یکشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۴

بده من لب رو

جمعه سوم تیر – روز خارجی – ساعت 19:30 – همه میریم رای می دیم به اکبر. برادرم دماغش رو می گیره و رایش رو می اندازه. یعنی از سر اجبار. توی اتوبان به سرعت رو به شمال می گازم. ماشین جلویی کنار نمیره راهنما میزنم و از راست راست سبقت میگیرم. افسر اشاره می کنه بزن کنار!! گواهینامه و کارت ماشین رو می خواد. میگه رایم که دادی (به جوهرانگشت اشاره میکنه!!) میگم آره. 4 تومن جریمه می شم. پسر خوبی بود ولی. با هم یه کم گپ زدیم و پرسید بچه کجایی و...ساعت 9 شب هم همسر گرامی رو هم همراهی می کنم که توی محلشون رای بده. هنوز ملت میان. ولی واقعا نمیدونم کی رای میاره. از اونایی که میگن همه اینها فیلمه که رفسنجانی با رای بالا انتخاب بشه پس ما رای نمیدیم حرصم میگیره!! شب اصلا حال و حوصله ندارم.
جمعه سوم تیر – شب داخلی - توی سکوت فیلم سامورایی آلن دلون رو میبینم. کم حرفم و کلافه. بیچاره نازنین، هیچی نمیگه.
شنبه چهارم تیر – روز خارجی و داخلی و کوفت و...
صبح بر خلاف همیشه 8 میزنم بیرون که به جلسه ساعت 9 با بچه ها برسم. داییم تلفن میزنه که احمدی نژاد 2 برابر رای آورده و فاتحه!!...اعصابم میریزه بهم. رادیو پیام آهنگهای 6و8 میذاره شدید!! مثلا به قول خودشون ایام فاطمیه است!! اصلا تابلو نیست شادیشون!! یه نفر داره یه شعری میخونه توی رادیو تو مایه های بده من لب رو سگ مصب رو!! خنده ام گرفته. چند دقیقه زود رسیدم تو ماشین شکلات و ...میخورم به عنوان صبحانه . به حرفهای کارت فروش جا پارک فکر می کنم که فحش می داد به احمدی نژاد که قیمت کارتها رو که دوبرابر شده بود از اول تیر، از فرداش دوباره نصف کردند که روی رای تاثیر نذاره. بیخیال بابا!! بچه ها میان. میریم جلسه با شرکت الف. برای تعیین قیمت شرکت در مناقصه تا ساعت 13:15 درگیر هستیم. ولی همه آشفته از انتخاب رئیس جمهور جدید. نصف وقت صحبتهای اینجوریه. اون بدبختها سهام خردیدند روز چهارشنبه که مثلا با انتخاب رفسنجانی یهو سود کنند. حالا در معرض سکته هستند با سقوط سهام!!!رئیسشون که رسما یه طرف بدنش کج شده و میگه اون 4-5 درصد ملت که کار مهندسی و سازندگی رو میکردن هم باید برن پی کارشون دیگهو چه میدونم. آخر جلسه یه کم دعوا میکنم چون چک دو ونیم ملیونی هنوز حاضر نبود. اون مرتیکه 6 سال از من کوچیکتره بر میگرده میگه ما پولتون رو نمیخوریم و حرف از اعتماد متقابل میزنه. بهش میگم آخه ما که تا حالا یک ریال ازتون نگرفتیم و دارم کار میکنیم یعنی اعتماد داریم بهتون ولی هر چیزی حساب داره!! خون خودم رو کثیف میکنم و سردرد میگیرم. میام شرکت. سرناهار به هوش سیاسی سرشار آقایون و خانمهای تحریم گر که همه اش فیلمه که اکبر بیاد درود میفرستم!! رئیسم از صبح مثل مرغ سر کنده هی دنبال ما 3 نفر بوده که بحث سیاسی کنه!! یه خالی براش میبندیم که بازار بورس بودیم. رئیسمون دل تو دلش نیست. سیگار رو با سیگار روشن میکنه و قدم میزنه و تحلیل ارائه میده . خیلی جالبه توی هردو مرحله به رفسنجانی رای داده و تا قبل از مرحله اول می گفت که رفسنجانی ازقبل انتخاب شده و شما شک نکنید!! حالا کف کرده و میگه بد هم نشد حالا شاید همه چیز یکسره بشه. ولی خیلی براش بد شده!! چون پرت و پلا میگه حتی از مهمونیهاش با رفقا و بساط تریاک میگه !!! پاک قاطی کرده. پروژه های میلیاردی که یکی دو ماه دیگه میگرفت حالا نا معلومه و...حالا به تاریخ پاسپورت و ...فکر میکنه احتمالا. حالا به ساختن ساختمون شرکت قانع شده، چون در موردش حرف زد. بعداز ظهر برق هم رفته بود. گرما و سردرد و کلافگی و....از بحثهای سیاسی خسته شدم. شاید هم چیز خاصی نشه. ما که نه پول داشتیم نه زمین و ...که نگران باشیم . مثل دوستم که نگران میلیاردها تومن زمینیه که جاهی مختلف دولتی و خصوصی روش دست گذاشته بودند و...حالا که دیگه...حوصله ندارم که زیاد فکر کنم. دم غروب ....توی زمین تنیس بحث با بچه ها و مربی. یکی از دلایل رایش به احمدی نژاد میگه. از استدلالات این آدم مثلا تحصیل کرده ....حالم بهم میخوره. البته باز این بهتره تا استدلالات تحریمیون و معتقد به فیلم بودن!! قبل از تمرین بک هند ...با مربی صحبت میکنیم ..میگم این آقای احمدی نژاد ممکنه تمام تعهدات نفتی و اقتصاد کشور رو بهم بریزه. میگه رهبر نمیذاره!!! مردم ایران همه پشت رهبرند و کافیه اون اشاره کنه!!!!...دلم پیچ میخوره. بابا ملت قاطی هستند بلکل......!!! تو دلم به خودم فحش میدم که با کی داری حرف میزنی!! طرف به رفسنجانی رای داده و حالا میگه ولی به هر حال باید از احمدی نژاد اطاعت کنیم چون رای آورده و رهبر تایید میکنه!!!
بابا ملت...........ملت شریف ایران.........دوستتون دارم به خدا...............چقدر احساسات مخملی و لطیفی دارین....خوش باشین بابا.....ما هم خوشیم و امیدوار.........دیگه رهبر و شورای نگهبان و مجلس و شورای شهر و قضاییه و مجریه و ...همه شدند از یک خط....فقط دیگه خود امام زمان باید بیاد وگرنه مگه دیگه کسی از جناح یه کم ....فقط حتی یه کم مخالف اینها میتونه اری بیاره؟؟.........بابا قاط زدم. شاید اوضاع به اون بدی هم نباشه....ولش کن .زندگیتو بکن....فقط امیدورام.....سالها بعد...فرزندانمون فحشمون ندن.........تمام.........همه اش توی کله ام یکی میخونه......بده من لب رو ....سگ مصب رو.....
برزیل هم در تکمیل یه روز مزخرف 3-2 آلمان رو میزنه.
و باز از وبلاگ سرتوماس
دعايی که مستجاب شد:
"ان شاءا... ما می رويم و بهتر از ما می آيند و خواسته های شما را تأمین می کنند..."
خاتمي، ۱۶ آذر ۸۳، مراسم روز دانشجو[ی فرهيخته!]

پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۴

فلفل

سرتوماس مور، پسر خاله عزیز بنده شب بعد از اعلام نتایج بدجوری قاطی کرده و مطلب زیر رو نوشته بود. ولی خب الان حالش بهتره.


رای ما: دکتر

پشت هم گزارش سقوط برگ
پشت هم خطابه ی سايه­ی مرگ

خبر خودسوزی ترانه کُش
خبر توقيف يک صدای خوش

خبر پريدن عطر گلاب
خبر دزديدن يک شعر ناب

پشت هم مراسم جايزه دار
خبر قتل گلی وقت فرار

پشت هم مصاحبه با ميرغضب
پشت هم سوزن و نخ بر لب شب....

من دور دوم به احمدی­نژاد رای خواهم داد! شوخی هم نداریم، انتخاب اصلح است(!)؛ و اصلح از نظر من کسی است که بیشترین انطباق را با جامعه دارد.

البته یک شرط برای عوض کردن تصمیمم دارم: اگر حداقل 10 تا تحریمی شفاهاً تماس بگیرند و عذرخواهی یا اعتراف به خطا کنند، حاضرم که رای ندهم! همین امروز شنبه که 2-3 مورد وصول شد. ضمناً اگر 10 مورد عذرخواهی مکتوب دریافت کنم، حاضرم به هاشمی هم رای بدهم!
در غير اين صورت، رايم همان می ماند. هرچند که بر همگان واضح و مبرهن است که در یک حکومت دیکتاتور و توتالیتر اصلاحات به هیچ وجه معنا ندارد و هر هفت کاندیدا سر و ته یک کرباس می­بودند و اینها همه بازی انگلیس ها می­باشد و خاتمی 8 سال هیچ کار نکرد و اگر هم تغییری بوده، فقط به خاطر افزایش آگاهی­های مردمی بوده که به اینترنت و ماهواره دسترسی پیدا کرده­اند و نبايد شناسنامه ها را لکه دار نمود....


ده سالی هست که منت افرادی را میکشیم که یک برگ رایشان را هم دریغ می­کنند. افاده­ها طبق­طبق و...
اگر پلیسی نبینند، چراغ قرمز و زرد و سبز(!) رانندگی را یکجور رد می­کنند و معتقدند "هر وقت حکومت از اساس درست شد، ما هم مثل آدم رانندگی می­کنیم. در حکومت، همه خائنند، همه دزدند، همه سرکاریم، چرا پس من درست رانندگی(!) کنم."
بگذار یک بار جای ما با هم عوض شود؛ یکبار هم که شده آنها برای من روضه وطن­دوستی و عقلانیت و واقع­بینی و اهمیت رای دادن و... بخوانند. به کجای این دنیا برمی­خورد؟!

تحریمی عزیزم! ظرف دو سه هفته بعد از تحلیف رئیس جمهور کشوری که قرار است گویا در آن زندگی کنی، جهت تحصیلات عالیه (یا شاید هم خوشگذرانی و حال و حووول!)، عازم کشور دوست و برادر(!) کانادا هستم و محتملاً به زودی هم برنمی­گردم! البته خودت هم قبلاً بر خلاف حرف من، پیش­بینی می­کردی که من از ایران می­روم و برنمی­گردم. این بار با پیش­بینی­ات مخالفت نمی­کنم! ضمناً خوش­حال می­شوم در 4 سال آینده، تو و احمدی­نژاد را در کنار هم ببینم. انشاءا... همانطور که می­گفتی، وضعیت هیچ فرقی نخواهد کرد و این بار، "به من چه ... همه سر و ته یک کرباسند... هنوز تصمیم نگرفتم که رای بدم یا نه... برام زیاد مهم نیست و ..." از من تقدیم به تو.

خالصانه میگویم که بین خودم با آن 5میلیون نفر 50 هزار تومانی­ یا آن 5.5 میلیونی که به خاطر ساده­زیستی یا خلوص یا مشت محکم به استکبار یا ....، به احمدی­نژاد رای دادند، بیشتر احساس تفاهم و نزدیکی می­کنم تا بین خودم و تو که گویا هر دو، تحصیل کرده­های این جامعه هستیم.

پس، رای ما: دکتر احمدی­نژاد!


و اما خود من...
من به اکبر آقای هاشمی رفسنجانی رای میدهم از سرناچاری . به هر حال فکر میکنم بسیار بسیار بهتر است که او رئیس جمهور باشد تا احمدی نژاد که بازگشت تمام عیار خواهد بود به استبداد و فاشسیم.
گویند روزی یک سیاستمدار انگلیسی گفت که ایا میتوانید کاری کنید که این گربه با لذت این فلفل تند و تیز را بچشد؟
همه گفتند نه امکان ندارد. انگلیسی گفت. ولی من اینکار را میکنم. گفتند چگونه؟
او نشان داد. فلفل را شکست و در ما تحت گربه فرو کرد. گربه از شدت درد و عذاب شروع به لیسیدن ما تحت و چشیدن فلفل کرد تا نجات یابد!!!
و مثل ما ظاهرا...مثل همان گربه فلفل به ماتحت است!!!
هر چند امیدوارم هاشمی هم عوض شده باشد. خاتمی توانست کاری کند که هاشمی رفسنجانی هم با شعار حقوق بشر و آزادی فردی و ...بیاید. بگذریم...سیاست دنیای پاکی نیست.

یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۴

خرداد - خاتمی - معین -موذن زاده

خرداد - خاتمی - معین -موذن زاده




هجده خرداد 32 ساله شدم. همین روز ایران بحرین رو برد و رفت جام جهانی. راحت ترین صعود تاریخ تیم ملی بدون زجر اضافی. چهارسال پیش هم خاتمی توی همین هجده خرداد برای بار دوم رئیس جمهور شد با رای بالا. ظاهرا توی این روز اتفاقات خوب رخ میده !! ...
و اما انتخابات...من به معین رای خواهم داد. چون ادامه دهنده راه اصلاحات از بین این کاندیداها او خواهد بود. ادامه راهی که خاتمی شروع کرد. راهی که حالا بقیه کاندیداها با سوابق معلوم!! توی شعارهاشون مجبورند از اصلاحات و آزادی . حقوق بشر و ...حرف بزنند. من به معین رای می دم هرچند که می دونم اگر هم رئیس جمهور بشه کلی مانع جلوی روش خواهد بود. به هر حال من اون رو ازبین اینها شایسته تر می دونم هر چند شاید اگر شرایط فراهم بود افراد بهتری هم بودند . به هر حال بی تفاوتی رو دوست ندارم، و حالم گرفته میشه وقتی بی تفاوتی بعضیها رو میبینم. و استدلالهای بعضی دیگه بذار یکی اونوری انتخاب بشه حداقل کارها پیش بره!! که دیگه آخرشه.!!بگذریم.

و اما دوست دارم در مورد موذن زاده اردبیلی هم بنویسم که توی این ماه فوت کرد. صاحب صدای اذانی در گوشه بیات ترک که ابدی خواهد ماند. صدایی که از ماورای آسمانها می امد. خیلی خیلی تحت تاثیر اذان موذن زاده قرار میگیرم. مواقع اذان توی خونه و شرکت همیشه مشغول عوض کردن کانال تلویزیون و رادیو برای پیدا کردن اذان معروفش هستم. روحش قرین رحمت الهی باد.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۴

بیست و هفتم اردیبهشت 84

صبح تنها رفتم بهشت زهرا. سر قبر بابا و مادربزرگ، که برای چنین روز بزرگی جاشون خیلی خالی بود. کلی درد و دل و...
بعد از ظهرکمی استرس داشتم.

" و آنگاه فرمود: با قلبی بالدار در هنگام سحر بیدار شوید
و برای روز عاشقی سپاس گویید.
به هنگام نیمروز آسوده باشید
و با خویشتن مناجات کنید
و شامگاه با سپاس به خانه بازگردید
آنگاه برای معشوق از ته دل نیایش کنید
و سروده ی ستایش را بر لبهایتان نقش بندید..."

" استاد! نظر شما درباره زناشویی چیست؟
پاسخ داد و گفت:
شما با هم متولد شده اید و تا ابد با هم خواهید ماند.
اما چون بالهای سفید مرگ بر زندگانی تان سایه افکند،
باز هم با هم خواهید بود.
آری!
در سکون یاد خدا نیز با هم خواهید بودو
اما بگذارید فاصله ای در پیوستگیتان باشد،
تا نسیم آسمانی در میان شما به رقص در آید.
به یکدیگر عشق بورزید
اما عشق را به بند نکشید.
بگذارید تا دریایی مواج در میان کرانه های جانتان باشد.
....
هر یک از شما دل خود را به همسرش دهد،
اما مبادا چنین بخششی برای اسارت باشد.
زیرا دست زندگی به تنهایی می تواند دلهایتان را نگاه دارد.
...."

دم غروب سه شنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1384 ، نازنینم و من، رسما متعلق به هم شدیم.
توی محضر، پس از بوسیدن دست مادرم، بغض گلویم را به شدت گرفته بود. چون جای پدرم برای بوسه زدن بر دستانش خالی بود.
....
محتاجیم به دعای خیر...برای خوشبختی و سلامتی....عزت زیاد.

پ.ن. جملات داخل گیومه از کتاب" پیامبر"، نوشته" جبران خلیل جبران."

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۴

رافا بنیتس

رافا بنیتس




بچه که بودم ، حالم از لیورپول بهم می خورد. از بس که قهرمان می شدند. از بس که که اون مرتیکه بی احساس، یان راش گل می زد. از بس که منچستر محبوب من با نورمن وایت ساید و برایان رابسون ...زیر دست اونها می ایستاد!! بعدها حالم از منچستر بهم خورد به خاطر همون چیزها، به خاطر فرگوسنی که مثل علی پروین بود. یه کم!!! به خاطر حال اساسی که سال 99 به بایرن دادند و...!!! حالا من تو انگلیسیها آرسنالی شده بودم. بین 4 تیم باقی مونده لیگ قهرمانان. لیورپول رو بیشتر از همه دوست داشتم. آخه دیگه بایرن مونیخ و بارسلون و یووه و ارسنال هم نبودند. از چلسی هم که خوشم نمیاد به خاطر پولداری که همه چیز رو می خواد با پول ببره و به خاطر مربی که بیش از حد مغروره!!! امشب لیورپول با گل دقیقه 3 چلسی رو زد و رفت فینال. جو استادیوم فوق العاده بود. فقط اگر یه بار دیگه به صحنه سوت پایان نگاه کنید که جمعیت چطور ترکید!!! شور و حال رو بهتر می فهمید. بیچاره مایکل اوون که رفت از این تیم و رفت قاطی اون مادریدیهای حال به هم زن!! حواشی آخر بازی هم باحال بود. اشکهای بازیکنان چلسی و شادی لیورپولیها! و البته مورینیوی مغرور که کم مونده بود با تک تک تماشاگرها هم دست بده!! جالب این بود این بار وایستاد جلوی تماشاچیهای لیورپول و تشویقشون کرد. بر خلاف جام اتحادیه که توی همین استادیوم علامت هیس رو بهشون نشون داد. و جالب اینکه دو تا هولیگان لیورپولی بالا سر تونل خروجی دولا شده بودند و علامت هیس رو به مورینیو نشون دادند. چیزی که عوض داره که گله نداره!! ( اینها رو تلویزیون ایران احتمال انشون نداد. مورینیو هم نشون داد که بعضی وقتها قاط میزنه!! یه بار توی جام حدفی جلوی نیوکاسل که بازی رو 1-0 باخت. و دقیقه 45 هر سه تعوضش رو کرد تا وقتی دقیقه 50 مصدوم داد تیمش مجبور شد 10 نفره بازی کنه!! تو این بازی هم یک ربع آخر رابرت هوث آلمانی که دفاع جلو زنه . آورد توی زمین نوک حمله!! و لی دریغ از یک صحنه خطرناک توسط اون!! و از اون طرف ..رافا بنیتس جنتلمن اسپانینایی که نشون داد خداوندگار تاکتیکه!! و اگر تیمش قرار باشه گل نخوره واقعا نمیخوره. شاید فقط خدا باید بیاد پایین و بتونه کاری کنه!! این رو توی دو بازی با چلسی و یک بازی با یووه نشون داد. بگذریم. بازی فینال مونده ...احتمالا لیورپول و میلان. میلانی که ازش متنفرم....

شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۴

A.I.

A.I.


قبلا هم یادمه که راجع به این فیلم زیبا نوشته بودم. فیلمی زیبا - علمی تخیلی و البته غمناک.
شاهکاری دیگر از اسپیلبرگ. امشب هم که تلویزیون فیلم رو دوبله پخش کرد خیلی چسبید. به قول برادرم اسپیلبرگ واقعا کارش درسته که فیلم تخیلی می سازه درباره وجودات خیلی مثل ای تی و یا همین روبات پسرک فیلم هوش مصنوعی و آدم به خاطر اینا گریه می کنه!!
و آره ...باز هم گریه ام گرفت با دیدن این فیلم.
امشب تلویزیون فیلم زیبای "دیگران " رو هم نشون داد. تی وی یه کم داره حال می ده.
هرچند که امشب مولتی ویزیون و پلست هم آپگرید کردم!!!
فیلم زیاد دیدم توی این مدت که درباره اش ننوشتم. شاهکارهایی مثل بچه رزماری و "بدو لولا بدو " و ...
دیگه این که.....باشه بعدا.

دوشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۴

1384 - پراکنده

پراکنده - 1384


بهار دلکش رسید و دل به جا می باشد ....از آن که دلبر همه اش به فکر می باشد!
امسال دومین بهار و نوروز بدون پدرم بود و اولین نوروز بدون مادرجون(مادر بزرگم). به شدت جای خلی شون حس می شد. دلم بدجوری واسه عیدی گرفتن ازشون تنگ شده. امروز از صدای خونه همسایه روبرویی صدای گریه و شیون میومد. پیرزن همسایه مرده بود. من توی اتاق خودم با صدای گریه اونها گریه می کردم و نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. یاد روز فوت بابا افتاده بودم و گذاشتن جنازه توی ماشین نعش کش و حضور همسایه ها....بگذریم.
دیگه....امسال به نظرم سال خوبی باشه...همین جوری الکی!!
از روز 7 فروردین باید سر کار باشم. چون تبریزیها می خوان زودتر سوار مترو بشن، و فقط لنگ کارهای طراحی من هستند!!!
امسال خودم فال حافظ نگرفتم حواسم هم نبود ولی برادرم یهو سورپرایزم کرد. از شیراز و حافظیه اس.ام.اس زد و این فال برام اومده بود.

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شـــــــــورش

سمــــــاط دهـــــــــــر دون پرور ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز ای دل بشور از تلخ و از شورش

بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
به لعب زهره چنگی و مریخ سلــحشورش

کمند صــــــید بهــــــــــرامی بیفکن، جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرامست و نه گورش

بیا تا در مــــــــی صـــــافیت راز دهر بنمایم
به شرط آنکه ننمایی به کج طبعان دل کورش

نظر کردن به درویشان منافی بزرگان نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

کمــان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
و لیکن خنده می آید بدین بازوی بی زورش

آخ دلم برای کمان ابروت هم تنگ شده!!


پ . ن.
-ایران .....ژاپن رو بفرست پی کارش.
-روز از قبل سال تحویل یکی از ماهی قرمزها مرد. دادیمش به ارشمیدس ....با لذت تمام خورد!!
(ارشمیدس اسم بچه گربه فوق العاده با مزه مونه!!)


شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۳

پنجشنبه



هوای تهران فوق العاده تمیز بود. تمیزی تکان دهنده ای بود. همه چیز برق می زد. کوههای پربرف و ابرهای فوق العاده زیبا. خواننده روسی در حال خواندن . سکوت من و تو، سکوت من و تو. رانندگی من ….تماشای زیباییها….فضای سبز بزرگراه مدرس و برجها و کوه و ابر و برف ولی از همه چیز مهم تر و زیبا تر ….حضور گرم تو بود و هست. صدای گرم فریدون فروغی در مغزم، در آن دور دستها می شنوم.
مهر تو را دل حزین، بافته بر قماش جان
پرده به پرده نخ به نخ، تار به تار، پود به پود
در دل خویش طاهره، گشت و نیافت جز تو را
صفحه به صفحه، لا به لا، پرده به پرده، تو به تو

دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۳

V A L E N T I N E


عزیز دلم، نازنینم . ولنتاین و و لنتاین بازی بهانه ای بیش نیست، برای آنکه باز هم بگویم. دوستت دارم.

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۳

و تنها ذات مقدس اوست، که باقیست.

دیروز روز خیلی سختی بود. خیلی خسته شدم. آخرین وداع با مادربزرگ و خاکسپاری و ...به قول برادرم و دختر داییم من شدم یک متخصص کفن و دفن!!! کلی درگیر بودم. تسویه حساب با بیمارستان، گرفتن آمبولانس و آوردن جنازه به خونه مادربزرگ . بعد مراحل خرید قبر و فرآیندهای دیگر...رفتن داخل قبر و گذاشتن جنازه داخل قبر و... بگذریم. دیدن چهره ارام مادربزرگ که البته کلی درد و رنج پشتش نهفته بود. خیلی سخت بود. ما ماندیم و خاطرات.
امروز ششم بهمن هم مراسم ختم مادربزرگ ساعت 2 تا 3:30 بعد از ظهر توی کانون توحید برگزار میشه. البته امروز بیست و ششمین سالگرد داییم هم هست.

دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۳

یکشنبه سیاه


امروز یکشنبه چهارم بهمن 83 ، مادربزرگم از برای همیشه از میان رفت . در روز یکشنبه حدود ساعت 2 بعداز ظهر . مانند پدرم که در یکشنبه ای دیگر و 2 بعداز ظهری دیگر رفته بود. مادربزرگم در بیمارستانی فوت کرد که من در آن متولد شده بودم. مادربزرگم رفت و ما را گذاشت با خاطرات خوبش، با یاد مهربانیهایش، با یاد شوخیها و گریه ها و مصیبتهایی که دیده بود. ما را گذاشت با چشمان اشکبار. ما را گذاشت با گریه های مادرم که همیشه در کنارش بود و از هیچ محبت و تلاشی دریغ نکرد، بخصوص در این سالهای زمینگیری. ما را گذاشت با یاد قصه هایش، ما را گذاشت با اتاق و تختی خالی....که همیشه یاد آور اوست ....آخرین بار جمعه توی اتاق آی . سی .یو
دیدمش. تقریبا نیمه بیهوش بود. دستش رو گرفتم پس زد. وقتی گفتم من هومن هستم. دستم رو فشار داد. برای کسی که همه اش در حال حرف زدن بود. سکوت سخته. فقط ناله می کرد. بهش گفتم که مگه قرار نبود که خوب بشی و توی عروسی من باشی. فقط دستم رو فشار می داد....فردا او را برای همیشه به خاک خواهیم سپرد....ولی یادش همیشه با ماست.
چهارشنبه شب بود که مطالب پایین رو نوشتم ولی قبل از اینکه پابلیش کنم اکانتم تموم شد. آره خیلی وقتها وقتی یهو امیدت زنده میشه ....یهو همه چیز خراب میشه. برای پدرم هم همین طور بود.پنجشنبه حال مادربزگ خراب شد و...الفاتحه.

بیشتر از سه هفته است که مادربزرگ توی بیمارستان بستریه. سنگ کیسه صفرا به اضافه عفونت ریه و پیری و بی حرکتی کار رو سخت کرده. الان حالش خیلی بهتره و هی میگه من رو ببرین خونه. یه روز بود که زنگ زدم به مامان و مامان گریه میکرد و می گفت که حال مادربزگ خیلی بده...وقتی رفتم بیمارستان دیگه فکر می کردم کار تمومه حالش خیلی بد بود...فضای بیمارستان هم با توجه به تجربه جریان بابا خیلی آزارم می ده ...اتفاقا همون روز قرار بود از پشت قفسه مادربزگ مایعی بکشند و بنده به کمک مامان و یک پرستار باید مادربزرگ رو نگه می داشتین توی اون یه ربع خیلی درد کشید بیچاره و منهم که دیدن این صحنه حالم رو خراب کرد بدفرم....بگذریم....خدا رو شکر فعلا تا حدودی خطر رفع شده.
باز یه کم تنبل شدم و صبحها دیر بیدار میشم ....توی شرکت هم به شدت سرم شلوغه..مشغول سر و کله زدن با مدل کامپیوتری سازه نگهبان دستگاه حفار متروی تبریز هستم....
هیچ سالی توی زندگیم این قدر توی فوتبال گل نزدم....تازه 2 ماه دیگه تا پایان سال مونده. انگار توی سن سی و یک سالگی..تازه استعداد فوتبالیم داره شکوفا میشه!!!
( ما خیلی مخلصیم بهرنگ جان..ببخشید در حضور شما جسارت می کنیم!!)

یه فیلم دراکولایی توی حوزه دیدم...بد نبود ...ولی سانسور هم شده بود...اسمش یادم رفت..هنر پیشه اش هیوجکمن بود.

رضایت دادیم. مردک موتوری قاتل پدرم رو بخشیدیم. تنها قسمت کمی از آنچه دادگاه تعیین کرده بود گرفتیم و خلاص...شاید علت اصلی بخشش ....توصیه ساداتی بود که خرداد امسال بدون اینکه مطلب رو کامل بدونه، گفت به طرف تخفیف بدین.

یه کمی اضطراب داشتم.....ولی حضور تو اعتماد به نفس و دلگرمی بود برام...مرسی.

و ........توی ماشین نشستم و رادیو پیام روشنه. خواننده داره میخونه......
« یک عمر دنبال چه می گشتم........در کوچه های بی سرانجامی.......یک عمر گشتم تا که فهمیدم......تو سایه بون خستگیهامی....»





جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۳

جهان پهلوان



سی و هفت سال پیش 17 دی..غلامرضا تختی برای همیشه رفت و من هیچ وقت دقیقا نفهمیدم که چرا نامش که چرا دیدن تصاویرش، چیزی را در درونم تکان می دهد؟!


...
راستی این وبلاگ چند روزی هست که سه سالش تموم شده رفته تو 4 سال....اووووه، ولی خیلی زود گذشت.

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۳

INSOMNIA


امشب پنجمین شبی هست که مادربزرگم توی بیمارستان بستریه. توی همون بیمارستانی که من توش متولد شدم، حالا اون داره با مرگ مبارزه می کنه. چهارشنبه شب بود و ما توی خیابون بودیم که مامان زنگ زد که مادرجون حالش بده و همه اش بالا میاره، زنگ زدیم اورژانس و بعد بیمارستان بستری شده. ظاهرا عفونت ریه کرده و خب سن و سال هم بالا رفته و عدم تحرک هم باعث تشدید قضایا شده. مادرم 4 شب متوالی بیمارستان بوده و من بیشتر نگران اونم. بالاخره امشب به زور راضی شد که بیاد خونه و همسایه مادرجون بمونه پیشش. زن داییها و ..که حرفی نزنم بهتره!!!! پنجشنبه به مادربزرگم می گفتم که چطوری؟ می گفت دارم می میرم ولی هر چی مگم کسی حالیش نمشه! گفتم این حرفا چیه می زنی قراره که توی عروسی من باشی و...گفت : اگر زود بگیری شاید زنده بمانم!! (به ضم ب ، با لهجه گرگانی بخوانید!!) و بعد در اون حال ضعف شدید مثل همیشه شوخی کرد که البته من نباشم بهتره ...یه نفر هم کمتر بشه خرجت کم میشه!!!
بعضی وقتها هم زیاد حالیش نست که کجاست مثلابه دکتره میگه که خسته شدی..بعد تخت خالی رو نشون میده میگه برو دراز بکش و استراحت کن!! یا میگه برین دراز بکشین میخوام قبل از خواب قصه سه دختر دله رو تعریف کنم!! مادرم تعریف می کنه که پریشب توی خواب و بیداری قرآن میخونده بدون غلط و کامل. در صورتیکه در حالت عادی کلی فراموش میکنه و یه خط در میون جا می اندازه. مغز انسان چیز عجیبیه.
نمیدونم چی بگم ولی خیلی مادرجون رو دوست دارم...یه جورایی من رو بزرگ کرده وقتی مامان سر کار می رفت. به خاطر همین هنوز هم خیلی وقتها بقیه نوه هاش رو اعم از دختر و پسر، هومن صدا می زنه....یعنی اسم من!!! اوضاع خوبی نیست و من بشدت نگران مادرجون و مامان هستم. خدا خودش کمک کنه
شجریان داره می خونه..بیا به صبح من امروز و در کنار ما امشب که دیده خواب نکرده است ، در انتظار تو دوشم.
و من ممنون عزیز دلم هم هستم به خاطر همراه بودنش به خاطر آرامش دادنش و به خاطر حضور گرمش....به خاطر همه چیز.

پ.ن.
کنسرت ناظری توپ نبود ، طرف سرما خورده بود و گرفتگی صدا داشت ....ولی مشکاتیان عالی بود. همون شب یه حمله میگرنی وحشتناک داشتم ...ماشین رو که آوردم توی حیاط. بالا آوردم.
4-5 روزه که بچه گربه ها نا پدید شدند.همین.