صبح تنها رفتم بهشت زهرا. سر قبر بابا و مادربزرگ، که برای چنین روز بزرگی جاشون خیلی خالی بود. کلی درد و دل و...
بعد از ظهرکمی استرس داشتم.
" و آنگاه فرمود: با قلبی بالدار در هنگام سحر بیدار شوید
و برای روز عاشقی سپاس گویید.
به هنگام نیمروز آسوده باشید
و با خویشتن مناجات کنید
و شامگاه با سپاس به خانه بازگردید
آنگاه برای معشوق از ته دل نیایش کنید
و سروده ی ستایش را بر لبهایتان نقش بندید..."
" استاد! نظر شما درباره زناشویی چیست؟
پاسخ داد و گفت:
شما با هم متولد شده اید و تا ابد با هم خواهید ماند.
اما چون بالهای سفید مرگ بر زندگانی تان سایه افکند،
باز هم با هم خواهید بود.
آری!
در سکون یاد خدا نیز با هم خواهید بودو
اما بگذارید فاصله ای در پیوستگیتان باشد،
تا نسیم آسمانی در میان شما به رقص در آید.
به یکدیگر عشق بورزید
اما عشق را به بند نکشید.
بگذارید تا دریایی مواج در میان کرانه های جانتان باشد.
....
هر یک از شما دل خود را به همسرش دهد،
اما مبادا چنین بخششی برای اسارت باشد.
زیرا دست زندگی به تنهایی می تواند دلهایتان را نگاه دارد.
...."
دم غروب سه شنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1384 ، نازنینم و من، رسما متعلق به هم شدیم.
توی محضر، پس از بوسیدن دست مادرم، بغض گلویم را به شدت گرفته بود. چون جای پدرم برای بوسه زدن بر دستانش خالی بود.
....
محتاجیم به دعای خیر...برای خوشبختی و سلامتی....عزت زیاد.
پ.ن. جملات داخل گیومه از کتاب" پیامبر"، نوشته" جبران خلیل جبران."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر