت ممكن كه ميتوني بروني. عقربه 150 رو رد ميكنه. يه جا ماشين داره از كنترل خارج ميشه و توي يك پستي و بلندي چرخهاي عقب قشنگ از زمين بلند ميشن. دست از حماقت بر ميداري. تصوير يه ماتيز نقرهاي چپ كرده توي برنامه پخش 5 مياد جلوي چشمت....
آخر شب - از اين كليپ شب يلدا خوشت مياد.....
آخر آخر شب - يعني بامداد روز بعد- فال شب يلدا.
اي صبـا نكهتي از كوي فلاني به من آر
زار و بيمار غمم، راحت جاني به من آر
قلب بي حاصل ما را بزن اكســــير مراد
يعني از خاك در دوست نشاني به مـن آر
در كمين گاه نظر با دل خويشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تير و كماني به من آر
در غريبي و فراق و غـــــــم دل پير شدم
ساغر مي ز كف تازه جـــواني به من آر
منكران را هم از اين مي دو سه ساغر بچشان
و گر ايشان نســـــــتانند رواني به من آر
ســــــــاقيا عشرت امروز به فردا مفــكن
يا ز ديــــــــوان قضا خط اماني به من آر
دلم از دست بشد دوش چو حـافظ ميگفت
كاي صبا نكهتي از كوي فلاني به من آر
ساعت دو و نيم صبح - با خودت فكر ميكني كه خيلي خوبه و نعمته كه دوستهايي داري كه ميتوني بهشون اعتماد كني، ميتوني باهاشون راحت درد و دل كني.
جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۸۲
شبهاي روشن
شبهاي روشن
دختر پس از روز سوم كه پسر سر قرار نيامده است به استاد ميگويد: ” احساس ميكنم كه خودم رو سبك كردهام.“
استاد ميگويد: (نقل به مضمون). ” اگر منظورت از سبك شدن، بالا رفتن و بال گرفتنه كه خوبه ولي اگر منظورت كوچك شدنه كه عاشق با هر چه سبك شدن و تكرار آن، بالاتر ميرود و باز هم خوبه.“
و مرد با خود فكر ميكند كه آري از هر كاري كه از دستم بر بيايد دريغ نميكنم و بالاتر ميروم.
.....
در آخر شب مرد نگاه ميكند كه كاغذي كه روي آن نت برداري كرده. بروشور كنسرتي است، كه اندكي قبل با او رفته بود و يادش مياد كه آن شب خودش چقدر بد اخلاق بود و بي حوصله و چقدر او را آزار داد....و اين عذابش را فزوني ميبخشد. بسوز دلا......بسوز.
پيدا شو
توي ترافيك برگشت راديو ميخواند:
شنيدم وقتي بياي غصههامون تموم ميشه
قحطي گريه مياد، خنده چه قدر ارزون ميشه (يه همچين چيزي)
و باز عليرضا عصار است كه ميخواند:
” اين حاااااال من بي تو است
بغض غزلي بي لب
افتاده ترين خورشيد زير سم اسب شب
اين حاااال من بي تو است
دلدادهتر از فرهاد، شوريدهتر از مجنون
حسرت بدلي، در باد
پيدا شو كه ميترسم، از بستر بي قصه
پيدا شو نفس برده، ميترسه ازت غصه
بي وقفهترين عاشق موندم كه تو پيدا شي
بي تو همه چي تلخه، بايد كه تو هم باشي“
و مرد باز اشكهايش را پنهان ميكند....خواهرش را به خانه مادربزرگ ميرساند. مادر بزرگ زمينگيري كه موقع خداحافظي از مرد ميخواهد كه: جان تو و جان پدرت، مواظب بابا باش.“ و خبر ندارد كه پدر ديگر نيست....
مرد موقع برگشت به خانه تنها توي بزرگراه است و به انتظار فكر ميكند و ياد 28 اسفند پارسال ميافتد. آن جا كه اون در كافي شاپ در حال گريه بود و مرد بازوي او را فشرده و به او قول داده بود كه 28 اسفند سال بعد، توي همين پارك ساعت 8، هر دو با هم خواهند بود.و مرد همان موقع هم به نوعي انتخابش را كرده بود و منتظر زمان بود. مرد حالا فكر ميكند كه 28 اسفند امسال رو پل، توي همون پارك منتظر خواهد بود تا او بيايد. منتظر خواهد بود در هر شرايطي ، حتي اگر از آسمان سنگ ببارد، مگر اينكه ديگر....زنده نباشد. او....خواهد آمد.
اتوبان
مرد صبح از خواب بيدار ميشود. اولين كاري كه ميكند، بلند فرياد ميزند خدايا من رو بكش! 45 دقيقه توي رختخواب غلت ميزند، هيچ انرژي و اميدي نمانده است. بلندمي شود كه به سر كار برود. جلوي در يك ماشين پارك است هر چقدر لگد ميزند و صداي دزدگيرماشين را در ميآورد و زنگ همسايهها را ميزند تا 10 دقيقه خبري نيست. بعدش كلي دعوا راه مياندازد با طرف. توي اتوبان به ترافيك چراغ كردستان ميرسد. حس ميكند زيادي ساكته. نوار ناصر عبداللهي رو ميگذارد. درست همين جا.ميخواند:
” گوشه گوشه اين دل خراب، سرشار از عطر نگاه توست، عزيز دل.(دكلمه پرستويي).
شروع آهنگ:
پشت اين پنجرهها وقتي بارون ميباره
وقتي آهسته غروب تو خونه پا ميذاره
وقتي هر لحظه، نسيم توي باغچهها مياد
توي خاك گلدون، بذر حسرت ميكاره
وقتي شبنم ميشينه رو غبار جادها
وقتي هر خاطرهاي تو رو يادم مياره
وقتي توي آينه خودمو گم ميكنم
ميدونم كه لحظههام رنگ آبي نداره
تازه احساس ميكنم كه چشام بارونيه
پشت اين پنجرهها داره بارون ميباره“
و چشمان مرد باراني ميشود و باراني شديد. سعي ميكند توي ترافيك طولاني و حركت سانتي متري ماشينها سرش رو جوري بگيره كه رانندههاي احتمالا متعجب ساير ماشينها گريهشو نبينند.
موضوع گريهاش چيز ديگهاي بود ولي ياد وقتي ميافته كه سر پرستار بخش 6 بيمارستان بهش گفت كه پدرش ديگه خوب نميشه و يك زندگي گياهي داره تا تموم بشه...يادشه كه اون روز تنها داشت بر ميگشت، بغش گلوش رو گرفته بود. از خدا ميخواست اينجا توي لابي بيمارستان گريهاش نكيره. خدايا اين جا نه. ولي نشد توي اون شلوغي جمعيت عجول آخرين لحظات ملاقات. گريهاش گرفته بود و چه گريهاي. با حالت هرولهاي ميرفت و گريه ميكرد جلوش عابرين متعجب رو پشت پرده تاري ميديد و سعي ميكرد سرش رو پايين بگيره. خودشو رسوند به ماشين و دل سير....
مرد، تمام روز توي شركت منتظر تلفن اوست و با هر زنگ تلفن از جا بر ميخيزد ولي خبري نيست. در تمام مدت اين شعر باباطاهر توي مغزش ميكوبد.
” گلي كه خوم بدادم پيچ و تابش
به آب ديدگانم دادم آبــــــــــش
به درگاه الهــــــي كي روا بود
گل از مو ديگري گيرد گلابش “
سينما
عصري به اصرار ديشب خواهرش. مرد و خواهرش ميروند سينما براي ديدن فيلم ” شبهاي روشن“. خواهرش ديشب پرسيده بود كه اون نمياد و مرد گفته بود كه او فعلا در دسترس نيست و حالا دوباره حال او رو ميپرسيد و مرد گفت كه 2 هفته است كه نديده اون رو و سكوت...
توي سالن سينما فرهنگ -كه براي بار اول آمده است- مثل ديوونهها هر كس رو كه ميبيند نگاه ميكند كه نكنه اون باشه با يكي ديگه و اون وقت عكس العملش چي ميتونه باشه؟
فيلم با شعري زيبا از فرخي يزدي شروع ميشود. داستان استاد ادبيات دانشگاه تنهايي است كه هيچ وقت ظاهرا عاشق نشده است. شب توي خيابون با دختري تنها كه ماشينها مزاحمش ميشوند روبرو ميشود. دختر بهش اعتماد ميكنه و به خونه استاد پناه مياره. به اين شرط كه عشقي پيش نياد. دختر قراره كه بعد از يكسال دوري از مرد دلخواهش اون رو ببينه و قراره طي 4 شب هر شب ساعت 10 تا 11 توي خيابوني در الهيه منتظر باشه. شب اول گذشته بود و اون نيومد.
دختر هم عاشق ادبيات بود و محور اصلي مكالمات استاد و دختر در خانه شعر، ادبيات و عشق است. صبح فردا دختر كه تا حالا نامه عاشقانه ننوشته از استاد خواهش ميكند كه از طرف اون نامه بنويسه تا اون به آدرسي كه داره پست كنه و استاد مينويسه همراه با غزل بسيار زيبايي از سعدي. استاد صبح تحقيق ميكنه و آدرسها از پسر خبري ندارند. ولي به دختر اميد ميدهد تا او اميدوار باشد. شب دوم هم ميگذرد. اين بار با هم منتظر هستند و پسر باز هم نميآيد.....صبح فردا استاد موقع رفتن سر كار شور و شوق زيادي دارد و در خيابان با خود ميگويد: ” من مردم اين شهر رو دوست دارم چون يكيشون رو ميشناسم.“ عصري با زن به سينما ميروند فيلم ليلا.
ليلا ، در حالي كه علي مصفا با باران، دخترش وارد منزل آنها ميِشود، با خود ميگويد: ” باران دختر رضا. شايد روزي همه چيز رو براي باران تعريف كنم كه....“
و مرد با خود فكر ميكند كه روزي همه چيز را براي باران، دخترش خواهد گفت.اگر عمري باقي باشد.
در ادامه فيلم دختر تقريبا از بازگشت پسر نا اميد شده. و استاد حالا عاشق و علاقهمند دختر است و عشق او را هم ستايش ميكند ولي به او از عشق خودش نميگويد. وقتي دختر در حال تلفن زدن است. دوست كتابفروش استاد با استاد صحبت ميكند و استاد از عشق ميگويد و اين كه :” اگر ته مونده عشق قبلي واقعا وجود داشته باشه، دختر نميتونه كس ديگهاي رو به دلش راه بده.“
وچشمان مرد دوباره باراني شدهاست و سعي ميكند اشكهاي غلتان را از خواهرش پنهان كند.
شب دختر به استاد ميگويد توي اين چند روز كه با استاد زندگي كرده به اندازه ده سال چيز ياد گرفته و بزرگ شده و مفاهيم جديدي از زندگي رو درك كرده....
استاد به دختر نااميد ميگويد كه فردا شب حتما اوني رو دوستت داره خواهي ديد. روز چهارم روزي به شدت باراني است. استاد براي شب توي رستوارن با دختر قرار گذاشته تا بعدش به سر قرار اصلي بروند. استاد پس از فروش تمام كتابهايش به رستوران ميرود. دختر كه بعدا ميفهميم توي ترافيك گير كرده. دير ميرسد و استاد نگران و اشك در چشم. وقتي دختر رسيد. استاد گفت انتظار خيلي سخته و تو چطور ميتوني اين همه انتظار بكشي.
و مرد با خود فكر ميكند كه آره، انتظار خيلي سخته و حالا خودش داره درك ميكنه كه اون چي ميكشيده...
ساعت 11 شب شده و دو نفري سر قرار هستند. پايان 4 روز انتظار و پسر نيامده. استاد از دختر خواستگاري ميكند و ميگويد كه دوستش دارد. دختر ميخواهد بداند كه از روي ترحم نباشد و مشغول فكر كردن ميشود و در آستانه جواب دادن. پسر پيدا ميشود و با هم ميروند.
استاد، تنها در كافه نشسته است. دختر دوباره ميآيد و ميگويد كه به سختي استاد رو پيدا كرده. ميگويد كه ميخواهد مطمئن باشد كه استاد به راحتي و سلامتي به زندگيش ادامه ميدهد. استاد ميگويد كه خوشي و لذت و عشق اين چهار روز براي تمام زندگيش كافي خواهد بود.
و مرد با خودش ميگويد كه فردا ميشود يكسال، و او به هيچ وجه نميتواند رابطهاي را كه با گوشت و پوست و خونش عجين شده پايان يافته تلقي كند. استاد به قول خودش خيالباف بود ولي زندگي واقعي و رابطه عاشقانه يكساله چيز ديگري است. و باران ميبارد...
چهارشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۲
امشب توي حال خراب و اوضاع درام فال حافظ گرفتم. حافظ هميشه باهام رو راست بوده. چيزي كه اومد شعري بود كه به نظر من كاملا مرتبط بود و خوب.
دلا بســــوز كه سوز تو كارها بكند
نيــــاز نيمشبــــي دفع صد بلا بكند
عتاب يار پري چهره عاشقانه بكش
كه يك كرشمه تلافي صد جـــفا بكند
ز ملك تا ملــكوتش حجاب بـردارند
هر آن كه خدمت جام جهان نما بكند
طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليك
چو درد تو نبيند كه را دوا بكنــــــد
تو با خداي خود انداز كار و دل خوشدار
كه رحم اگر نكند مدعي، خدا بكنـــد
ز بخت خفته ملولم بود كه بيـداري
به وقت فاتحه صبح يك دعا بكنــــد
بسوخت حافظ و بويي به زلف يار نبرد
مگر دلالت اين دولتش صبـا بكنـــد
اي خدا......مدد.
سهشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۲
حالت گرفته باشه شديد، اون وقت خوبه وقتي يهو عرايض و بزرگ ميان پيشت. موضوعات بحث هم حول محور مدونا و و روبي پيره و نماز جماعت قزوين باشه. -جاش خالي بود امشب- به هر حال 10 دقيقهاي بيش نبود.
همه از پيشنهاد من براي پست اين مطلب به شدت استقبال كردند.
هر چند آخرش بزرگ بگه دهنت سرويس. تازه گوشي موبايل من رو هم ديده و كفش بريده.
توضيح:اوني كه جاش خالي بود روبي پيره بود. اشتباه نشه.
فقط سه ساعت خوابيدم و با ذهني آشفته و افكاري مغشوش، از خواب پريدم و الان هم اصلا خوابم نميبره. من نميدونم كه ما چرا قدر نعمتهايي رو كه خداوند بهمون داده نميدونيم، و چرا وقتي كه از دستشون داديم و يا در حال از دست دادشون هستيم تازه ميفهميم كه اي واي، قدر ندونستيم. مرحوم پدرم بعضي وقتها كه از دست ما عصباني ميشد ميگفت كه وقتي من مردم، قدر من رو ميدونيد. و راست ميگفت. وقتي كه توي كما بود من تازه فهميدم كه چقدر ناشكر بودم و قدر ناشناس و وقتي كه فوت كرد اين عدم حضورش و كفران نعمت خودم رو كاملا حس كردم. ولي ديگه چه سود؟
قدر نعمت سلامتي، قدر پدر و مادر ، قدر بودن در كنار اونهايي كه دوستشون رو داريم بدونيم و هميشه شاكر باشيم. دارم پيام اخلاقي ميدم. ولي اشكال نداره بالاخره تجربه منه.
پ.ن. ساعت شد 8 صبح، بلاگ رولينگ رو درست كردم. عجيب هوس سيگار كردم. مصرف رفته بالا. مجبورم برم يه پاكت بخرم. اين نيز بگذرد.
شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۲
خواب ديدم جنازه پدرم رو داريم روي همون برانكارد مخصوص حمل جسد تشييع ميكنيم. سر و صورت پدرم معلومه. (مثل جنازه فلسطينيها).هر از چند گاهي حس ميكنم يهو از تعداد تشييع كنندگان در يك طرف تابوت كم ميشه و الانه كه بيفته ولي اين طور نميشه. با اين كه گاهي فقط دونفر گرفتنش، من در عقب و يكي ديگه در جلو. حتي توي دلم از برادرم شاكي ميشم كه چرا خيلي كمك نميكنه. ميرم سمت چپ جنازه كه حس ميكنم خالي شده . يهو شروع ميكنم به قرآن خوندن. ” ان الذي فرض عليك القرآن لرادك الي معاد....{ برادرم هم اومده كنار من و زير جنازه رو گرفته و داره با من ميخونه}...فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين“. امشب تحقيق كردم و ديدم اين دو تا آيه در دو سوره مختلف هستند و نميدونم ربطشون به هم چيه . اولي مال سوره قصص آيه 85 و دومي سوره يوسف آيه 64 . عجيبه.
یکشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۲
بيش از 60 روز از فوت پدرم گذشته و شايد كمي هم دير شده باشه. ولي به هر ميخواستم در همين جا از همه دوستان عزيزي كه حضوري، تلفني، كامنتي، ايميلي و... تسليت گفتند تشكر كنم. شايد درستش اين بود كه تك تك ميل ميزدم و تشكر ميكردم ولي به هر حال عذر بنده حقير رو بپذيريد. مطالب قشنگتون رو با چشمان گريان خوندم. از تمام كامنتها و ايميلها پرينت گرفتم و توي يك دفترچه يادبود چسبوندم. واقعا متشكرم. اينجا جا داره كه از دو دوست بسيار عزيزم، بارانه و اژدهاي خفته تشكر ويژه بكنم. به خاطر همراهي نزديكشون و حضور هر تقريبا روزشون از روزي كه پدرم تصادف كرد تا روزي كه فوت كرد و بعد از آن. همراهي اين عزيزان مايه قوت قلب من و ما بود. واقعا متشكرم، هر چند محبتشان غير قابل جبران است.
یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۲
” چه كسي مرا به ياد خواهد آورد
روزي كه ديگر به دنيا نباشم؟
نه گنجشكهايي كه دانهشان دادهام
مرا به ياد خواهند آورد
نه سپيدارهاي جلو پنجرهام
و نه پارك شمالي شهر
اين همسايه سراپا سبزم
رفيقانم
ساعتي اندوهگين خواهند شد و پس
فراموشم خواهند كرد
من در آغوش خاك خواهم خفت
خاكي كه ديگر گونهام ميسازد
و فراموشم ميكند.“
شاعر: رزه آوسلندر
سهشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۲
پنجشنبه 10 مهر است. حوالي غروبي دلگير. پشت فرمان نشستهام و به سمت گرگان رانندگي ميكنم. قرار است فردا مراسم يادبودي براي پدر برگزار شود.4 تا از دائيهام توي يك ماشين ديگر هستند. مادرم كنار من نشسته و پدربزرگم عقب ماشين به جاده مينگرد. نوار قاصدك را ميگذارم. اولين بيتي كه شجريان ميخواند اين است. ” عشق در دل ماند و يار از دست رفت.....دوستان، دستي، كه كار از دست رفت “. ....مادرم در سكوت ميگريد. بغض گلويم را ميفشارد. به جاده نگاه ميكنم. درختان پائيز زده به سرعت ميگذرند....شجريان ميخواند: ” دردهاي همه عالم شب و روووووووووز، در دلم ميجوشد “.
پنجشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۲
دوشنبه شب فرصتي شد تا فيلم ” كارآموز “ رو توي حوزه ببينيم. فيلمي زيبا به كارگرداني راجر ريچاردسون و بازي آلپاچينو (عشق من ) و پديده جديد هاليوود، كالين فارل. اين همون هنرپيشهايه كه توي فيلم گزارش اقليت نقش مامور دادستاني رو بازي ميكرد. يه جورايي شبيه براد پيته ولي چشم و ابرو مشكي و با همون قد كوتاه 170 سانتي متري. آل پاچينو هم كه نگو مثل هميشه كولاك بود. خوبي ديدن فيلمهاي آلپاچينو به زبان اصلي ( و البته با زير نويس فارسي) اينه كه از صداي خش دارش هم لذت كافي رو ميبري. بغل دست من دو تا پسر و يك دختر نشسته بودند كه ظاهرا احساسات خودشون رو در مورد بازي آل پاچينو نميتونستند كنترل كنند و هي واي وااااي ميكردند و يكيشون حتي به پيشونيش ميكوبيد!! دومين فيلم متوالي از آلپاچينو بود كه ميمرد توش بيچاره. البته توي فيلم قبلي (بي خوابي) وقتي آخر فيلم مرد آدم خيلي حالش گرفته ميشد. ( هر چند ميتونستي بگي ، نه ان شاءالله كه نمرده و خوابش برده!!) بگذريم از اين خزعبلات . فيلم باحاليه. موضوعش درباره سازمان جاسوسي آمريكا و نحوه ورود و جذب نيرو توسط اونهاست. يه پسري با بازي فارل كه شاگرد اول رشته كامپيوتر دانشگاه ام.آي.تي هستش و هكر و كدگذار خيلي خوبيه توسط آلپاچينو (مامور سيا) شناسايي ميشه و دعوت به همكاري. توي امتحانات قبول ميشه و به كمپ آموزشي در لانگلي ميره و...البته انگيزه فارل اينه اطلاعاتي درباره مرگ پدرش بدست بياره. جالب اينه كه سيستم و جذب نيرو بر اساس لياقت و هوش و توانايي افراده (درست مثل ايران!!!). توي كمپ آموزشي يه سكانس جالب داريم. آل پاچينو به عنوان مربي ميگه كه ” انگيزهتون از پيوستن به سيا و اطلاعاتي شدن چيه؟ بعد خودش شروع ميكنه و توضيح دادن. انگيزهتون ثروته؟ نه اين نميتونه باشه چون در آمدتون چيزي در حدود 75000 دلار در سال خواهد بود كه نسبت به خيلي شغلها كمه. انگيزهتون سكسه؟ چيزيه كه اينجا خبري نيست ازش!! انگيزهتون شهرته اونهم كه اصلا. چون همه چيز مخفيه و تازه هر كاري كه درست انجام بدين و ظيفهتونه و حق اشتباه هم ندارين. پس ما اينجا جمع شديم براي مبارزه خير در برابر شر و حفظ خودمون در برار دشمنان و...|“ از اين حرفها.
خب حرفهاش خوب بود ولي انگيزه اي بنام قدرت رو نگفت كه به نظر خيلي مهمه. به نظر من انگيزه مهمي ميتونه براي اطلاعاتي شدن باشه. اينكه از موضع قدرت و در جاييكه كه لازمه حال افراد شرور و ... بگيري و سركوبشون كني. اين حس قدرته. اينكه مثلا وقتي توي كافه نادري. ميبيني كه آقا كارش جور كردن فاحشه است و احتمالا هزار خلاف ديگه...اونوقت آروم بري بالاي سرش كارتي رو نشون بدي و كلتي رو زير پالتو...اونوقت بهش بگي بيا بيرون. و اون من و من ميكنه و سيلي دهنش رو پر خون ميكنه و سكوت مطلق توي كافه بر قرار ميشه. (اين يك سكانس خيالي بود.!! ) و اين البته مورد كوچكي از اعمال قدرت بود. همه كارها رو كه نميتونيم بگيم آخه!! (جو گير شديم رفت.) البته منصور توي اين مسائل واردتره!!
آره خلاصه فيلم باحالي بود. بعد از فيلم هم رفتم سالن شماره دو دانشگاه تهران يه ساعتي فوتبال سالني ديدم بياد سالهاي گذشته كه خودمون هم تيم ميداديم. حال داد. يه تيمي بود كه سه تا ملي پوش هم داشت از جمله كاظم محمدي. خوب بازي كردند و 5-0 بردند ولي اخلاق مخلاق هيچي! بگذريم. آقا من ديوانه و عاشق فوتبالم. هيچوقت بازيكن خيلي خوبي نبودم ولي عاشق فوتبالم. همين. آخ آخ ...پرسپوليس رو بگو كه سوراخه. آخ آخ.
یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۲
هر چند حوصله نوشتن ندارم. ولي دوست دارم بنويسم و برميگردم. هر چند نوشتههاي تلخي خواهد بود.
امشب انگيزه نوشتنم دوست عزيزم بزرگ بود كه اس ام اس فرستاد كه چرا چيزي پست نميكنم. بعدش بهش زنگ زدم و سر بازي يوونتوس - ميلان كري خونديم. پس گل زيباي ماركو دي وايو تقديم به بزرگ باد.فردا هم ميخوام فوتيال پرسپوليس - پاس رو ببينم و كوه نميرم با بچهها. اين هم يه جور اطلاع رساني نوينه.
یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۲
پنجشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۲
1- خيلي چاق بودم؟!! 5 كيلو هم لاغر شدم توي اين 10-12 روزه. شدم شبيه قورباغه.
2- دوست بسيار عزيزي برايم فال حافظ گرفت. به نظرم بسيار خوب آمد.
” رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند چنان نماند، چينين نيز نخواهد ماند “-
3- جام باشگاههاي اروپا هم شروع شد. توي چرت بودم كه اينتر 2 تا زد به آرسنال! نه بابا. پنالتي آنري رو هم گرفتند و سوميش رو زدند. الان بين دو نيمه است. برگ كمپ رو اگر بياره تو بازي 3-3 ميشه. بگو ان شاءالله.
4- كماكان معتقدم سلامتي بزرگترين نعمت الهي است.
5- بعضي موقعها آدم فكرهاي عجيب و پليدي ميكنه. يه چيزهايي از خدا ميخواد، حالا كه اين طور نشد فلان طور. نميدونم شايد هم پليد نباشه. منطقي باشه. ولي خب. خدايا نميدونم چيكار داري ميكني، ولي كمك كن.
6- سعيد حجاريان: ” اصلاحات مرد، زنده باد اصلاحات.“ سخنراني خيلي قشنگي بوده. اگر گير آوردين بخونيدش. حجاريان گفت : ” اصلاحات در انگليس 700 سال طول كشيد. “ يكي از حضار پرسيد: ” اشاره به اين مدت زمان طولاني مردم را نااميد نميكند؟ “. سعيد حجاريان : ” چقدر خوبه به نظر شما؟ 70 سال خوبه؟ “. به نظر من 30 سال خوبه. ولي خوبه. حجاريان رو دوست دارم.
7- همكارم خانم خ طي يك عمليات غافلگيرانه و عجبيب و ناگهاني كه حتي خانواده خويش را هم غافلگير نمودند!! به ايران بازگشتند. البته براي ديد و بازديد. اه اه تورنتو هم شد جاي زندگي؟؟!!
شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۲
حالم خوب نيست و نميتونم زياد بنويسم. فكر نميكنم توي 14-15 سال گذشته به اين شدت مريض شده باشم. ميخواستم از حالت خواب و بيداري طولاني كه بعد از بالا انداختن 3 تا كوتريموكسازول و يه استامينوفن كدئين داشتم بنويسم. حالتي كه خوشايند و جالب همراه با هزاران تصوير بود. خواستم از معماهاي منطقي ولي حل نشدني توي خواب و تب بنويسم.
خواستم از خوابهاي عجيب غريبي كه همين ديشب ديدم ، خواب جنازه پدرم و عموم و خواب حمله چماق به دستها در تمام شهر به مردم عادي و خواب سقوط هلي كوپتر و...ولي نميتونم.
خواستم بنويسم كه اشتباه ميكنه كه خيال ميكنه من بهش كم توجه هستم. در حالي كه خودش ميدونه كه خيلي... و همچنين ممنونم ازش به خاطر همه چيز و همه محبتاش كه من رو شرمنده ميكنه.
آهان ولي يه چيز رو مينويسم. امشب سر شام اصلا حال نداشتم و ضعيف و شل بودم ولي دو تا مطلب تعريف كه كردم كه خنده شديد مادرم رو براي اولين بار بعد از 3 ماه ديدم. يكي اينكه ديشب از ساعت 9:30 شب تا 10 شب توي توالت بودم!! بعد از يك هفته فارغ داشتم ميشدم و شدم!! از اون طرف هم استفراغ ميكردم. وقتي تعريف كردم كه بعد از نيم ساعت پاهام گرفته بود موقع بلند شدن و تازه توي اين نيم ساعت از لاي در سرك هم ميكشيدم و اخبار ورزشي تلويزيون رو هم ميديدم!! مادرم و خواهرم مرده بودم از خنده. همچنين تعريف كردم براشون كه انگار من هر چي ميخورم تبديل به باد ميشه، الان سقف اتاقم در چند نقطه ترك خورده!!! باز هم از خنده مرده بودند. خيلي دلقك و بي حيا هستم ميدونم. ولي هر چي باشه از اون يارو شبح با مزه ترم. اين رو خدا وكيلي مطمئنم.
آهان اين رو هم اگه ننويسم حناق ميگيرم. ديروز كه تولد مريم گلي بود و جريانش رو توي وبلاگهاي ديگه بخونيد. حال من اصلا خوب نبود. ما 5 نفره كادويهاي مشتركي براي مريم گرفته بوديم منتهي به علت تاخير يكي از اين افراد سه ربعي صبر كرديم تا بياد و كادويي رو باز كنيم. از قضا وقتي اون دوستمون اومد من همون موقع دل پيچه گرفته بودم و
چند دقيقهاي رفتم دستشويي و وقتي بي نتيجه!! برگشتم دوستان كادوييها رو داده بودند. دم همهتون گرم. اين مرامتون منو كشته!!
سهشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۲
يك مسافرت رفتيم شمال، ركورد سرعت رو شكستم با اين ماشين 155 تا رفتم!! اين از اين. مسافرت خوبي بود. ولي بعد از مسافرت مريض شدم بد فرم. شنبه رو تونستم برم سر كار ولي 2 روزه كه نرفتم سركار. فردا رو هم نميدونم. سر درد، سرفه، كوفتگي شديد، درد پهلوها، تب 39 درجه!! قرص ، شربت، سرم و آمپول. اونوقت توي رختخواب در حال تب و لرز دوستت بعد از مدتها با اين كه ميدونه وضع ما الان چه جوريه با اينكه بهش ميگم كه من دارم از تب ميسوزم تلفن ميزنه من نزديك خونهتون هستم سي دي مي دي داري بيام ازت بگيرم! آخه خانومم گير داده از دوستات سي دي بگير! {...}ون لق تو و خانومت برو پول بده سي دي كرايه كن. تو اين حالت هم بايد حرص بخورم. حالا بگذريم. ولي 3 روز وحشتناك رو گذروندم. من نميدونم من با سه روز تب اين جوري دچار ضعف و درد شدم. بابا تو اين سه ماه چي كشيده. نميدونم والله ...خدا كنه حداقل زياد متوجه درد نباشه.
يك نكته خنده دار خانوم دكتركشيك درمانگاه امروز ازم پرسيد توي اين چند روز رابطه جنسي هم داشتي؟؟ فكر كنم طرف خيال كرده بود سوزاك گرفتم!! مسخره.
محمد اوراز يكي از بزرگترين كوهنوردان ايران و فاتح اورست، بعد از بيست روز كما به علت سقوط همراه بهمن در گذشت. خيلي دلم سوخت. خدا رحمتش كنه.
پنجشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۲
خب يه چند وقتي سيستم نظر خواهي نبود و خراب بود و اين علتي ميشد افزون بر تنبلي من براي نوشتن. به هرحال...دوست دارم در مورد فيلم زيبايي كه توي حوزه ديدم. - جادهاي به پرديشن - زياد بنويسم ولي خب حسش نيست. فيلمي خيلي خوبي بود از سام مندز كارگردان ” زيباي آمريكايي“ با بازي متفاوت و فوقالعاده تام هنكس در نقش يك جنايت كار انتقام جو...
بخصوص بازي صحنه آخر فيلم و در هنگام مرگ در آن فضاي سفيد رنگ توي ذهنم حك شده. پل نيومن خوشتيپ سابق هم حالا با چهرهاي شكسته و پير توي فيلم بازي ميكرد.و البته جود لاو پسر خوشتيپ فيلم دشمن پشت دروازهها و هوش مصنوعي. جريان گانگسترهاي دوره ممنوعيت شرب خمر در آمريكا و قتل و...بود.
راستي ابراهيم حاتمي كيا هم با دو تا پسرش اومده بود و با دقت تمام فيلم رو ميديد. ماشينش هم ماتيز بود!!.
چه بايد كرد؟
امشب يك دوست و همكلاسي دوران دبستان و راهنمايي و دبيرستان رو بعد از تقريبا 8-9 سال ديدم. بارها ازش معذرت خواهي كردم كه مزاحمش شدم بعد از اين همه سال، چون كارم گيره!! دوستم ديگه تقريبا تخصص مغز و اعصابش داره ميگيره. آوردمش خونه بالاي سر بابا و همون حرفي رو ازش شنيدم كه انتظار داشتم و قبلا هم شنيده بودم و البته شوكش قبلا بهمون وارد شده بود. اين كه بابا هيچ وقت به زندگي عادي بر نميگرده و ممكنه كمي بهتر بشه.هيچ دارويي هم براي بهبود وجود نداره. قسمتهايي از مغز بدليل نرسيدن خون دچار آسيب شده. البته به هر حال هميشه درصدي اميد هست هر چقدر كم. خوشبختانه عفونت ريه بابا كه توي بيمارستان گرفته بود خيلي بهتر شده و 2-3 روزه كه اصلا تب نكرده.چون آنتي بيوتيك مناسب رو پيدا كرديم. توصيههايي دوستم در مورد تغذيه بابا كرد چون بابا خيلي لاغر و كم خون شده و اينكه بايد يه لوله مستقيم به معدش وصل كنيم ( با يك جراحي كوچيك). چون غذا دادن از راه بيني و مري بيش از يك ماه ونيم اصلا خوب نيست. (الان 3 ماهه كه اين جوريه!!). به هر حال اميدوارم خدا خودش كمك كنه. چون فقط كار خودشه!!
چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۲
به شدت مبارك باشه. يك سالگي وبلاگ نويسيت. ضمنا هفتم روز زن هم مبارك باشه، زياد. ايشاا...دهها سال وبلاگ بنويسي.
سهشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۲
نميدونم اصلا براي كسي مهمه يا نه؟ ولي مريخ در نزديك فاصله به كره زمين در 6000 سال گذشته قرار داره. نميدونم با تمام گرفتاريها و غمها و شاديها اصلا اهميتي داره يا نه؟ ولي من هر شب كه ميام توي حياط براي چند ثانيه هم كه شده ميايستم و مريخ نارنجي رنگ رو نگاه ميكنم. لذت ميبرم. اگر به سمت جنوب شرقي آسمان توي اين شبها نگاه كنيد حتما ميبيندش. قشنگه. كاشكي يه تلسكوپ در دسترس بود و اونوقت لذت كاملتر ميشد.
مريمي توي كامنتي براي مطلب قبلي گذاشته به نكته خوبي اشاره كرده. آره. آدم حرصش ميگيره از بعضي دوستها و فاميلها كه كله سحر زنگ ميزنند و حال بابا رو مي پرسند. بيچاره مامان كه مثلا تا دم صبح از سرفه ها و تب كردن بابا خوابش نبرده، تازه دم صبح چشماش گرم خواب شده كه زنگ ميزنند كه بپرسند، حال بابا چطوره. آدم حرصش ميگيره از اون فاميلي كه زنگ مي زنه و ميگه اصلا دكتر تا حالا ديدتش !!؟ كاري براش ميكنين؟!! ( زير لب هر چي فحشه به جد و آباد طرف ميدي.) آدم اعصابش خورد ميشه از اون عمهاي كه برادرش تقريبا از زندگي فقط داره نفس ميكشه، اون وقت اون به عمهها و دختر عمهات كه دارند ميان تهران خونتون توصيه ميكنه كه چون آلودگي و ميكرب توي طبقه پايين زياده!! شما طبقه بالا باشيد! خونه اون پسرش. آره آدم اصلا سمپاتي پيدا ميكنه نسبت به اينكه ازت بپرسند حال بابا چطوره؟ و تو و مامان و بقيه مجبورين بگين بد نيست. و اونا دوباره ميپرسند يعني بهتر نشده؟ و تو ميگي نه تغييري نكرده. آره اونها محبت دارند ولي وقتي تو ميگي بد نيست، معلومه كه بهتر نشده و سوال دوباره بي معنيه.
نميدونم ما يا داريم تقاص پس ميديم. تقاص گناه يا ناشكري و... يا داريم امتحان مي شيم. امتحان الهي. كه اميدوارم دوميش باشه.
*درستش اينه كه مريخ در نزديكترين فاصله در 60000 سال گذشته به كره زمين قرار دارد.
شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۲
آه ..... و باز شنبه آمد. شنبه لعنتي. هفتهآي پر كار در پيش دارم. سر و كله زدن با آدمهاي مختلف، پروژههاي مختلف، نفهميهاي مختلف. رئيسمون داره 3 هفته ميره انگليس و دبي و برج العرب!! ولي اينقدر كار ريخته سرمون كه نگو!! شايد 7-8-10 روز ديگه مجبور شم برم اهواز ولي شايدم صبح خواب موندم و از پرواز جا موندم!!! آخه با اين شرايط بابا و ...اهواز رفتنم ديگه چيه. نه بيخيال. از طرفي اگر من نرم همكارم مجبور ميشه جاي من بره. توي اين گرما. قرار بر اينه كه يه هفته در ميون من و اون بريم. 2-3 روز در هفته. ولي هر جوري هست كارفرما راضي ميكنيم تا نريم يا كمش كنيم. ميگم حداكثر اينه كه از پرواز جا ميمونم يا يك روزه ميرم!
هر روز يك آقاي ليسانس پرستاري مياد و زخمهاي بستري كه بابا توي آي . سي . يو يادگاري آورده رو پانسمان ميكنه از داروهاي مخصوص شركت كامفيل استفاده ميكنه يه جور جلبك دريايي و...ميگن زخمهايي رو خوب شدنشون 6 ماه طول ميكشه يكي دو ماهه خوب ميكنه. خدا كنه. مادرم به شدت و به شدت توي زحمته. من نميدونم چطور ميشه اين زحمات رو جبران كرد؟ اگر پدرم روزي خوب بشه، قدر اين زحمات رو ميدونه؟
شب رفته بودم بيمارستان اميرالمومنين يك وسيله پزشكي بگيرم براي پدرم. يكي از دوستام رو ديدم كه به علت حال بهم خوردگي پدرش اومده بودند اورژانس يه كم سلام عليك كرديم و همين. حوصلهاش رو نداشتم. اون وسيله رو نداشتند. اومدم بيرون جلوي در دو تا مرد توي بغل هم ميگريستند. چند نفر زن و مرد هم دور و برشون. ظاهرا يك نفرشون فوت كرده بود. خب به من چه. هيچ حسي نداشتم. اومدم در ماشين رو باز كنم. داشتم زير لب ميگفتم تف به گور پدرشون. بلند بلند فحش ميدادم به مسول داروخانه بيمارستان. (اولش گفت كه اون وسيله رو داره ولي بايد نسخه دكتر باشه. از يه خانوم دتكر كشيك اورژانس خواهش كردم بنويسه نسخه رو. اومدم داروخانه گفت تموم كرديم!!! يه كم غر غر كردم و اومدم بيرون. تف بگور پدرش!). آهان مشغول باز كردن در ماشين بودم. يه آقاي با لحن گدايي از همين ها كه تازگي زياد شدن گفت ميشه يه خواهشي ازتون بكنم. گفتم : نه!!! گفت : يه صد تومن دويست تومن بهم بده ميخوام برم داروخانه شبانه روزي پول ندارم. ( خوبه گفتم نه!! ) نميدونم چرا ولي در بي تفاوتي مطلق 160 تومن از جيبم در آوردم و بهش دادم. ميدونستم مث سگ داره دروغ ميگه!! اصلا هم از سر نيكوكاري نبود. داشتم از عرض خيابون با ماشين رد ميشدم. طرف اومد كنار شيشه. گفت دمت گرم! با سرعت تمام پيچيدم و رفتم. صداي سوت چرخهاي ماشين توي خيابون خالي پيچيد. از مردم بدم مياد تازگي. از مردم غريبه. بوي ترياك همسايه توي حياط پيچيده . خودش كه ميكشه هيچي. رسما شيره كش خونه افتتاح كرده. مطمئنم كه عامل فروش هم هست!! دخل اين مرتيكه رو من ميارم يه روزي. زير آبش رو ميزنم. بدم مياد.
یکشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۲
كثافتكاري - جمعه - شب - حالم بده، سر درد ، عرق سرد، حالت تهوع، دوستم نگرانه. خونه كه ميام به علت دل درد اول ميرم توالت بعد ميام دست و صورتم رو بشورم كه همونجا بالا ميارم توي دستشويي ، گلاب به روتون حداقل كاشكي اون ساندويچ كالباس هايدا رو خوب جويده بودم تا اينجوري تيكه تيكه شناور نشده بودند!! دستشويي هم گرفت!! تلفن زدم طبقه بالا، مامان شربت آبليمو آورد برام و وسايلي كه براي بابا خريده بودم برد. خوشبختانه دستشويي گير كرده رو نديد. صبح اول رفتم با پيچ گوشتي پيچ كفي دستشويي رو باز كردم كمي اون فيلتر رو دادم بالا تا ذرات جامد برن پايين. يهو ديدم زير پام داره خيس ميشه. نگو لوله دستشويي هم گرفته. سريع روزنامه پهن كردم ولي آب زياد بود. يه كم زد به موكت و فرش. بعد هم دستشويي رو با صابون مايع زياد باز كردم. (ظاهرا اسيديه). خلاصه گند زدم . الان كه يكشنبه شبه هنوز توي اتاق بوي گند از فرش و موكت مياد!! حالتون بهم خورد. عيب نداره.
خواب - يكشنبه - صبح - خواب ديدم رفتيم يه جايي اردو مانند. يكي از سوپروايزرهاي شب بيمارستان شركت نفت آقاي الف هم بود. گفتم كه چرا اومديم اين جا، بايد از قبل ميگفتين. نگران پدرم و مادربزرگم بودند كه توي آسايشگاه زمينگير بودند! گفت خب اشكال نداره اينجا هم اينترنت هست!! يه محوطه ارودگاهي چمن شده بود. يهو شب شد. از پشت ساختمون روبرويي كله يه غول بيرون بود. براش زبون درازي كردم و علامت هندي پلاست!!! نشون دادم. غوله قاطي كرد@@!! از دهنش آتيش به طرف من پرتاپ كرد!! زد و خورد ساختمون بغلي رو كه كلي آدم توش بود و يه آسايشگاهي چيزي بود، نابود كرد. هي اون شعله و آتيش ميزد هي من فرار ميكردم و ساختمون خراب ميشد. آخرش اومدم توي همون ساختمون كه خود غوله قبلا پشتش بود و حالا اومده بيرون تا دخل من رو بياره. يه كوزه اونجا ديدم خواستم برم توش قايم بشم تا آبها از آسياب بيفته. (با خودم ميگفتم {...}ون لق بقيه!!). يهو با صداي مامانم از خواب پريدم. عجب خوابي بود. شبيه بازي دوم بود! نيم ساعت بعد توي بزرگراه رسالت داشتند با جرثقيل يك تانكر و تريلي كه كاملا سوخته بودند بلند ميكردند!!
پزشكي - يكشنبه - شب - كاشكي دكتر شده بودم. استعدادش رو هم داشتم نمرات دروس حفظي و زيست شناسيم هميشه خوب بود. نميدونم شايد از اسم مهندسي خوشم اومد كه رفتم رياضي فيزيك و...مطمئنم كه رتبهام از رتبه كنكوري كه توي رياضي به دست آوردم.(194) بهتر ميشد.
اگر دكتر بودم الان احتمالا خيلي ميتونستم به پدرم كمك كنم. خيلي وقتها هم با خودم فكر ميكنم. خب دكتر حزيني از سفر مياد و كمك ميكنه ولي بعد يادم مياد كه بابا اون كه مرد و تموم شد و رفت!! خلاصه يه ساعت با بروشور انواع چسبهاو داروهاي زخم بستر ور رفتم تا تصميم گرفتم با توجه زخمهاي بابا چه چسبي و چه دارويي رو انتخاب كنم تا برم از داروخانه بيمارستان كسري بگيرم. كلي واسه خودم دكتر شدم. (داروخانه بيمارستان كسري يك سري چسبهاو داروهاي مخصوص وارد كه كرده كه براي زخم بستر خوبه و خب البته گرون.)
آبراموويچ - يكشنبه - همون شب - تلويزيون داره فوتبال چلسي - ليورپول رو نشون ميده . من هم بروشور رو ميخونم هم فوتبال ميبينم. بابا هم پشت سرم روي تخت خوابيده. بقيه مشغول
كمك هستندجابجايي - غذا دادن با لوله گاواژ و....
تيم چلسي به خاطر خريدهاي خوب رئيس روسي جديدش. تيم خيلي خوب و پر مهره اي شده.
چلسي، ليورپول رو با گلهاي سبا (خوان سباستين ورون - واقعا حيف بود كه اين بازيكن توي منچستر بازي كنه.) و هاسل بينك شكست داد. امسال چلسي به نظرم كولاك ميكنه. بعد از ارسنال و نيوكاسل (شايد هم نيوكاسل و آرسنال!!) توي انگليس طرفدار چلسي هستم. سيستم چلسي 4-5-1 بود. پنج هافبك خوب ( ورون - لمپارد - جرمي - داف - گرونشاير ، كه البته جو كول به جاي داف بعدا اومد) به اضافه يك مهاجم تموم كننده نوك. اين سيستم رو ترجيج ميدم به سيستم دو مهاجم كامل. ولي خب بعضي تيمها، مثل نيوكاسل چون بازيكنش رو دارند از دو مهاجم كامل.( شيرر و بلامي ) استفاده ميكنند و جواب هم ميگيرند.
بگذريم كه چه يهو رفتيم تو دل فوتبال. تسليت به ليورپوليها.
تبليغ روز: رفتم داروخانه پنس خريدم. يك نايلون بهم داد كه تبليغ {...} بود. از محصولات {...}.
(متن تبليغ رو نوشته بودم، البته با سانسور، خيلي خنده دار بود. ولي تصميم گرفتم همهاش رو سانسور كنم.)
جمعه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۲
سهشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۲
امروز پدرم از بيمارستان مرخص شد. ديگر كار خاصي كه لازم باشد در بيمارستان انجام شود نياز نبود. از جهاتي هم نگهداري در منزل راحت تر خواهد بود با تمام سختيهايي كه به خصوص براي مادرم خواهد داشت. پدرم البته هنوز تب ميكند و سرفههاي شديد و هنوز سوراخ گلو كاملا بسته نشده. امروز وقتي پدرم را از حياط به داخل خونه ميبرديم. بغض گلوم رو گرفته بود و اشك چشمام رو. پدر من صبح روز 11 خرداد سالم از خونه بيرون رفته بود. و امروز 14 مرداد در يك حالت نيمه بيهوش و ناتوان و با انواع مشكلات جسمي به خونه برگشته. در حاليكه غذا رو از راه لوله دريافت ميكنه و ...
اميدمون به لطف خداست، به هر حال. ديشب خواب ديدم داره مثل بعضي وقتها، باهامون دعوا ميكنه و تعجب كردم يك دفعه، كه اهه مگه بابا مريض نبود؟
بوشفك دوم 20 روزي هست كه ناپديد شده. به نظرم مانند بوشفك اول در يك روز تابستاني براي هميشه رفته باشه.
چهارشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۲
چهارشنبه 1 مرداد 82 - ساعت 10 دقيقه بامداد - بيمارستان - كسي روي تخت بغل دستي بابا خوابيده يك مرد 62 ساله است كه تومور مغزي داره و قراره ساعت 8 صبح عمل جراحي بشه. تقريبا تمام بدنش از كار افتاده. يهو نفسش بند مياد و صورتش به شدت قرمز رنگ ميشه. پسرش كه با من دوست شده توي اين مدت. سراسيمه تنها پرستار موجود بخش رو خبر ميكنه. بقيه معلوم نيست كدوم گوري هستند. اون پرستار مرد به كارگر دستور ميده كه دستگاه شوك قلبي رو بياره و خودش تلفن ميزنه به دكترهاي قلب و اورژانس و بيهوشي و...4-5 دقيقه طول ميكشه كه بيان. من ميبينم كه طرف عملا نفس نميكشه. 10-15 دقيقه عمليات احيا طول ميكشه. ما رو از اطاق انداختند بيرون. پسر جرات نميكنه نگاه كنه. ولي از اونجايي كه اتاق در نداره! من دم در وايستادم و نگاه ميكنم. دستگاه شوك خرابه!! هر چند طرف به نظر مدتهاست كه تموم كرده. پسر از من سوال ميكنه كه چي كار ميكنند و من يه چيزايي ميگم. بعد همه ميان بيرون. پرستارها حالا تعدادشون زياد شده. حالا من هم جرات نميكنم دوباره برم دم در اتاق. ميرم. ارچه سفيد رو كشيدن روي بدنش و تمام. حالا من دارم طول و عرض راهرو رو قدم ميزنم. چند تايي بيمار و همراه دم در اتاقشون وايستادن و من موندم كه چطور به پسرش نگاه كنم. بابا توي اتاق آروم خوابيده. نوجواني كه آپانديسش رو عمل كرده از اتاق ميره بيرون . همين طور يك مريض ديگه. مريض اون طرفي هم نميتونه بلند بشه و آروم نگاه ميكنه. از دور ميبينم كه به پسره ميگن. پسره توي بهته. دكتر پرونده پدر رو ميبينه و ميگه به احتمال زياد زير عمل ميرفت. من نزديك پسر ميشم. 3 سال از من بزرگتره. به من ميگه، ” تموم كرد. “ بغلش ميكنم. بغضش ميتركه. و منهم. يه كمي آرومش ميكنم. ميريم توي اتاق. دو تا كارگر مشغول بسته بندي جنازه ميشن. پسر گريه ميكنه و دست و پاي پدرش رو ميبوسه. من قرآن بالاي سر بابا رو بر ميدارم و سوره الرحمن رو ميخونم.” فباي آلا ربكما تكذبان “. پسره به دكتر كاشاني فحش ميده كه اينقدر عمل رو به تاخير انداخت. حق هم داره. ” كل من عليها فان “. كارگرها به پسره دلداري ميدن كه پدرت راحت شد و راحت مرد. از عمري زمين گير شدن راحت شد. و من به پدرم فكر مي كنم. عمري زميگنير بودن و درد كشيدن بهتره يا راحت شدن؟؟!! . ” و يبقي وجه ربك، ذوالجلال والاكرام. “ كمك ميكنيم و جنازه رو كه بيش از 120 كيلو وزن داره. 4 نفري ميذاريم روي برانكارد. بعد از ظهر كه بچهها اومده بودند بيمارستان بهشون گفتم كه اين آقاهه . شبيه اون شخصيت رقيب توي كارتون پلنگ صورتيه. و بچه ها هم از شدت شباهت كلي خنديده بودند. حالا مرده بود و من اولين بار بود كه جون دادن يك نفر رو جلوي چشمام ديدم. پسره تا صبح روي تخت پدر نشست و گريه كرد و من روي تخت خالي روبرويي خوابيدم و بيدار شدم و خوابيدم. بابا آروم بود.
دوشنبه 6 مرداد 82 - ساعت 7 بعد از ظهر- بيمارستان - براي اولين بار ميبينم كه بابا سر و گردنش رو به اطراف و جهت صدا و حركت تكون ميده. خوشحال ميشم. مريض بغل دستي، ميگه امروز من شفاي پدرت رو از حضرت زهرا گرفتم. به نظر آدم مذهبيي نمياد. ولي حالا داره اشك مي ريزه و همينطور برادرش كه همراهشه. من بغض كردم . ميگم كه خوابي - چيزي ديدن . ميگه نه. امروز بود. يهو گفتم يا زهرا ، يه چيزي بهم الهام شد و نيم ساعت گريه كردم. نميدونم چي بايد بگم. تشكر ميكنم. توي دلم ميگم يا زهرا.
سه شنبه 7 مرداد 82- ساعت 8 صبح - بيمارستان -خانوم پرستار براي فيزيو تراپي بابا اومده. بهش ميگم كه گردنش رو ميتونه تكون بده. ميگه كه پس بشونيمش. ميشونيمش. از بابا سوال ميكنه كه راحت نشستي ؟؟ بابا شروع ميكنه به حرف زدن!! ولي بدون صدا. من از شدت تعجب و خوشحالي نميدونم چكار كنم. گوشم رو ميبرم نزديك دهان بابا تا بشنوم. ولي صداي نامفهوم و بسيار بسيار ضعيفه. اميدوار ميشم. اميدوارم كه روند بهبودي ادامه داشته باشه و برگشت به عقب نداشته باشه.
پ. ن.
1- اين روزها چون يك شب در ميون ، من و راننده تاكسي بيمارستان هستيم. طبعا توي بيمارستان كه نميشه كانكت شد و شب بعدي هم از شدت خستگي خوابم. پس اينترنت و وبلاگ تعطيل ميشه.
2- باز هم از همه دوستان كه حضوري و تلفني و ميلي و قلبي، به ياد ما هستند متشكرم. از صميم قلب.
3- حواستون باشه كه راننده موتوري مضروب بابا بعضي روزها مياد ملاقات بابا. پس يه وقت توي بيمارستان فحش و فضيحت نكشين به طرف. چون ممكنه بغل دستتون باشه!! چند بار اين سوتي تا حالا داده شده!! ولي نه در حد فاجعه.
4- وقتي يه مريض توي اتاق باشه كه فيستول مقعد عمل كرده باشه و مثل يك فيل هم غذا بخوره. (توجه كنيد، مثل يك فيل!!). كلي تفريح سالم و ناسالم خواهيد داشت.
5- مادرم روزها كه توي بيمارستانه، مثل پروانه دور بابا ميچرخه و بهش ميرسه.همه مريضها و همراهها اين رو به من ميگن. كارهايي رو انجام ميده كه وظيفه مسلم پرستارهاست. چطور ميشه اين همه محبت رو جبران كرد؟!
6- چند شب پيش زنك زدم به شركت ديتك كه اينترنت ميگيرم و اعتراض كردم كه چرا بلاگ اسپات رو بستين و...كلي بحث كرديم. اسم وبلاگ من رو هم پرسيد. حالا ميبينم كه بلاگ اسپات رو باز كردند. هه هه. چه ربطي داشت حالا.
دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۲
از پنجره طبقه ششم بيمارستان بيرون رو نگاه ميكني. دم غروبه. پدر روي تخت جلوت خوابيده. روي پشت بوم يك ساختمان بزرگ. يك ضد هوايي خود نمايي ميكنه و سربازي در حال دويدنه. خبرها خوشايند نيستند. اصلا. اذان موذن زاده اردبيلي از تلويزيون پخش ميشه. دعا و دعا. يك نفر كانال رو عوض ميكنه. لعنتي. ولي خب باز هم اذانه مال يكي ديگه. توي تلويزيون داره دعا ميخونه.
دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۲
شنبه - صبح ماشين رو بردم تعميرگاه دوو - بعد از ظهر كه رفتم بيمارستان ديدم بابا توي بخش آي. سي . يو نيست. گفتند بردنش بخش. رفتم بخش ديدم مامان و خواهرم پيشش هستند. يك اتاق با 6 تا مريض و هوار تا ملاقات كننده. حال بابا ميون اون همه مريض تابلو بود. اصلا معلوم بود كه نبايد بياد بخش. رفتم آي. سي. يو گفتم كه كي دستور داده كه از بخش بيارنش بيرون. خانومه گفت من نبودم صبح و نميدونم!! با مسوول بخش هم صحبت كردم گفت احتمالا دكتر ك گفته!! گفتم كه امشب يك همراه ميتونه بمونه پيش پدرم ؟؟. مسوول بخش گفت نه! دستش شكسته ، خوب ميشه همراه نميخواد كه!! گفتم بابا توي كماست پدرم . چي چي ميگي دستش شكسته!!. خلاصه بگم كه اصلا خر تو الاغي بود كه نظير نداشت. با دو تا از دوستان (1 و2 ) رفتيم و ماشينم رو تحويل گرفتيم . بعدش از خونه راه افتادم و رفتم بيمارستان. با كلي سوال و جواب بالاخره رفتم بالا. بابا به شدت سرفه ميكرد و از حنجره سوراخ شدهاش خون و ساير ترشحات به بيرون پرتاپ ميشد ، سرمش هم تموم شده بود. از وقتي كه به پرستار موضوع رو اطلاع دادم. دو ساعت و نيم طول كشيد تا اومدند سرم رو عوض كردند و ريه رو تخليه و ساكشن كردند و ملحفههاش رو عوض كردند. اعصابم خورد شده بود. وقتي ساكشن تموم شد، يه كمي حالش بهتر شده بود. روي صندلي ولو شدم تا بخوابم تا صبح در مجموع يك ساعت هم نتونستم بخوابم. نالههاي پيرمردي كه پاش رو قطع كرده بودند. تك سرفههاي شديد بابا و صداي ناله بقيه بيماران و ...اصلا مجالي نميداد. عجب شب وحشتناكي بود. واقعا قدر سلامتي رو آدم اينحا ميفهمه. يكشنبه - صبح با مسوول جديد بخش صحبت كردم در مورد همراهي مريض و...كه گفت باشه امشب هم ميتونين بياين. رفتم پايين كه برم سر كار. برادرم رو هم ديدم و قرار شد با دكتر مسوول صحبت كنه كه ببينه چرا با اين وضعيت از آي. سي . يو آوردنش بيرون و اگر قراره وضعيت اين جوري بمونه بيمارستان رو عوض كنيم. توي شركت مثل خر كار داشتم. از اونور با موبايل برادرم كه تماس ميگرفتم گفت كه نميذارند بره بالا. خلاصه بعد از ظهر ساعت 1:30 با كلي دعوا و مرافعه رفته بود بالا. از صبح هم بابا رو دوباره با همون مريض دست شكسته اشتباه گرفته بودند و ميگفتند كه همراه نميخواد!! بابا گل بگيرين در اين بيمارستان رو. برادرم گفت كه با معاون بيمارستان صحبت كرده و اون ميگه كه بابا هايپوكسي شديد مغزي داشته و هيچوقت خوب نميشه!! و اين بهترين حالتشه. من با ناباوري گفتم كه با خود دكترش صحبت كن. اعصابم ريخت بهم. پشت كامپيوتر همين طور اشك از چشمام ميريخت پايين. رفتم توي توالت شركت و سير گريه كردم. يه كاربرد خوب ديگه هم واسه توالت پيدا شد!! از طرفي به علت كم خوابي و تعطيلي مخ هي توي محاسبات هم گيج ميشدم. برادرم گفت كه دكتر ك تا ديروزش ماموريت بوده! و اصلا تا حالا بابا رو نديده. بعد از فوت دكتر حزيني و مريض شدن دكتر الف (دكتر مغز و اعصاب بابا) ايشون قرار بوده مسوول باشه ولي اين هم نبود و يك دكتر ديگه ديده بود. خلاصه دكتر ك مياد بالاي سر بابا. بابا 40 درجه هم تب داشته! دكتره هم شاكي كه چرا از آي . سي . يو آوردينش بيرون. بابا رو بر گردوندن به آي . سي . يو خلاصه دكتره به برادرم گفته كه تمام سعيش رو ميكنه كه پدرم خوب بشه ولي به احتمال 80 درصد بهبودي وجود نخواهد داشت!!و از دست هيچ كس هم كاري بر نمياد. تا ساعت 6:30 توي شركت بودم. اومدم خونه. تازه داشت خوابم ميبرد كه زنگ زدند و مهمون داشتيم.! ساعت 8:30 خوابيدم . تا ساعت 3 نصفه شب . بيهوش بودم. وقتي بيدار شدم زمان و مكان رو از دست داده بودم. ولي نه.....
دوشنبه - بعد از ظهر اتاق آي.سي. يو، جي-سي-اس بابا 10 است و چشمانش را با صداي من باز ميكند. حرفهاي من را فكر ميكنم كه ميفهمد. دستهايش كاملا شل و بدون حس هست. در قسمتهايي از بدن زخم بستر به وجود آمده با وجود مواج بودن تشك. بابا بسيار لاغر شده. 36 روز گذشته.
تنها اميد من اينك، معجزه الهي است. اوست كه به هر چيز تواناست.
چند نكته :
1- از همه كساني كه اين وبلاگ رو ميخونند عذر ميخوام اگر همهاش غم و ناراحتي ميخونند. ميتونيد بي خيال خوندن اين وبلاگ بشيد.
2- از دختر عمو و دختر خاله محترمي كه در خارج از كشور هستند و اين مطلب رو خوندند. خواهش ميكنم كه مطالب اين مطلب خاص رو لااقل به بقيه اقوام انتقال ندهند.
3- امشب همهاش اين شعر توي مغزم زمزمه ميشه.
جزاي آن كه نگفتيم شكر روز وصال
شب فراق نخفتيم، لاجرم ز خيـــــــال
4- محتاجيم به دعا.
چهارشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۲
0- يكشنبه - شب - داخلي - رفتيم استخر - يادم اومد كه دفعه آخري كه اومدم همين استخر، 6 بهمن 81 بود بعد از مراسم سالگرد داييم. اون شب فاميلي اومديم استخر دانشگاه. اون شب سر يه موضوع كوچيك از دست بابام خجالت كشيدم و شب باهاش حرفم شد. (جريان رو فكر كنم توي وبلاگم نوشتم.) و حالا كه اومدم استخر. عذاب وجدان راحتم نميگذارد. كاش بابا هم بود.
1- دوشنبه - روز - داخلي - عيادت از پدر. از صبح توي ذهنم بود كه يه قرآن كوچيك رو كه توي ماشينه بالاي سر پدر بذارم. از آي . سي . يو كه ميام بيرون ميبينم كه قرآن رو يادم رفته. با خودم ميگم كه ولش كن فردا ميارم. ولي بعد ميگم كه اين حس از صبح با من بوده اگر خداي نكرده اتفاقي هم بيفته تا آخر عمر دچار عذاب وجدان ميشم. پس ميرم سراغ ماشين.
2- دوشنبه - روز - خارجي - يك دوست خوب رو پايين ميبينم كه يه آقاي راننده صد كيلويي رو نگه داشته چون ورود ممنوع ميومده و زده به ماشين پارك شده من!! شانس رو دارين تو رو خدا؟ كارت بيمه رو ميگيرم تا فردا بريم بيمه. بعدش دنبال پلاتين ميريم براي استخوان شكسته ساق پاي بابا.
3- دوشنبه - شب - خارجي - ماشين رو كه توي حياط پارك ميكنم. ميبينم كه گربمون (ميشولك) داره با يه چيزي وسط حياط ور ميره و سعي ميكنه بخوردش!! برق حياط رو كه ميزنم. مي بينم كه يك بچه گربه مرده است!!! دچار وحشت ميشم. يه كابوسي مياد جلوي چشمم كه چند بار توي خواب ديدم.گربهاي در حال خوردن گربه زنده ديگري است!! خودم جرات نميكنم به مامان ميگم مياد و با خاك انداز گربه مرده رو مياندازه توي زمين پشت خونه. ميشولك هم عين خيالش نيست و داره غلت مي زنه و خودش رو لوس ميكنه. عجب صحنه خفني بود.
4- سه شنبه - صبح - خارجي - بيمه ايران - ميدون فاطمي - كارشناس ها خسارت رو نميدن ميگن كه چون بغل به بغل خورده حتما بايد كروكي ميكشيدين. ميريم صحنه رو بيرون دم شركت اجرا ميكنيم دوباره. افسر مياد و قبول نميكنه!! دوباره بر ميگرديم و بيمه فقط 25000 تومن ميده. راننده مقصر يه تلفن ميده كه بعدا زنگ بزنم و بريم پيش صافكار آشنا و اگر بيشتر شد بقيه رو بده! خلاصه عجب بيمه مزخرفيه اين بيمه ايران. بيمه آسيا خيلي راحت تر خسارت ميده. من از امروز به مدت يك ماه. روزي 3 بار شاشيدنم رو تقديم ميكنم به بيمه ايران!! (اميدوارم توي گوگل هر كي بيمه ايران رو سرچ ميكنه به اين مطلب برسه!!) راننده هم چون آدم خيلي بدي نبود ولي به هر حال گند زده. هر سه روز يك بار يه دونه از همون موردها به روحش تقديم ميكنم.
5- سه شنبه - بعد از ظهر - خارجي و داخلي - طرح ترافيك - گير پليس - بابا تقريبا ديگه ميشه گفت به هوش اومده.(نه كاملا، ولي بهترين حالتش بعد از يك ماه بود.) جي. سي . اس 10 . از خوشحالي بغض كردم. فردا صبح چهارشنبه عمل جراحي روي ساق پاش انجام ميشه. اميدوارم به خير بگذره.
6- سه شنبه غروب - خارجي - نمايشگاه خودرو با دوستان.
7- شعر هفته : بيا به صبح من امروز و در كنار ما امشب
كه ديده خواب نكرده است، در انتظار تو دوشم
شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۲
سطح هوشياري پدرم به بالاترين ميزان طي 4 هفته بيهوشي و حالت كما رسيده .(جي. سي. اس 9 ).اميدوارم كه روند بهبودي به سرعت ادامه يابد. امروز حس ميكردم كه حرفهام رو كاملا ميفهمه. بهش گفتم كه دكتر حزيني براي اين نمياد بالاي سرت ، چون ماموريت خارج از كشور رفته ( در حالي كه فوت كرده). تا اسم دكتر حزيني رو آوردم چشمان پدرم به بازترين حالت ممكن باز شد و يه وحشتي توي چشماش ديده ميشد. خيلي عجيب بود، انگار كه از موضوع دكتر مطلع باشه يا توي يك دنياي ديگهاي حتي باهاش ملاقات كرده باشه يا يه همچين چيزي. صحنه عجيبي بود.
آخر شب هم يك سر به بيمارستان زدم، بعد كه اومدم بيرون احساس كردم بد فرم دلم گرفته. نوار كاست سفر رو گذاشته بودم،
با خودم فكر كردم كاشكي شرايط طوري بود كه تنهايي مي رفتم شمال، مثلا ماسوله. تنها پشت فرمون توي جاده چالوس با يك موزيك ملايم. تنهاي تنها، بدون هيچكس ديگه. تنهاي تنها.
چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۲
23 روز كما / پوست و استخوان / ام.آر.آي / جي . سي . اس 5 / اعصاب معصاب تعطيل / وبلاگ تاكسي درايور / عكس بابا و من و راننده تاكسي- گرگان - خانه پدربزرگ / سيلاب اشك / خدا !!!
شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۲
باز هم مصيبت - به خير گذشت فعلا
پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۲
امشب كه رفتم پيش پدرم، سطح هوشياريش بالاتر اومده بود.وقتي صداش ميكردم چشماش رو باز ميكرد. معلوم بود صحبتهام رو ميفهمه و حتي حس كردم كه ميخواد جواب بده و نميتونه و اشك ريخت. زماني كه سالم بود گاهي اوقات ميگفتم كه اه چقدر حرف ميزنه ، چقدر سوال ميكنه. حالا در آرزوي شنيدن يك كلمه از پدرم هستم. خيلي ناشكريم . خيلي. قدر نعمت نميدونيم.
تست
سهشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۲
هنوز مرگ دكتر حزيني رو بارو نميكنم. همين چند روز پيش بود كه خونه ما اومده بود. بعد از صحبتهايي كه در مورو وضعيت پدرم كرديم. براي اينكه بحث رو عوض كنه، رفت سراغ بازي و در مورد بازي جمعه صحبت كرد. گفت كه يه جايي ميره فوتبال و با افرادي مثل دكتر ظفرقندي و كبريايي و...فوتبال بازي ميكنه كه من گفتم اينها رو كه ميگي توي مدرسه ميم معلم ما بودهاند و... خلاصه بحث رو كشوند به اين چيزها كه يه كم روحيه بده بهمون و...عكسش و پارچه هاي سياه رو كه توي بيمارستان ميبينم باورم نميشه هنوز. ميدونستم كه قبلا معاون بيمارستان شركت نفت بوده. ولي توي اين هفتههاي اخير وقتي برخورد صميمانهاش رو با كارمندهاي بيمارستان ميديدم با خودم ميگفتم كه حتما ديگه معاون نيست كه اينقدر راحته! ولي الان كه آگهيها رو ميبينم ميبينم كه نه خير، معاون دارو و درمان شركت نفت بوده ولي هيچ اثري از غرور توش ديده نميشد. يادم نميره كه روپوش پزشكي تنش بود و داشتيم با هم ميرفتيم سوار آسانسور بشيم و بريم اتاق آي . سي. يو . يه خانومي جلوي آسانسور اومد جلو و خواست دستور آزمايش مشكوك به سرطان سينه رو براش جلوتر بندازه و او با رويي خوش همونجا جلوي آسانسور براش نوشت و امضا كرد. الان زدم توي گوگل سرچ كردم. مشخص شد كه براي حداقل دو پروژه مخملباف براي كودكان افغاني رايگان همكاري كرده. 44 و 47 ديروز موقع دفنش توي گرگان دكتر پيمان سخنراني كرد و پيام آيت ا...منتظري هم خونده شد. و من تازه امروز فهميدم كه يكي از پزشكان معالج آيت ا... هم بوده. توي ياس نو امروز احمد منتظري پيام تسليت فرستاده و گفته كه ايشان توي اون شرايط خطرناك حصر، با شجاعت معالجه پدرم را انجام داد. و روزنامه همشهري امروز توي اينجا شرح ماجرا رو نوشته و از ايشان بدون هيچ شرحي به عنوان يكي از پزشكان تيم معالج ايت ا...منتظري نام برده. با اينكه با ما راحت بود ولي هيچ وقت از اين چيزها نميگفت. خدا به همسر و سه فرزندش صبر بده. روحش شاد باد و يادش گرامي.
پ.ن. اصولا خانواده حزينينها ، هميشه غم زياد ميبينند و فاميلي با مسمايي دارند. شوهر عمه من كه دو سال پيش فوت كرد و يك حزيني بود. داغ دو پسر جوان ديد. پسر دومش سال 61 توي جاده هراز با اتوبوس به ته دره سقوط كرد و به همراه پسر عموش ( كه اونهم يك حزيني بود!) ، فوت كرد. يادم نميره كه مجيد، پسر عمهام به من ميگفت محمد و برادرم رو عبدالله صدا ميكرد!! ميگفت بايد اسم اسلامي هم داشته باشيد!! از شاگردهاي دكتر پيمان و امتي بود. پسرعمه بزرگم هم سال 72 بعد از 13 سال اقامت در تورينوي ايتاليا به علت سرطان غدد لنفاوي درگذشت . (در تهران). علاقه من به تيم يوونتوس، ناشي از علاقه اون به اين تيم بود. همين دكتر حزيني هم كودكي حزيني داشت . پدرشون، همسرش (عمه پدرم) و سه تا پسرش رو رها كرد و گم و گور شد!! و 30 سال بعد پيداش كردند تو ي كرمانشاه داشت مسگري ميكرد!! و چند سال بعد ديوانه شد و مرد!! مادر اين بچهها با سختي تمام اين سه پسر رو بزرگ كرد و...بگذريم.
شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۲
صبح يه سر به پدرم ميزنم. ظهر توي خونه برادرم بهم خبر ميده كه دكتر حزيني، پزشك جراحي كه پسر عمه پدرمه و با مسووليت و مراقبت اون پدرم بستري شده و ما هر روز آخرين اخبار حال پدرم رو با اون چك ميكرديم، از كوه افتاده و پرت شده و فوت كرده!! شوك بهم وارد ميشه. هنوز يه درصدي احتمال اشتباه و خطا ميره ولي ساعاتي بعد صحت خبر تاييد ميشه. مرد خيلي خوبي بود و پزشكي حاذق. 6 سال مستاجر ما بودند و دوست و همراه.خيلي سريع توي كارش پيشرفت كرد. من اولين صعودهاي و كوهنورديها، اولين شيرپلا و پلنگ چال رفتنها رو همراه اون شروع كردم و حالا سر كوهنوردي كشته شد. باورم نميشه. بعد از ظهر هم كه ميرم بيمارستان حال پدرم يه كم افت كرده باز. با خودم فكر ميكنم كه چه خبطي كرديم ما؟؟ چي شده ?? و راست مصيبت داره مياد. با خودم فكر ميكنم نكنه همه اينها يه كابوسه نكنه من خودم توي يه حالت بيهوشيم و حاليم نيست !!؟؟ فردا بايد برم بيمارستان تشييع جنازه دكتر از دم همون بيمارستان شركت نفت انجام ميشه. نميدونم چي بگم ديگه. داييم زنگ زده بود به خدا فحش خواهر و مادر ميداد!!! قاط زده بود. در عين ناراحتي خندهام گرفته بود. عجب روز آشغالي بود امروز. ماشينم هم نميدونم كدوم موتوري بيشعوري مالونده بهش و رفته و استقلال هم كه باخت . البته اينها رو من چرا مينويسم نميدونم. اينها كه ماديه و چرت و پرت. در برابر ساير مصيبتها چيزي نيست. يك ميليونم اونها هم نيست ولي خب در تكميل يه روز اعصاب خورد كن ظاهرا نقش ادويه رو بازي ميكنند. مادرم اينها از دور و بر امير آباد برگشتند ميگن نيروهاي ضد شورش قرق كردند اونجا رو . يه سري ملت اسكل ( به ضم ميم و ك ) هم دارند ميزنند و ميرقصند مثلا دارند انقلاب ميكنند!! بابا اينها ديگه كي هستن . يه مقاله اكونوميست كه تو سايت بي.بي.سي خوندم جالب نوشته كه،” آمريکاييها درحالی از مطالبات مردم ايران سخن میگويند که بيست و چهار سال است با اين مردم رابطه ای ندارند“ و ديگه اينكه
اکونوميست تأکيد کرده است که امکان بروز خشونت در فرايند تحولات سياسی در ايران وجود دارد و بروز خشونت را فاجعه ای برای ايران دانسته است.
من نميدونم ملت كي ميخوان درس بگيرن كه با خشونت هيچي درست نميشه. ميترسم از تكرار وقايع سال 60، خدايا به خير بگذرون. خدايا خوب داري حال ميدي بهمونها!! دمت گرم. باشه.
دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۲
سي ساله شدم. باورم نميشه. بچه كه بوديم يه آدم سي ساله به نظرمون خيلي بزرگ مياومد. اصلا يه چيز ديگه بود با بيست و اندي قابل مقايسه نبود و حالا من سي ساله شدم و باورم نميشه. به نظرم مياد كه حالا افتادم توي سرايزي زندگي. سرايزي به سوي پيري و نيستي و خب اين چيز خوشايندي نيست برام. برادرم امشب برام نوشته بود ، ” اي كه سي رفت و در خوابي!!! “. خيلي جاهاست كه دوست دارم برم و هنوز نرفتم. خيلي كارهاست كه دوست دارم بكنم و هنوز نكردم. (امشب يه كتاب در مورد دماوند هديه گرفتم كه به شدت هوس كردم تابستون امسال برم قله دماوند، اين يكي از اون جاها و كارهاست. بايد تمرين كوهنوردي سنگين رو شروع كنيم.) فكر نميكردم كه تولد سي سالگيم زماني باشه كه يكي از بدترين دورانهاي زندگيم رو سپري ميكنم. دوراني پر از بيم و نگراني و غم و البته اميد. و البته اميد. امروز دوستان محبت كردند و با جشن خودمونيشون و حضور دلگرم كنندشون و هداياي محبت آميزشون من رو شرمنده كردند. و همين طور اعضاي خانواده با وجود جو غمگين و عدم حضور پدرم كه هميشه بوده و امشب نبود ، برام سنگ تموم گذاشتند. از همه متشكرم. مطمئنم كه امروز 18 خرداد 1382 رو هرگز فراموش نميكنم. ممكنه خيلي از سالهاي تولدم رو فراموش كرده باشم ولي امروز رو هرگز از ياد نخواهم برد. به خاطر اون عدد خاص 30 .به خاطر اوضاعي كه داريم و تصاويري از پدر بر روي تخت آي . سي. يو كه در ذهنم حك شده و به خاطر جزئيات زيبا و خوشايند.
چهارشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۲
يكشنبه / شب / خبر ناگوار / تصادف پدر / بيمارستان / پدر بيهوش / مادر گريان / آمبولانس / سي تي اسكن / خونريزي مغري - منفي / اميد / بيهوشي / آي. سي. يو / خانه / كابوس / دوشنبه / اميد به بيداري / بيمارستان / بيهوشي / آي. سي .يو / بعداز ظهر / آي.سي. يو / شانههايي كه از گريه تكان ميخورند / شب / خانه / غبار غم / مشورتهاي پزشكي - آمريكا - ايران / افكار منفي / سه شنبه / كمي هوشياري - كمي اميد / محل كار / نگران / تلفن / بيمارستان / خونريزي از بيني / نگراني / گريه - اندوه / سي . تي . اسكن . - خونريزي مغزي - منفي / صحبتهاي مفصل دكتر / نگراني - اميد - صبر / بعد از ظهر / حضور دوستان / لطف / كوه / نسيم / سكوت / دعا / چهارشنبه / وضعيت ثابت /......ا من يجيب المظطر اذا دعاه و يكشف السوء ؟
پ.ن.
1- تشكر از همه دوستاني كه حضوري - تلفني - اينترتني و ....به ياد ما بودند و هستند. ممنون.
2-راننده تاكسي ، سه تار را دستگاه دشتي كوك كرده و مينوازد.
یکشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۲
اين قدر از اين پوستر فيلم ” گزارش اقليت “ كه توي وبلاگم گذاشتم و از هماهنگي رنگش با قالبم خوشم اومده كه حد نداره. شيطونه ميگه آپديت نكنم، تا پوستره بمونه همينطور. عين اين باباها كه قربون صدقه بچهشون ميند و هي قد و بالاشون رو نگاه ميكنند هي وبلاگم رو نگاه ميكنم و حال ميكنم. دوستم بزرگ نوشته چرا اسم اين فيلم رو كنار فيلم هفت آوردم و اسم تام كروز رو كنار آل پاچينو و...اولا كه آره منهم خيلي با فينچر حال ميكنم، عاشق فيلم گيم و هفت و فايت كلاب هم هستم ولي اسپيلبرگ و فيلمهاش رو هم خيلي دوست دارم. با نجات سرباز رايان و فهرست شيندلر و ئي تي هم خيلي حال كردم از گزارش اقليت هم خيلي خوشم اومد و اصلا مشكلي نيست كه اسمش كنار اون فيلمها بياد با فيلم افعي!! يا مثلا خاكستري و مهناز افشار كه مقايسه نكردم . تام كروز هم انصافا توي اين فيلم خوب بازي كرده.بارانه هم درست نوشته در همين مورد. تازه اين كنار هم آمدنها بهتر از كنار هم نوشتن وصف فضولات انساني و مطالب عميقي در مورد سعدي و ...ميباشد .نه؟
جمعه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۲
بالاخره فيلم گزارش اقليت رو توي حوزه ديدم. فيلم خوبي بود. يه سالي بود كه منتظر ديدن با كيفيت اين فيلم بودم. فيلمي از اسپيلبرگ و بازي تام كروز. از تام كروز اصلا به اندازه مثلا آلپاچينو و دنيرو و نيكلسون و تام هنكس و ...خوشم نمياد ولي خوب بازي كرده بود توي اين فيلم. جريان فيلم مال حدوداي سال 2050 هستش كه واحد پيگيري از جنايت پليس، مجرم و قاتل رو از قبل از وقوع جرم شناسايي ميكنه و بازاداشت ميكنه. تام كروز خودش از مجريان اين سيستمه ولي براش پاپوش درست ميكنند و خودش به عنوان يك قاتل در آينده تحت تعقيب قرار ميگيره و...فيلم لحظات عجيب و ترسناكي هم داشت. به خصوص زني به نام آگاتا كه نميشد گفت يك انسان بود وسيله اي بود براي پيگويي جنايت. صحنههاي حضور اين زن با اون چهرهاش و پيشگوئيهاش ترسناك بود.فضاي فيلم كلا سياه بود. تو مايههاي فيلم هفت. سكانس پاياني فيلم كه آگاتا و دوقلوها رو نشون ميداد كه توي خونه دارند دور از ساير مردم راحت و آروم زندگي مي كنند و بعد حركت دوربين به سمت بالا و نمايي از خانه و منظره درياچه و غروب كه لحظه به لحظه دوربين بالاتر ميرفت و مناظر دورتر، بسيار آرامش بخش و زيبا بود. ياد صحنه پاياني فيلم سولاريس افتادم. پسر در آغوش پدر و بعد دور شدن و بالا رفتن دوربين و حالا منظره خانه و درياچه و ابرها و پدر و پسر را به صورت نقطهآي در دور دست ميبينيم. دوست دارم درباره فيلم ” بيخوابي “ و بازي آلپاچينو هم بنويسم كه خيلي عالي بود. هنوز فرصت نكردم.
آهان يه چيز ديگه، جلوههاي ويژه فيلم خب خيلي خوبه. ولي به نظر من توي سال 2050 شكل ماشينها و ...اون شكلي نميشه كه توي فيلم نشون ميده. يادمه بچه كه بودم مجله دانشمند ميگرفتم. (بابا دانشمند!! بابا ماري كوري!!). اون موقع ميگفت سال 2000 پيادهروها متحركند بجاي ماشين و...چيزهاي عجيب و غزيب ديگه ولي عمرا همچين خبرهايي نيست الان.
و باز هم فوتبال ....امروز توي فوتبال سالني خشونت زياد بود. يكي از دوستام مچ پاش طي برخورد با يكي ديگه ورم كرد و تعطيل شد، اين هوا!! بايد بره توي گچ. بچهها ميگفتند واي چي شده من ميگفتم نه بابا چيزي نيست.، مي خواستم روحيه طرف حفظ بشه! پسر دائيم هم روي مچ پاش اومد پايين يه كم آسيب ديد. تا حالا آسيب ديدگيش رو نديده بودم. يه پسره هم بود توپ رو از توي دست فرشيد رفيقم زد تو گل. بهش گفتم كه خطا كردي فرضا هم كه خطا نباشه نبايد اونجوري بزني و انگشت گلر رو له كني. خلاصه گل گرفتند. من هم چند ثانيه بعدتوي بازي يه لگد نثار طرف كردم!! اونهم ميگفت هلمز همچين ميزنم پات بشكنه!! گفتم عمرا! (حالا درسته كه ما يه كم نحيفيم ولي توي شكوندن پا فكر كنم پاي اون بشكنه!! يه كم آخه آره...). خلاصه خون جلوي چشمام گرفته بود. ولي بازي هم چسبيد. ( 15 ).
پنجشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۲
چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۲
يه مربي معروف انگليسي گفته: ” فوتبال مساله مرگ و زندگي نيست، چيزي است فراتر از آن!! “ خب البته مسلما اين جمله اغراقه ولي بعضي وقتها حساسيت و رقابت توي فوتبال به مرز مرگ و زندگي مي رسه. نمونهاش رقابت امسال سلتيك و رنجرز براي قهرماني در اسكاتلنده. سالها پيش من طرفدار رنجرز بودم توي اسكاتلند ، شايد به خاطر رنگ آبي پيراهنشون. ولي بعدا از بازيهاي سلتيك بيشتر خوشم اومد و سلتيكي شدم!! رقابت بين اين دو تيم رقابت بين دو مذهبه. سلتيكيهاي كاتوليك و رنجرزيهاي پروتستان. امسال همه چيز بين اين دو تيم به هفته آخر موكول شد. سلتيك چهارشنبه گذشته فينال جام يوفا رو 2-3 به پورتوي پرتغال باخت متاسفانه. بازي آخر رنجرز توي زمين خودش و جلوي تيم دانفرملاين بود و سلتيك توي زمين حريف جلوي تيم كيلمارنوك بازي ميكرد. قبل از اين بازيها دو تيم هم امتياز و حتي با تفاضل گل مساوي بودند. همه چيز به تعداد گلهاي بازي آخر مربوط بود. رنجرز 6-1 برد و سلتيك 4-0 و رنجرز بود كه قهرمان شد. جالب اينكه سلتيك دقيقه 80 يك پنالتي هدر داد و گل ششم رنجرز در دقيقه 91 به ثمر رسيد و به خاطر همين اتفاقات رنجرز قهرمان شد. آخر هيجان و... سال 1990 آرسنال و ليورپول آخرين بازي ليگ قهرماني انگليس رو بازي ميكردند. امتياز دو تيم طوري بود كه آرسنال براي قهرماني جلوي همين ليورپول نياز به پيروزي با اختلاف 2-0 داشت وگرنه ليورپول قهرمان ميشد. بازي 1-0 پيش مي رفت و تقريبا در دقيقه آخر فكر كنم يان رايت گل قهرماني رو براي آرسنال زد. و آرسنال با امتياز و تفاضل گل مساوي و فقط به خاطر گل زده بيشتر قهرمان شد. آخرش بود. يك فيلم مستند از ساخته شده از همون موقع و همون جريانات و حواشي بازيهاي آخر آرسنال. خيلي دوست دارم روزي اون فيلم رو ببينم.
دوشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۲
صبح با احوالات سكسي از خواب بيدار ميشي. ساعت از نه هم گذشته و رفتن به يافتاباد رو موكول ميكني به سه شنبه. خيابونها خلوته و راحت ميرسي شركت. درست جلوي در شركت هم جاي پارك برات نگه داشتند. خوبه. كارت رو كه زدي سريع ميري روزنامه همشهري، ياس نو و جهان فوتبال ميخري. روزنامهها رو سريع ورق ميزني. حتي يك كلمه هم از نامه 127 نماينده مجلس به رهبري ننوشتهاند. پس به طور اكيدي نهي شدهاند. براي بچهها درباره نامه توضيح ميدي. با خودت فكر ميكني كه چطور در روز روشن مطلب به اين مهمي كه توسط نمايندگان ملت بيان شده به طور كامل سانسور ميشه. حتي صحبت از وجود اين نامه هم نيست چه برسه به متنش. با خودت فكر ميكني كه چطور عاليترين مقام مملكت توي سخنرانيهاش از اونهايي انتقاد ميكنه كه ميگن توي ايران آزادي بيان نيست!! حرص ميخوري. نزديك ظهر رئيس شركت مياد دنبال يه نرم افزاري خاصيه ، همكارت از فرصت استفاده ميكنه و پيشنهاد رفتن به نمايشگاه صنعت ساختمان رو ميده. تو و اون يكي همكارت هم همراهي ميكنيد. نتيجه اين ميشه كه سه نفري با ماشين تو ميرين نمايشگاه. نمايشگاه كوچك و كم باري بود. نرمافزار رو هم گير نياورديد. آب و هوا خيلي بهاري و خوب بود. {...}. ديديد وقت داريد نمايشگاه صنايع غذايي هم رفتيد. غرفه روزانه از همهاش باحالتر بود، يه چيزايي خريديد. بعدش رفتيد مجتمع پايتخت و آبي كامپيوتر و باز هم نرمافزار رو پيدا نكرديد. يهو ميبيني كه عينك آفتابيت كه به دگمه تيشرتت آويزون كرده بودي نيست. با دوستات تمام توي ماشين و دور بر ماشين رو ميگردي. ولي پيدا نميشه. دولا ميشي و زير پل روي جوب رو ميبيني. در نگاه اول شوكه ميشي چون در 50-60 سانتي صورتت يه موش گنده داره يه چيزي رو ميجوئه. (الان هم تصويرش توي ذهنته). مياي بالا. باز دولا ميِشي ولي عينك نيست. ميخواي خودت رو بيخيال نشون بدي كه مال دنيا ارزش اين حرفها رو نداره. ولي خب در درونت يه كم ناراحتي. اصولا از اينكه وسائلت گم بشه خب ناراحت ميشي. بچهها هم حالشون گرفته است ولي سعي ميكنند باهات شوخي كنند. دم شركت از ماشين كه ميخواي پياده شي ميبيني كه عينك توي كمربند ماشين گير كرده. خر كيف ميشي! بعد از شركت ميري سينما.يه دوستت زحمت كشيده و زودتر بليط گرفته. اون يكي دوستت همچين خونسرد و مثل خيلي وقتها با تاخير ميرسه!! فيلم ” از كنار هم ميگذريم “ رو مي بينيد. فيلم نسبتا خوبي بود. يه جورايي توي مقياس كوچكتر شبيه كارهاي كيشلوفسكي ولي بر خلاف اونها نقطه اوج نداره. زندگي عادي چند نفر كه هي تصادفي و از روي قسمت با هم برخورد ميكنند. نقطه اوج قبلا براي اونها اتفاق افتاده. هر چند پايان فيلم شايد يه مقداري يه نقطه عطف داشته باشه. به هر حال اولين فيلم بلند ايرج كريمي، فيلم خوبي بود به نظرت. بعدش ميرين سه نفري يه چيزي ميخورين! و بعد تو به بعضي رفتارها فكر ميكني كه تازگيها برات آزار دهنده تر شدهاند.سر پيچ كوچه بن بستتون نور ماشين ميفته روي دو - سه تا پسر جوون كه دارند مواد رد و بدل ميكنند و با نور ماشين خشكشون ميزنه. ميپيچه توي كوچه با مكث. خصمانه نگاه ميكني و اونها هم. جرات نميكني چيزي بگي ولي. ياد همسايه دويار به ديوار جديدتون ميافتي كه به احتمال قوي رسما شيرهكش خونه تاسيس كرده. و ياد اينكه قديما اين محله جاي بهتري بود. و بعد خانه و يك چرت كامل نيم ساعته روي مبل و جلوي تلويزيون. خواهرت از عروسك گاو روزانه كيف كرده و تو خوشحالي. جزئيات...جزئيات...جزئيات...مزه زندگي هستند. فكر ميكني كاش ميشد از خيلي جزئيات زيبا هم نوشت.
شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۲
امروز روز حماسه آزاد سازي خرمشهر بود. سوم خرداد 1361. ياد حماسه سازان خرمشهر به خير باد. آنهايي كه 34 روز با كمترين امكانات جنگيدند و يكسال و نيم بعد يارانشان خونين شهر را آزاد كردند. به خيرباد، ياد رضا دشتي و يارانش، ياد صالح... كه با بدن لخت زير آفتاب آرپيچي بر دوش تانك شكار ميكرد. ياد شهناز حاجيشاه كه خمپاره امانش نداد. ياد علي سليماني، كه يك قبل از آزادي خرمشهر تنها بدن تمام ذغال شدهاش باقي مانده بود. ياد محمد جهان آرا كه نبود ، وقتي كه شهر آزاد گشته بود. كه نبود وقتي كه خون يارانش پر ثمر گشته بود. كه نبود، او كه نور دو چشمان ترشان بود. كه نبود....او كه از شدت حجب و حيا به دوربين فيلمبرداري هم نميتوانست نگاه كند ولي شير بيشه رزم بود. ياد نخلهاي بي سر، به خير باد.
پ . ن. ” نخلهاي بي سر“ اسم رمانيه به همين نام، نوشته قاسمعلي فراست. حداقل 5-6 بار اين كتاب رو خوندم. كاشكي يكي پيدا مي شد و اين داستان رو فيلم ميكرد. يكي مثل ابراهيم حاتمي كيا، يا احمدرضا درويش و يا رسول ملاقلي پور.
و باز از حماقتهاي رئيس پتروشيمي فلان، همكارم براشون گارد ريل كنار جاده طارحي كرده تا ماشينها درون كانال نيفتند. طبق محاسبات قطر لوله پايين حدود 20 سانتي متر شده. رئيس پتروشيمي خواسته كه به خاطر قشنگي بيشتر اين قطر 40 سانتي متر بشه!! همكارم گفت بابا اين محاسبه مهندسي شده و ... و تازه ورق بيس پليت 22×22 هستش و شما نميتونيد لوله 40 سانتي رو جوش بدين بهش. تازه كارمند پتروشيمي بر ميگرده ميگه ...اوا...من خيال كردم اينها سليقهايه!!! اون يكي همكارم شوخي ميكرد و ميگفت بهشون بگين اگر ميخواهند خوشگلتر بشه گارد ريل فرفوژه!! براشون طراحي كنيم!! و در آخر از اونجايي كه من بعضي وقتها جنبه منفي قضيه سريع به ذهنم ميرسه. حدس زدم كه شايد پيمانكاري كه قراره تو مناقصه نصب گاردريلها برنده بشه. (آخه اين كارها، يعني انتخاب پيمانكار قبل از برگزاري مناقصه، توي اين پروژه عاديه!!) آشنايي فاميلي چيزيه و مسلما وقتي قطر لوله دو برابر بشه، احتمالا كل مبلغ پيمان بجاي 170-180 ميليون ، ميشه 350 -360 ميليون. اميدوارم حدسم غلط باشه.
جمعه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۲
3 تا از دوستان همدورهاي من در مدرسه ميم وبلاگ نويس شدند، وبلاگ منصور به اسم ترنج كه قبلا هم لينك داده بودم بهش. (بابا منصور من نميتونم نظر بدم برات!!) نفر بعدي دوستم كه فعلا ساكن لندنه، غريبهاي آن سوتر و در آخر وبلاگ دوستم در واشنگتن دي سي، زيگيل!! بنده هيچ توصيهاي خوندن اين وبلاگ براتون نميكنم چون مطالب خلاف ادب زياد داره.
پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۲
الهه مرگ
فكر كنم، قبلا تو وبلاگم نوشته بودم كه يكي از كارگرها موقع نصب يكي از برجكهاي نقاله كه من طراحي كرده بودم، 16 متر سقوط كرده بود و فوت كرده بود. 2 مورد مرگ هم در مورد خود خطوط نقاله داشتيم. پارسال من يك سقف متحرك 72 متر مربعي، براي يكي از مجتمعهاي بزرگ ريختهگري كشور طرح كرده بودم. يكي از همكارها كه از ماموريت اونجا برگشته گفت كه يك كارگر موقع بازديد از سقف به پايين سقوط كرده و سرش خورده به شمشهاي فلزي پايين و مرده!! حالم گرفته شد. ظاهرا حالا براي تعمير و رنگ آميزي سقف اون رو با جرثقيل آوردن پايين و روي شمشها رو هم با ورق پوشوندند. مثل هميشه نوشداروي بعد از مرگ سهراب.همه اين مرگها بر اثر رعايت نكردن نكات كوچك و جزئي ايمني از قيبل بستن كمربند محافظ و ...است. من و همكارم كه خطوط نقاله رو طراحي كرده بود گفتيم كه حالا 2-2 شديم. ( در كمال سنگدلي). من ميگفتم چون نقالهها توي برجكي كه من طراحي كردم بوده من جلوترم. بعد با خودم فكر كردم و ديدم كه چه آشغالهايي هستيم ما. ملت مردن و ما داريم كنتور مياندازيم. خدا عاقبت ساختمون بعدي رو به خير بگذرونه.
سهشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۲
خيلي ميچسبه وقتي ميرسي خونه و 666 هم هستي ولي ميبيني ساعت 9:35 دقيقه است و وقت اخبار ورزشي شبكه 6 يادت مياد كه نتيجه بازي امروز استقلال رو نميدوني. (نيمه اول رو ديدي توي شركت كه 0-0 شد و استقلال 3-4 تا گل مسلم رو نزد.) تلويزيون رو كه روشن ميكني 3 تا گل از استقلال ميبيني و حال ميكني. 3-0 ذوب آهن رو برد. عقدهاي شده بوديم بعد از 6-7 بازي كه همهاش باخت و مساوي بود. آخيشششششششششششش.
ديروز رفتيم سرزمين عجايب، توي خيابون آيت ا... كاشاني، خوب جايي بود. حتما سر بزنيد به اونجا. با اينكه قيمت وسايل بازي كمي گرونه ولي كلا محيط جالبيه و بازيهاي جالبي داره. شبيه ساز خلباني و تير اندازي و گاو بازي و سالن بولينگ و ماشين و...انواع بازيهاي كامپيوتري. بچههاي كوچيكتر كه خر كيف ميشدند از شدت خوشي.وسائل بازي هم ظاهرا همه قبلا توي دوبي استفاده ميشده. جالب اينكه همه وسائل طبقه چهارم ساختمون بود. محاسبه ساختمون بايد جالب باشه. حالا كه صحبت ساختمون و...شد. اين رو بگم كه توي نمايشگاه مطبوعات يه ويژهنامه فني برج يادمان (برج مخابراتي تهران) گرفتم كه خيلي عاليه . اطلاعات بسيار جالبي در مورد تكنيكهاي اجرا و محاسبه اين برج داره كه به نظر من واقعا شاهكاره سخت اين برج و آدم كيف ميكنه وقتي اين توانمنديها رو ميبينه. به اونهايي كه عمران و يا معماري خوندند و يا ميخونند، توصيه ميكنم كه اين ويژهنامه رو مطالعه كنند.
دوشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۲
از خواب بيدار شدم و سرم گيج و منگه...ترافيك تهران اعصاب نمي ذاره واسه آدم. بخصوص شبهايي كه فرداش تعطيله نميدونم چرا اين جوريه. الان هم، بي حوصلگي و كلافگي و گرما و...تلويزيون. شبكه 1 برنامه ورزش و مردم و بهرام شفيع مزخرف. شبكه 2 ، دلشدگان حاتمي، شبكه 3 ، يه برنامه مزخرف تعارف تيكه پاره كردن مجريها، 4 مجري برنامه انگليسي، شبكه 5 - تلاوت قرآن. (راستي تولد حضرت محمد و امام صادق مبارك باشه.) شبكه 6- مصاحبه با رئيس پتروشيمي، مرتيكه بي حيايي كه قدرت كورش كرده، نعمت زاده. و الان ساعت 1:13 صبحه و من فقط نوشتم براي اينكه بنويسم. و حالا كه خوابم نمياد چه كار كنم؟....باز شبكه دوم . شجريان در دلشدگان ميخواند ” گر ز حال دل خبر داري بگو...گر نشان مختصر داري بگو.....حافط اين حال عجب با كه توان گفت ...كه ما بلبلانيم، كه در موسم گل، خاموشيم “. خب فيلم رو ميبينم و پس از 4 سال براي بار دوم...” ناتور دشت “ رو شروع ميكنم. يكي از بهترين كتابهايي كه در تمام عمرم خواندهام.
و باز.....استاد ميخواند ” اي آفتاب آهسته نه،پا در حريم يار من، ترسم صداي پاي تو، خواب است و بيدارش كند“.
یکشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۲
چند تا مطلب بيربط
1- بعضيها كه نميتونن برد تيم يوونوتوس رو تحمل كنند، ادعا ميكنند كه مافيا پشت پرده دست داشته و... حالا كجا اين طور به نظر رسيده ما كه نفهميديم. همه ميگن كه اين بهترين بازي يووه در چند سال اخير بوده و چه طور يه نفر ميتونه آقاي شقايقي رو به خانوم گودرزي ربط بده من نميدونم.دائي جان ناپلئون يادت به خير. براي كاهش سوزش در بعضي قسمتها ميتوان از لگن آب سرد استفاده نمود، در ضمن.
2- اون كسي كه گيره به دم گربه بدخت زد من نبودم. لينكش رو داده بودم ولي نگرفته بود. اين آقاي محترم بود.
3- يه وبلاگي پيدا كردم...يعني برام نظر گذاشته بود. اين دوست خوب. عاشق شرلوك هلمز و جرمي برت و آل پاچينو و استقلال و يوونتوس و متنفر از لنگ!! و باز عاشق سالينجر ( حتما ديوونه ناتور دشت)، جالب اين كه سالها مثل من مشتري دائم مجله طنز و كاريكاتور بوده و حالا به نظرش لوس شده. (منهم ديگه نميخرم.). خواستم با جواد عليزاده توي نمايشگاه صحبت كنم ولي بعد ديدم حسش نيست. بگذريم. آقا انگار وبلاگ خودم رو ميخوندم. حاااال كردم. من اين آدم رو بايد از نزديك ببينم.
4- عزت زياد.
جمعه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۲
آقا حالت خوبه؟ گيره رو ميچشبوني به دم گربه بدبخت كه چي بشه؟ بعد هم گربههه از ترس فرار كنه و هي درد بكشه و بخواد گيره رو جدا كنه. دوستات منتظرند با هم برين مسافرت اونوقت دچار عذاب وجدان شدي و ميخواي گربه رو نجات بدي، گربه بدبخت هي فرار ميكنه. آخرش با يك كالباس گول ميخوره. ولي خب نجات پيدا ميكنه.
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۲
” به هر روي براي كساني كه از تاكتيك و بازي هدفدار لذت ميبرند، بايرن مونيخ و يوونتوس ميتواند محمل مناسبي باشد. “ - اشكان نعمت پور، روزنامه جهان فوتبال.
خب من يكي از اين دسته افرادم. يوونتوس 3-1 رئال رو برد. هر چه نعره و فرياد داشتم سر گل اول و دوم زدم و وقتي ندود گل سوم رو زد ديگه صدايي از گلوم در نميومد. گل اول رو داود ترزاقي!! (ديويد ترزگه)، روي پاس استثنايي الكس دل پيروي محبوب و كبير زد و گل دوم رو خود الكس با يك حركت كه هيرو و سالگادو رو سوسك كرد!! به ثمر رسوند. 50 تا صلوات براي برد يووه نذر كرده بودم. وقتي 2-0 بودند من توي اين فكر بودم كه چطور حال بچةهايي
رو كه اينجا كري خونده بودند بگيرم. كه يهو پنالتي شد به نفع رئال. با خودم عهد كردم كه اگر پنالتي رو بوفون بگيره كري نخونم. اونهم پنالتي رو گرفت و من بي خيال كري ميشم. ميگن مردي نبود فتاده را پاي زدن!! اعتراف ميكنم آخراي بازي وقتي زيدان يه گل استثنايي زد چند دقيقه آخر قلبم داشت مياومد توي دهنم از شدت هيجان ولي به خير گذشت. به هر حال دو هفته ديگه بازي فينال تمام ايتاليايي، بين يووه محبوب و ميلان منفور برگزار ميشه. به اميد پيروزي يووه. حيف كه ندود دو اخطاره شد. من فقط تسليت ميگم به امير حسين، كاپيتان نمو، گوشه گير و البته منصور و بقيه رئاليهاي مقيم مركز و حومه. خدمت اميرحسين حضوري هم خواهم رسيد.خوب شد كري نخوندما.آخ كه چقدر ته حلقم ميسوزه.
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۲
بيكرانه
دستهايم را ميبيني؟ آنها زمين را پيمودهاند
خاك و سنگ را جدا كردهاند
جنگ و صلح را بنا كردهاند،
فاصلهها را
از درياها و رودخانهها بر گرفتهاند.
و باز،
آنگاه كه بر تن تو ميگذرند،
محبوب كوچكم،
دانه گندمم، پرستويم،
نميتوانند تو را در بر گيرند،
از تاب و توان افتاده
در پي كبوتراني توأماناند
كه در سينهات ميآرامند يا پرواز ميكنند،
آن دور دستهاي پاهايت را ميپيمايند،
در روشناي كمرگاه تو ميآسايند.
براي من گنجي هستي تو
سرشار از بيكرانگيها تا دريا و شاخههايش
سپيد و گسترده و نيلگوني
چون زمين به فصل انگور چينان.
در اين سرزمين،
از پاها تا پيشانيت،
پياده، پياده، پياده،
زندگيم را سپري خواهم كرد.
پابلو نرودا
واقعا چه پديدهايست اين فوتبال. بازي دو تيم اينتر و ميلان در نيمه نهايي جام قهرماني بود امشب. از هر دو تا تيم خوشم نمياد ولي خوب فوتبال پر هيجاني بود.داربي بزرگ ميلان پر از درگيري و زد و خورد و هيجان بود. دلم با اينتر بود به خاطر آلمانيهاي سالهاي قبل اين تيم، به خاطر امره بلوز اوغلو چپ پاي تكنيكي ترك تبار، به خاطر هرنان كرسپو و فابيو كاناوارو. و دلم با ميلان نبود به خاطر نفرت از برلسكولي و اينزاگي و گاتوزو. بازي 1-1 تموم شد و اين يعني صعود ميلان به فينال و حذف اينتر. از لحاظ بازيكن خب مسلما اينتر بدون نبود ويري خيلي ضعيف تر بود. ولي 10 دقيقه آخر تنها قدرت روحي و غيرت بود كه باعث شد فشار همه جانبه بيارند و در دقيقه 84 يك گل بزنند. آخر هيجان بود. آخر بازي بالا و پايين مي پريدم وقتي موقعيتهاي اينتر هدر مي رفت.الان هم گلو داره به شدت ميسوزه. احتمالا كمي فرياد زدم!! به هر حال خيلي مهم نيست. مهم اينه كه فردا شب يووه ببره. اميدوارم.
سهشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۲
خب دوره ترك اعتيادم به بازيهاي كامپيوتري به پايان رسيد. امروز رفتم و cm4 رو خريدم. شروع شد. براي همين ممكنه كه كمتر آن لاين شم و كمتر بنويسم. فعلا با تيم نيوكاسل شروع كردم. راجع به بازي هم بگم كه قويترين بازي مربيگري فوتباله، يه جور سيمولاتور. با 1000 تومن مي تويند از ابي كامپيوتر توي ميدون فاطمي بخريدش. اونايي كه اهل فوتبالند حتما معتاد مي شن بهش. ميگين نه، از راننده تاكسي بپرسين.
همكارم ديروز رفته بود عسلويه. با پرواز هواپيمايي آسمان. نذاشتند كه هواپيما فرود بياد!!! گفتند كه فقط ساها!! دوباره برگشتند تهران سوخت گيري شده و دوباره برگشتند . بابا چه مسخره بازي توي اين مملكت!!؟؟ پول بيت المال و بي قانوني و...به جاي ساعت 8 صبح 1 بعد از ظهر رسيدند به مقصد. 5 هم برگشتند. توي فرودگاه هم حراست تمام وسائلشون رو زير و كرده. آقا خدا قوت. در ضمن اين چندمين بار كه مي شنوم به هواپيمايي اجازه فرو در عسلويه رو نميدهند. فرودگاه مال ارتش بوده كه ظاهرا به سپاه سپرده شده.
یکشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۲
ديشب مطالب 5-6 ماه اول وبلاگم رو خوندم. حال نكردم كه هيچ. به نظرم بيمزه و سطحي اومد. يه سري اتفاقات روزمره و يه سري احسسات غليظ در مورد فوتبال و...حالم گرفته شد. دچار ياس وبلاگي شدم و حتي به اين فكر كردم كه ديگه ننويسم. ولي صبح بهتر بودم. به نظرم اومد خب دارم يه سري اتفقات رو واسه خودم مينويسم. خب كساني هم هستند كه ميخونند شايد هم خوششون نياد چه ميدونم. شايد از نظر خود آدم وقتي مرور ميكنه بيشتر بيمزه بياد تا بقيه . به هر حال ما همينيم. اهل مطالب عميق فلسفي و روشنفكري و..هم نيستيم. قلممون هم همينقدر مزخرفه. عزت زياد.
استقلال 1-0 عقب بود كه از شركت بيرون اومدم. شب اخبار رو ديدم 1-3 باخته بود!! ديگه عادي شده. صد رحمت به كخ. هيچوقت در سالهاي اخير استقلال رو اين طوري نديده بودم. گل سوم رو ديدم فحش رو كشيدم به اين پاشازاده با اين همه ادعا!! آقاي كاپيتان!! گند زدي با اين فوتبالت. كفشها رو آويزون كن و برو. تو رو خدا.بسته ديگه. بابا زودتر يه مربي دائم معرفي كنيد تا اقلا از الان براي فصل بعد آماده بشند. اي بابا.
شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۲
توي چلچراغ نوشته بود كه خوبه آدم هر يكي دو ماه كه وبلاگ نوشت،. بر گرده نوشتههاي قبليش رو بخونه. شايد نظرش نسبت به خيلي چيزها عوض شه يا به نتايج جالبي برسه. (نقل به مضمون). به هر حال يه دوست خوب و عزيز، زحمت كشيد و كل مطلب وبلاگم رو كه مربوط به پارساله برام پرينت گرفت. حالا تصميم دارم راحت و سر فرصت بخونمشون. ببينم چقدر مزخرف نوشتم.
امروز رفتم دكتر. لوزهام چرك كرده ، گوشم هم نياز به شست و شو داره. دكتره ميگفت اصلا پرده گوشت رو نميتونم ببينم. احتمالا بعد از شستشو از توش توپ فوتبال ، قورباغه، قوطي نوشابه، شنهاي ساحل جميرا!! و... بيرون خواهد آمد. آخ....اين مال آمپول پني سيلين يك ميليون دويست بود كه نواخته شد بر باسن بنده. يكي هم فردا. خانومه گفت زود بلند نشوها. ولي از روي مثلا اينكه بگيم ما خيلي قوي هستيم. زود پريديم پايين. از بيمارستان تا شركت رو تقريبا ليلي كرديم!! آخ آخ.