امشب پنجمین شبی هست که مادربزرگم توی بیمارستان بستریه. توی همون بیمارستانی که من توش متولد شدم، حالا اون داره با مرگ مبارزه می کنه. چهارشنبه شب بود و ما توی خیابون بودیم که مامان زنگ زد که مادرجون حالش بده و همه اش بالا میاره، زنگ زدیم اورژانس و بعد بیمارستان بستری شده. ظاهرا عفونت ریه کرده و خب سن و سال هم بالا رفته و عدم تحرک هم باعث تشدید قضایا شده. مادرم 4 شب متوالی بیمارستان بوده و من بیشتر نگران اونم. بالاخره امشب به زور راضی شد که بیاد خونه و همسایه مادرجون بمونه پیشش. زن داییها و ..که حرفی نزنم بهتره!!!! پنجشنبه به مادربزرگم می گفتم که چطوری؟ می گفت دارم می میرم ولی هر چی مگم کسی حالیش نمشه! گفتم این حرفا چیه می زنی قراره که توی عروسی من باشی و...گفت : اگر زود بگیری شاید زنده بمانم!! (به ضم ب ، با لهجه گرگانی بخوانید!!) و بعد در اون حال ضعف شدید مثل همیشه شوخی کرد که البته من نباشم بهتره ...یه نفر هم کمتر بشه خرجت کم میشه!!!
بعضی وقتها هم زیاد حالیش نست که کجاست مثلابه دکتره میگه که خسته شدی..بعد تخت خالی رو نشون میده میگه برو دراز بکش و استراحت کن!! یا میگه برین دراز بکشین میخوام قبل از خواب قصه سه دختر دله رو تعریف کنم!! مادرم تعریف می کنه که پریشب توی خواب و بیداری قرآن میخونده بدون غلط و کامل. در صورتیکه در حالت عادی کلی فراموش میکنه و یه خط در میون جا می اندازه. مغز انسان چیز عجیبیه.
نمیدونم چی بگم ولی خیلی مادرجون رو دوست دارم...یه جورایی من رو بزرگ کرده وقتی مامان سر کار می رفت. به خاطر همین هنوز هم خیلی وقتها بقیه نوه هاش رو اعم از دختر و پسر، هومن صدا می زنه....یعنی اسم من!!! اوضاع خوبی نیست و من بشدت نگران مادرجون و مامان هستم. خدا خودش کمک کنه
شجریان داره می خونه..بیا به صبح من امروز و در کنار ما امشب که دیده خواب نکرده است ، در انتظار تو دوشم.
و من ممنون عزیز دلم هم هستم به خاطر همراه بودنش به خاطر آرامش دادنش و به خاطر حضور گرمش....به خاطر همه چیز.
پ.ن.
کنسرت ناظری توپ نبود ، طرف سرما خورده بود و گرفتگی صدا داشت ....ولی مشکاتیان عالی بود. همون شب یه حمله میگرنی وحشتناک داشتم ...ماشین رو که آوردم توی حیاط. بالا آوردم.
4-5 روزه که بچه گربه ها نا پدید شدند.همین.
دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۳
INSOMNIA
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر