شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۲

Time after time


ساعت 3 و 25 دقيقه نصفه شبه، با اين كه فردا عازم سفر هستم خوابم نمياد. چند دقيقه پيش مثل ابر بهار گريه كردم. نمي‌دونم چرا مثل ديوونه‌ها اينها رو امشب اينجا مي‌نويسم. چند ساعته كه دارم توي كامپيوتر يادداشت مي‌خونم و يه سري مطلب آرشيوي ديگه. يه مطلب ديدم كه نقل قول از حرفهاي خودم بود. اون رو كه ديدم گريه‌ام گرفت. ولي علتش فقط اون نبود . چيزهاي مختلف بود توي همه چيزهايي كه خوندم امشب ولي اون مطلب فقط تركوند بغض رو.چيزهايي كه شايد از ظهر امروز شروع شده بود، خاطره‌اي از مكاني خاص. الان حالم بهتره. مي‌خوام به هيچ چي فكر نكنم و خودم رو بزنم به اون راه. قبل از خواب اون آهنگه مي‌چسبه.
مي‌خوام دي سي كنم و برم .ولي عجيبه يكي آنلاينه كه نبايد.


الان ساعت 12:40 ظهر شنبه است و همچين هر چي فكر مي‌كنم كه چرا اين مطلب رو ديشب پابليش كردم به جايي نمي‌رسم. به هر حال پابليش شد و رفت و من هم زياد اعتقادي به ديليت كردن مطاب پابليش شده ندارم. مگر مورد اضطراري باشه. به هر حال براي ثبت در تاريخ اينهم ثبت شد. ايام به كام باد.

جمعه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۲

SHIRAZ


از فردا به مدت تقريبا يك هفته دارم ميرم شيراز. شايد كمتر بنويسم. ولي سعي مي‌كنم كافي‌نتهاي شيراز رو آباد كنم.

دنيــــا


ديروز با رفقا رفتيم فيلم دنيا. ( من -0- و 1 و 2 و 3 ). فيلم جالب و مفرحي بود با بازي عالي شريفي نيا و بازي خوب هديه تهراني. داستان يك حاج‌آقاي املاكي بساز و بفروش و جانماز آب كش با زن و 3 تا بچه بزرگ!! كه‌عاشق دختر امروزي و تازه از خارج برگشته (هديه تهراني ) ميشه و ماجراهاي جالبي اين وسط شكل مي‌گيره و...آخرهاي فيلم يه ذره هندي شده بود و به نظرم كارگردان نمي‌دونست چه جوري سر و ته داستان و دستمايه فيلم رو هم بياره. آخرش هم همونجوري ول شد. در مجموع فيلم خوبي بود پينهاد مي‌كنم كه بريد ببينيد. اين اژدهاي خفته وسط فيلم يه جا خيلي هيجان زده شد و داد جالبي زد. با حال بود.

فرمان نهم - بر همسايه خود شهادت دروغ مده


فرمان نهم يكي از بهترين داستانهاي كيشلوفسكي بود. شايد بعد از فرمان اول بهترين و تو مايه هاي فرمان پنجم (فيلمي كوتاه درباره عشق). حالا اصولا چرا عادت به مقايسه دارم نمي‌دونم!! آره هر كدوم به نوبه خودشون قشنگند. امان از اين ذهن هميشه قياس‌گر !! بگذريم. داستان درباره دكتر جراحه بنام رومن كه بچة دار نخواهد شد. اون اعتراف مي‌كنه كه تا حالا با پانزده زن رابطه داشته. از طرفي به خيانت همسرش و رابطه اون با يك دانشجوي فيزيك هم پي مي بره. همسر رومن وقتي از به خبر‌دار شدن رومن شك مي‌كنه يك طرفه رابطه‌اش رو با دانشجو بهم مي‌زنه و از طرفي همون شب رومن رو هم مي‌بينه كه از همه چيز خبر داره. دوباره قول و قرار و همه چيز ظاهرا به حالت عادي بر مي‌گرده ولي....آخر داستان حس كردم يك فاجعه داره رخ ميده و اينقدر غرق داستان بودم كه داشتم از پيش بيني فاجعه يخ مي‌كردم و اشك توي چشمام جمع شده بود ولي پايان داستان فاجعه نبود. پايان خوبي بود. كيشلوفسكي قابل پيش بيني نبود. داستان توي همون مجتمع مي‌گذره با بعضي افراد داستانهاي قبلي. جالبه. توي همه داستانها اين موضوع صدق مي‌كنه.

فرمايشات


ساعت دوازده شبه، سرت يه كم درد مي‌كنه.از دوستت موقتا خداحافظي مي‌كني. دي سي مي‌كني. ميري بالا تا آب جوش و قهوه درست كني. پدرت جلوي تلويزيون روي مبل ولو شده. بقيه رفتند سفر. برق آشپزخونه رو مي‌زني. پدرت مي‌گه چي مي‌خواي؟ ميگي : آب جوش مي‌خوام درست كنم. ميگه : اين قدر قهوه نخور خوب نيست! - سكوت - گاز رو روشن مي‌كني. ميگه : توي كتري درست كن براي فردا صبح هم درست كن و بريز توي فلاسك! - سكوت - ميگه: يه وقت از كبريت استفاده نكنيا، فندك هست!! ديگه نمي‌توني سكوت كني: ميگي بابا مي‌دونم اينها رو ، خيال مي‌كني پس توي چي دارم آب جوش درست مي‌كنم و... ميگه : ( يه جمله‌هايي ميگه ديگه.يادم نيست و مهم نيست.) برق آشپزخونه رو خاموش مي‌كني تا يه ربع ديگه برگردي بالا. دم در. پدرت ميگه : ” هلمز “. با كلافگي ميگي: بله. ميگه : برق آشپزخونه رو خاموش كن ، پس!! ميگي: گرفتي ما رو؟؟!! به خودش زحمت ميده و سرش رو بلند مي‌كنه و مي‌بينه كه برق خاموشه. ميگه : ...
گووش نميدي چي داره ميگه، مياي بيرون. با خودت فكر مي‌كني. چرا اينجوريه. چرا در كمتر از 2-3 دقيقه چند تا دستور صادر مي‌كنه. كارهايي كه تو همه‌اش رو خودت انجام مي‌دادي. آيا اختلاف سني 38 ساله اينقدر فاصله مي‌اندازه. اشكال از كجاست؟ مطمئنا اين دفعه از خودت نيست. فكر مي‌كني در آستانه 30 سالگي ......بگذريم.سرت درد مي‌كنه. استامينوفني كه خوردي هنوز توي حلقته، پايين نرفته. قهوه و چت رو بچسب.

پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۲

فرمان هفتم و هشتم


فرمان 7 و 8 رو هم خوندم. توي فرمان هفتم ، (دزدي مكن). جريان اينه كه مايكا دختري 20 ساله است كه با پدر و مادر خود زندگي مي‌كند. او در سن 16 سالگي به طور نا مشروع حامله شده. ولي پدر و مادر او فرزند او را به نام خود ثبت كرده‌اند و همه اسناد هم چنين نشان مي‌دهد. او كه كنترلي روي دختر كوچك خود ندارد. او را مي‌دزدد و به خانه جنگلي پدر واقعي بچه مي‌رود و... صحنه آخر فيلم (كتاب) شوك كامل است و البته حتما در فيلم بايد ساختار بصري خيلي زيبا و مرموزي داشته باشد. (فيلم رو نديدم). اين داستان مانند همه داستانها در بلوك آپارتماني خاصي در ورشو مي‌گذرد. در اين داستان هم مانند فرمان دوم، سوم، چهارم، پنجم از روابط نا مشروع سخن رانده شده.
فرمان هشتم ( نام خداي خود را باطل مبر)، جريان يك خانم استاد دانشگاه است كه بسيار موفق است و در همان بلوك آپارتماني زندگي‌ مي‌كند. او در دانشگاه واحدي بنام اخلاق درس مي‌دهد و اينكه در شرايط مختالف و حوادث كدام كار اخلاقي‌تر است. مترجم آمريكايي كتابهاي او خانمي 40 ساله است. كه بعدا مشخص مي‌شود دختر يهودي ساكن لهستان بوده كه سالها پيش براي نجات از دست گشتاپو قرار بوده تحت سرپرستي خانواده كاتوليك قرار گيرد كه اين خانم (استاد دانشگاه ) و شوهرش به بهانه مغايرت اين امر با مذهب كاتوليك با سرپرستي او مخالفت كردند. هر چند دختر به طرز معجزه اسايي نجات يافته . (آنها خبر نداشتند.) علت نپذيرفتن او چيز ديگري بوده. اشاره‌هايي كه در اين داستان به خدا و حضور او مي‌شود بسيار جالب است.

گربه


پدرم اصلا با گربه‌ها ميونه خوبي نداره. هميشه هم اين دو تا گربه توي حياط رو فراري مي داد و احيانا لگدي هم مي‌زد. امروز بعد از ظهر يه صحنه خنده دار ديدم. ديدم كه گربه‌هه جلوي بابام روي زمين خوابيده و بابام داره نوازشش مي‌كنه!! و به من ميگه كه با من رفيق شدند! بعد به زور گربه رو اونوري مي‌كنه! (انگار كوكو رو داره پشت و رو مي‌كنه!) بعدش اون طرف تن گربه رو نوازش مي‌كنه. حالا خوبه هميشه داد مي زد سر ما كه به گربه دست نزنيد، آلوده است و... هر چي هم ما مي‌گفتيم بابا دستمون رو مي‌شوريم فايده نداشت. امروز من بهش گير دادم كه بابا اين آلوده است. خلاصه عجب دنياييه. به نظرم وقت....بگذريم.

گپ و سيلاب


امروز بارون و تگرگ تهران وحشتناك بود. هر چي برف پاك كن با اخرين سرعت كار مي‌كرد، باز هم چيزي نمي‌شد ديد!! خنده‌دار بود وضعيت. بعدش هم آب و سيلاب خيابون و پياده روها گرفت. تا حالا توي همچين سيلابي نديده نبودم و فقط توي فيلمها و تلويزيون همچين چيزي ديده بودم . حالا مي فهمم كه مبحث جمع‌اوري آبهاي سطحي چقدر مهمه. اگر يه وقت شنيدين كه سايت پتروشيمي فلان رو سيل برد. بدونيد كه اولين نفري كه محاكمه ميشه منم. چون طراح كانالهاش من بودم!! ولي خوشبختانه با اين كه مي‌دونم براي بارون كمي طراحي شده ولي از كافرما نامه دارم. (به اين ميگن خود رو خلاص كردن!! و رفع تكليف. ولي خدائيش هر چي من گفتم كه بايد بيشتر بگيريم بارون رو زير بار نرفتند. ديگه من چكار كنم؟) حالا بگذريم. امروز توي اتوبان صدر ترافيك شديدي شد، چون آب گرفتگي خيلي زياد بود. ماشين قشنگ تا سپر توي آب مي رفت. شانس آورديم خاموش نشد. ولي خب ترافيك و همه اينها اصلا مساله‌اي نيست وقتي يه دوست خوب كنارت باشه و راحت و بيخيال با هم گپ بزنيد.

تمامش كنيد


ظهر تلويزيون تصاوير بعد از حمله موشكي به بازار بغداد رو نشون مي‌داد. جنازه مردم و خونهاي شتك زده . خيلي فجيع بود. بغض گلوم رو گرفته بود. البته يه حسي پليدي هم بهم مي‌گفت بذار بفهمن كه ملت ايران توي جنگ از اين چيزها زياد ديدند توي تهران خودمون، توي اون بمباران جشن تولد توي گيشا.هنوز تصوير 65 تا جنازه دختربچه مال يه مدرسه توي كرمانشاه كه عراقيها بمبارون كرده بودند توي ذهنمه. هيچ‌وقت اون عكس رو و اون اجساد كنار هم چيده شده رو فراموش نمي‌كنم.
ولي باز فكر مي‌كنم كه حالا اين مردم بدبخت عراق چه گناهي دارند. اين الاغها (آمريكا و انگليس)، كي مي‌خوان جنگ رو تموم كنند؟
يه عكس از تظاهرات ضد جنگ ديدم كه خيلي جالب بود. شما هم ببينيد و به جمله زيباي روي پلاكارد توجه كنيد.
الان ساعت 12 شب هم تلويزيون داره بصره نشون مي‌ده كه آمريكاييها با بمبهاي 10 تني دارند شخم مي‌زنند. بيچاره مردم. ميگه توي باعچه‌ها كشته‌ها رو دفن مي‌كنند. بصره وحشتناكترين شب خود را سپري مي‌كند.

چهارشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۲

links


يه سه تا لينك خوب معرفي كنم و برم.

1- لينك وبلاگ تازه تاسيس يكي از دوستان خوبم.

2- لينك سينما سايت سينما عصر جديد، خيلي باحاله. از همين جا پشت كامپيوتر بليط رزرو كنيد.

3- يه وبلاگ هست كه هر روز اخبار جنگ اخير رو پوشش مي ده و انصافا زحمت مي‌كشه.

ياسين توي گوش خر


بعد از ظهر 2 تا از دوستان دوران سربازيم اومدن دنبالم. يكيشون تازه ماشين پرايد خريده و تاز راننده است هر چند كه از سال 65 گواهينامه داره ولي تا حالا پشت فرمون نشسته بوده. با ماشين پرايدش رفتيم تا پارك جمشيديه. جونم بالا اومد از بس گفتم يواش. از بس فحشش دادم اين مرتيكه 35 ساله رو! با سرعت وحشتناكي مي‌رفت تازه لايي هم مي‌كشيد. اون وقت نيم كلاج ساده هم بلد نيست. هر چي من و دوستم گفتيم يواش فايده نداشت. بهش گفتم ببين من 50% حواسم به اينه تصادف نكنيم و راحت نيستم كه با هم گپ بزنيم. گفت باشه. باز 2 دقيقه بعد همونجوري مي رفت. اون يكي دوستم مي‌گفت : تو گوش خر داريم ياسين مي‌خونيم!!. هر جوري بود سالم رسيدم خونه. دفعه بعد باهاش عهد مي‌كنم قبل از سوار شدن به ماشينش.

سه‌شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۲

كابوس


ديشب خواب خيلي وحشتناكي ديدم. خواب ديدم كه رفتم دندانپزشك، كارم با خانم دندانپزشك تموم شده و وايستادم دارم باهاش حرف مي‌زنم. يهو حس مي‌كنم يكي از دندونهام افتاد و از دهن درش ميارم. به همين ترتيب كلا 3 تا دندونم ميفته همه از سمت چپ و همه داراي سياهي و پوسيدگي و پرشدگي. حتي جاي خاليش رو با زبون توي خواب حس مي‌كردم. از خواب پريدم. چون افتادن دندون تعبير خيلي بدي داره و مي‌گن نشانه از دست دادن نزديكان و آشنايان هست. تمام روز رو وقتي ياد خوابي كه ديدم مي‌افتادم وحشت زده مي‌شدم. بايد صدقه بدم.


دوشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۲

Oscar 2003


خب مراسم اسكار 2003 هم برگزار شد. بيشتر جوايز رو فيلم شيكاگو برد و جايزه بهترين كارگردان رو پولانسكي كبير برد.كه البته در مراسم حضور نداشت چون 26 ساله كه حق ورود به آمريكا رو نداره. ديتايل مراسم رو اينجا ببينيد. فارسي - بي.بي.سي و انگليسي - سايت ياهو. درضمن كاترين زتا جونزي كه مشاهده مي‌كنيد به علت حاملگي خيلي حجيم تر از اون خانم كمر باريك فيلم اينترپمنته!! صحنه جالب مراسم هم اعتراض برنده اسكار فيلم مستند، مايكل مور بود كه جملاتش رو اين زير آوردم. صحبتاش با بلند كردن صداي موزيك قطع شد.دمش گرم. جرج بوش رو حسابي قهوه‌اي كرد.
"We like nonfiction and we live in fictitious times. We live in a time where we have fictitious election results, that elect a fictitious president. We live in a time where we have a man sending us to war for fictitious reasons," Moore said.

Wagging his finger from the stage as he was both applauded and booed by the assembled celebrities, Moore said, "We are against this war, Mr. Bush. Shame on you."

Enemy of the State





امروز دوشنبه، تلويزيون فيلم ” دشمن مردم “ رو نشون داد. ظاهرا قبلا هم پخش شده بود. فكر نمي‌كردم اينقدر عالي باشه. محصول 1998 آمريكا با بازي ويل‌اسميت و جين هاكمن. درباره سلطه و جاسوسي ديداري و شنيداري سازمان امنيت آمريكا. خيلي جالب بود و البته فيلمي هيجان انگيز. بازي جين هاكمن و ويل اسميت هم مثل هميشه توپ بود. جالب اينكه هنر پيشه منفي اصلي فيلم دقيقا شبيه توماس رامسفلد بود!! نكته مسخره هم سخنراني بعد ازفيلم بود. وقت گرفت، 5 دقيقه و 40 ثانيه يه نفر در مورد بديهاي آمريكا حرف زد!! بابا فيلم به اين خوبي ساهتند و خودش مطلب رو مي رسونه. اين شر و ورهاي اضافه چيه كه به خورد ملت مي‌دين. همين كه اين اجازه مي‌دن يه همچين فيلمي توي امريكا ساخته مي‌شه و شما عمرا همچين اجازه‌اي به هيچكس نمي‌دين، يعني اين كه بابا روداري هم حدي داره. يك نكته عجيب فيلم اينه كه اگر واقعا دولت آمريكا همچين قدرت كنترلي رو همه چيز داره، چطور فاجعه 11 سپتامبر رخ مي‌ده؟ مشكوكه قضيه يا اين كه فيلم خيلي غلو كرده.

خانه‌اي روي آب


خب اولين سينماي سال 82 رو هم رفتيم. فيلم ” خانه‌اي روي آب “ ندتها بود كه منتظر نمايش اين فيلم بودم. كلكسيوني از هنرپيشگان برجسته. وبر نده جوايز متعدد از جشنواره. فيلم اول بهمن فرمان آرا ( بوي كافور ، عطر ياس ) رو قبلا ديده بودم و لذت كافي برده بودم. شروع فيلم براي من شوك بود. همين‌طور محو مونده بودم و مو بر تنم سيخ شده بود. يه شعر بسيار زيباي مولانا با صداي رسا و دلنشين احمد شاملو خوانده مي شد. (كه البته اون لحظه نمي‌دوستم كه شاملوئه). و بعد شروع فيلم، فيلم خيلي خوبي بود با بازي عالي هنرپيشه‌ها ، بخصوص رضا كيانيان و انتظامي و البته رويا نونهالي با يك نقش كوتاه 2-3 دقيقه‌اي كه مثل فيلم بوي كافور عالي بازي كرده بود. قسمتهايي كه رضا كيانينا با انتظامي (پدرش) توي اسايشگاه گپ مي‌زنند و كيانيان از گذشته و بچة گي صحبت مي‌كرد تلنگري بود به گذشته و من همون احساس رو داشتم و...چيزهايي كوچكي است كه جزئيه ولي اثرش هميشه توي ذهن آدم مي‌مونه. انتخاب هنرپيشه پسر بچه‌اي كه نقش حافظ قرآن رو هم بازي مي‌كرد بسيار عالي بود.متاسفانه فيلم به طور واضح سانسور شده بود و اين سانسور به خصوص در سكانس پاياني فيلمك رو خراب كرده بود و نا‌تمام. متاسفم كه فيلمي با دستمايه مذهبي و ديني هم اين‌طوري سانسور مي‌شه. به هر حال فيلم قبلي فرمان‌آرا رو من بيشتر دوست داشتم. ولي اين هم قشنگ بود. اشاره فيلم به رشوه گيري حراست فرودگاه و قتلهاي خودسرانه!! هم جالب بود. همچين اين مطلب كه آوردن مواد مخدر به ايران، زيره به كرمان بردن است.

یکشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۲

ترينها - 3


سوتي سال : خب سوتيهاي جزئي كه زياد دادم. آخريش رو كه يادمه. توي شركت يه دونه نگاتيو توي دوربين باقي مونده بود و خواستيم يه عكس دسته جمعي با بچه‌هاي شركت بندازيم. دوربين رو سه پايه تنظيم كردم. جاي خودم رو معين كردم. ولي بدون اينكه اهرم تاخير رو بكشم. دكمه شاتر رو زدم و دويدم ولي خوب عكس بدون حضور عكاس (يعني من ) افتاد. بچه ها تا چند دقيقه فقط مي‌خنديدند. ولي خوب سوتي بزرگ رو يكي از دوستام داد كه بچه‌اش، 2-3 ماه زودتر از موعد مقرر به دنيا اومد!! هر چند وقتي، پارسال عروسيش يهو چند ماه جلو افتاد و ناگهاني برگزار شد حدس زديم كه ممكنه همچين سوتي رخ داده باشه! و حدسمون درست بود.


بزرگترين تبعيض سال : وقتي بود كه پاداش آخر سال رو دادند و من 200 هزار تومن پاداش گرفتم و همكار هم رده‌ام 600 هزار تومن!!. البته مسلما اون بهتر و بيشتر از من كار كرده بود ولي خب سه برابر پاداش گرفتن يه كم خلاصه، آره. البته بعدش با خودم فكر كردم كه پاداش يه چيز اضافه بر سازمان بوده و رئيس به هر كسي دوست داشته داده، اصلا به من چه؟!. يه بار بعضي بچه‌ها سر يك مناقصه كه اخرش هم برنده نشديم تا 5 صبح شركت بودند. ظاهرا هر كي اونشب بوده پاداشش چند برابر بقيه بوده. يادم باشه سال بعد يه شب تا صبح رو حداقل توي شركت باشم. حالا مشغول چه كاري، بماند.


قصاب سال: آريل شارون

دلقك سال : جرج دبليو بوش - فلاني - حبيب‌ا... عسگر اولادي! -

درد سال : سر درد - درد {...} - در رفتن انگشت دست.

تنها مراجعه به دكتر : رفتن به دندانپزشكي و پر كردن دندان و خونين و مالين شدن.

خداحافظي سال: مراسم خداحافظي همكارمون خانم - خ - كه رفت كانادا.

عجيب ترين واقعه آب و هوايي سال: بارش ديوانه وار تگرگ ،‌14 فروردين پارسال.

مشغوليت سال : وبلاگ نويسي

مظلوم سال: سيد محمد خاتمي

ترينها -2


در مورد ترينهاي سال 81 چند تا مطلب ديگه هم به ذهنم رسيد. كه البته پراكنده است و بي‌ربط.



بزرگترين غليان احساسات يا آبروريزي : فروردين 81- گرگان - خونه خاله مادرم. خاله مادرم كه خيلي دوستش داشتم يك ماه قبلش فوت كرده بود. به اتفاق مادر و خواهر و برادر و زن برادر و برادر زن برادر! رفتيم خونه‌شون عيد ديدني. اتفاقي دقيقا توي خواب ديده بودم افتاد. از همون توي كوچه بعض چسبيد گلوم رو و توي خونه موقع روبوسي با پسرش تركيد اين بغض!! يه ربعي جلوي ملت حسابي عر زدم و اشك ريختم، آبرو، حيثيت واسمون نموند!


اتفاقات خوب و بياد ماندني سال :

1- {...}

2- خريد ماشين

3- گرفتن گواهينامه


سفر به جاهايي كه تا حالا نرفته بودم: 1- عسلويه 2- دوبي


تراژدي فوتبالي سال: 1- شكست استقلال در هفته آخر ليگ و قهرماني پرسپوليس

2- شكست و حذف استقلال از دو جام آسيايي سال 2002 و البته 2003

3- حذف زود هنگام بايرن مونيخ از جام باشگاههاي اروپا


خوشيهاي فوتبالي سال: 1- قهرماني ايران در فوتبال بازيهاي آسيايي.

2- رسيدن تيم علي الظاهركم اميد آلمان به فينال جام جهاني.

3- قهرماني يونتوس در آخرين هفته ليگ ايتاليا.


زيباترين گل سال:

1- گل زين الدين زيدان در بازي رئال مادريد - لوركوزن در فينال جام باشگاههاي اروپا.

2- گل علي سامره (ايران به اروگوئه) در فينال جام كالزبرگ.( از لحاظ كار تيمي.)

3- ...


بزرگترين خوشحالي پس از به ثمر رسيدن يك گل: خوشحالي ديوانه واري كه بعد از زدن گل سامره به پرسپوليس در دقيقه 1، انجام دادم.

بهترين فيلم ايراني سال:

1- ارتفاع پست 2- زندان زنان 3- دختر شيريني فروش. ( كلا سال مزخزفي براي سينماي ايران بود).

بهترين برنامه‌هاي تلويزيوني: 1- پخش مستقيم فوتبالها - 2- پاورچين 3- سينما چهار

بزرگترين اتفاق ورزشي سال : 1- جام جهاني فوتبال (كره و ژاپن) 2- مسابقات وزنه برداري جهاني و قهرماني رضا زاده 3- بازيهاي آسيايي بوسان.

W A R



بحث روز توي مهمونيها، جنگ و اينكه طرفدار عراق هستيم يا آمريكا. بيشتر كسائيكه من مي‌بينم طرفدار عراقيا هستند. هر چند نه افراطي. به نظر من جفتشون دشمنند و زد و خورد دشمنان جالبه. هر چند كلا با جنگ مخالفم و ناراحتم از ديدن مردم بيگناهي كه كشته مي‌شوند. اتفاقي كه هم قبلا پيش بيني كرده بودم هم كم كم داره رخ مي‌ده. جنگ زميني و شهري و تلفات آمريكاييها. ظاهرا تصرف بصره و ناصريه هم خالي‌بندي بوده و اين شهرها هنوز دست عراقيهاست. شبكه فاكس نيوز خبر از اشغال بغداد در روز سه‌شنبه داده كه فكر كنم جوابش ، عمرا باشه. مگر اينكه بمب اتم بزنند توي شهر!! امروز چند تا شبكه ماهواره‌اي رو هم ديدم كه جنگ رو به طور مستقيم نشون مي‌دادند، باز هوس خريد رسيور كردم.

شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۲

آلن كبير


امروز اولين فوتبال پخش مستقيم سال 82 رو هم ديدم. بازي زيباي نيوكاسل - بلكبرن بود. (5 -1 نيوكاسل). چه تيمي شده اين فصل نيوكاسل. كافيه بدونين كه اين بلكبرن كه 5 تا خورد هفته پيش 2-0 آرسنال رو برده بود. اين بابي رابسون با سن بيش از 70 سال واقعا مربي بزرگيه و كاملا شجاع و اهل ريسك. بعد از آرسنال توي انگليس از نيوكاسل خوشم مياد و چه مي‌كنند اين آلن شيرر و گرگ بلامي و لوران روبر و بقيه.

Faw



امروز تلويزيون خودمون شبكه شش به طور مستقيم داشت فاو رو نشون مي‌داد. دوربين رو كاشته بودند اين طرف اروند رود و زوم كرده بودند روي اون طرف، فاو. سربازهاي آمريكايي (يا انگليسي) كاملا مشخص بودند. در عين حال كه من پرچم عراق رو هم ديدم. باد و طوفان شديدي هم داشت مي‌اومد. هليكوپترهاي آميركايي هم در حال هلي برد بودند. صحنه جالبي بود و جالب‌تر اينكه براي اولين بار بود به نظرم كه ايرانيها چنين چيزي رو فيلمبرداري مي‌كردند و مستقيم هم پخش مي‌كردند. يه كار خبري خوب بود. ولي كاشكي كه روي فيلم حرف نمي‌زد اون مرتيكه‌اي كه حرف مي‌زد. داشت مي‌گفت درگيري شديده و عراقيا خوب دارند مقاومت مي‌كنند و...و البته ما كه چيزي نمي‌ديدم. هر چند ظاهرا صداي گلوله واينها مي‌اومد. بعد زنگ زدند به خبرنگارشون كه كنار دوربين و در محل بود. طرف گفت كه صداي گلوله مي‌اد ولي عراقيا مقاومت چنداني الان توي فاو نمي‌كنند و آمريكاييها مشغول هلي‌برد هستند. بعد گفت كه سوال ديگه‌اي نيست؟ اوني كه توي استوديو بود باز روي حرف خودش بود (احمق) بله درگيريها شديده ، سعد فلان وزير اصلاع رساني عراق سقوط فاو رو تكذيب كرده و...(يعني گزارشگر كه توي محل بود، پشم!!) و بله ارتباط ما با همكارمون قطع شد! نمي‌دونم چه اصراري به خالي بندي بود. به هر حال بگذريم. توي سايت بي.بي.سي به مناسبت سقوط فاو يه مقاله درباره فتح فاو توسط ايرانيها در 17 سال پيش نوشته كه خيلي جالبه و نوشته كه ايران با فتح فاو به دروازه‌هاي بصره رسيد و اگر ميتونست بصره رو هم بگيره سرنوشت جنگ بالكل تغيير مي‌كرد. حيف كه نشد . اون روزها و اون هيجانها رو خوب يادمه. دوازده سالم بود ولي يه نقشه از مناطق جنگي و مرز ايران و عراق رو چسبونده بودم توي اتاق و وقايع رو تعقيب مي‌كردم.

فقط اين رو هم بدونيد كه ايران چطور فاو رو از دست داد. عراقيا شديدترين حملات شيميايي رو توي فاو بر عليه ايران انجام دادند از طرفي هلي‌كوپترهاي توپدار آمريكايي از سمت جزيره بوبيان كويت با آتش سنگين اونها رو پشتيباني مي‌كردند و ايرانيها مجبور به عقب نشيني شدند. اون روزها به خاطر جنگ نفتكشها و.. آمريكا عملا وارد جنگ با ايران شده بود.( سال 1367). و حالا جريان يه چيز ديگه شده اصلا.

اشكهايش


هر وقت ياد اشكهايي كه اون شب مي‌ريخت مي‌افتم، دلم آتيش مي‌گيره. من فقط ‌تونستم بهش بگم راحت باش و بازوش رو گرفتم. ولي نمي‌تونستم جلوي سيلاب اشكش رو بگيرم. نمي‌تونستم بهش بگم كه {...} نمي‌تونستم بهش اطمينان بدم، نمي‌تونستم. عجب روزي بود اون روز چه روزش،‌ چه شبش. عجيب بود و پر از درگيري ذهني و روحي.

H A R M (High anti radition missle) *



جنگ خيلي كثيفه ولي پليدانه اعتراف مي‌كنم كه ديدن صحنه‌هاي جنگي برام جالبه و حتي شايد بعضي وقتها لذت بخش. مثلا وقتي با موشك ليزري پل رو مي‌فرستن هوا جالبه يا وقتي با موشك ضد رادار ” هارم “ بشقاب رادار رو مي‌فرستن هوا. يا وقتي عراقيا به طرز عجيبي مقاومت مي‌كنند و يا هلي‌كوپتر آمريكايي رو مي‌زنند، خب جالبه. توي اينم جنگ دو تا دشمن ما درگيرند و نمي‌دونم از كدوم بيشتر بدم مياد. از عراقي كه 8 سال ملت و كشور ما رو به خاك و خون كشيد يا دشمن هميشگي و قلدر جهاني،‌ آمريكا. شايد چون عراقيا ضعيف‌تر هستند كمي تمايلم به اونها باشه. ولي دوست دارم صدام تيكه تيكه بشه. دوست دارم تصوير جنازه سوخته‌شو ببينم كه دندوناش بيرون زده، به نشانه اينكه قبل از مرگ خيلي زجر كشيده. از طرفي دوست دارم جرج بوش تحت فشار افكارعمومي، بياد مثلا توي سي.ان.ان و اعتراف كنه نبايد اين جنگ رو شروع مي‌كرد و تلفات آمريكاييها بالا بوده و...خوبه كه كله خر قلدري مثل بوش با مخ بياد زمين. حيف اون بيل خوشتيپ نبود؟! به هر حال از همه اينها كه بگذريم. جنگ بسيار چيز كثيفيه. اونهم توي اين دوران. راستي حتما خبر دارين كه توي آبادان خودمون هم موشك فرود اومده. ولي خوشبختانه اتفاق خيلي بدي نيفتاده. خدا به خير بگذرونه.

جمعه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۲

نگاه تازه بياور


يه مطلب بود از دكتر شفيعي كدكني درباره نوروز. چند سال پيش خونده بودم و كارت تبريكها رو با اون مطلب فرستاده بودم. امثال يه كم گشتم و اون مطلب رو پيدا نكردم. ولي توي اين وبلاگ يهو ديدمش. نوشته رو مي‌ذارم اينجا.


صبح است و آفتاب پس از بارش سحر

بر يال كوه مي روم از بين بوته ها

گويم : « ببين پس از چل سال ، و بيشتر

باز اين بهار و همان كوه و بازه است »

بر شاخسار شور گز پير ، مرغكي

گويد : « نگاه تازه بياور كه بنگري

در زير آفتاب همه چيز تازه است»



(شفيعي كدكني)



يا مقلب القلوب و الاحوال - يا محول الحول و الاحوال - يا مدبر اليل و النهار - حول حالنا الا احسن الحال



خب سال 1382 هم رسيد. هر چي از عمرمون مي‌گذره سرعت گذر سالها بيشتر مي شه. خيلي عجبيه. الان داشتم نوشته پارسالم رو واسه عيد مي‌خوندم. به نظرم امسال برام سال بهتري بود. احساسم اين طوره. امسال يه جورايي حس كردم كه بزرگ شدم. يعني مرد شدم. شايد هيچ موقع همچين حسي نداشتم ولي حالا در آستانه 30 سالگي به اين نتيجه رسيدم. يه جورايي حس كردم امسال كه مستقل شدم. و... دوستان خيلي خوبي هم توي اين سال 81 پيدا كردم كه اكثرا از بچه هاي وبلاگ نويس بودند. دوستايي كه تقريبا مطمئنم ، دوستيم باهاشون پايدار مي‌مونه و از اين جهت هم سال خوب و عالي بود. امسال براي بار اول از ايران بيرون رفتم، هر چند جاي دوري نبود ولي به هر حال جالب بود. به هر حال اين سال هم گذشت با تمام شاديها و غمهاش. با تمام خوبيها و بديهاش. با تمام حسهاي ناشناخته كه كم‌كم شناخته مي‌شوند و با تمام احساسات متناقض و دوگانه و با تمام درگيريهاي شديد ذهني، بالاخره گذشت. اميدوارم كه سال 82 براي همه‌مون خيلي سال بهتري باشه. سالي پر از موفقيت و شادي و آرامش. از خدا مي‌خواهم اين چيز ها رو. اميدوارم صلح ، در تمام دنيا برقرار بشه، هر چند شروع امسال همراه با جنگ بوده. امسال فرصت نشد از اون پيرزن لاغر و نحيف كه توي ميدون فاطمي فال مي فروشه فال حاقط بگيرم. ولي يه دوست خوب برام فال حافظ گرفته كه خيلي هم خوب در اومده. همين رو اين جا مي‌ذارم.


بگرفت كار حسنت چون عشق من كمالي.......... خوش باش زانكه نبود اين هر دو زوالي

در وهم مي‌نگنجد كاندر تصـــــــور عقل.......... آيد به هيچ معنـــــــــي زين خوبتر مثالي

شد خط عمر حاصل گر زانكه با تو ما را ........ هرگز به عمر روزي روزي شود وصالي

آن دم كه با تو باشم يك سال هست روزي ........ واندم كه بي تو باشم يك لحظه هست سالي

....

پ.ن. صبح موقع سال تحويل با صداي قرآن و اذان بيدار شدم و توپ سال تحويل رو شنيدم. توي رختخواب در همون حالت دراز كش از صميم قبل دعا كردم كه سال 1382 سال خوبي باشه.


29 اسفند


امروز 29 اسفند بود. 3 تا وبلاگ نويس رو مي‌شناسم كه توي اين روز متولد شده‌اند. راننده تاكسي، مه بانو و گاو. تبريك مي‌گم بهشون. در ضمن امروز روز ملي شدن صنعت نفت هم بود. روز بزرگمرد تاريخ ايران، مصدق كبير. درود بر روح پاكش.

پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۱

It's going to be okay


پشه‌ها موجودات نفهمي هستند. نمي‌فهمند كه وقتي داري يه وبلاگ رو مي‌خونم و چشمهام البته خيسه و غرق توي احساسات هستم، حداقل اون موقع رو بيخيال بشن. تعدادشون هم زياده لامصب. فردا يادم باشه اين قرصهاي پشه كش رو بخرم. ولي...راستي كه چه شب عجيبي بود امشب. تلنگري بود...و اينكه روزگار بهتري از راه مي‌رسد.



” كمي شكيبا باش.

و تا آن زمان...

خود را باور بدار.

هماره هوشيار،

بكوش تا دورنماي هر چيز را در نظر آوري.

مهمترين‌ها را به ياد بسپار.

فراموش مكن كه ديگري نگران توست.

در جستجوي بهتر باش.

بياموز درسهاي آموختني را.

با تكيه بر توانايي، لبخند، خرد و خوشبيني،

به سوي گنجينه‌هاي درون راه بگشا.

اينهاست...

پاره‌هاي يگانه وجودت.

آري روزگار بهتري از راه مي‌رسد.“

(بارين تيلور).


آري عزيز دلم....روزگار بهتري از راه مي‌رسد.

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۱

سيد


يه كامنتي برام گذاشتند كه كي به آغاز فصل سرد ايمان مي‌اوري و عكس آن سيد خندان را وبلاگت بر مي‌داري و اما جواب من :
عكس آن سيد خندان تا وقتي كه وبلاگم وجود دارد، بر ديوار آن باقي خواهد ماند. همانگونه كه نام او تا ابد بر تارك اين سرزمين باقي خواهد مان و البته به نيكي.


مرا سري است با تو كه گر خلق روزگار، دشمن شوند و سر ببرند، هم بر آن سريم

B A R A K A



توي يه وبلاگي يه شعر حافظ خوندم. دنبال ديوان حافظ گشتم. دو لا شدم و زير تخت رو گشتم. يه بسته اسكناس صدتايي پونصد تومني پيدا كردم!!باور كنيد اصلا از وجود چنين پولي خبر نداشتم. از پشت كشو تختم افتاده بود زير تخت، و من خيال مي‌كردم پول توي كشو تموم شده. اي بابا. پول از در و ديوار مي ريزه!!! خيال نكنيد آدم خيلي مادي هستم ولي امسال سال پر بركتي بود برام. خوبه.

و اما حافظ گفت....



شاه شمشاد قدان خسرو شيرين دهنان........كه به مژگان شكند قلب همه صف شكنان
...

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۱

كثافت كاري


امروز توي شركت شلوغ كردم باز. اينقدر خنديدم و خنديديم كه از چشمام اشك ميومد، نفسم بند اومد و پهلوهام درد گرفته بود. جريان هم سر كثافت كاري آبدارچيها بود. هر كي يه خاطره تعريف مي‌كرد. يه آبدارچي قبلا داشتيم كه چكمه‌اش رو كه در مي‌اورد توي اون طبقه همه از شدت بوي بد بيهوش مي شدند. بو مخلوطي از بوي باقلا و ماهي بود.!! ولي اصل جريان مال ابدارچي فعليه. اين آقا هر روز مياد توي طبقه ما و گلاب بروتون توي توالت شروع مي‌كنه به فين كردن. به مدت 5 دقيقه. با بلندترين صداي ممكن. و اصوات گوناگون. اووووغ . بچه‌ها ميگن مغزش رو هم تخليه مي‌كنه! حالا فهميديم اين اقا توي آشپرخونه سينك ظرفشويي هم همچين كاري مي‌كنه!! همونجا ظرفهامون رو هم مي‌شوره و...!! يكي از بچه‌ها گفت كه توي يه شركت قبلي آبدارچيشون ريشش رو هم توي آشپزخونه و سينك مي‌زده. من به بچه‌ها (پسرها) اشاره كردم با علامت دست كه زير بغلش رو هم حتما اونجا مي‌زنه! نگو بقيه هم ديدند. از طرفي همكارمون هم كه داشت چايي مي‌خورد يه حالت تركيدن و بالا آوردن گرفت. مجموع اين عوامل باعث شد كه منفجر بشيم و واقعا يكي دو نفر روي زمين ولو شده بودند. جدي مي‌گم. آخرش هم رفتيم پايين و ناهار خورديم توي همون ظرفها!.

رانندگي


رانندگي توي تهران اعصاب پولادين مي‌خواد. بخصوص اين موتور سوارها من نمي‌دونم واقعا چيكار مي‌كنند. روز به روز هم تبليغ موتور مي‌شه توي تلويزيون و مطبوعات. اين موتورسوارها چيزي به نام چراغ قرمز روكه اصلا نمي شناسن. يعني چراغت سبزه و داري ميري يه موتر از اون ور جلوته!! چند شب پيش كه شاهكار بود. توي يه خيابون يه طرفه. من و يه ماشين كناري با سرعت 60 كيلومتر در ساعت مي رونديم . يهو ديدم يه موتري خلاف جهت ما با سرعت فلان قدر!! داره مياد. تقريبا چشمام رو بستم. از بين ما دو تا ماشين رد كرد و رفت! شاخ در آوردم. آدم همين ترافيك رو كه مي‌بينه از اينده فرهنگي و اجتماعي اين مملكت قطع اميد مي‌كنه. بابا اشكال از خودمونه. ما رو چه به قانون و دموكراسي.

گدايي؟



ميري پاركينگ تجريش، سيصد تومن پول پاركينگ مي‌شه. 500 تومن مي‌دي عيدي به طرف تا يه جاي خالي برات پيدا كنه!! ماشين رو براي سرويس اول گارانتي مي‌دي تعميرگاه. 1000 تومن به شاگرد كه اومده التماس مي‌كنه عيدي مي‌خواد عيدي مي‌دي.بعد رئيسش هم هي مي‌گه عيدت مبارك. با خودم مي‌گم بابا شان اين اجل اين حرفهاست كه جلوي كارمنداش منظورش عيدي باشه. باز ميگه عيدت مبارك...ولي از اون طرف مي‌گه برو به سلامت . گاز مي‌دم ميرم. ولي اعصابم خورده كه چرا عيدي بهش ندادم. از طرفي مي‌گم بابا طرف اصلا چرا بايد خودش رو اين جوري كوچيك كنه. تازه كسيه كه من مطمئنم حداقل 3 برابر من در ماه در‌آمدشه. شك ندارم. دوستم مي‌گه ماشينش رو مي بره كارواش 800 تومن قبض مي‌ده. بعد يارو كه شسته مي‌گه من اين رو ويژه شستم و 1000 تومن هم مي‌خواد.دوستم به زور با 500 تومن قضيه رو هم مياره. ولي چرا اين‌جوريه؟ كلا...ملت حس مي‌كنم روز به روز گداتر مي شن. فقير تر هم شايد.
ولي منظورم گداتره.

دوشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۱

ترينها


تصميم گرفتن يه سري چيزهايي كه توي سال 81 برام بهترين يا بدترين بودند رو انتخاب كنم.


بهترين فيلمهايي كه در سال 81 ديدم.


1-snatch 2-Godfather II 3-Black hawk down


فيلمهاي مرد عنكبوتي و جنگ ستارگان (تهديد شبح) هم خيلي خوب بودند. حداقل به دلايل شخصي.


بهترين كتابهايي كه خواندم.


1- ده فرمان (كيشلوفسكي). 2- بالا بلندتر از هر بلندبالايي. (جي دي سالينجر) 3- و حتي يك كلمه هم نگفت. (هاينريش بل).


بهترين نشريه سال :

1- همشهري 2- جهان فوتبال 3- ابرار هفتگي 4- چلچراغ


باور


چند روز گذشته ولي هنوز باورم نميشه! نه ، يعني واقعا؟
نه باورم نميشه.

یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۱


اعتراض


محمد خاتمی، به همراه مهدی کروبی و مجيد انصاری، رييس کميسيون بودجه مجلس، در اقدامی بی سابقه در اعتراض به تصميم مجمع تشخيص مصلحت نظام برای افزايش بودجه شورای نگهبان جلسه اين مجمع را ترک کردند.
اصل خبر اينجاست.


شب جشن ملخ‌خورها


خوب استقلال حذف شد. بازي خوبي كرد نسبتا ولي زورش نرسيد كه 2 تا گل بزنه و آخر بازي وا داد. از اشكالات استقلال كه بگذريم. سيستم اجرايي بازيها هم نشان از عقب بودن كنفدراسيون فوتبال آسيا داره. چهر تا گروه به صورت متمركز بازي كردند و از هر گروه فقط يك تيم صعود كرد! جالب اينكه توي هر چهار گروه فقط ميزبانها صعود كردند !! و از غولهاي فوتبال آسيا يعني كره‌جنوبي، ايران ، ژاپن، عربستان هيچ تيمي صعود نكرد. عجب برنامه ريزي مزخرفي.

فرمان ششم - زنا مكن يا فيلمي كوتاه درباره عشق


وقتي امشب اين داستان رو مي‌خوندم اولاش به نظرم خيلي آشنا اومد. فكر كنم اولاش رو جايي خونده باشم. يه كم هم من رو ياد فيلم زيباي مالنا انداخت. عشق پنهان. ولي توي مالنا، مالنا هيچ وقت نمي‌فهمه كه يه پسر دوازده ساله عاشقش بوده و همه جا به فكرش بوده و تعقيبش مي‌كرده. طوري كه آدم آخر فيلم خيلي دلش مي‌خواد كه مالنا يه جوري از اين احساس خبردار مي‌شد. حداقل. ولي خب توي اين داستان ماگدا از عشق تومك ، پسري كه 10 سال از خودش كوچيكتره بالاخره مطلع مي‌شه و آخر داستان فكر كنم حالا اون تومك رو دوست داره ولي تومك چي؟ اون حالا رگ دستش رو زده و به نظر بي‌تفاوت مي‌رسه. فضاي داستانهاي ده فرمان بسيار زيباست. بسيار.



زن صاحب‌خانه خطاب به تومك : ” احتمالا هيچ كس نبودهكه اين رو بهت بگه...دخترها فقط تظاهر مي‌كنن كه راحت و بي‌خيالن و به راحتي با پسرها لاس مي‌زنن. ولي فقط از پسرهاي مهربون خوششون مياد،‌ پسرهايي كه بتونن بهشون تكيه كنن و بهشون وفادار باشن...منظورم رو مي فهمي؟ “

شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۱

فال - باز هم


عجب. چه فال جالبيه. خيلي چيزا كه نوشته به نظرم درسته. عجب آدم باحالي بودم من و خودم خبر نداشتم.

فرمان پنجم - قتل مكن


خب فرمان پنجم رو هم خوندم. قبلا توي جشنواره 4-5 سال فيلمش رو ديده بودم. توي سينما كانون. يادمه با بچه‌ها بوديم. كريم و حسن و..بقيه يادم نمياد. وقتي آخر فيلم طرف رو اعدام مي‌كنند و كنترل ادرارش رو از دست مي‌ده با خودم فكر كردم هر آدمي كه اين صحنه‌هاي كش دار مراسم اعدام رو ببينه عمرا دست به قتل نمي‌زنه. توي فيلم به اين بحث هم اشاره مي شه كه آيا اعدام مجازات درستيه يا نه؟ به نظر من كه 100% در مورد بعضي جنايتها اعدام لازمه. همين. باز من حكم قطعي صادر كردم. يه مساله‌اي كه توي فيلم بود ولي توي كتاب اشاره‌اي نشده بود اين بود كه راننده تاكسي چند مسافر رو خوشش نمياد سوار كنه و سوار نمي‌كنه. پيرمرد عليل، پيرزن با سبدهاي پر و سنگين و...و آخرش پسر جووني رو سوار مي‌كنه كه قاتلشه. توي اين فيلم و تمام فيلمهاي كيشلوفسكي. اشاره به قسمت نمود خيلي واضحي داره. اينكه هميشه ، همه چيز در اختيار ما نيست و قدرتي ماوراي اراده بشر هم وجود داره.

جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۱

سياوش كسرايي


” شاپرك وار و سبك جان مي‌پريم ...... از سر هر لحظه بي بازگشت

پيش رومان بيشه‌هاي آرزو........ پشت سر شيرين و تلخ سرگذشـــت


شرم در چشم و حيا بر گونه‌ها........ هر دو پنهاني به هم دل مي دهيم

پيش مي‌رانيم در بحري غريب....... موج غمها را به ساحل مي‌دهــيم


از محبت ما به گرداگرد خــويش........ پيلـــه زرينه تــــــاري مي‌تنيم

خنده‌هــاي بي دليلي مي‌كنـــيم............. حــــرف‌هاي نابجايي مي‌زنيم

او نگاهم مي‌كند: صيـــاد عشق.......... من نگاهش مي‌كنم: آهوي آرام

او ز سويي من ز ديگر سو به شوق.... هر دو مي‌بـــافيم تار و پود دام



اي سبكباران بر اين دشت بزرگ........... توشـــــه اميد در انبان كنيد

از نشاط و از جواني هر چه هست....... در بغل در پيرهن پنهان كنيد


كاندر اين راه بيابــــــان دراز.......... چشم دارد بر شما غولــــي سياه

مي‌ربايد بوسه‌هاتان را ز لب.......... مي‌كند گل خنده‌هاتـان را تبـــــاه


از سر هر لحظه بي‌بازگشت........ شاپرك وار و سبك جـــان مي‌پريم

ارمغان روزهــاي دور و دير....... عطري از عشق و جواني مي‌بريم


تيرماه 1341 - سياوش كسرايي

راه را باز كنيد


تهران / انتخاب / كرج / سرعت 120 / دنده 5 / دنده معكوس 5 به 2 -سرعت 90/ جاده چالوس / ابر / آفتاب / برف / كوه / آرامش / سد كرج / عكس/ زيبايي / گرماي وجود / {...} / سكوت / بوي بهار / ” سياه گيسو واسه چشمات ...همون رسواي ديرينم “ / آرامش / جاده چالوس؟ واقعا؟ / بازگشت / سرعت 125 / دستها / تهران / شهرآرا / {...} / غذاي نذري / خجالت / زيبايي / ” راه را باز كنيد، كوچه بدهيد و آماده باشيد - اين، اوست كه مي‌رسد...“ / Era / آرامش / فكر / خواب

10 percent


فردا براي استقلال و فوتبال ايران روز بزرگي است. اعتراف مي‌كنم كه اميدم به صعود استقلال حداكثر 10% است.

پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۱

فرمان چهارم - پدر و مادر خود را احترام نما


فرمان چهارم كيشلوفسكي رو هم خوندم.داستان قشنگي داشت. داستان مردي كه دختري رو بزرگ كرده بود ولي پدر واقعي دختر نبود، و آخرش يه جور جالب تموم ميشه. بيان احساساتي كه شايد خيلي كم به زبون آورده مي شه، توي داستانهاي ده فرمان خيلي چيز جالبيه. فعلا فرمان اول، بهترين بوده و غمناكترين ، البته.

Tehran Metro




امروز بخاطر يه كاري سري به سايت متروي تهران زدم. سايت جالبيه. اگر روي عكس كليك كنيد مي‌تونيد سايت رو ببينيد.

صد سال تنهايي


يه مطلب زيبا از گابريل گارسيا ماركز به نقل از نشريه چلچراغ:
” هفتاد و پنج سال از تنهايي‌ام طي شده، اما هنوز در خيالم كودكي بيش نيستم. كودكي كه در كوچه باغهاي بوگوتا به دنبال بادبادك خود مي‌دود. هفتاد و پنج سال تنهايي‌ام در جست و جوي اين بادبادك گذشت و من همان كودكم. آيا تنهايي‌ام صد ساله خواهد شد...؟ “


هر چند من خودم هيچ وقت با داستانهاي ماركز نتونستم ارتباط بر قرار كنم. صد سال تنهايي و ژنرال در هزار توي خويش رو تا وسطهاش خوندم و ول كردم.

بعد از ظهر تاسوعا


بعد از ظهر روز تاسوعاست و تو تنها روي تختت ولو شدي. تازه از خوابي كوتاه بيدار شدي. هر كانال تلويزيون رو كه عوض مي‌كني يا عذاداريه يا يه آخوند داره حرف ميزنه. فكر مي‌كني عجب تلويزيون مزخرفي داريم. فوتبال ديشب باشگاههاي اروپا و امروز آسيا رو به بهانه عذاداري نشون نداند!! خوبه كه باز ديشب يه جايي بودي كه فوتبالها رو ديدي. باز كانال رو عوض مي‌كني. شبكه يك، يه برنامه درباره جنگ و فكه و عمليات لو رفته والفجر مقدماتي و يك داره نشون مي ده. فضا فضاي عجيبيه. فكر كنم سيد مرتضي آويني هم از همونجا پريد. يه جنازه رو نشون مي‌دن كه تقريبا لباسهاش سالمه و يه اسكلت كامل توشه. از زير خاك درش ميارن. دستها و پاهاش با سيم تلفن بسته شده. مي گن كه اينها مجروح بوده‌اند، بعد دست و پاشون رو با سيم بستن و زير آفتاب ولشون كرده‌اند تا شهيد شدند. و تو از اين مظلوميت دلت مي‌گيره و چشمهات...و فكر مي‌كني كه در 1400 سال پيش چه گذشت؟!

طبقه چهاردهم


هواي تهران امروز خيلي جالب بود. ابر و افتاب و طوفان و تگرگ و بارون. مخصوصا وقتي صبح با صداي رعد و برق و باز شدن پنجره توي طبقه 14 يه آسمانخراش! (توي اتاق پسرخاله‌ات) از خواب بپري و بعدش هم تگرگ رو وحشتناك رو كه بر شهر مي ريزه ببيني. اون برج رو دوست داري. منظره زيباي شهر زير پاته در جنوب و كوهها و دماوند در سمت شرق . به اين نتيجه رسيدم كه زندگي توي برج رو دوست دارم. فقط يه ايرادي هست. اون پنجره‌هاي لعنتي كامل باز مي شن و تو مي‌ترسي از وسوسه بيرون پريدن. هر بار با اين ترس سعي مي‌كني كه از اون پنجره‌ها دور بشي و يا لااقل توجهت رو كاملا به تماشاي مناظر بدي و نه فكر كردن به پرش ارتفاع.

Alhillal


آقا اصلا خونه خاله‌ و كنار پسرخاله فوتبال ديدن خوش يمن نيست. استقلال بازي 2-1 برده رو 3-2 باخت با اون تعويضهاي مسخره. آخر حالگيري بود. يادمه بازي كه ايران 3-1 به بحرين باخت رو هم اونجا ديدم. ولي خوب وقتي كه اونجا بودم رضازاده ركورد دنيا رو زد. اين هم ديد مثبت.آهان داره يادم مياد يه بار هم استقلال 2-1 الاتحاد عربستان رو برد با گل زيباي دقيقه 91 نيكبخت واحدي و صعود كرد. اون بازي و اون گل تا آخر عمر توي ذهنم حك شده.

When harry met sally


هري توي شركت مشغول كار بود، خواست به سالي تلفن بزنه. رفت توي اتاق كوچيكه شركت. تلفن زد ولي اشغال بود. فكر كرد چند دقيقه بعد دوباره زنگ مي‌زنه. سرش به كار مشغول بود.نيم ساعت بعد تلفن با هري كار داشت. سالي بود. تازه از خواب بيدار شده بود. هري گفت كه اتفاقا اونهم مي‌خواسته به سالي زنگ بزنه. هر دوشون از شنيدن صداي يكديگر خوشحال بودند. سالي شروع كرد كه به تعريف كردن كه الان تازه از خواب بيدار شده و داره كش مياد!، هنوز توي رختخوابه و پتو دورش پيچيده شده و... هري با خودش فكر كرد كه چه منظره زيبا و معصومانه‌اي مي‌تونه باشه، منظره سالي تو رختخواب در حال كش اومدن و پتو دورش. به سالي گفت مثل يه پيشي داري كش مياي! هري و سالي يه كم ديگه با هم صحبت كردند و ...همين.

چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۱

استقلال دوست داريم...


باخت امروز پرسپوليس به تيم ازبكي رو به هواداراش تسايت مي‌گم. اميدوارم استقلال فردا الهلال رو بزنه . بازي اول استقلال كه خيلي چسبيد . هر چند تلويزيون به دليل بارشهاي خورشيدي!! نصفه و نيمه بازي رو نشون داد. ولي نفهميدم كه اين بارشهاي خورشيدي چطور شامل حال شبكه دوبي اسپرت نمي‌شد؟

نور بالا


توي كوه با بچه‌ها دارم ميرم. يه جا هست كه خيلي تاريكه. نا خودآگاه دستم رو ميارم بالا كه نوربالا بزنم.!! وقتي براي بچه ها تعريف مي‌كنم اونها هم خنده‌شون مي‌گيره. آدم تازه كار توي رانندگي كه زياد هم رانندگي ميكنه اين‌جوري ميشه. ولي نمي‌دونم چرا دوستاي راننده وقتي كنار من مي‌شينن، دست و بالشون يه كم مي‌لرزه هنوز. امشب اين اژدها چند داشت صندلي رو پاره مي‌كرد از ترس. مثلا من براي اينكه يه دست انداز اشنا رو رد كنم. يه كم مي‌گيرم سمت چپ . اژدهاي خفته خيال مي‌كنه دارم ميرم توي جدول!! و كلي ترس و آي و واي!! بابا يه كم اعتماد كنين به خدا. هر چند از راهنماييتون استفاده مي‌كنم. مثل راهنمايي خوبي كه منصور اون شب كرد.

سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۱

جامي به من ده


ديشب بعد از 2 هفته كه تو هيچ خبري ازش نداشتي و تصميم هم نداشتي كه تا وقتي اون زنگ بزنه تماس بگيري باهاش، بهت تلفن زد. گفت ديگه شما ما رو تحويل نمي‌گيري و... بهش گفتي كه 3-4 روز ماموريت اهواز بودي و لي بعد بهش گفتي كه تصميم گرفته بودي تا اون زنگ نزنه ، زنگ نزني. بهش گفتي كه 4-5 ماهه كه باهاش قرار فيلم مي‌ذاري ولي از طرف اون كنسل شده. اول گفت ، نه 4-5 ماه نيست ولي وقتي براش حساب كردي كه از مهرماه تا حالا اين طور بوده، كوتاه اومد. بعد هم معذرت خواهي كرد چون حس كرده بود دفعه آخر از دستش ناراحت شدي.خودش رو هم لوس مي‌كرد برات! ولي اين تلفن، يه شوك بود برات . درست قبل از اينكه بري مهموني. تمام مهموني فكرت مشغول بود. خاله‌ات بهت مي‌گفت : كجايي؟
اينجا نيستي؟! سعي مي‌كردي كه فراموشش كني ولي اون تلفن دوباره ذهنت رو مشغول كرد. آخر شب هم يه چت يه كم متفاوت ‌كردي. قاطي كردي!! صبح توي شركت از شدت دل شوره و اضطراب داشتي ديوونه مي‌شدي. همه‌اش به جريانات و گفته‌هاي ديشب فكر مي‌كردي. حتي اوضاع مزاجيت به خاطر اين اضطراب ريخت به هم. همه‌اش يه شعر حافظ مي‌اومد توي ذهنت.


” چشم آسايش كه دارد از سپهر تيز رو....ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي


زيركي را گفتم اين احوال بين، خنديد و گفت...سخت روزي بوالعجب كاري، پريشان عالمي “

ديوان حافظ رو گرفتي و كل شعر روي توي سررسيدت نوشتي. كمي بهتر شدي ولي ...حكايت همچنان باقي است. فكر مي‌كني كه زنها موجودات پيچيده‌اي هستند...

L O V E


‌اولي گفت ،” 9 تا دوستت دارم.“ دومي هيچي نگفت. ولي مي‌دونست كه خيلي اولي رو دوست داره. هر چند اگر به زبون نياورد. شايد فكر كرد كه هنوز وقتش نيست. ولي مگه اين چيزا وقتيه؟ فكر كرد بعضي وقتها شايد.

یکشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۱

All the things she said
Running through my head



All the things she said

Running through my head

All the things she said

All the things she said

Running through my head

This is not enough

با اين آهنگ خيلي حال مي‌كنم. همينطور با متنش. بعضي جاهاش انگار منم كه دارم مي‌خونم. انگار حرف دل منه.

All the things she said (and she wrote)

Running through my head
...

قولنج


باز هم از شركت بگم. مي‌دونم حالتون بهم خورد ولي مطلب جالبيه. همكارمون مهندس ر سر ناهار داشت تعريف مي‌كرد كه وقتي توي شركت پولاد بوده، رئيس شركت موقع دادن عيديشون قولنجشون رو هم مي‌شكسته. من هم كه از نبودن خانومها موقع ناهار امروز سوء استفاده كردم و شيطونيم هم گل كرده بود گفتم : ” راستش رو ميگين ديگه، واقع شكستن قولنج بوده؟ شنيدم يه عده رو قولنجشون رو شكستن و يه عده رو هم كشتند! شما رو هم كشتند! “ از خنده منفجر شده بوديم همه. يكي از همكارمون پرسيد قولنجتون رو چطوري مي‌شكست. همكارمون گفت: ” من رو كه كشتن . نميدونم چه جوري بود! “ باز هم تركيدن بچه‌ها. به بچه‌ها مي‌گفتم اگر عيد رئيسمون گفت بياين هم عيدي بگيرين، هم قولنجتون رو بشكنم يه وقت گول نخورينا!

bernardo corradi


امشب بازي لازيو - رم بود. كه خوشبختانه لازيو تيم دوم محبوب من در ايتاليا (بعد از يووه) بازي دربي رو برد.(1-0) بازي خوبي بود. شروع كه شد محوش شدم. همه چي داشت. بازي قشنگ و بزن بزنهاي حسابي. اين كورادي مهاجم لازيو با اون چهره معصومش خيلي بازيكن خوبيه. زياد گل نمي زنه ولي پدر دفاع حريف رو در مياره. بارها هم اومد عقب و دفاع كرد. خوشم اومد اين كوتو همه‌اش توتي رو مي زد صفا كردم. فوتبال خونم به شدت اومده پايين. ضعف كردم. راستي مي‌دونين خيلي بده كه آدم كنف بشه. من با اطمينان از برد لازيو در دقيقه 89 اين مطلب رو نوشتم. چون بازي هم طوري بود كه برد لازيو حتمي به نظر مي‌رسيد. ولي همين الان رم گل زد و 1-1 كرد. آخر حالگيري! يه كم تقصير كوتو بود.هي مي‌گن اين فوتبال قابل پيش‌بيني نيست. {...}ده شد به اين مطلب وبلاگم.

كانون فارغ التحصيلان دانشكده فني


امروز توي شركت نشسته بوديم كه از طرف شركت پيمانكار پتروشيمي، كه مريم گلي هم توي اون شركته براي من و همكارم مهندس ب يه بسته هديه آوردند كه شامل سر رسيد و كارت تبريك عيد بود. براي مسخره بازي سر رسيد رو تكون مي‌داديم تا شايد از توش چك پول بيفته بيرون!! ولي سررسيد جالبي بود . مال كانون فارغ التحصيلان دانشكده فني و مهم اين كه اسم خودت هم جزو اعضا توي سر رسيد باشه اون وقت يه كيف كوچولو هم مي‌كني. اين جزئيات شايد بي ارزش به نظر بياد ولي جزئياته كه به زندگي معنا مي‌بخشه.جلوي اسم بعضي از ااعضا كه توي سر رسيد چاپ شده بود يه ستاره خورده بود. من همين‌جوري به بچه‌ها گفتم اينها شايد فوت كردند. حدسم درست بود ولي.



8th March


امروز روز جهاني زن بود. خب مبارك باشه. توي شركت از صبح به خانمهاي شركت گير داده بوديم كه بايد شيريني بدن. سر دسته اين جور كارها هم طبق معمول من بودم. اونها مي‌گفتن كه نه خير به مناسبت روز زن شما بايد شريني براي خانمها بخرين. من هم مي‌گفتم كه نه خير، اگر امروز روز جهاني مرد بود من 3 بار كل شركت رو شيريني مي‌دادم. براي روز 28 اسفند هم با بچه‌هاي طبقه‌مون قرار ناهار گذاشتيم. قرار شده با كت شلوار و كراوات بيايم شركت اون روز رو. ديوونه ديوونه.

شهرام ناظري


نمي‌دونم هفته پيش برنامه انتخاب قهرمان قهرمانان رو از تلويزيون ديدين يا نه. توي اون برنامه، استاد شهرام ناظري با دو نفر ديگه يه اجراي زنده بسيار زيبا داشتند. خيلي حال كردم. با بچه‌ها كه صحبت مي‌كرديم يكي از دوستام مي‌گفت خودش رو خراب كرد نبايد مي‌اومد تو تلويزيون و...ولي من مخالف بودم. درسته صدا و سيما با اون موسيقيهاي در پيت شايد در شان استاد نباشه. ولي خوب كم كم بايد عوض بشه يا نه. ؟ اصلا همه اينها به كنار. مهم اين بود كه يك برنامه خوب زنده همراه با نشان دادن سازها و البته صداي كم نظير استاد رو ديديم. با اون عينك شب نارنجي رنگ! ” - ... تو شور و شوق دلهايي - طلوع صبح فردايي - ...“

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۱

اوسون


با اژدهاي شكلاتي، بارانه، اژدهاي خفته و همرنگ يار رفته بوديم كوه. دربند. از مسير اوسون رفتيم بالا. من تا حالا اين مسير رو نرفته بودم. خيلي خوش گذشت. برف هم زياد بود و تميز باحال. بچه‌ها شيطنت و برف بازي مي‌كردند. من هي مي‌خواستم قاطي نشم ولي آخرش نشد. من و اژدها دونفري ريختيم سر همرنگ‌يار و كرديمش تو برف. البته باز هم خيلي مقاومت كرد . توي اين درگيري يه بند كوله هم پاره شد!‌ يه جا خواستيم عكس بگيريم. همرنگ داشت مي‌اومد پايين كنار من. من بدون اينكه بقيه بفهمند داشتم شوخيهاي لفظي يه كم ركيك! باهاش مي‌كردم كه يهو برف زير پاش خالي شدو آرنجش محكم خورد به تخته سنگها. از شدت درد ضعف كرد. همه ترسيده بوديم. خوشبختانه به خير گذشت يه كم. بعدش هم رفتيم ناهار خورديم. خوش گذشت . روز خوبي بود. اين مسير اوسون و برفها خيلي عالي بود.

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۱

پينوكيو هم آدم شد


1- پدرم مي‌گه ماشين رو بذار يه جاي درست و حسابي، اونجا پاركش كن. مي‌گم مهم نيست. هر جا پيش اومد پارك مي‌كنم. عصباني مي‌شه و حرص مي‌خوره.


2- پدرم مي‌گه از بانك ملي اومدن دم در. در مورد وامي كه برادرم و دائيم باري مثلا شركتشون يك و سال و نيم پيش پرسيدن و محل كار شركتشون پرسيدن و...آخرش مي‌گه ، ديوانه كرده ما رو اين . مي‌گم: مهم نيست ، فوقش بالاخره به جرم چك بي‌محل يا همچين چيزي مي‌گيرن مي‌اندازنش زندان!! مي‌گه: آره براي تو همه چيز راحته و هيچي نيست!! مي‌خندم. موقعي كه دارم مي‌رم، پايين مي‌گم:” همه با هم ميريم ملاقاتش.“ باز هم حرص مي‌خوره.


3- خواهرم كتاب از دستش نمي‌افته. سر شام هم كتاب دستشه و خر مي‌زنه. بهش مي‌گم دختر ، خرخون اين قدر خر نزن يه ذره هم گردش و تفريح كن! كيفت رو بكن! بابام اون گوشه نشسته و از حرفهاي من حرص مي‌خوره. مي‌خواد يه چيزي بگه ولي ساكت مي‌مونه.


نتيجه: ظاهرا من آدم بشو نيستم. اميدوارم بعدها پسر دار نشم كه خدا تلافيش رو سرم در بياره و پسره تو روم وايسته.

انتخابات شوراها - 7


يه مقاله توپ از مسعود بهنود درباره نتايج انتخابات شوراها و گزينه‌هايي كه در پيش روي نظام است.

1.5 litre
من امروز و امشب ، بيش از يك و نيم ليتر نوشابه خوردم. آخرش ترتيب معده‌مون داده مي‌شه. ولي بيخيال. دم را غنيمت است. حالي كن و...

پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۱

لذتهاي كوچولو


يكي از لذتهاي كوچيك زندگي اينه كه يه جايي پول داشته باشي و خودت خبر نداشته باشي. مثلا دست كني توي جيبت و چند هزار تومن پول ببيني. امشب از مادرم يه كم پول خواستم گفت توي كشوي تختت هست. ( همون كشو كه اوناع خلافيجات توشه!! اي واي.) گفتم نه خاليه. گفت كي خالي كردي. گفتم قبل از اينكه برم اهواز. گفت: نه. من ديروز مرتب كردم اتاقت رو پول بود اونجا.خلاصه شرط بندي كرد سر نصف پول!! و اومد باهام پايين. اومدم ديدم 40-50 هزار تومن پوله !! دمش گرم. خر كيف شدم. با دو هزار تومن راضي كردم مامانه رو! همين.

ششصد و شصت و شيش


چند روز پيش قبل از رفتن به اهواز همكارمون مهندس ميم، وسط شركت يهو با لحن بچه‌گونه‌اي اين شعر رو خوند. ” ششصد و شصت و شيش . سه تا شيش داره! بچه كه گريه مي‌كنه ، جيش داره! پشه اونوقت نيش داره! “ از شدت خنده فقط كم مونده بود زمين رو گاز بزنيم. حالا اين افتاده تو دهن من. توي اهواز هي با هم اين شعر و تكرار مي‌‌كرديم ، آقايون مهندسين خرس گنده.! امشب هم من توي ماشين خيلي 666 شده بودم. ماشين رو توي حياط پارك
كردم. سوئيچ رو سقف ماشين رها شد و من .....آخي.

چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۱

ماهور + ‌دوبي



توي ماشين يه كنسرت سه نفره برگزار مي‌شه. تو و دوستت و شادمهر عقيلي، خيالي نيست رو باهم مي‌خونين. حال مي‌ده. تو يه جاش رو هي اشتباه مي‌خوني ولي...حال مي‌ده. ” ...يه روزم نوبت من ميشه برات نامه بدم، بدوني با يكي ديگه‌ام، جاتم اصلا خالي نيست. جاتم اصلا خالي نيست...‌ “ قبلش ولي شجريان توي ماهور فرياد مي‌زنه. ” آخ ، بود درد مو و درمونم از دوست، بود وصل مو و هجرونم از دوست، اگر قصابم از تن واكنه پوست، جدا هرگز نگرده جونم از دوست... “

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۱

زندگي+ سوپر ماركت +{،،،}


خونه ما يه سوپر ماركته. نون ، تخم مرغ ، شير ، سيب زميني ، پياز و گوجه و نوشابه...هميشه در دسترس است. ظاهرا هميشه سوپر ماركتهاي محل بد موقع مي‌بندن. همين.

Ahwaz - 4


روز يكشنبه از صبح تا شب 6 تا تصادف توي اهواز و حومه ديدم! صد رحمت به تهران.رانندگيها افتضاح بود. توي محله كيانپارس كه محله بالاشهرشون بود هم كه دور در جا و ...رواج داشت. توي همين محله بود كه مهمانسراي محل اقامت ما. هر دو شب رو رفتم كافي نت. كه دومي خيلي بهتر بود. {...} شبها موقع برگشتن از كافي نت، نمي‌دونم چرا ياد خيابونهاي دوبي مي‌افتادم. مغازه هاي باز و روشن و خيابون خلوت و پوشش گياهي و ...به نظرم شباهتش اين بود. البته خوب اين كجا و آن كجا. يكشنبه شب تا دير وقت بيدار بودم همراه با دوستم. البته اون بعد از 1-2 ساعت خواب بيدار شده بود. فوتبال عالي يووه 3- اينتر 0 رو هم ديديم. (به كوري چشم دشمنان !) و صبح دوشنبه ساعت 6:30 بيدار شديم. توي ماشين اصلا نمي‌تونستم چشمم رو باز كنم. منگ منگ بودم. حتي وقتي به كارخانه دال رسيديم. ساعت 10:30 -11 كارمون توي اين كارخونه تموم شد و به سمت كارخانه الف راه افتاديم. كه تقريبا 15-20 كيلومتري مرز عراقه توي جاده اهواز- خرمشهر. قبلا براي رفتن از كاخانه دال به الف بايد بر مي‌گشتيم اهواز و از اونجا مي رفتيم. ولي الان پل ارتباطي روي رود رو ساختن و مستقيم يه مسير فوق‌االعاده زيبا و البته پر دست انداز رو رفتيم. راديو فردا روشن بود. من توي پاترول عينك آفتابي به چشم ، از منظره زيباي سبز اطراف، از نخلستانهاي زيبا و انبوه و از رود زيبا ديدن مي‌كردم و لذت مي‌بردم. خيلي چسبيد اين مسير. يه روستاي عرب نشين سر راهمون بود. بچه‌هاي چوپان رو ديديم و همينطور يه مدرسه مختلط. دخترها داشتن توي حياط وسطي بازي مي‌كردند با هم و پسرها فوتبال. ساعت 3:30 كارمون توي كارخونه الف هم تموم شد. اين دو روز همه اش سرپا بوديم. خيلي خسته شده بوديم. وقتي فهميدم دوباره بايد همون مسير زيبا رو برگرديم تا ” آلن دي سي “ بلژيكي رو برداريم از كارخونه دال، خيلي خوشحال شدم. به خاطر مسير زيبا. آلن دي سي خيلي جوون خوب و كم توقعي بود. خوشم اومد ازش. توي كارخونه دال يه كارشناش 50 - 60 ساله مصري اومد جلو كنار من نشست. تمام راه رو وول خورد و صداهاي عجيب غريب از خودش در آورد ، دستش يا توي دماغش بود يا دهنش. به راننده مي‌گفتم كه اين چرا اين جوريه؟! مي‌گفت فرق يك اروپايي و افريقايي اينجا معلوم مي‌شه. همه خنديديم. جز خارجيها كه نمي فهميدن ما چي مي‌گيم. مصريه هم چپ چپ نگاهمون مي‌كرد. توي راه هي با آهنگ ضرب مي‌گرفت و گاهي دستش به پاي من مي‌خورد. راننده و بچه‌ها برام دست گرفته بودند. منهم گفتم آره يارو داره نخ مي‌ده!! كم كم داشتم قاط مي زدم از دست مصريه . مي‌گفتم آدم رو ياد شب اول قبر و نكير و منكر ميآندازه با اين قيافه‌اش. راننده كه خودش عرب تبار بود. مي‌گفت كلمات عربي به كار نبر مي‌فهمه. آخرش هم نزديكاي پياده شدن مصريه يه چيزي فارسي گفت. راننده گفت فارسي بلده گاومون زائيد! گفتم : {...} لقش! ( كه اگر هم فارسي بلده ديگه، لب كلام رو گفته باشم!) آلن دي سي به گرمي باهامون دست داد و خداحافظي كرد. بعدش هم رفتيم مهمانسرا ، خريد ، شام و فرودگاه. حراست فرودگاه اهواز از نفرت انگيز ترين حراستهاي عالم است. خيلي گير هستند. اين دفعه هم بعد از اين كلي گيت رو رد كرديم و حسابي همه جامون!! رو گشتند. گفت كه بايد من و دوستم كيفهامون رو بديم بار. چون خرما داريم. و خرما دستگاه رو به اشتباه مي‌اندازه. دير هم شده بود. به ناچار برگشتيم. دوباره كاپشن و همه چي زير دستگاه . اين دفعه كه يه نفر ديگه داشت مي‌گشت. گفتم دفعه قبلي حسابي گشتنم زياد سخت نگير. گفت نفر قبلي دست مالي كرد! بذار حالا ما هم دست مالي كنيم!! كار ما همينه ديگه! شما يه لبخند مليح رو هم در صحنه داشته باشيد! خلاصه وظيفه انسانيش رو با گشتن حسابي ما انجام داد. حتي به من گفت كفشاتو در بيار و اون تو رو هم گشت!! بدتر شد! پرواز با بوئينگ 727 به راحتي هر چه تمامتر انجام شد. توي راه برگشت سر يه قضيه‌اي يه مطلبي طنز و شوخي به همكارم گفتم. گفت كه” من تا حالا خيال مي‌كردم كه ذهن من كثيفه! ولي ذهن تو از مال من هم كثيف تره! “ خوب منهم طبيعتا تاييد كردم. راست ميگه. دلم براي تهران به خصوص يه نفر خيلي تنگ شده بود. و دلم براي ماشينم هم تنگ شده بود، يه كم.

Ahwaz -3


خوب هشتمين (در اصل نهمين سفر ، چون وقتي 4 ساله بودم هم يه بار رفته بودم.) سفر من به اهواز هم به پايان رسيد. راستش شهر اهواز به نظرم شهر خيلي خوبيه. چون شهر زنده‌اي هستش. بر خلاف خيلي از شهرستانها كه بعد از تاريكي هوا سوت و كور مي‌شن ، اينجا تازه ملت مي‌ريزن تو خيابون و مغازه‌ها هم باز هستند. مردم اهواز و خوزستان هم تا اونجايي كه من ديدم . مردماني خونگرم و با معرفت هستند. بر خلاف شهرهاي شمالي بخصوص استان مازندران كه تا مي‌فهمن مثلا بچه تهراني، مي‌خوان دو درت كنن! بگذريم. چيزي كه از همون شب اول توي اهواز كشف كردم. ” راديوي فردا “ بود كه ظاهرا آمريكاييها پخش 24 ساعته واسه ايران مي‌كنند و تو تهران نمي‌گيره. يه راديويي كه اونجا توي مسير طولاني رفت و آمد خوراك ما شده بود. اگر توي تهران هم بگيره كه راديو پيام بايد بره پي كارش. هر نيم ساعت يه ربع اخبار و بعد يكي در ميون آهنگهاي ايروني و غربي عالي. حتي آهنگهايي از اريان و زير آسمون شهر هم پخش مي‌شه. يه سايت توپ هم دارند كه از اونجا ميشه راديو رو زنده گوش كرد. كاري كه من الان دارم مي‌كنم. شب اول تا دير وقت با بچه‌هاي كارفرما گپ مي‌زديم. يه سري صحبتها در مورد دزديهاي رده بالا، اعصابم رو خورد مي‌كرد. بعد هم در مورد مرگ دلخراش چند نفر توي سايت‌هاي الف و دال. سايت الف تا حالا مرگ نداشت ولي 2-3 ماه پيش يه بدبختي لاي نوار نقاله و درامها گير كرد و يه پاش قطع شد و دل و روده‌اش ريخت بيرون.
توي سايت دال هم كه يه نفر 2 سال پيش از تراز 16:30 متر ساختموني كه طراحي كرده بودم. موقع جوشكاري افتاد پايين و مرد. با اين كه هيچ ربطي به من نداشت و اگر كمربند ايمني بسته بود، الان زنده بود.هر وقت اون ساختمون رو مي‌بينم حالم گرفته ميشه. يه نفر ديگه هم لاي نوار نقاله باز گير كرده و مرده بود. توي اون شب بچه‌ها يه نفر ديگه رو هم گفتند مرده.يه زماني مدير پروژه شركت پارس صنعت بود و آدم خوبي بود كه من مي‌شناختمش. بدبخت توي كرمان پالت افتاده بود روش و مرده بود. خيلي حالم گرفته شد. شب تا صبح همه‌اش كابوس مرگ و نوار نقاله ديدم كه فرداش قرار بود از اونها هم بازديد و گزارش تهيه كنيم. صبح به سختي تمام بيدار شدم. اولين چيز مهمي كه توي خيابون ديديم يه صحنه مرگ بود!! تمام روزم ريخت به هم. تا شب همه‌اش صحنه تويوتاي خونين با شيشه‌هاي شكسته و زني كه با چادر عربي عرض خيابون رو طي مي‌كرد به صورت خودش چنگ مي‌انداخت و فرياد مي‌كشيد جلوي چشمام بود. امروز فهميديم. كه اون صحنه يه قتل با مسلسل بوده!

یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۱

ahwaz -2


emshab ham az coffee net tooy-e ahwaz vasl shodam. ye jAy-e digeh.soratesh khayli toop-e. vali fArsi nadArand. ye chizAyi az injA mikhAb benvisam. mizAram vaghti bargashtam tehrAn. ezzat ziAd bAd.


rAsti hanooz az nAtAyej-e entekhAbAt shorAhA shokeh hastam. 2 rooz tehrAn naboodim-hA. bebin chi shod!

شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۱

Ahwaz


خوب من يادم رفت بگم كه شنبه تا آخر شب دوشنبه ماموريت اهواز هستم. بنابراين كمتر وبلاگ هم مي‌نويسم. الان هم از يه كافي نت با سرعت لاك پشت اين رو پابليش كردم. هواي اهواز خيلي خوبه . جاي همه تون خالي.