پنجشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۳

وقتي عاشقم



” لبخند او، برآمدن آفتاب را
در پهنه طلايي دريا
از مهر، مي‌ستود.
در چشم من، و ليكن...
لبخند او بر آمدن آفتاب بود!“

فريدون مشيري


” وقتي عاشقم
سلطان جهانم
زمين و يكسره هرچه در آن است از آن من است
و سوار بر اسب تا دل آفتاب مي‌رانم.
×××

وقتي عاشقم
رودي‌ام از روشنايي
بي آنكه ديده بتواند ببيندش،
و شعر در دفترم
بدل به ياس و شقايق مي‌شود

×××

وقتي عاشقم
آب از انگشتانم سر ريز مي‌كند
سبزه در زبانم مي‌رويد
وقتي عاشقم
در آن سوي زمانم

×××

وقتي عاشقم
درختان همه
پا برهنه از برابرم مي‌دوند...“

نزار قباني

پ.ن. ...و من به چه زباني بگويم؟....زبانم قاصر است...

دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۳

El classico
Real madrid 1 - Fc. Barcelona 2


كلي مطلب داشتم براي نوشتن، باشه براي بعد.
الان رسما صدام در نمياد و گلوم داره مي‌سوزه بدفرم. سرم هم درد مي‌كنه چون دو سه بار كوبيدم توي سرم از دست اين پاتريك كلويورت. خواهرم كف كرده بود اين ديوونه بازيها چيه در ميارم.چه كردند اين بارسلونيها. والدز، رونالدينيو، عشق من ادگار كثيف!! (داويدز)، پويول و حجت طرفداري بزرگ از بارسا، ژاوي هرناندز. پوزه كهكشانيهاي مادريد در زمين خودشون به خاك ماليده شد. سرتاسر ايالت كاتالونيا غرق در سرور است. شانزدهمين بازي بدون شكست.
Viva Barsa

پ.ن. آرسنال هم قهرمان انگليس شد. ايول. تسليت به همه منچستريها.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۳

امروز روز خوبي براي مردن نبود
Flatliners


باز هم كابوس......خواب مي‌بيني كه دكتر حزيني زنده شده با همون كت شلواريه كه دفعه آخر ديديش، به جاش پسر بزرگش توي تصادف اتومبيل كشته شده. بعد خواب مي‌بيني كه پدرت زنده شده!! مادرت هم توي تصوير هست. به پدرت مي‌گي خيلي شانس آوردي بابا بعد از اون همه مريضي، دوباره زنده شدي. مي‌گه آره. بعد بهت مي‌گن كه بجاش پسر دائي 6 ساله‌ات مرده!! از دايي سوال مي‌كني. با تعجب ميگه مگه نمي‌دونستي؟ دايي شروع مي‌كنه به تعريف كردن جريان. زن دايي به زمين نگاه مي‌كنه و قدم مي‌زنه در سكوت. دايي شروع مي‌كنه به تعريف كردن و تو صحنه‌ها رو همون جور كه دائي تعريف مي‌كنه به صورت بازسازي شده مي‌بيني. روي يه سكو توي مهد كودك يه دختر بچه كه به نظر مياد خواهرته در سن 6 سالگي داره با پسر دائي بازي مي‌كنه. آروم توپ رو پرت مي‌كنه مي‌خوره به سر پسر دائي و ديگه بلند نميشه. دائي ميگه نفهميديم چرا مرد. ميگي: چرا كالبد شكافي نكردين؟ اشك چشمهاي دائي رو پر مي‌كنه، بغلش مي‌كني. ميگه كه : نمي‌خواستم جنازه‌اش تيكه تيكه بشه و تو همزمان تائيد مي‌كني....از خواب مي‌پري. ظهر شده!! اينترنت ناشتا!! يكي برات آفلاين گذاشته ديوونه. يكي ديگه آن لاينه ميگه برات دعا مي‌كنم. ساعت 2 شده. توي خونه تنها هستي. ناهار رو مي‌خوري. قد يه گنجشك!!
توي تخت دراز كشيدي و فكر مي‌كني و فكر. باز خواب.....يادت نيست چي خواب مي‌بيني ولي كلافگي مطلق بود . بيدار ميشي. سر درد...قهوه
غليظ....تمام روز باروني بوده و حالا آفتاب در اومده. ساعت 6. ماشين رو روشن مي‌كني و تنهايي مي‌كوبي مي‌ري بهشت زهرا. اتوبان خلوته و 140 تا رو شاخشه.
اول مي‌ري يه سر به دائي ميزني. با خودت مي‌گي كاشكي دوربين موبايل همراهت بود. سكوت و زيبايي درختان كاج بلند 30 ساله سحرت مي‌كنه. مي‌ري پيش بابا. نه زنده نشده. كف قطعه 215 رو بعد از 7 ماه سيمان كردند. حالا بيرون اومدن از قبر سخت تر هم شده. خيسي بارون هنوز هست و بوي گند تعفن. دفعه قبل كه باروني بود و اومدي هم اين بو بود. به نظرت مياد كه اين بوي تعفن مرده‌هاي تازه است وقتي خيسي و نم بارون رو به خودشون مي‌كشند!! بر مي‌گردي از توي ماشين قرآن جيبي كوچيك رو بر مي‌داري. همون كه توي بيمارستان بالاي سر بابا گذاشته بودي. شروع مي‌كني به خوندن ياسين. ” و نفخ في‌الصور....“.....موقع برگشتن از غرب منظره زيباي ابرهاي سياه رو مي‌بيني و غروب....باران در راه است.
شب ماريا كري داره مي‌خونه......
I can't live
If living is without you
I can't live
I can't give anymore
I can't live
If living is without you
I can't give
I can't give anymore
و تو بيشتر ساعات روز رو به اون فكر كردي كه چقدر دوستش داري و اينكه بقيه از دور از بيرون نصيحت مي‌كنند كه سخت نگير و منطقي باش و ...
” هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم.....مبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم “ و اين بيت شعر همه‌اش توي مغزت مي‌خونه.


يه برنامه از اينترنت داونلود مي‌كني كه فال تاروت مي‌گيره. چيز جالبي در مياد و مثل هميشه درسته....و كمي مبهم.
تلويزيون داره فوتبال موناكو و چلسي رو مي‌ده و همزمان كانال دو ام.بي.سي داره فيلم فوق العاده فلت لاينرز رو نشون مي‌ده. هي از
اين شاخه مي‌ري به اون شاخه. خوشبختانه موناكو 3-1 مي‌بره و خوشبختانه باز هم از ديدن فيلم لذت مي‌بري. داستان فيلم، جريان
چند دانشجوي پزشكيه كه مرگ رو تجربه مي‌كنند و باز به زندگي بر مي گردند. تجربيات و چيزهايي كه توي مرگ چند دقيقه مي‌بينند رهاشون نمي‌كنه و...اولين فيلم جوليا رابرتز و با بازي كيفر ساترلند و كيوين بيكن و اون پسره كه اسمش يادت مي‌ره!! آخر فيلم نلسون ( كيفر ساترلند) به هوش مياد و ميگه . ” امروز روز خوبي براي مردن نيست “. راست ميگه.
فكر خواب و كابوس اذيتت مي‌كنه.
پ.ن. اين سايت رو يك دخترخانوم سوم دبيرستاني درست كرده، خودش. جالبه.

شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۳

و كتاب حوادث هميشه از نيمه آن باز مي‌شود


دفاع از پايان نامه پسردائيته. به خوبي و خلاصه دفاع مي‌كنه. يكي از استادها گير الكي داده به فلسفه هنر نو! بالاخره 17.5 رو مي‌گيره و فارغ التحصيل فوق ليسانس معماري دانشگاه تهران مي‌شه. بعد از دفاع تنهايي مي‌ري دانشكده فني، جايي كه 5 سال اونجا درس خوندي. فضاي دانشگاه و دانشكده خيلي از بازتر از زمان خودتون به نظر مي‌رسه. نسبت به 4 سال پيش كه براي گرفتن مدرك و كارهاي اداري هم اونجا رفته بودي باز عوض شده. فضاي دانشكده خلوت تر و باز تر و تميز هم شده. توي طبقه دوم بعد از گشتن همه جا مكث مي‌كني. از پنجره بزرگ ورودي دانشكده علوم معلومه. يادت مياد كه يه روزي عزيز دلت هم اونجا درس مي‌خونده. كسي كه بعدها بهترين دوستت مي‌شه. خاص ترين دوستت. فراتر از دوست. فراترين. آره ممكن بوده كه بارها از كنارهم گذشته باشين. يك برخورد و ببخشيد توي راهرو. عجيبه. روزگار ....
حالا اسم دانشگاه تهران كه مياد، قبل از اينكه ياد خودت بيفتي ياد اين ميفتي كه اونهم اونجا بوده.

نذر مي‌كني صلوات بفرستي. 10 دقيقه است كه پيشاپيش صلواتها رو داري ميفرستي. نذرت برآورده ميشه...

ميگه آدمي به پشتكار و پيگيري تو نديدم. ميگي: اصولا آدم تنبل و راحتي هستم و هيچ وقت تو زندگيم اينقدر سر يك قضيه اين قدر تلاش و پي گيري نكرده بودم چون خيلي برام ارزش داره اين قضيه.
وقتي با خودت فكر مي‌كني ميبيني كه بزرگترين آرزو و آرمان زندگيت، همينه.

نگاهت رو از توي آينه ماشين بر مي‌گيري. تنها شدي پشت فرمون. بغضت مي‌تركه...

مادربزرگ چند روزيه كه خيلي مريض شده. وارد خونه شون ميشي و مي‌ري بالا سرش. خوابيده. چهره‌اش تيره شده و خيلي لاغر. خيلي شبيه مادر مادربزرگت شده!! همون كه وقتي 6 سالت بود مرد. به نظرت مياد كه مرگ و عزرائيل همين دور و بر هاست. ميري يه اتاق ديگه. از خستگي خوابت مي‌بره. توي خواب و بيداري صداي مادربزرگت مياد. ظاهرا لرزش گرفته و مادرت ازش سوال مي‌كنه كه سردته؟ و مادربزرگ جواب ميده. توي همون خواب بيداري ياد پدرت ميفتي كه حتي قادر به جواب اين سوال هم نبود. توي همون خواب و بيداري بالشت خيس خيس ميشه. 1 ساعت بعد تو و مادربزگ كاملا بيدار هستين. وقتي يه ور صورتش رو بوس مي‌كني و ميشيني، ميگه بيا جلو اونور صورتت رو هم ماچ كنم. باز تو رو با برادرت اشتباه گرفته و سراغ خانومت رومي‌گيره! در اوج ضعف و بي حاليه در همون حال باز حس شوخي و طنزش رو داره. با خودت فكر مي‌كني كه چقدر دوست داري مادربزرگت رو. و چقدر بهش به خاطر سالهاي كودكي مديوني. سالهايي كه مادر هم سر كار ميرفت و اون از تو نگهداري مي‌كرد. و روزگار مي‌گذره و مي‌گذره....


پ.ن.بعد از ظهر فيلم ابر و آفتاب رو براي اولين بار ديدم. بازي فوق العاده امير پايور رو هم ديدم.
يه جاي فيلم ميگه كه......خيلي بده كه آدم دلدارش بره ولي هنوز دلداده باشه.
فيلم قشنگي بود.

جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۳

خدايا ، هستي؟
مي‌شنوي؟
صبح شد.

یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۳

زانكه با معشوق پنهان خوشتر است



صبح / صداي مادر / بهشت زهرا / سنگ قبرهاي موقت / پلاكاردهاي فلزي قبلي را كنده‌اند و گوشه‌اي انداخته‌اند، پلاكارد مربوط به قبر پدرم را از بين بقيه پيدا مي‌كنم و بر مي‌دارم / بازاريابهاي سنگ قبر / پسره داره انواع سنگ قبرهايي كه كار گذاشته‌اند به من نشان مي‌دهد، از قبر پدرم دور شده‌ايم، از دور مادرم را مي‌بينم كه گلهاي ميخك را بر سر قبر پدرم پرپر مي‌كند و اشك مي‌ريزد / نمايشگاه سنگ قبر / قبر دايي / بازگشت / شجريان / دود عود / عطار / آتش عشق تو از جان خوشتر است / جان به عشقت آتش افشان خوشتر است / ..../ تا تو پيدا آمدي پنهان شدم / زانكه با معشوق پنهان خوشتر است / چرت ، خواب / موبايل / احوالپرسي يك دوست / سوال : سر درد؟ / جواب : نه، خوبم / خواب / خواب ديدم با يه سري از دوستام و يك سري آدم ديگه رفتيم يه جايي گنج پيدا كنيم، سه تا دختر دانشجو اومدند اون‌جا كوهنوردي ، رفقا بازداشتشون كردند و مي‌خوان براي اينكه كسي راز گنج رو نفهمه‌ اونها رو بكشند!! من هي مخالفت مي‌كنم........دنبال فرصتم كه فراريشون بدم..../ از خواب مي‌پرم / سردرد شروع شده / ناهار / خواب / همه‌اش خوابهاي مزخرف / خواب مي‌بينم توي كوچه‌اي طولاني و پيچ در پيچ به عرض 1 متر و به طول مثلا يك كيلومتر داريم فوتبال بازي مي‌كنيم، ذاك (دوستم ) دستم رو مي‌كشه باهاش دعوا مي‌كنم / از خواب مي‌پرم / سرم داره مي‌تركه!! / سر درد زده به چشم چپم / تار مي‌بينم /
linkin park / I am so numb/
خواب / بيدار مي‌شم / بلند بلند اسم او را صدا مي‌زنم / فرياد مي‌زنم / دوستت دارم / دوستت دارم /...../ باد صداي مرا به او مي‌رساند، مي‌دانم / سردرد، چشم چپم دارد مي‌تركد / فكر/ مغز / شادمهر در مغزم مي‌خواند / با تو بي قرارم و بي تو بي قرارم / راستي راستي ديگه دل ، ديوونه شده / قهوه / نيوكاسل - آرسنال/ گزارشگر با سرعت 30 چيز در دقيقه شعر مي‌گويد / مزخرف مي‌سرايد / ايكس استريم / درد / كلافگي / گرما / پتو / سرما / پتو / فكر / او / عشق / فكر / تنبلي / دوش / كاهش درد / شعر / نزار قباني / ” من رازي ندارم....قلب من كتابي است گشوده / خواندن آن براي تو دشوار نيست. / محبوبم، زندگي من از روزي آغاز مي‌شود كه دل به تو سپردم.“ / وبلاگ /

پ.ن.

1- ديشب خواهرم گفت كه نمياد بهشت زهرا، مي‌خواد بخوابه. تا جايي كه يادمه 2-3 بار بيشتر نيومده بهشت زهرا، يه بار روز دفن ، يه بار هفتم. يه جورايي مطمئنم كه خيلي اذيت ميشه .خواستم بهش گير بدم كه بياد و اينكه براي عيد هم نيومده. بعد با خودم فكر كردم كه آخه من از درون او چي مي‌دونم؟ مگه من مي‌تونم بفهم اون رو ؟ توي 16 سالگي مرگ جون دادن پدر رو جلوي چشم ديدن رو مگه من مي‌تونم بفهمم؟
ديدن جنازه و دفن پدر توي اون سن رو مگه مي‌تونم من بفهمم؟ پس هيچي نگفتم.

2- پلاكارد فلزي قبر پدرم رو خواستم بيارم تو اتاقم، ديدم نمي‌تونم بذارم جلوي چشمم باشه، خواستم فرو كنم تو خاك باغچه. فكر كردم مادرم هر دفعه كه بياد تو حياط.....گذاشتم بمونه تو صندوق عقب ماشين.

3- يادم نمياد امروز حتي يك لبخند زده باشم......آهان چرا يكي بود، يادم اومد. قبر بغلي مال يه پسر 29 ساله بود. اسم پدرش رو ” گشاد علي “ بود. خدايا ما رو ببخش!!

جمعه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۳

شب بود و ستاره توی آسمون


امشب 20فرودین 83 است و من خونه خاله ام هستم. همون طبقه 14 معروف الهیه. اونور دائئ ف داره الهه ناز رو می خونه توی جمع سی چهل نفری فامیل و من یادم میاد که پارسال 20 فروردین یه همجین شبی توی همین الهیه بودیم و من یادداشتی داشتم که این شب رو هیچ وقت فراموش نمی کنم . تا آخر عمر.

"
Thursday, April 10, 2003
شب بود و ستاره توي آسمون

عجب شبي بود. منظره شهر زير پايمان و...مگر مي‌توان فراموش كرد اين شب را؟ تا آخر عمر يادم مي‌ماند. 20 فروردين هشتاد و دو.
"


حالا خانم خلیلی داره میخونه: توی ای پری کجایی؟....

پ.ن. دیشب از بس داد زدم گلوم گرفت. دپورتیوو لاکرونیا توی یکی از اون بازیهای بیاد موندنی فوتبال 4-0 ا.ث.میلان رو برد. در حالی که بازی رفت رو 4-1 باخته بود. و چقدر حال داد این بازی و له شدن شدن میلان. بهرنگ جات خالی بود فکر نکنم توی اون ینگه دنیا این فوتبالها رو دیده باشی.
قبل از فوتبال به دلایل متعددی حالم گرفته بود و بشدت کلافه بودم. بعدش یه ذره حالم بهتر شد.





چهارشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۳

Football is a cruel game!!



صبح - شركت......حوصله كار رو ديگه نداري. احساس مي‌كني ديگه از كار در شركت مهندسي مشاور خسته شدي. ديگه حوصله محاسبه تير و ستون رو نداري. شركت هم سرده لامصب مجبور ميشي بري كاپشنت رو تنت كني. كي كارها توي اين شركت خراب شده آدميزادي ميشه؟ فقط جيب رئيس هر روز بيشتر پر ميشه.

بعدازظهر - بي‌حوصلگي ادامه دارد....يه يادداشتهايي به عنوان خاطرات مي‌نويسي.

غروب - {...}

شب - بعد از يكماه ميري فوتبال....توي ترافيك موندي يه 3 ربع دير رسيدي. فوتبال مث سگ بهت مي‌چسبه. هر چي شوت چپ مي‌زني مي‌گيره لامصب. حالي مي‌بري.

آخر شب - يه فال حافظ براي او مي‌گيري....
گلعذاري ز گلستان جهان ما را بس
زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس
......
بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين
كين اشارت زجهان گذرا ما را بس
.......
از در خويش خدا را به بهشتم مفرست
كه سر كوي تو از كون و مكان ما را بس
........

دو بازي يك چهارم نهايي ليگ قهرمانان اروپا رو همزمان مي‌بيني.
شبكه 3 موناكو و رئال و شبكه اريتره!! آرسنال - چلسي...
تصوير در تصوير..اينه.
خب موناكو يه حالي به رئال ميده(3-1) و صفا....چه حالي داره مي‌كنه اين بزرگ.
ولي خب حالگيري هم در راهه آرسنال 90 دقيقه مي‌كوبه ولي 2-1 به چلسي در بدترين موقع ميبازه. گزارشگر انگليسي زبان روي تصاوير بهت زده تماشاگران آرسنالي داره ميگه...

آ‹ه....فوتبال بازي ستمگريه!! كلوديو رانيري از خوشحالي تقريبا گريه مي‌كنه. با خودت ميگي حيف شد ..بعد از حذف بايرن مونيخ و يووه ،‌ آرسنال مونده بود كه اونهم حذف شد. بين اين چند تيم طرفدار پورتو و موناكو هستي و متنفر از ميلان. فكر مي‌كني الان منصور از اون اونور بهت حال ميده كه مثلا مردم فلان جا تو فلاكتند و مديريت مملكت فلانه و هلمز به فكر نتايج فوتباله. بي خيال بابا.

پ.ن.
وبلاگ سرتوماس مور (مردي براي تمام فصول - ساخته فرد زينه مان) افتتاح شد. وبلاگ مال يكي از عزيزان منه. فكر كنم وبلاگستان رو استاد كنه لامصب.
فقط اگر توش يه ذره زيادي شريف بازي و ام-بي-اي بازي و خرخوني و علم و اينها زيادي ديدين به بزرگواري خودتون ببخشيد.
اين خط آخر رو بعد از اينكه مطلب آخرش رو خوندم اضافه كردم.

دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۳

” محبوب من در سال نو



تو را دوست دارم
نمي‌خواهم تو را با هيچ خاطره‌اي از گذشته
و با خاطره قطارهاي در گذر قياس كنم
تو آخرين قطاري كه ره مي‌سپارد
شب و روز در رگهاي دستانم
تو آخرين قطاري
من آخرين ايستگاه تو.

تو را دوست دارم
نمي‌خواهم تو را با آب....يا باد
با تقويم ميلادي يا هجري
با آمد و شد موج دريا
با لحظه‌اي كسوف و خسوف قياس كنم
بگذار فال بينان
يا خطوط قهوه در ته فنجان
هر چه مي‌خواهند بگويند
چشمان تو تنها پيش گويي است
براي پاسداري از نغمه و شادي در جهان. “

شعر از نزار قباني، شاعر سوري

پ.ن.

1-اين نوشته دختر ستاره‌اي توي وبلاگ گريزگاه رو بخونيد.نوشته طولاني و شاخه شاخه ولي جالبيه. نوشته روي جلد اون كتاب هم قابل تامله و تفكر.

2- اگر تگرگي بود ديشب توي تهران، در عرض چند دقيقه كف حياط سفيد شد!

3-دندون عقلم درد مي‌كنه، دكترم گفت بايد بكشم ولي خودش اينكار رو نمي‌كنه. يك دندونپزشك كه خوب دندون عقل بكشه سراغ دارين؟ از الان مي‌دونم خون و خونريزي در راهه با شناختي كه لثه‌هاي خودم دارم.

4-آرسنال و يونتوس باختند....استقلال هم مساوي كرد...اي بابا.

5- همكارامون داشتن مي‌گفتند تلويزيون يه برنامه نشون داده كه از يك دختر كوچولو پرسيدند نظرت راجع به ازدواج چيه؟ دختره گفته دوست ندارم ازدواج كنم ولي دوست دارم بچه‌دار بشم!!! يكي از همكارامون پرسيد اسم برنامه چي بود. مهندس م برگشت گفت : سريال مريم مقدس!! شركت رفت رو هوا.

جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۳

My Immortal-Evanescence
ناميراي من



يه آهنگ خيلي قشنگ رو اين روزها همه‌اش گوش مي‌كنم با صداي اوانسنس. يه ترجمه‌اي كه همچين ناواردانه است از متن آهنگ نوشتم، خود آهنگ و متن اصلي رو هم اينجا بشنويد و ببينيد.


ناميراي من

”از بودن در اين‌جا خيلي خسته‌ام
تحت فشار قرار گرفته با تمام ترسها و هراسهاي كودكانه
و اگر تو بخواهي تركم كني
كاشكي فقط ترك كردن باشد
چون حضور تو هنوز در اينجا باقي و ماندني است
و مرا تنها نخواهد گذاشت.

اين زخمها به نظر نمي‌رسد كه شفا يابند
اين درد، خيلي حقيقي است.
اين قدر زياد كه زمان هم نمي‌تواند آن را پاك كند.

وقتي تو گريه كردي، من تمام اشكهايت را پاك كردم
وقتي تو فرياد زدي، من با تمام ترسهايت جنگيدم
من در تمام اين سالها دستت را گرفتم
اما تو هنوز، همه من را داري.

تو مرا شيفته خودت كرده‌اي
با نور مشعشع وجودت
اكنون من دربندم با زندگي كه تو برايم گذاشتي
چهره‌ات در تنها خوابها و روياهاي خوشايندم، مي‌آيد و مي‌رود
صدايت هوش از سرم مي‌پراند


اين زخمها به نظر نمي‌رسد كه شفا يابند
اين درد، خيلي حقيقي است.
اين قدر زياد كه زمان هم نمي‌تواند آن را پاك كند.

من شديدا خسته شده‌ام از اين كه هي به خودم بگويم كه تو رفته‌اي
اما به هر حال تو هنوز با مني
...“