سهشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۱
دوست خوبم كريم كه الان واشينگتون ديسي هستش. چند تا از عكس از خودشون در كنار استاد شجريان فرستاده كه اين جا ميبينيدش. نفر اول سمت چپ كريمه و نفر دوم دوست خوبم بهرنگ. راستي...استاد چقدر پير شده.
اينجا هم ميتونين بقيه عكسها رو بينين.
اه..توي يكي ار اين عكسها هم دوست خوبم و همكار سابقم محمد منصوري رو هم ديدم. سيبيل گذاشته!! بابا كجايي تو؟
امروز زنگ زدم بهش كه ببينم كوه مياد يا نه. خيلي سر حال بود.دانشجوي نمونه هم شده و جايزه گرفته . باهاش شوخي كردم.كه مادر نمونه شدي!!!كلي خنديد. اصلا هم از روزگار شاكي نبود. هر چند نميتونست بياد.
بهم گفت كه من فكر ميكنم اين چند وقته كه نتونستم بيرون بيام باهات تو فكر ميكني كه من مخصوصا نميام. گفتم: راستش رو بخواي آره. يه همچين فكري كردم. چند درصدي احتمال دادم.
گفت: اصلا اين طور نيست. من نخوام بيرون بيام باهات بهت صريح ميگم. گفتم: باشه ولي فكر كردم داري بهانه مياري كه من ناراحت نشم.
. گفت : نه اين طور نيست. چشم!
كوه امروز هم خيلي خوش گذشت. بعضيها خوردند زمين آي خنديديم!! من تا آستانه سرنگوني پيش رفتم ولي نيفتادم زمين تا بقيه بخندند!! نفرات حاضر خودم، اژدهاي خفته و شكلاتي، بارانه، همرنگ يار، تاكسي درايور و همسرش، آنسوي مه و آقا رضاي عرائض گل و نداي بالاي ديوار ( كه روي ديوار نبود! يه عينك خوشگل هم داشت.) بعدش هم با همرنگ رفتيم فوتبال. قبل از اون رفتيم رستوران شام خورديم. نبايد ميخوردم چون چند دقيقه بعد با وجود شكم پري رفتم توي زمين. خيلي هم بد بازي كردم. يه دونه تپوندم توي گل خودمون!! بابا مارادونا رو ول كنين هلمز رو بچسبين. توي فوتبال 3-4 تا لگد اساسي خوردم. الان ساق پاي راستم تعطيله. بايد برم ساقبند بخرم. رحم نميكنند لامصبا. اه اه اه حالم گرفتهاست. اول صبح بايد آژانس بگيرم برم يافت آباد خلاف يارو رو رد كنم.
دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۱
نميدونم ولي مغر انسان چيز عجيبيه. مادر بزرگم يه چيزاي بديهي رو قاطي كرده. جمعه كه پيشش بوديم. غذا خوردن رو قاطي كرده بود. 5 تا قاشق غدا توي دهنش گذاشته بود و بدون اينكه فرو بده غذاها رو داشت ششمي رو هم ميذاشت. چيزي نمونده بود خفه بشه! پسر دائيم ميگفت صبح هم كه از خواب پا شده بود ميگفت : باجي من رو توي تنور گذاشته. (باجي مادرش بوده كه چيزي حدود 10 سال زمينگير بود و در سن نود و خوردهاي فوت كرد. نميدونم شايد بچه كه بوده مادربزرگم رو تنبيه كرده و توي تنور قايم كرده.) حالا از اين مطلب بگذريم. دوست و همكار خوبم كه همراه همسرشون به كانادا مهاجرت كردند و من قبلا درباره شون نوشته بودم.( پدرشون هم با من همكار هستند). متاسفانه مادربزرگ ايشون فوت كردند. ميخواستم بهشون تسليت بگم ولي نميدونستم كه بهش گفتند يا نه. امروز كه مجلس مادربزگش رفته بوديم، برادرش گفت كه خبر دارند. امشب كه اومدم بلاگم رو ديدم . ديدم زير يه مطلبي كه در مورد مادربزرگم نوشته بودم با نام بركت. يه نظر اضافه شده. اون دوستمون يه مطلبي درباره فوت مادربزگش نوشته كه خيلي قشنگه. هر چند پينگليشه ولي من اون رو در همين زير ميارم. و از همين جا به دوست خوبم هم تسليت ميگم.و... اميدوارم دعايي كه در آخر نوشتهاش كرده مستجاب بشه.
SALAM
CHAND ROZ PISH MATLABI KE DAR MOREDE MADAR BOZORGETON NEVESHTE BODIN RO KHANDAM VA YADE MAMAN BOZORGE KHODAM OFTADAM,BARASH AREZOYE SALAMATI KARDAM.VALI 5 SHANBE SOBH MORD,BE HAMIN RAHATI BARKAT AZ KHANEYE MA RAFT,AGE TEHRAN BODAM BARAM KHEILI SAKHT BOD VA HALA KE ON JA NISTAM SAKHT TAR,FEKRE IN KE DAFEYE DIGE KE BIYAM TEHRAN JASH KHALIYE VA FEKRE EIDI KE ON DIGE DORE SOFREYE MA NIST,FEKRE IN KE ROZE AVALE EID AME HA VA AMOHA KOJA JAM MISHAN.VALI CHE MISHE KARD IN RASME DONYAST.
FAGHAT AREZO KARDAM YEK HEZAROME KARI KE MAMAN BABAYE MAN BEARAYE MADAR BOZORGAM KARDAN VA MAMANE SHOMA BARA MAMANESH MIKONE ,MAN HAM BETONAM BARA PEDAR MADARAM BEKONAM.AMIN
NEGAR KHALVATI
جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۱
خيال ميكني اولين نفري ولي نيستي. به 2 تا از دوستان زنگ ميزني و آدرس ميدي كه بيان. كلا15-20 نفر ميان. 2-3 تا جوك باحال بالاي 25 سال!!! ياد ميگيري. گپ ميزنين. پاورچين ميبينين و گپ ميزنين. شيريني و ميوه ميخورين گپ ميزنين. با علي، پسر 8 ماهه دوستت كه خيلي با نمكه و موهاش سيخ سخوئه، (انگار كه به برق هاي ولتاژ دست زده) بازي ميكني. طفلك لثههاش ميخاره. هر چي ميبينه ميكنه توي دهنش. اصلا هم باهات غريبي نميكنه. هر كي به نوبت ميگه الان داره چكار ميكنه و چقدر حقوق ميگيره و...بعضيها از زير قسمت حقوقش در ميرن. نوبت تو كه ميشه دلهره داري. هميشه با صحبت كردن در جمع مشكل داشتي حتي اگر دوستييت باشن كه 15 ساله باهاشون رفيقي. ولي خوب از پسش بر مياي. يه دوستت هست كه دارو سازي خونده و الان داروخانه شبانه روزي داره. بچهها كلي اطلاعات در مورد وسايل و قرصهاي كمك سكسي ازش ميگيرن. ظاهرا خيلي براي همه جذابه بخصوص براي متاهلين!! بعضيها تعجب ميكنن كه خود تو اطلاعاتت چقدر در اين موارد زياده!! حداقل از لحاظ تئوريك! بچههاي دكتر دوره تون نيستن. چون اكثرا دارند خر ميزنند براي امتحان تخصص پزشكي. صبحش خواب ديده بودي 3 تاشون رو. بعد از جلسه ساعت 10:45 شب با دو تا از دوستات سوار رنوي دوستت ميرين الواطي! اول يه سر به داروخانه اون دوستتون ميزنين كه يه ساعت زودتر از جلسه اومده بود بيرون. كمي گپ ميزنين. قرص جوشان ويتامين ميگيري ازش. دعوتش ميكنين كه برين بيرون براي شام ولي نميتونه همكارش رو تنها بذاره. 3 نفري ميرين. بازارچه گلستان. بوف. پيتزاي خوشمزه رو ميزنين توي رگ. در عين حال گپ ميزنين . در مورد مجرد بودن و چرا مجرد بودن!؟ تو ميگي كه. وقتي منطقي فكر ميكنم مگه ديوانهام كه خودم رو گرفتار كنم! هفتهاي 2 بار فوتبال. 2 بار كوه. 2 بار حوزه و ساير الواطيها. مسووليت داره بابا!! از يك اقدام قبلي ميگي كه طي يك اقدام 4 طرفه!! مسكوت مونده و انگار نه انگار كه همچين اقدامي انجام شده. دوستات به حالت غبطه ميخورن كه توي خونه شما كسي گير 3 پيچ بهت نميده كه پسر برو زن بگير اصلا كسي جرات زدن چنين حرفايي رو نداره!! ولي به اونها چرا! هرهر. در مورد وبلاگ نويسي هم حرف ميزنين. در مورد انگيزه وبلاگ نويسي و ياس وبلاگي! در مورد اينكه اگر اينها رو يه جا ثبت نكني كه بعدا ، سالها بعد، بتوني به عنوان خاطرات و دستنوشتههات بخوني. فايدهاي نداره اينهمه وقت گذاشتن. و البته نظرات و شراكت ديگران در خواندن اينها هم جالب است. در مورد فلسفه كارپه ديم و دم غنيمت شماري هم كلي حرف ميزنين. تقريبا به طور محترمانه از رستوارن مياندازنتون بيرون و.. توي ماشين يه كنت دود ميكني و خيلي ميچسبه هر چند تمام شب سرفههاي خشك ولت نكرده. شب مياي خونه. همه خوابند ساعت 12:30 تو يه راست ميري توي اتاقت توي زيرزمين. توي اينترنت موقع چت با ياهو مسنجر با كامپيوترت هنگ ميكنه. هي هنگ هي هنگ. خيلي دوست داشتي چت كني. ولي اصلا راه نميده. حوصله بلاگ نوشتن هم نداري. اعصاب معصاب ريخته بهم. ميري از اون ته كشو. فيلم وي-اچ-اس رو ورميداري ميذاري توي ويدئو. نيم ساعتي از سر بيحوصلگي و اعصاب خوردي، فيلم راز بقا!!! نگاه ميكني و دوباره ته كشو قايمش ميكني! موقع خواب ياد باخت استقلال ميافتي باز حالت گرفته ميشه. اولين پنجشنبه زمستونت اينجوري تموم ميشه.
دم در حوزه دوستت هست. اون يكي دوستت هم ميآد. فيلم بيتل جوس رو ميبينيد. كلي ميخندين. بعد از فيلم تا ميدون 7 تير قدم ميزنين. به يه كتابفروشي ميرين و غرق در كتابها ميشين. يه كتاب شعر از سياوش كسرايي بر ميداري. ( تا حالا فقط آرش كمانگيرش رو خوندي.) يه شعري ميبيني به نام ” بهشت زهرا “ كه در سال 57 سروده شده. ياد اون ميافتي. گر ميگيري. ياد گل سر سبد فاميل ميافتي. ياد وقتي كه فقط 5 سالت بود كه اون گلوله خورد جلوي دانشگاه، و شهيد شد. انگار همين ديروز بود ولي 24 سال گذشته. و هر سال فاميل جمع ميشن سر مزارش انگار سال اوله هنوز. ياد مادربزرگي كه حداقل روزي سه بار بخاطر اون چشماش باروني ميشه. هنوز...كتاب رو ميگيري. به توصيه فروشنده كتاب 2 تا ديگه مجموعه شعر هم از سياوش ميگيري. دوستت هم خريد ميكنه. بعدش از نايروبي صحبت ميشه. بعد دو تا از دوستات ظاهرا ميخوان يه كم قدم بزنن. تو ازشون خداحافظي ميكني كه با مترو بري.. . ميري پايين. ميبيني. نميذارن ملت برن پايين چون قطار تاخير داره و پايين شلوغ شده. از خدا خواسته مياي بالا. تاكسي سوار ميشي. توحيد. ميري خونه دوستت كه قراره جلسه فصلانه رفقاي دوره يازده مدرسه ” م “ اونجا باشه. خانمهاشون طبقه 2 و آقايون طبقه 3.
صبح از خواب بلند ميشي. ديرت شده. برادرت داره ميره بيرون . يادت مياد كه چند شب پيش با هم دعوا كردين. از خانمش كه خداحافظي ميكنه بر ميگرده به تو ميگه من دارم ميرم سر تخت طاووس تو نمياي؟ تو هم باهاش ميري. توي ماشين نوار ماهور شجريان رو گذاشته. حال مياي! موقع خداحافظي نوار رو هم ميگيري كه توي شركت كامل گوش بدي. توي شركت روزنامه جهان فوتبال ميخوني، نوار گوش ميدي. هر از چندگاهي با همكارت گپ ميزني. البته كار هم ميكني. جمع آوري آبهاي سطحي. يه برنامه خودت نوشتي كه عمق كانالها رو برات حساب كنه. ولي باز هم فقط زيادي ميبره. ساعت كار شركت كه تموم ميشه. ميري پايين كارت خروج رو ميزني. ولي بيرون نميري. ميري آشپزخونه. غذا رو گرم ميكني و ميخوري. بعد ميري توي اتاق تلويزيون در رو ميبندي. بازي استقلال و سايپا رو ميبيني. بين دو نيمه و در تمام طول نيمه دوم هر از چندگاهي شماره موبايلش رو ميگيري. چون شايد باهات بياد حوزه. ولي اشغاله. در همين موقع استقلال كه بازي بهتري ميكرد روي اشتباه مسلم برومند گل ميخوره و تو دمغ ميشي. از طرفي ديرت شده و بايد بري حوزه. تماس ميگيري باهاش. ميگه نميتونم بيام. اصلا علتش رو نميپرسي. خداحافظ! از بازي استقلال و هرچي فيض كريملوئه و جواد زرينچه حالت بهم ميخوره! دوميش رو هم ميخورن. تف به اين شانس. در تمام اين لحظات از توي حياط شركت صداي باد مياد و زنگوله و دينگ دينگ چيزايي كه احتمالا به درختي آويزون هستند. عجيب بود. منبع صدا چي بود؟ كلافه و سريع از شركت مياي بيرون. توي تاكسي راديو ميگه دقيقه 85 هست و استقلال يه گل زده. به خودت اميدواري ميدي كه حداقل مساوي كنند.
پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۱
هيچ بازي به اندازه اين بازي كه اسمش رو اون بالا نوشتم ، من رو مشغول نكرده. ساعتها روزها ، ماهها...شب تا صبح . صبح تا شب. بازي مربيگري فوتباله!! حالا بعد از سالها وعده و وعيد قراره ورژن 4 اين بازي با نام CM4روز 28 فوريه به بازار بياد. احتمالا يكي ذو ماه بعد هم ابي كامپيوتر و ايول. توي اين ساها همون ورژن 3 به روز ميشد و من هميشه دنبال آخرين ورژن بودم. با خودم فكر ميكنم اگر وقتي كه صرف اين بازي كردم درس ميخوندم الان فوق ليسانسم رو هم گرفته بودم.
به اين سايت كه لينكش رو نداي بالاي ديوار گذاشته بود. سر بزنين. ساعت و روز مرگتون رو ميگه. مال من شد. چهارشنبه 20 مارس سال 2047 مطابق با 28 اسفند 1425 در سن73 سالگي!! الان داره اون ثانيه شماره كم ميشه. نگاش كه ميكنم. هول ورم ميداره.
ولي فراموش نميكنيم كه همه چيز در يد والاي اوست.
چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۱
امشب هم رفتيم كوه. اژدهاهان خفته و شكلاتي بودند. بارانه و متريال و آنسوي مه و دوست جديدمون كاپيتان نمو. خوش گذشت. يه جاهايي رو خيلي سريع رفتم با آنسوي مه. از بقيه جدا شديم. صداي برف كه زير پاهام له ميشد خيلي جالب بود و من رو به سريعتر رفتن فرا ميخوند. يكي هم برامون آواز خوند كه تا حالا اين هنرش رو نديده بودم. اين يكي اصلا يه كم عوض شده!! بابا بارپا-پاپا! شهر زير پامون بود. موقع برگشت يه كم كلافه بودم. زياد نفهميدم چرا، ولي يه كمش رو فهميدم! اومدم خونه . گربه هه هي اومد ميو ميو كرد. دلم سوخت راهش دادم توي اتاق. هي رفت زير تخت، پشت كمد و بعدش خودش رو ماليد به من. ولي هر چي فكر كردم ديدم بابا اين صبح تا شب توي آشغالاست چطوري بذارم توي اتاق بخوابه؟ پام رو گذاشتم زير شكمش. در رو باز كردم. شوتش كردم بيرون!!! در رو بستم. حيووني.خيلي خوگشله. همين الان هم دوباره اومده پشت شيشه و داره ميو ميو ميكنه.
امشب شب كريسمسه، خونه نبودم تا ببينم كه تلويزيون باز هم كارتون زيباي اسكروچ رو نشون داده يا نه؟ در مورد مسيح كه خوب صحبتي نيست، انسان و پيامبر توپي بوده. هميشه يه تصوير من رو تحت تاثير قرار داده و اون مجسمه حضرت عيسي بر فراز شهر ريودوژانيرو در بزيل هستش. خيلي دوست دارم اين منظره رو...مسيح با دستهاي باز شده به شكل صليب بر فراز شهر. شهري كه 710 متر پائيين تر قرار داره. يه روزي حتما ميرم ريو. توي فيلم ارباب حلقهها هم دو تا مجسمه خيلي بزرگ دو طرف رودخونه بودند كه فوقالعاده مسحور كننده بود.
سهشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۱
امشب رفته بوديم فوتبال با Material خيلي خيلي خوش گذشت تيممون خوب بازي کرد ،بيشتر برديم. حسابي عرق کرده بودم و از شدت فشار يه کم حالت تهوع هم داشتم. ولي واقعا ورزش بود. اونم سنگين. ۳ تا گل زدم. ۲ تا گل به حريف يکي به خودمون!!!
دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۱
فيلم حوزه تموم شده بود. هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. تنها بودم. وارد خيابون رشت شدم. داشتم فكر ميكردم كه احتمالا ۲-۳ ماه ديگه اين مسير رو با ماشين خودم ميرم. داشتم به لايه نازك يخ بر روي ابهاي روي سطح زمين نگاه ميكردم. سرم رو بالا كردم اون طرف يه ساختمون چند طبقه مال وزارت نفت كه توي خيابون طالقاني هست معلوم بود. همه چراغهاش روشن بود،همه اتاقهاش معلوم بود. ولي حتي يه دونه آدم هم ديده نميشد. يهو حواسم جمع خيابون شد. حتي يدونه ماشين هم رد نميِشد. حتي يدونه آدم هم نبود.سكوت مطلق. ساعت ۹:۳۰ شب بود. ۱۵-۲۰ ثانيه همنطور گذشت. فقط من بودم و من. دوباره اون ساختمون رو ديدم. باز هم اتاقها خالي بود. فقط من بودم ومن. از اون فضاهاي وهم آلود ولي زيبا. يه ماشين رد شد. آهان يدونه آدم هم اومد توي پياده رو. تمام شد.
قشنگ بود.همين.
فکر کنم چيزي حدود ۲۲ روزه که نديدمش . شايد بيسابقه باشه. امروز غروب زنگ زدم که اگر ميتونست بريم حوزه ولي ميدونستم که درس داره - شبه دير وقت ميشه و...
با هم گپ زديم . شب يلداي ديشب رو تبريک گفت. گفتم فالت چي اومد. خنديد . گفت : خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم و....منهم با سنگدلي گفتم: که چند سال پيش من براي پسر عمهام که سرطان داشت همين فال رو در آوردم. کمتر از يک هفته بعد فوت کرد!! (داستان واقعيه). اونهم خنديد. گفت : اونجايي که مهموني بوديم يه دختر نوجوان داشتند دوباره براي من فال گرفت. ديدم چهرهاش رفت تو هم. فهميديدم دوباره همون فال اومده!!! کلي شوخي کرد سر اين مطلب. من حالم گرفته شد. بهش گفتم: شايد منظور جلاي وطن باشه. (چيزي که هميشه دنبالشه). گفت :شايد. منظور از سراي ويران ، ايران باشه. گفتم : شايد. ( هر چند . من اين ويرانه سرا را دوست دارم).
بعدش.......تنها رفتم حوزه...فيلم پديده. دربارهاش مينويسم.
یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۱
خوب شب يلدا بود امشب. فال حافظ گرفتم. امسال مثل چند سال گذشته نيت خاص نداشتم. يه کم فکر کردم. نيتي کردم و حمد و سورهاي و... اين اومد. قشنگه
منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن منم که ديده نيالودم به بد ديدن
وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم که در طريقت ما کافريست رنجيدن
به پير ميکده گفتم که چيست راه نجات بخواست جام مي و گفت راز پوشيدن
مراد دل ز تماشاي باغ عالم چيست بدست مردم چشم از رخ تو گل چيدن
به مي پرستي از آن نقش خود زدم بر آب که تا خراب کنم نقش خود پرستيدن
برحمت سر زلف تو واثقم ورنه کشش چو نبود از آنسو چه سود کوشيدن
عنان بميکده خواهيم تافت زين مجلس که وعظ بي عملان واجب است نشنيدن
ز خط يار بياموز مهر با رخ خوب که گرد عارض خوبان خوشست گرديدن
مبوس جز لب ساقي و جام مي حافظ که دست زهد فروشان خطاست بوسيدن
اي ول ........دمت گرم.
راستي امشب اژدهاي خفته هم پيش من بود. شب يلدايي حسابي زحمتش دادم.
خوب الان دارم از ادیتور آنلاین لامپ استفاده میکنم. چون کامپیوترم فارسي رو بر عکس مينويسه. از پنجشنبه تا حالا که کامپيوترم دوباره راه افتاده شايد ۷۷ بار تا حالا هنگ کرده. ديگه گريهام گرفته. کافيه ياهو مسنجر رو نصب يا اجرا کني تا هنگ کنه. کليه ارتباطات قطع شده. وبلاگيدن هم تعطيل. همين حالا هم ممکنه هنگ کنم. ديروز بازي فوتبال استقلال رو ميديدم. دستگاه هي هنگ ميکرد. استقلال گل مساوي رو هم خورد ديگه ديوونه شده بودم. ولي يهو اکبرپور از راست سانتر کرد و نيکبخت هد رو زد توي گل. هورااا. نعره ميکشيدم. و اين نعره يک ادم ديووانه بود چون نعره از روي تخليه رواني و با خشم بود. آخرش من سر فوتبال سکته ميکنم وميميرم. از اون طرف دقيقه ۹۰ هم يک پنالتي شد به نفع پيکان که خوشبختانه گل نشد. سرويس شدم ديگه. رفيقم هم از بوشهر زنگ زده بود و بازي رو براش گزارش ميکردم. بهش ميگفتم محمد آخر من سر فوتبال سکته ميکنم. اونهم ميگفت : منهم همينطور. ولي بدونيد ملت. اين کامپيوتر من رو بيچاره کرده. آخرش قاطي ميکنم و همه چيز رو له و لورده ميکنم. بگذريم...ممون که خوندين. آروم شدم. معني اون جمله اسپانيايي تيتر يعني - زيستن يک ديوانه - (فکر کنم). ميتونيد از متخصص اين زبون بپرسين.
شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۱
جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۱
پنجشنبه رفته بودم مدرسه ”م“ ، مثل بيشتر پنجشنبههاي ديگه. مثل هر سال همين موقعها نمايشگاه هفته شهدا بر قرار بود. به خاطر 85 شهيدي كه دانشآموز و يا فارغالتحصيل مدرسهمون بودند. نميدونم چرا هر دفعه كه وارد اين نمايشگاه ميشم كه به صورت سنگرهاي زمان جنگ ساخته شده، مو بر تنم سيخ ميشه. نميدونم چرا حس ميكنم جريان خون بدنم شدت پيدا ميكنه. عكساشون رو ميبينم كه مثل ماها بودند تو سر كله هم ميزدند و حالا نيستند. چند بار خواستم در مورد جنگ بنويسم اينجا ولي تنبلي كردم. به فيلمهاي جنگي و داستانهاي جنگي علاقه دارم. نه اينكه از خون و خونريزي خوشم بياد . نه. ولي به نظرم جوهر آدمها توي جنگ معلوم ميشه. گذشتن از خود و زندگي و فداكاري و...كار سادهاي نيست. نميدونم ولي به نظرم جنگ بين ما و عراقيها كه هشت سال طول كشيد خيلي مظلوم واقع شده. اصلا انگار نه انگار كه همچين چيزي بوده. بابا آمريكائيها توي جنگ جهاني دوم و ويتنام كه هيچ ربطي بهشون نداشت ، شركت كردند و هنوزم كه هنوزه فيلم و كتاب و داستان ميسازند. اونوقت ما چي...جنگي كه همه دنيا ميدونند بهمون تحميل شد. صدها هزار كشته و مجروح و مفقود. اصلا انگار نه انگار. خودمون رو ميگمها. تقصير حكومت و دستگاه تبليغات هم هست. اينقدر يك طرفه تبليغ كردند. اينقدر شهدا و رزمندهها رو از ملت جدا كردند كه مردم رو زده كردند. من كاري ندارم. ادامه جنگ پس از بازپسگيري خاكمون شايد اشتباه بود. ولي اونايي كه كشته شدند چه گناهي كردند؟ اونا هم جوونايي بودند كه مال اين مرز و بوم بودند. اونايي تو خونشون آوار اومد رو سرشون چي؟ مگه ميشه اينها رو فراموش كرد. مگه ميشه عكس جنازه سوخته بهروز قلاني رو ديد كه با آتيش منور سوخته و در حال فرياد زدنه و فراموش كرد. مگر ميشه جسد بدون سر و دست حلاجيان رو فراموش كرد، ميدوني كه دوشكا چه ميكنه! مگه ميشه افشين ناظم رو با اون پدر پسر از دست داده جنتلمنش از ياد برد. مگه ميشه حميدرضا ابراهيمي رو فراموش كرد. فيلمش رو ديدم مال روايت فتحه. داره جون ميكنه و اطرافيان تنها كاري كه ازشون بر مياد تلاش كنند تا شهادتينش رو بگه. مگه ميشه محمد جهانآرا رو فراموش كرد اون كه حتي روش نميشه موقع حرف زدن به دوربين تلويزيون نگاه كنه. مگه ميشه رضا دشتي رو فراموش كرد. كسي كه فرمانده نيروهاي مردمي دفاع از خرمشهر بود و حين سقوط شهر كشته شد.(زياد ازش شنيده و خونده بودم ولي تا همين يكي دو ماه پيش كه تلويزيون عكسش رو نشون داد نميدونستم چه شكليه.) مگه ميشه اينها رو فراموش كرد؟ كاري ندارم شايد اگر زنده بودند الان با بعضيهاشون اختلاف نظر هم داشتيم ولي نميتونم فراموش كنم كه اينها چه كردند. براي فرزندانم خواهند گفت كه 8 سال ملت چه كشيدند و چه ديدند . از موشكبارانها و شيمياييها خواهم گفت. و از جوانان پاك وطن. دم ابراهيم حاتمي كيا هم گرم. با اون نگاه خاص و متفاوتش نسبت به جنگ و اين قضايا. راستي فيلم نجات سرباز رايان رو هم بارها ببينيد چون عين خود جنگه. با همون واقعيتها و شجاعتها و ترسها و فرار كردنها و مردانگيها كه توي جنگ خودمون هم بود. اين رو كساني ميگن كه اين فيلم رو ديدند و توي جنگ هم بودند. (البته تفاوتها هم زياده...كليت قضيه رو ميگم. ).
10 دي دوباره اين فيلم رو خواهم ديد. به اميد صلح ابدي براي تمام دنيا.
نميدونم فيلم مخمصه رو ديدين يا نه. همون فيلمي كه آلپاچينو و رابرت دنيرو در كنار هم كولاك كردند. يه جاي فيلم رابرت دنيرو بر ميگرده ميگه كه : ” آدم بايد طوري زندگي كنه كه اگر يه وقت مشكلي پيش اومد، ظرف 30 ثانيه بتونه تمام علايق و دلبستگيهاش رو رها كنه و بذاره و بره. “ توي فيلم هم با يه دختري دوست شده بود و قرار بود با هم برند اون سر دنيا به خوبي و خوشي زندگي كنند. ولي وقتي توي مخمصه افتاد دختره و ول كرد ورفت. دختره همچين هاج و واج مونده بود و رفتنش رو نگاه ميكرد. واقعا به حرفش عمل كرد. من به اين تئوري خيلي معتقد نيستم. ولي بعضي موقعها ميبينم خوب چيزيه. اون شب كه هر چي روي هارد كامپيوترم داشتم پريد. خيلي حالم گرفته شد ياد عكسها و فايلهاي روي كامپيوترم ميافتادم كه حالا نيستند،خيلي حالم گرفته ميشد تا خود صبح ، حتي توي خواب كلافه بودم و كابوس ميديدم. بعد يا اين تئوري رابرت دنيرو افتادم. ديدم بد چيزي نيست بعضي وقتها. وقتي فكر ميكني ميبيني آخه يه كامپيوتر و چند تا فايل چرا بايد زندگي و اعصاب آدم رو بهم بريزه؟ چرا نميتونيم راحت دل بكنيم؟
اغلب اوقات يه موسيقي توي ذهنم مشغوله نواختنه. امروز شجريان داشت با شدت و حدت تمام ميخوند. بعضي وقتها اشك توي چشمم جمع ميشد. نا خودآگاه.
در همه ديـــر مغان نيست چو من شيدايي
خرقه جايـــي گرو و باده و دفتر جايـــــي
دل كه آئينه صـــافي است غبــــاري دارد
از خدا ميطلبم هــم صحبت روشن رايي
شرح اين قصه مگر شمع بر آرد به زبان
ورنه پروانه ندارد ز سخن پروايــــــــــي
كشتي باده بياور كه مرا بي رخ دوســــت
گشته هر گوشه چشم از غم دل دريايــــي
اغلب اوقات يه موسيقي توي ذهنم مشغوله نواختنه. امروز شجريان داشت با شدت و حدت تمام ميخوند. بعضي وقتها اشك توي چشمم جمع ميشد. نا خودآگاه.
در همه ديـــر مغان نيست چو من شيدايي
خرقه جايـــي گرو و باده و دفتر جايـــــي
دل كه آئينه صـــافي است غبــــاري دارد
از خدا ميطلبم هــم صحبت روشن رايي
شرح اين قصه مگر شمع بر آرد به زبان
ورنه پروانه ندارد ز شخن پروايــــــــــي
كشتي باده بياور كه مرا بي رخ دوســــت
گشته هر گوشه چشم از غم دل دريايــــي
خوب من برگشتم. چند روز بي اينترنت كه بودم هيچ، كامپيوتر هم نداشتم. دوست خوبم اژدهاي خفته زحمت كشيد و هاردي رو كه محتوياتش پريده بود، حداقل 90% برگردوند. هر چند الان فقط ويندوز رو نصب كردم و الان دارم ياهو مسنجر رو داون لود ميكنم. چون فعلا كامپيوتر به علت مشكلاتي خاليه. بلاگ خونم پايين اومده شديد! از همه اونايي هم پيغام گذاشته بودند، ممنون.
چيزاي زيادي بايد بنويسم. با صبر و حوصله شروع ميكنم.
یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۱
چند روز پيش توي تلويزيون نشون داد كه توي يونان از آسمون ماهي ساردين ميباريد، كف كرده بودم.ملت هم داشتن ماهيها رو جمع ميكردن.يادمه توي اولين فيلمي كه از لوك بسون ديدم به نام ”آخرين نبرد“ همچين صحنهاي بود. فيلمي عالي. سياه و سفيد هم بود. درباره دنياي پس از جنگ اتمي بود و چند نفري كه زنده مونده بودن ولي قدرت تكلم نداشتند. خيلي دوست دارم دوباره اون فيلم رو ببينم ولي بدون سانسور.
لوك بسون و ژان رنوي كبير رو با اين فيلم شناختم. يادمه سال 1364 هم توي تهران يه اتفاق عجيبي افتاد. بارون سياه باريد. اون موقع ما دوم راهنمايي بوديم. اون روز داشتيم يكي از شهداي دبيرستان رو تشييع جنازه ميكرديم.(يادم نيست كدومشون بود).يهو بارون گرفت اونم سياه. خيلي فضاي سياهي بود. تشييع جنازه- تابوت - پرچم ايران - اشك و باران سياه.
بعدا معلوم شد به خاطر سوزاندن مواد نفتي توي پالايشگاه بارون سياه شده.
صحبت از سانسور شد. ديشب تلويزيون فيلم عالي درخشش اثر استانلي كوبريك رو ميداد. كل صحنه صحبت جك نيكلسون با متصدي بار رو سانسور كردن. سكانس كليدي بود .
شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۱
صبح كه از خواب پا شدم با مادرم رفتيم خونه مادربزرگم تا پسر دائيم رو بردارم و بعدش بريم فوتبال و ماشين رو تحويل مامان بدم. من رانندگي كردم. با اين كه دير شده ولي ميخواستم حتما مادرجون رو ببينم. مامانم ميگفت چند روزه حواسش پاك پرت شده. رفتم پيشش. اتاق بوي ادرار ميداد. ماچش كردم. گفتم من كيم. فكر كرد و درست گفت : پسر بزرگ ر. خوشحال شدم. حواسش جمع بود. مادرجون 2 سال و نيمه كه كاملا زمينگير شده. بايد زيرش لگن بذارن و...البته يه چند وقتي هست يه خدمتكار براي اين كارا گرفتيم. ولي خوب مادرم هر روز بهشون سر ميزنه. خودش هميشه آرزوي مرگ ميكنه. ( هر چند ميدونم واقعا شايد ميترسه از مرگ). شايد واقعا راحت بشه..ولي نميدونم چي بگم. فقط ميدونم همين وجودش بركته و وقتي كه اينجور افراد از دست ميرند اون موقع آدم ميفهمه كه تكهاي از وجودش رو از دست داده. هميشه دعا ميكنم كه خوب بشه حالش. هر چند غير ممكن به نظر ميرسه كه روزي دوباره راه بره. ولي هميشه دعا ميكنم. به دست خدا همه چيز ممكنه. معلممون سالها پيش ميگفت حتي اگر بالاي سر جنازه عزيزتون نشستين باز هم دعا كنيد كه زنده بشه. شايد مسخره به نظر بياد ولي...او به هر چيزي قادر است.
******
فوتبال امروز خيلي مردونه و جدي بود. چند وقتي بود كه اينجوري لذت نبرده بودم از بازي.
بعد از فوتبال رفتم سر كار . توي خيابون ماشين گيرم نيومد. زير بارون شديد با بدن عرق كرده و سرما خورده دويدم. چون هوس كرده بودم. حال داد. اگر ساعت 12:35 ظهر امروز توي بزرگراه كردستان يه نفر رو ديدين كه با ساك ورزشي داشت ميدويد، اون من بودم.
دم مهران مديري و تيمش گرم با اين برنامه پاورچين. 45 دقيقه برنامه ظنز فشرده. ديشب اينقدر خنديدم كه فكم درد گرفت. امروز كه مجبور بوديم با وجود جمعه بودن شركت باشيم. از رئيس اجازه گرفتيم و همگي سريال رو ديديم. پولي ميگيريه حلالش باشه.(مهران مديري رو ميگم).
ولي در نقطه مقابل زير آسمان شهر 3 هستش. افتضاح يه مطلب 5 دقيقهاي رو 45 دقيقه كش ميدهند بازيهاي ضعيف و... واقعا چه وضعيه. پول ملت رو دارن دور ميريزند.
پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱
براي اونايي كه ساكن تهران نيستم مينويسم كه اين چند روزه تهران خيلي خيلي كم آفتاب شده و اكثرا به خصوص شبها به شدت بارون ميباره. گاهي همراه با رعد وبرقهاي خفن و هم چنين بارش شديد تگرگ، امروز ساعت 10 صبح يك تگرگي بايد كه ظرف 5 دقيقه كف زمين و شيشه ماشينها همهاش سفيد شد. جالب اينكه اين بارندگيها تا سهشنبه هفته بعد قراره باشه. سهشنبه- 2 شب پيش - هم كه با اژدهاي خفته و اژدهاي شكلاتي كوه رفته بوديم اون بالا بارش برف بود و مجبور شديم يه كم يخ شكن ببنديم. اون شب رفتم خونه خالهام اينا. همونجا كه طبقه 14 يه برجه. صبح زود بلند شدم يه نگاه بيرون رو بندازم. معركه بود شهر توي مه غليظي فرو رفته بود. از اون بالا همه چي رويايي بود. آدم هوس ميكرد از پنجره بپره بيرون. من از اون پنجره خيلي ميترسم. ميترسم كه يه بار جنون آني به سرم بزنه و بپرم بيرون. حتي شبش كابوس ميديدم در همين مورد. بگذريم...عجب هوائيه. الان هم داره بارون مياد شديد.
امروز رفتم مدرسه، از بچهها فقط منصور بود با هم گپي زديم. دو تا از شاگرداي سوم دبيرستاني اومدند كه منصور معلمشون بود. فهميدم كه وبلاگ دارند. اين و اين يكي. ميگفتند تعداد بچههاي مدرسه كه وبلاگ دارن زياده. جالب بود برام. عجب موجي شده اين وبلاگ نويسي. بهشون گفتم قرارهاي وبلاگي ميرين؟ معلماتون اذيت نميكنند سر اين قضايا؟ (دوره ما سينما رفتن هم جرم بود). گفتند ميريم، تا حالا قرار وبلاگي رفتيم مسجد جمكران!!. تريپ مذهبيه بابا. بابا اينترنت عجب نفوذي كرده. بعدش با منصور رفتيم كباب تركي زديم و كلي گپ زديم در مورد گروه ياهو ،رفقا و وبلاگ. فردا جمعه بايد برم سر كار، آخر حالگيري. همون مخازن لعنتي. من كه فوتبال جمعه رو از دست نخواهم داد. پس يك بعد از ظهر به بعد ميرم. امروز سر كار يه آن نزديك بود قاطي كنم و بزنم زير همه چيز. در يك زمان 3 دقيقهاي. رئيس شركت و دو تا خانوم ديگه كه مدير پروژه هستند 3 تا كار بهم گفتند. ديوانه شده بودم. به فكرم رسيده اگر فشار كار بخواد اينجوري ديوانه وار ادامه پيدا كنه استعفا بدم. يه چند ماهي برم كلاس زبان فشرده و يه سري كارهاي ديگه. بعدش دوباره دنبال كار بگردم. البته خوب اينها فقط فكره.
خوان والرون توپ رو توي عمق مياندازه. روي ماكاي از راست فرار ميكنه. يه نگاه به كمك داور مياندازه. نه ، آفسايد نيست. با تمام قوا شوت ميزنه توي زاويه بسته بارتز بر ميگردونه. فيلم آهسته داره پخش ميشه. يهو توپ روي دروازه لاكرونياست. اسكولز از راست، شوت گلر بر ميگردونه. سولشير و وننيستلروي. گل...قانون فوتباله، نزني ..ميخوري.(هميشه هم اينطوري نيست، اغلب همينطوره). ولي.....عجب تيميه اين ديپورتيوو، خيلي سبك بازيشون رو دوست دارم. گزارشگر مشغول تفت دادمه. ” تيم منچستر عقب مينشينه تا به صورت استراتژيك و راهبردي(!!!!) ضدحمله كنه.“ ديوانه.
سهشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۱
پريشب كه اخبار گفت اولويتهاي تحويل تلفن همراه قرعه كشي شده، وقتي بابام گفت كه دفعه قبلي اون شانس آورد چون اولويتهاي 14و 15 رو آورد، من كركري خوندم كه 14 چيه من يه رقمي ميارم. امروز كه روزنامه رو ديدم اولويت 70شده بوده بودم!!! باز خوبه مادرم اولويت 37 شده. بنده خدا ميگه مال من رو تو بگير و...يادم باشه ديگه الكي كري نخونم. ولي.....تيم ما قهرمان ميشه ، خدا ميدونه كه حقشه ، به لطف يزدان و بچهها، تيم ما قهرمان ميشه. آي...تيم ما قهرمان ميشه. ربطش رو هم خودتون پيدا كنيد.
1- توي برنامه 90 خود استواري ميگه كه بختياري زاده من رو به عمد نزده. تصوير هم مشخص ميكنه. اونوقت آقاي غياثي ميگويند كه بر خلاف قسم سهراب، حركت به عمد بوده. آقا اين كارشناي رو بايد {...}.
2- بر خلاف نظر آقاي غفوري كه قهرماني!!! سپاهان رو از الان تبريك گفتن بايد بگم كه شهنامه آخرش جلده. جناب آقاي تاج مدير مسوول جهان فوتبال و رئيس هيات مديره سپاهان يه كم زوده از الان هنوز 20 هفته ، يعني 60 امتياز ممكن باقي مونده، از هول حليم نيفتين تو ديگ. با همتون هم شرط ميبندم كه سپاهان اول نميشه. سال 74 بهمن با مربي گري آقاي كاظمي 12 امتياز از پيروزي پيش بود ولي آخرش با 6 امتياز اختلاف پيروزي اول شد. قهرمان اين فصل يا استقلاله (اميدوارم اينگونه شود) و يا پيروزي.
3-از الان چون ميدونم مزه ميپرونيد، ميگم بيمزه بود!!!
اين نوشته به صورت خلاصه و سانسور شده، توي روزنامه جهان فوتبال پنجشنبه 21 آذر 81 چاپ شد. صفحه 11
دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۱
شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۱
عيد رمضان آمد و ماه رمضان رفت ، صد شكر كه اين آمد و صد حيف كه آن رفت
چند روز مونده به ماه رمضون هميشه حالم گرفته است. يه ماه سخت پيش روئه. ولي وقتي تموم ميشه دلم تنگ ميشه. براي اون فضاي اون روحاني قبل از افطار. براي اون دعاها. براي ربناي شجريان. براي فرني و حلوا. براي گرسنگي و تشنگي. چقدر زود گذشت. عيد همتون مبارك باشه، صد تا ماه رمضون مبارك ديگه رو هم بينييد. ان شاالله.
وبلاگ پينك فلويديش رو لينكش رو برام فرستاده بودند. از اين مطلب خاصش كه در مورد خاتمي نوشته خيلي خيلي خيلي خوشم اومد. اشك توي چشمام جمع شد خدائيش. دمش گرم. همه اون چيزي كه نوشته نظر منهم هست. قبلا هم بارها دربارهاش نوشتم. پينك، دمت گرم.
تلويزيون كلي حال داده بابا. ارباب حلقهها و هري پاتر و جشن شبكه 3 و بابا شهاب حسيني! ( آخر تيپ رو زده بود به خدا). ارباب حلقهها رو 2-3 هفته پيش روي پرده سينما و با زير نويس ديده بودم ولي تنبلي كردم بنويسم. فيلم خداي جلوههاي تصويري و صوتي بود. فيلمبرداري محشر. ولي خوب داستان و بازيها به اون قوت نبودند. يه داستان سنتي انگليسي. مثل اينكه رستم ما رو نشون اونها بدند. البته جالب بودا. اينبار هم كه از تلويزيون ديدم بيشتر خوشم اومد. ليو تيلور هم كه خوشگله نسبتا. با اون چشمهاي خوشگل ولي دهن ....(البته توي اين فيلم خوشگلتر از بعضي فيلماي ديگشه. از اون پدر با اون قيافه همچين دختري بعيده!) تلويزيون زحمت كشيده بود و يه كم ليو تلور فيلم رو كم كرده بود. راستي موسيقي فيلم هم خدا بود. هري پاتر رو هم نديدم چون اونور فوتبال ميداد، لنگ حموم با استقلال اهواز.
امشب با اژدهاي خفته و شكلاتي و آنسوي مه. رفتيم كوه. تند و سريع رفتيم عرقمون در اومد توي اون سرما. هر سه تامون معتقديم كه اين ” آن سوي مه “ پسر خيلي خوبيه. تووپ. اون كه از سال 69 مقيم اونور آبه. حالا كه برگشته ايران رو خيلي خوب و اميدوارانه نگاه ميكنه. اين جالبه. خيلي راجع به اين موضوعات حرف زديم. شب خوبي بود. به اين نتيجه رسيديم كه بزگترين تفريح مردم دنيا. دور هم جمع شدن دوستان و گپ زدن و خاطره گفتنه.
جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۱
امروز جمعه توي فوتبال انگشت كوچيكه دست راستم كه 2 ماه پيش هم آسيب ديده بود در رفت. تكل رفتم وقتي بلند شدم. ديدم انگشتم يه وري وايساده خم هم نميشه. دائيم اصلا نميتونست نگاه كنه. بچهها بازي رو قطع كردن. يكي اومد جا انداخت. بعد هم شير آب سرد و پانسمان و ادامه بازي!! (بچهپررو). امروز اصلا انگار بايد حادثهاي رخ ميداد. همون اول بازي يه شوت زدن خورد زير شكمم. ولي خوشبختانه چون خودم رو جمع كردم ضربه كاري نبود. دوباره چند دقيقه بعد يه شوت محكم زدن توپ داشت ميرفت تو گل من هم دفاع بود. ولي با شجاعت تمام سرم رو جلوي توپ نگه داشتم. گرومپ صدا كرد. تا 5-6 ثانيه چشمام سياهي رفت بعدش هم سرم گيج ميرفت. و دفعه سوم انگشتم در رفت. خدا رحم كرد امروز. الان خيلي ورم كرده انگشتم و بايد برم دكتر، فردا! يه چيز ديگه درسته شايد به نظر خيليها به نظر ديوونه باشم كه مثلا سرم رو جلوي شوت نگه داشتم و جاخالي ندادم ولي ميخوام يه چيزي بگم. با بچهها هم كه حرف ميزنيم. همين نظر رو دارند. نميدونم چرا بين نسل ما با نسلي كه بعد از سال 56-57 به دنيا اومده يه شكافي حس ميشه. نسل بعد از ما هيچ احساس مسووليتي حس نميكنه. اصلا فداكاري و...توي قاموسشون نيست. احترام به بزرگتر و... توشون كمتره. مثلا پسر دايي خودم كه ميياد فوتبال و 19 سالشه. بازيكن خيلي خوبيه پسر خيلي خوبي هم هست ولي بيتعصب و بياحساس مسووليت بازي ميكنه. فوتبال رو بازي ميكنه تا بطور فردي ارضا بشه. از كار تيمي و فداكاري تيمي لذتي نميبره. امروز وسط زمين قدم ميزد تا حريف بهمون گل زد. ميگم چرا اين طوري؟ ميگه وقتي پاس سالم بهم نميرسه مگه ديوونه هستم كه دفاع كنم؟؟!! شاخ در آوردم! البته بعدش كه حرف ميزد ميگفت كه ببخشيد و ... حالا اينها چيزاي سادهاست. نميدونم چي بگم. نميدونم آينده اين مملكت با اين نسل كه به هيچي پايبند نيست چي ميشه؟ يه نمونه ديگه امروز يكي ديگشون كه اومده بود فوتبال ميگفت داشتم ميرفتم با ماشين سر قرار با دوست دخترم. يه {...} (فاحشه) رو سوار كردم. بهش گفتم اگر اينقدر( يه بنده انگشت ) مرام داشتي حداقل وقتي داشتي ميرفتي سر قرار اينكار رو نميكردي! ( اين پسره رو امروز بد فرم سر كار گذاشتيم. بچهها گفتن كه ديشب اون رو ديدند كه توي خيابون شريعتي دوبله پارك كرده و كلي ترافيك درست كرده. يكي از بچهها با ماشين از كنارش كه رد ميشده، خواسته فحش بده ديده اينه كه داره با يه دختري حرف ميزنه و بيخيال شده. ما هم طي يك اقدام هماهنگ گفتيم امرو ز صبح تلويزون توي يه برنامه كه درباره فساد بود، تو رو نشون داده فلان جا با فلان خانوم. چشاش 4 تا شد.! گفتيم شب تكرارش رو ميده مواظب باش بابات نبينه. كف كرده بود و باور كرده. بعد از 2-3 ساعت سر كار بودن آخر بازي بهش قضيه رو گفتيم.) چقدر شر و ور گفتم.
پنجشنبه صبح ، وقتي مثل هميشه سوار تاكسي خطي سر خيابون شدم. يه نفر وارد ماشين شد نگاه كه كردم ديدم آشناست. پسري به نام سيامك. ولي حماقت كردم كاش سلام نميكردم. اول كمي بيوگرافي. پدر اين پسر سرايدار يه ساختمون 16 واحدي توي كوچه ما هستن. فكر كنم اين آقا چيزي حدود 9-10 تا بچه به اين دنيا تحويل داده. زن اولش كه مرد يه زن ديگه گرفت و توليد رو ادامه داد. يه شغل فرعي هم داشت و داره اينكه نون از نونواييها ميگيره و به سوپرها،بقاليه و منازل با قيمتي بيشتر ميفروشه. قبلا موتور گازي داشت و حالا پيكان. اين بچهها يكي از يكي لاتتر و توي جوب و خيابون بزرگ شدند. برادر بزرگ اينها يكسال از من كوچيكتره و تنها دعواي بزن بزن جدي من توي خيابون با اين پسر بود. وقتي 10 سالم بود. انصافا ناجور زدمش. فكر ميكردم ازش بخورم چون از من گندهتر بود ولي لهش كردم. طوري كه اون كه ادعاي لاتيش ميشد رفت باباش رو آورد دم خونه ما. بعدها ميديدمش سلامي و عليكي ميكرديم شنيدم يه بار دزدي كرده و...برادر دوم پسر بهتري بود. سرش توي كار خودش و توي مكانيكي كار ميكرد. و اما برادر سوم كه سوار ماشين شد. با چهرهاي درب و داغون كه اعتياد ازش ميباريد. دور دهنش زخم بود. من احمق سلام كه كردم. من رو نشناخت گفت شما همسايه روبرويي ما هستين. گفتم نه. ولي وقتي اصرار كرد گفتم آره.(ولي نيستيم). گفت قيافهام چطوره. گفتم: داغون. گفت كثيف يا همرنگ جماعت نيست. با اين كههم كثيف بود و هم ناهمگون . گفتم ناهمرنگ. گفت آره بابام هم ميگه ولي كثيف نيستم! گفتم : آره ، باشه. موقع حرف زدن با من گردن و سرش غير ارادي تكون ميخورد انگار لقوه داشته باشه. يه خانوم هم اومد اونور اون نشست تو تاكسي. شروع كرد مخ ما رو تريت كردن كه ازدواج كرده و چون با يه دختر رابطه نامشروع داشته و دختره حامله شده به زور عقدشون كردن و الان توي زير زمين خونه پدر زنش كه هميشه باهاشون دعوا داره زندگي ميكنه. اين كه پدرش بهش حال نميده. اين كه كارش خريد و فروش دوا هست. پرسيد ميدوني دوا چيه؟ گفتم: مواد. گفت :نه! يعني گرد، هروئين. گفتم: آها! گفت خيال نكن عشق فروش مواد دارم. مجبورم. گفت به مامورا رشوه ميدم كه من رو بازداشت نكنن. گفت اگر تو رو الان با من بگيرند بيست سال بايد آب خنك بخوري. ( يه تهديدي ته كلامش بود) من كه لبخند زدم. گفت: نترس بابا. جا سازي كردم!. جالب اينكه همه اينها رو بلند بلند توي تاكسي ميگفت و آبرويي واسه من باقي نذاشته بود. من هي به خودم فحش ميدادم كه آشنايي دادم. ميگفت بذار كارم بگيره . سال بعد شهرك غرب خونه اجاره ميكنم. و يه بنز الگانس ميخرم. موقع پياده شدن ته خط به زور كرايهاش رو حساب كردم. داشت بهش برميخورد. گفتم بابا من از تو بزرگترم و...اونم خواست مرام نشون بده وسط خيابون داد ميزد. عرق مرق، خانوم مانوم، دختر 14 ساله خواستي، خبرم كن!! سه سوت رديف ميكنم. (پس چيز كشي هم ميكنه.) منهم براي اينكه خلاص شم ميگفتم باشه ، حتما. باشه. نميدونم چي بگم ولي مرگ براي اين آدم بهتره. روزي كه بشنوم مرده ذرهاي ناراحت نميشم. انگار يه حيوون سر محل مرده. مرگ هم براي خودش بهتره هم براي اجتماع و محل و...(خدايا ببخش ما رو.)
چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۱
صبح وقتي از رختخواب كنده شدم ساعت 9:30 شده بود. مثل بيشتر روزهاي اين ماه رمضون. باز هم عذاب وجدان. وقتي رسيدم سركار هم حالگيري بود. بايد يه مخزن 100000 بشكهاي طراحي كنم كه كار مهندساي با تجربه است و من دفعه اولمه. اونهم براي يك مناقصه كه معلوم نيست ما ببريم. كلي كارهام هم مونده دوار حائل زير فنسها، جمعاوري آبهاي سطحي و جادهها . از ظهر مشغول تلفن زدن به بچهها بودم براي قرار افطاري كه توي گروه ياهوي خودمون گذاشته بودم . به ياد هر سال كه حداقل يه بار افطار دور هم هستيم. 5 فر شديم فقط. وقتي به موبايل اميد، دوستم كه 2-3 سالي بود نديده بودمش زنگ زدم. توي توالت بود و شلنگ دستش. وقتي ميخواست موبايل رو برداره از جيبش، شلوارش رو با آب شلنگ خيس كرده. از خنده روده بر شده بودم. بچههاي شركت هم صداي من رو ميشنيدن در حال انفجار بودند!! افطاري رو 5 نفري خورديم. خيلي حال داد. 5 نفر از بچههاي دوره دبيرستان. هنوز هم بيشترين ارتباطها رو با بچههاي دبيرستان م دارم نه با مثلا دوستان دانشگاه. هر پنجشنبه هر جا كه باشم سعي ميكنم يه سر به مدرسه بزنم . با وجوديكه 11 ساله كه فارغالتحصيل شديم از اونجا. بعد از افطار از ميدون فردوسي تا انقلاب پياده اومديم. اين دوستم اميد پر از شور و حاله همش در حال داستان تعريف كردن و جوك گفتن بود. يكي از داستانهاش رو در پايين مطلب ميارم. مشخص شد كه اميد رئيس يه شركته كه نماينده يه شركت معتبر فرانسوي در خاورميانه هست.(ايول). معلوم شد كه توي يك مناقصه جمع آوري فاضلابهاي صنعتي پتروشيمي رقيب شركت ما هستند. عجب دنياي كوچيكيه. ميگفت توي يه جلسه مهم همين رو به يه مهندس پير گفتم كه آره عجب دنياي كوچيكيه و...اون گفته دنيا براي اونايي كه كار ميكنند كوچيكه چون بالاخره توي پروژهها با هم ارتباط خواهند داشت ولي براي ..ون گشادها خيلي هم گشاد و فراخه!!! خلاصه كلي خوش گذشت. بعدش هم اميد از ما جدا شد. بقيه بچهها اومدند خونه ما فيلم ديديم و بازي كرديم.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
و اما داستاني كه گفت: يه سري از دوستام براي پروژهاي به روسيه رفته بودند يه نفر از شركت صا ايران هم همراهشون بود. اين آقا خيلي هيز بود و هر زن روسي كه ميديد همينطور زل ميزد و ول كن هم نبود. يه خانوم روسي بوده كه توي اين پروژه مسوول راهنمايي اينها بوده. اينها بهش ميگن كه شما شب بيا و شهر و رستوران خوب رو به ما نشون بده و اون خانوم هم قبول ميكنه. اون آقاهه چون زبانش هم اوت بوده قضيه رو بد ميفهمه. خيال ميكنه كه اون خانوم مهندس روسي امشب قراره آره!! بر ميگرده به خانومه ميگه كه
How much, tonight!?
زنه ميگه چي؟ و منظور پليد يارو نميفهمه. زنه از بقيه ميپرسه اين همكارتون چي ميگه؟ اون آقاهه ميگه هيس. دوباره جملهاش رو تكرار ميكنه. زنه باز ميگه بابا اين چي ميگه؟ بقيه كه حالا فهميدن منظور اين همكارشون چيه براي اين كه ضايع نشه ميگن منظورش اينه كه امشب كي اينجا غروب ميشه تا بتونيم نماز بخونيم!! مرده بر ميگرده نه بابا منظور من اين بود كه...بقيه خفهاش ميكنند كه زر نزن بابا و قضيه رو ماستمال ميكنند. واقغا بعضيها چه اعجوبههايي هستند!
دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۱
الان كه دارم اينها رو مينويسم گلوم داره ميسوزه. از بس نصفه شبي نعره زدم وقتي پاول ندود گل دوم و مساوي يوونتوس رو در دقيقه 85 كوبيد زير طاق دروازه رم. ميدونستم كه رم مانند اغلب بازيهاي اين فصلش قادر به كسب پيروزي پس از 2-0 جلو افتادن نيست. ولي اينقدر رميها ضد فوتبال كردند اينقدر اين مرتيكه توتي خودش رو انداخت زمين كه گل ندود خيلي چشبيد بهم. گل اول رو هم كه آلكس كبير زده بود. بازي 3 تا اخراجي هم داد. از جمله توتي. يعني همين طور كه پيش بيني ميشد اين يك جنگ واقعي بود. اخراجيا همه دقايق اخر بود. يووه قهرمان خواهد شد.
امان از اين سيماي لاريجاني. يكي اينكه بازي رو چپ و راست سانسور كردند. انگار تو اين سرما تماشاچيا مشغول ازدياد نفس بودند. دوم گزارشگري پيمان يوسفي بود. كه يه بند زر ميزد. به اون زير نويس هم توجه نميكرد كه كاندلا هم اخراج شده. زنگ زدم شماره 162 صدا و سيما و فحش رو كشيدم تو پيغامگيرشون. غروبي هم گفتند نيوكاسل 2-1 از اورتون باخته الان كه سايتها رو ميبينم معلوم ميشه كه آقايون تفت دادند و نيوكاسل برده! خدايا اين لاريجاني رو{...}.
براي بار دوم رفتم حوزه و فيلم زيباي نردبان جيكوب رو ديدم. فيلمي درباره جنگ ويتنام. ارتش آمريكا براي ايجاد خشونت بيشتر در بين سربازان نوعي ماده روان گردان در غذاي آنها ميريزد. ولي آنها بجاي ويتناميها يكديگر را پاره ميكنند. قهرمان داستان جيكوب با سرنيزه رودهاش بيرون ميريزد. يهو كات ميشه به صحنهاي كه جيكوب توي واگن قطار مترو از خواب بر ميخيزد. واگني كثيف و بهم ريخته و او كه تنهاست. توي واگن بعدي زني با صورتي ترسناك ، تنها نشسته و وقتي جيكوب آدرس ايستگاه رو ميپرسه فقط نگاه ميكنه. و بعد مردي كه خوابيده و زائدهاي شبيه دم داره!! جيكوب وقتي پياده ميشه ميبينه ايستگاه تعطيله و خودش تنهاست.( اين صحنهها رو به دقت مينويسم چون خيلي اين تيپ صحنههاي ترسناك تنهايي در مكانهاي عمومي رو دوست دارم. براي خودم هم پيش مياد!) براي رسيدن به خيابان بگين تنها راه عبور از روي ريل است. با ترس و احتياط در حال گذر است كه ناگهان قطار سر ميرسد. او نجات ميابد. از درون قطار همه او را مينگرند با صورتهايي محو شبيه صورت مردگان.
بعدها ميفهميم كه جيكوب دكترا داره از زنش طلاق گرفته. يك پسرش روي توي تصادف از دست داده و حالا با زني كه كارمند اداره پسته داره زندگي ميكنه. اون براي معالجات مجروحيت پس از جنگش پيش يك دكتر مهربان(با بازي دينو آنجلو) ميره. هر از چندگاهي جيكوب ( با بازي فوقالعاده تيم رابينز) دچار توهم ميشه. چند بار قصد جونش رو ميكنند. يكبار تب ميكنه و به زندگي گذشته بر ميگرده.( كه لحظات عجيبي رو توي فيلم رقم ميزنه). دوستانش كه توي گروهان اون بودند به طرز مشكوكي كشته ميشوند و وكيلي كه قرار بود براي اونها بر ضد ارتش آمريكا شكايت كنه منصرف ميشه. آخر فيلم رو هم نميگم چون حيفه. خودتون بريد ببينيد. تا حالا براي شهر نيويورك چنين فضاي سياهي نديده بودم. اين فضا قابل قياس با فضاي شهر لامكان فيلم هفت بود. كارگردان فيلم آدريان لين و ساخته 1990 است. بازيگر اصلي هم تيم رابينر هست. هنرپيشه فيلم فوقالعاده ” فرار از شاوشنگ“. شوهر سوزان ساراندون. و كارگردان فيلم عالي ” گام زدن مرد مرده“. همين.
یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۱
ميدوني سهند، دفعه بعد سعي ميكنم يه پروژه بزرگتر انتخاب كنم. مثلا جهان رو از فقر نجات بدم. يا يه حكومت رو عوض كنم. حداقل يه كشتي يا هواپيما بخرم!! بابا هدفم كجا بود؟ (به سبك ديجيتالم كجا بود؟) كدوم جوون ايراني ميتونه يه هدف دراز مدت خوب انتخاب كنه براي خودش . ما در حال زندگي ميكنيم و سعي ميكنيم از آن لذت ببريم. پس دم را غنيمت است.
شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۱
در حاشيه طوفان وزيد: موقع سخنراني در فاصله 2 متري ما دكتر يزدي دبير كل نهضت آزادي هم نشسته بود. يه لحظه كه سخنران ساكت شد تا نفس تازه كنه. يه آقايي كه روبروي دكتر نشسته بود. به طرز كاملا وحشتناك و بلندي بادي ول داد!! من كه دچار شوك شدم. حتي نميتونستم بخندم، باورم نميشد همچين اتفاقي افتاده. توي همچين محلي اونهم جلوي دكتر يزدي، اون هم صدايي به اين عظمت!! كم كم كه از شوك خارج شدم، حالا نميتونستم خنده خودم رو كنترل كنم. از طرفي هم جو من رو گرفته بود و همش از خدا ميخواستم خدايا يه وقت آبروي ما رو اين جوري جلوي كسي نبري و...!! بعد از سخنراني هم احوال اژدها رو پرسيدم. چون تقريبا در معرض طوفان بود، پرسيدم باد او را نبرده است؟!!
شب جمعه با اژدهاي خفته براي مراسم شب قدر رفتيم يه جايي. يه ذره دير رسيديم. يك آقايي به اسم حجةالاسلام ... داشت سخنراني ميكرد. خيلي قشنگ صحبت ميكرد يه جايي اخراي صحبتاش در مورد آخرين خطبه حضرت علي قبل از شهادتش صحبت كرد. مضمونش اين بود. حضرت ميگه : ” اگر من از پس اين ضربت زنده ماندم كه هيچ، خود ميدانم كه چه كنم. و اگر نه از دنيا رفتم كه ما سايه زير شاخسار بوديم. ( يعني همانند سايه زير شاخسار ناپايدار هستيم و روزي از اين دنيا به دنياي ديگر خواهيم رفت) و...“ سخنان زيباي ديگري هم بود با تعابير و تشبيهات بسيار زيبا و دلنشين و غم انگيز و نشانه وارستگي علي از دنيا. بعد هم مراسم قرآن به سر گيري. كوتاه و موجز. كه خوب بود. ديگر طاقت مراسم طولاني رو ندارم. ولي خوب باحال بود.
پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۱
ديشب با استرس ، از راديو و تلويزيون همراه با پسرخاله و شوهر خالهام وزنه برداري رضا زاده رو دنبال ميكرديم. قهرمان شد كه هيچ،ركورد دوضرب جهان رو زد با 263 كيلو،به قول پسرخالهام در طول تاريخ بشريت كسي چنين وزنهاي رو بالاي سر نبرده. (شايد هركول در كوه المپ!)
و باز هم ايران و باز هم اون سرود ملي، و باز هم غرور و اشك. پهلوون دمت گرم و سرت خوش باد.آمين.
سهشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۱
اين آهنگ رو خيلي دوست دارم. از گروه no doubt
اولين بار كليپ ويدئويي اين آهنگ رو خونه روزبه ديدم،يادش به خير. گفتم : اوه اوه اين آهنگ.
DON'T SPEAK
E.Stefani, G.Stefani
You and me
We used to be together
Everyday together always
I really feel
That I'm losing my best friend
I can't believe
This could be the end
It looks as though you're letting go
And if it's real
Well I don't want to know
Don't speak
I know just what you're saying
So please stop explaining
Don't tell me cause it hurts
Don't speak
I know what you're thinking
I don't need your reasons
Don't tell me cause it hurts
Our memories
Well, they can be inviting
But some are altogether
Mighty frightening
As we die, both you and I
With my head in my hands
I sit and cry
Don't speak
I know just what you're saying
So please stop explaining
Don't tell me cause it hurts (no, no, no)
Don't speak
I know what you're thinking
I don't need your reasons
Don't tell me cause it hurts
It's all ending
I gotta stop pretending who we are...
You and me I can see us dying...are we?
Don't speak
I know just what you're saying
So please stop explaining
Don't tell me cause it hurts (no, no, no)
Don't speak
I know what you're thinking
I don't need your reasons
Don't tell me cause it hurts
Don't tell me cause it hurts!
I know what you're saying
So please stop explaining
Don't speak,
don't speak,
don't speak,
oh I know what you're thinking
And I don't need your reasons
I know you're good,
I know you're good,
I know you're real good
Oh, la la la la la la La la la la la la
Don't, Don't, uh-huh Hush, hush darlin'
Hush, hush darlin' Hush, hush
don't tell me tell me cause it hurts
Hush, hush darlin' Hush, hush darlin'
Hush, hush don't tell me tell me cause it hurts
دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۱
روزي نيست كه در تهران شاهد تصادف اتوموبيل نباشم. خيلي ناجور شده. خواستم در مورد تصادفي كه جمعه شب توي بزرگراه ديدم بنويسم و...ديدم همه اون چيزي كه مي خواستم بگم. اژدهاي شكلاتي نوشته.
(تصحيح شد. دو تا اژدها رو قاطي كرده بودم.)
یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۱
از امشب تا جمعه تلويزيون ، دهن ملت را سرويس خواهد نمود. هر 6 تا كانال يا عذاداريه يا سخنراني، بيچاره شديم. فوتبال ايتاليا رو كه ندادند. مسابقات وزنه برداري كه خيلي مهم بود كه هيچ. مطمئنم سهشنبه - چهارشنبه هم فوتبالهاي جام باشگاههاي اروپا رو نشون نميدهند. كاشكي ماهواره داشتم. بايد اون شبها يه جاي ماهواره دار تلپ بشم. 2-3 تا پروژه دارم كه فعلا مسكوت مونده. يكي خريد رسيوره يكي ديگه هم آپ گريد كردن كامپيوتره و... چون ماشين ثبت نام كردم و ظرف 2-3 ماه آينده بايد تحويل بگيرم ماشين رو. ميترسم فعلا اين پروژهها رو عملي كنم. چون مملكت كه وضعش معلوم نيست. شايد پول كم بيارم موقع تحويل ماشين. پس فعلا پروژههاي كوچيكتر به نفع پروژه بزرگتر مسكوت مونده.
امشب شب ضربت خوردن حضرت علي هست. من دلم براي نشستن پاي سخنراني دكتر ظفرقندي تنگ شده. دكتر ظفر قندي رو شايد بشناسيد. الان رئيس دانشگاه علوم پزشكي تهران هستش. يكي از جراحان زبر دست ايران و رئيس تيم پزشكي معالج سعيد حجاريان بعد از ترور بود. از اعضاي جبهه مشاركت هم ميباشد. ايشون توي مدرسه {...} معلم ما بود. معلم چه درسي؟ تحليل سياسي!! باورتون ميشه كه ما سال دوم و سوم و چهارم دبيرستان همچين درسي داشتيم؟ اگر نمره مون هم از 14 كمتر ميشد بايد شهريور امتحان ميداديم. من عاشق شخصيت و درس دادن دكتر بودم و هستم. يادمه سال 1369 كلاس چهارم دبيرستان بوديم. افطار خونه يكي از بچهها دعوت بوديم. شب قدر بود و دكتر صحبت ميكرد. اون يه روايتي رو ذكر كرد ، در مورد ضربت خوردن حضرت علي. و گفت اين صحيحترين روايته در مورد ضربت خوردن حضرت علي. اون روز صبح سحر ابن ملجم به همراه يه نفر ديگه (اسمش يادم نيست). ميان توي مسجد كه وقتي حضرت علي وارد مسجد شد ، ضربه روبزنند. وقتي علي وارد درگاه ميشه ، نفر اول شمشير رو بالا ميبره و ميزنه ولي توي تير چوبي سقف درگاه گير ميكنه! و ابن ملجم ضربه بعدي رو ميزنه. كه فرق حضرت رو ميشكافد. حضرت اول ميگن كه طرف رو بگيريد و بعد جمله معروف ” فزت و رب الكعبه “ (به خداي كعبه قسم كه رستگار شدم) رو بزبون ميارند. دكتر ظفرقندي ميگفت اين روايت صحيحتر از اون روايتي هست كه ميگه حضرت علي وقتي تو سجده بود شمشير خورد. ولي ظارها اين شقش بيشتر مورد پسند ماها بوده. بگذريم. دلم براي سخنراني دكتر تنگ شده با اون لحن آرامش بخش.
پنجشنبه چند دقيقهاي به افطار مونده بود. شبكه 5 يه برنامه داشت ويژه افطار. با نفر اول مسابقات بينالمللي قرآن كريم داشت صحبت ميكرد، صحبت رسيد به دعاي ربنا و شجريان. طرف گفت كه استاد همه چي رو تموم كرده در مورد اين دعا. مجري گفت : نه شما هم ميتونيد ربنا بخونيد و...طرف گفت : نه ، من چند بار سعي كردم ، خيلي هم راجع به موضوع فكر كردم ولي ديدم كسي نميتونه از اين زيبا تر و كاملتر اين دعا رو بخونه. اين دعا با صداي استاد شجريان جاودانه خواهد بود. خلاصه هر چي مجريه ميخواست بگه، نه بابا شما هم ميتوني. آقاهه از استاد تعريف ميكرد و...خيلي حال كردم.
جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۱
فيلم پشت خطوط دشمن، داستان نيروهاي آمريكايي و ناتو در جريان بحران بوسني است. يك خلبان آمريكايي هواپيماي اف-18 كه بر روي ناو هواپيما بر مستقر هستند. خواستار استعفا ميشود. چون از اين زندگي حوصلهاش سر رفته. فرمانده او (جين هاكمن) به او ميگويد 2 هفته طاقت بياورد چون ماموريتش به پايان ميرسد. روز كريسمس به او همكارش ماموريت گشت بر فراز مناطق تحت نظارت ناتو در بوسني داده ميشود. آنها كمي از مسير خارج ميشوند. از مناطقي مربوط به گورهاي دست جمعي مسلمانان كه به دست صربها كشته شدهاند عكسبرداري ميكنند. صربها متوجه ميشوند و با موشك سام آنها را سرنگون ميكنند. پس سقوط وقتي خلبان براي آوردن كمك از كمك خلبان مجروح دور ميشود. شاهد شليك گلوله به سر كمك خالبان توسط صربهاست. از وحشت فرياد ميزند و صربها در تعقيب او هستند. با بيسيم با فرمانده خويش تماس ميگيرد. او نيروي نجات تشكيل ميدهد ولي از طرف سران ناتو منع ميشود، چون ممكن است روند صلح بوسني با خطر مواجه شود. حالا خلبان بايد به تنهايي خود را نجات دهد. آنها با استفاده از ماهواره سعي در يافتن خلبان خود و كمك در يافتن مسير به او را دارند. خلاصه ...او نجات پيدا ميكند. در اخر فرمانده او مجبور به بازنشستگي ميشود چون يواشكي از نيزوهاي ويژه استفاده كرد. خلبان هم استعفاي خود را پس ميگيرد چون عاشق خدمت به آمريكا شده!
نكته قابل توجه فيلم، جلوههاي ويژه و فيلمبرداري فوقالعاده است. صحنههاي تعقيب و گريز موشك سام با هواپيما!! عالي بود. استفاده از تكنيك جلوههاي ويژه
(time-bullet(
(حركت آهسته و تعقيب گلوله، نشان دادن مسير گلوله) در اين فيلم بسيار بود. مانند آنچه در فيلم ماتريكس يا آخرين ويدئو كليپ بك استيريت بويز و ... بكار رفتهاند. همينطور فيلمبرداري جالبي كه همراه با مكث دوربين روي يك صحنه، سپس پن سريع و دوباره مكث. از اين تكنيك نيز بسيار استفاده شده. مانند فيلم سه پادشاه يا اسنچ (قاپ زني).
صحنهاي كه خلبان خود را در گور دستجمعي بين اجساد مسلمانان پنهان ميكند تكان دهنده بود. در روي ناو جنگي همكارانش از طريق ماهوارهاي كه بر اساس گرماي فرد، تصوير را نشان مي دهد او را تعقيب ميكنند. ولي نميفهمند كه چرا صربها با اينكه در يك قدمي خلبان هستند كه به زمين افتاده ، او را نميگيرند. چون زير اجساد سرد پنهان شده كه قابل تشخيص در ماهواره هم نيستند. در آخر فيلم هم خلبان زير رگبار گلوله و توپ و تانك و بمب اتم!!! در حال فرار دوباره بر ميگردد تا فيلم عكاسي هواپيما را بردارد و صربها را افشا كند. ايول ايثار!! (در پايان فيلم زير نويس ميشود كه بر اساس آن عكسها چندين فرمانده صرب در دادگاه لاهه محاكمه و محكوم شدند.)
توي سايت داشتم دنبال كارهاي پيتير وير ميگشتم، ديدم به جز نسخه اصلي فيلم ” انجمن شاعران مرده “ كه سال 1989 ساخته شده، ظاهرا يه نسخه ويدئويي هم در سال 1995 تدوين شده كه 4 ساعت و 31 دقيقه هست. كسي ميتونه اين نسخه رو گير بياره؟ بايد چيز توپي باشه.
in ham linkesh.
فيلم شاهد رو 2-3 هفتهاي ميشه كه ديدم. ولي فرصت نشد تا راجع به اون بنويسم. در شروع فيلم يك زن شوهرش رو از دست ميده و خودش ميمونه و پسر 6-7 سالهاش كه ميخواهند نزد بقيه فاميل به يك شهر ديگه بروند. اينها جزو فرقهاي از مسيحيت هستند كه به ” آميشها “ معروف هستند. آنها مانند قرن 18 با اسب و گاري و مزرعه داري زندگي ميكنند. از برق، تلفن و ساير چيزها استفاده نميكنند. حدود 14000 نفر از اين فرقه هم اكنون هم در آمريكا زندگي ميكنند. يك زندگي منزوي و ازدواجهايي درون فرقهاي دارند. خلاصه...در ايستگاه راهآهن قطار دچار تاخير ميشود. در همين حال پسرك به توالت ميرود. از درون توالت او شاهد قتل يك مامور مخفي پليس مواد مخدر است. او با زرنگي از دست قاتلين خود را پنهان ميكند. وقتي كميسر پليس با بازي هريسون فورد ميآيد. او تنها شاهد ماجراست. مادر و دختر به كلانتري ميروند. براي اولين بار در زندگيشان، ساندويچ ميخورند. پسر در قرار گاه پليس از روي عكس قاتل را ميشناسد. (بطور اتفاقي). او كسي نيست جز يك كميسز پليس ديگر. هريسون فورد او را به سكوت ميخواند . شب موضوع را به رئيس پليس ميگويد. ولي وقتي به پاركينگ خانهاش ميرسد. مور اصابت گلوله قرار ميگيرد. رئيس پليس و چند همكار فاسد ديگر، همگي دنبال او هستند. او به سرعت به خانه خواهرش كه مادر و پسر را به آنجا سپرده ميرود. آنها به دهكده آميشها ميگريزند. كميسر قصد بازگشت دارد، ولي به علت شدت خونريزي بيهوش ميشود. زن و پدرش از او نگهداري ميكنند. رابطهاي عاطفي بين او و زن شكل ميگيرد. هر چند خفيف. زن خواستگاري هم در ميان آميشها دارد. رقابتي پنهان در ميگيرد. شايعاتي براي زن ساخته ميشود و ...پايان فيلم حمله رئيس پليس و 2 همكار فاسد پليس به دهكده آميشهاست كه با شكست و كشته شدن و دستگيري آنها همراه است. كميسر خداحافظي ميكند و تمام...
نكته جالب فيلم رفتار و زندگي آميشهاست. براي من جالب بود كه هنوز در قلب تمدن چنين زندگي وجود دارد. آنها هيچ وقت دروغ نميگويند. هيچگاه دست روي كسي بلند نميكنند. اتفاقا يكي از صحنههاي جالب فيلم در رابطه با همين موضوع است. آميشها به اتفاق كميسر(هريسون فورد) كه لباس آميشها را پوشيده براي خريد به شهر ميآيند. عدهاي پسر و دختر براي تفريح با ماشين جلوي گاري آنها را ميگيرند و كنار نميروند. با بستني به صورت آميشها ميزنند و...
آنها هيچ عكس العملي از خود نشان نميدهند. ولي هريسون فورد كه آميش نيست از كوره در ميرود و دماغ يكي از آنها را ميشكند. صحنه جالبي بود! همين...راستي يادم رفت بگم كه فيلم محصول 1985 آمريكا و ساخته پيتر وير كارگردان فيلمهاي خدايي مثل ” انجمن شاعران مرده “
(كارپه ديم) و ” نمايش ترومن “ ميباشد. ولي هرگز از قدرت آنها برخوردار نيست. هر چند فيلمي كوچك و روان و ساده است.
چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۱
افول يك انقلابي
بعد از ظهر توي شركت بودم كه پسرخالهام تلفن زد. گفت كه يك تحصن دانشجويي در اعتراض به حكم آقاجري در دانشگاه تربيت مدرس برگزار ميشه. از ساعت 12 تا 7، گفتم: 12 شب تا 7 صبح؟! خنديد و گفت : نه بابا 12ظهر . باهاش صحبت كردم و گفتم كه نميام. ديگه دوره انقلابي گريام به سر اومده! گفت : بابا تو كه يه زماني اينكاره بودي. گفتم : آره ديگه گذشت اون دوران. ...بهش گفتم كه بابا بي خيال شو. دانشجو بايد درسش رو بخونه با اين كارا چي كار داره. تازه مگه آقا(!!) دستور تجديدنظر در حكم رو نداد. پس چرا بيخيال نميشين؟...خلاصه كمي با هم در اين زمينه گپ زديم. هر چند لحن حرفام شوخي بود. ولي فكر كه ميكنم ميبينم كه ديگه حوصله اين كارا رو ندارم. شايد 29 ساله بودن باعث شده كه محافظه كار بشم. شايد نامراديها و نامرديهايي كه در جريانات كوي دانشگاه ديدم (سال 78)، شايد وقتي 21 تير 1378 وقتي براي فرار از دست انصار سوار بر آمبولانس از دانشگاه تهران بيرون آمدم و وقتي در بيمارستان امام پياده شدم، سر چهار راه باقرخان، اوباشي را ديدم كه شيشه اتوبوس ميشكنند، از انقلابي گري پشيمان شدم. گمانم وقتي ديدم يك جنبش دانشجويي را افراطيوني به انحراف كشيدند، بي خيال اين حرفها شدم. شايد وقتي خواندم كه چه بر سر احمد باطبي آوردند، فهميدم كه هيچ آرماني ارزش چنين رنجهايي را ندارد.
شاكي شدم وقتي كساني را ديدم كه فرياد ميزدند ” سيد محمد خاتمي “، ولي سالها بعد او را خائن ناميدند. گريه كردم در تنهايي وقتي اشكها و بغض او را بعد از اصرارهاي مجدد براي كانديداتوري ديدم. به قول سيد ابراهيم نبوي ، ” و گريه بود كه بند نميآمد.“ سالها بعد ، دهها سال بعد شايد، او را همرديف مصدق خواهند خواند، او را از بزرگترين افتخارت ايران خواهند خواند، ولي اكنون نميبينند. ( يا فعلا مد چيز ديگري است.) به هرحال ....همه اينها را نوشتم. ولي بيخيال نشدم. هنوز هم قضايا را دنبال ميكنم ولي با صبر و تحمل و آرامش بيشتر، گفتم كه ....كمي محافظهكار شدهام. فقط كمي...
پ.ن. : پول كجاست بابا؟ به قول هنر پيشه فيلم جري مگ گواير،
Show me the money!!
بي خيال اين حرفا.
شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۱
پنجشنبه رفتم حوزه فيلم پارك ژوراسيك 3 ، خيال ميكردم بايد مثل شماره دو بيخود باشه، ولي حتي از يك هم پرهيجانتر بود. با اينكه مال يه كارگردان ديگه بود. مدت زمان فيلم 80 دقيقه بود. ولي پر از هيجان و جلوههاي ويژه توپ. مخصوصا وقتي فيلم رو روي پرده ببيني. داستان درباره گم شدن يه پسريه توي يك پارك ژوراسيك جديد. پدر و مادر پولدارش بدون اينكه منظورشون رو به پروفسور گرانت (همون شخصيت اصلي پارك ژوراسيك يك با بازي سام نيل) براي پرواز بر فراز پارك پروفسور رو همراه ميكنند، ولي پروفسور كه قسم خورده بود به اون جزيره پا نذاره ميفهمه كه گولش زدند. هواپيما سقوط ميكنه و حالا رپتورها و ساير دايناسورهاي آدمخوار....هنر پيشه زن فيلم هم خوشگل بود!!!
جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۱
ديروز يه روز شديدا شلوغ بود برام.(چهارشنبه). ساعت 10 صبح شركت بودم. بررسي نقشههاي عين ساخت با نماينده پيمانكار. سر ظهر نگاهي به جهان فوتبال. كلي تلفن به اين ور و اونور منت اين و اون رو بكش براي تيم فوتبال و دروازباني. تقريبا ساعت 5 بعد از ظهر بود كه تيم رو مثلا تكميل كردم. همش با موبايل س پسرخالهام در ارتباط بودم. بعد از ظهر نقشه،تصحيح، جلسه، ديدن قسمتي از بازي استقلال بود. افطار 2 لقمه خوردم و سريع ساك ورزشي رو برداشتم كه برم سالن براي مسابقه اول. توي ميدون هفت تير يه كم وايستادم ديدم شلوغه و ماشين براي انقلاب گير نمياد. مجبور شدم موتور بگيرم!! به طرف گفتم با احتياط و آروم بره. اونم نسبتا رعايت كرد. 7-8 دقيقهاي رسيدم سالن. فقط يكي از بچهها اومده بود. 5 دقيقه هم زمان بازي گذشته بود. ولي فقط 4 نفر بوديم از 8 نفري كه قرار بود بيان. ديوانه شده بودم. بالاخره ك ، پسر دائيم هم اومد و گفت كه ماشين دائيم كه قرار بود دروازبانمون باشه به شدت تصادف كرده. گاومون زائيد. از طرفي تيم حريف حريف هم تيم سوم سال قبل و نائب قهرمان پيارسال بود!! استرس بيداد ميكرد سعي ميكردم بچهها رو آروم كنم. من بزرگتر تيم بودم و مثلا كاپيتان،چيزي كه زياد دوست ندارم. هميشه دوم بودن و دستيار بودن رو دوست دارم. چون فقط 5 نفر بوديم هيچ تعويضي نداشتيم. بنابراين ثابت بازي كرديم. بازي رو هم 9-4 باختيم. ولي تنها ضعفمون گلري بود و اينكه خيلي خسته شديم چون تعويض نداشتيم. كه بچهها هيلي وارد نبودند و البته اول بازي هم استرس زياد بود. خوب بازي كرديم . بخصوص پسردائيم ف. بعد از بازي كلي در مورد بازي گپ زديم تا براي بازي بعد تجربه بشه. اگر ببريم صعود ميكنيم. بعدش هم رفتيم كوه، ولنجك و به ساير اقوام پيوستيم. خيلي سرد بود با اون تن عرقي. زود برگشتيم. شب خونه مادربزرگم و پيش ك پسردائيم موندم. همش خواب لحظات بازي رو ميديدم. يه مطلب ديگه هم توي كوه بود كه بيخيال. فكرم رو مشغول كرد ....راستي نميدونم چرا تيم ما يكدونه فول هم نكرد!! با اينكه چند بار با خشونت رفتم روي پاي حريف. بعضي وقتها تو فوتبال خشونت لازمه. قول ميدم بازي بعد كارت بگيرم.
چيزي كه مهم بود اينه كه ترسمون ريخته براي بازي بعد.
پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۱
چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۱
امشب يك جمع وبلاگ نويس رفتيم كوه نوردي. زير بارون. من و اژدهاي شكلاتي، اژدهاي خفته، گوليه، يتي. جالب ترين صحنه خوردن شيريني دست پخت اژذهاي شكلاتي بود به همرا چاي. زير بارون خفن. ملت بدجوري به عنوان ديوونه بهمون نگاه ميكردند. بعد از بارون و خيس شدن ، شوخي شوخي كلي صعود كرديم. موقع برگشتن سر يه پيچ همه با هم نعره زديم. انعكاس صدامون توي كوه وحشتناك بود. ميگن در بعضي نقاط تهران اين صدا شنيده شده است! موقع برگشتن يتي داشت از دوستش به نام هماد حرف ميزد و چون هماد اسم خيلي خاصيه مشخص شد كه اون هماد همون هماديه كه من ميشناسم و جالبتر اينكه وبلاگ داره. اسم وبلاگش رو پرسيدم كه امشب بخورمش. و متوجه شدم كه قبلا هم آنرا خواندهام چون توي حافظه اكسپلورم بود. توي اين وبلاگ يك داستان فوقالعاده زيبا و البته واقعي ديدم كه نوشته هماد نبود ولي عالي بود. عالي عالي. خلاصه امشب خيلي خوش گذشت... و به قول يتي اين غول سرزمين برفها. اين دنيا دنياي كوچكي است. به خصوص وقتي ميفهمي بقيه هم علي آقاي سگ پز كنار دانشگاه شريف واقع در خيابان نورگستر را ميشناسند. خياباني كه من از سن صفر تا پنج سالگي در آن خيابان زيستهام. در خانهاي كه اكنون قالي شويي شدهاست.
دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۱
آلن تورن و ايران
آلن تورن، اگر نه معتبرترين ، دست كم يكي از شناخته شده ترين، چهرههاي در قيد حيات جامعه شناسي فرانسه هست. توي روزنامه امروز همشهري( كه به طرز احمقانهاي نميشه بهش لينك داد. امروز 19/آبان /81) مصاحبهاي با اين آقا انجام شده. به جملات زير كه در مورد جامعه ايران گفته توجه كنيد.
”...خيلي صريح و خلاصه ميخواهم بگويم، ايران جامعهاي است كه به سرعت دارد تغيير ميكند. مثلا يكي از مولفههاي مدرنيزاسيون وضعيت اجتماعي زنان است كه خب در ايران به سرعت در حال دگرگوني است. حجاب به عنوان يك مساله بيروني و در معرض ديد است. به همين دلايل، به نظر من ايران يك جامعه ديني هست، به اين معنا كه دين در درون آن حيات دارد. اما به نظر من ايران جامعهاي است كه در يك روند سريع نوسازي قرار گرفته، عليرغم داشتن يك سيستم كنترل كه بهتر است آن را بيشتر محافظهكارانه و سنتي بدانيم چون شما در جناحهاي گوناگون آدمهاي اسلامگرا و مسلماني داريد. درست است كه اينها صاحب قدرتي هستند كه اساسا مذهبي است و شما سيستم سياسياي داريد كه تحت هدايت گروههايي ماهيتا مذهبي قرار دارد، اما ايران به عنوان يك جامعه ، ديگر يك جامعه {فقط} مذهبي نيست { به آن تعبير مرسوم در غرب} ، و نتيجه اين قضيه اين است كه وقتي مردم درباره كشور شما صحبت ميكنند واژهها را به معنايي ديگر به كار ميبرند. البته من عليرغم همه اينها زنان محجبه را ميبينم، نخبگان مذهبي را ميبينم، مردان مقتدر ديني را ميبينم و همه اينها را قبول دارم اما در همان زمان ميبينم كه اين تصاوير بر تعاريف موجود دلالت نميكند.“
خوب حتما متوجه شديد كه كلمات درون {...} را روزنامه همشهري خودش گذاشته كه يه وقت درش تخته نشه!
پيشيها
6-7 شبه كه دو تا گربهاي كه توي حياط ما زندگي ميكنند. روي پادري جلوي در اتاق(زير زمين ) من ميخوابند، طفلكيها سردشونه. هر وقت ميخوام برم توالت و يا براي سحري برم بالا. بيچارهها رو زا براه ميكنم. صبح هم بابام مياد من رو بيدار كنه يه فحش به اين دو تا ميده و يه لگدي پرت ميكنه. من 1-2 ساعت بعد كه كاملا بيدار ميشم. ميبينم كه رفتن بالا و زير آفتاب صبحگاهي همچين باحال لم دادند. خيلي باحالن.
اخبار ساعت 9 تلويزيون رو گوش ميكردم، گفت كه رئيس مجلس در ابتداي جلسه علني امروز راي دادگاه در مورد آقاي آقاجري را نادرست خواند و از رئيس قوه قضائيه خواست كه ....فلان.
خيلي خوشحال شدم. تلويزيون ما صحبتهاي هر كس رو كه پخش نكنه مجبوره صحبتهاي يك شخصيت حقوقي رو كه رئيس مجلسه پخش كنه. و دم كروبي گرم كه علنا اين حرفها رو ميزنه. راستش از همون اول هم از كروبي خوشم ميومد، نه خيلي زياد مثل خاتمي . يادمه براي مجلس چهارم چنان شخصيت بنده خدا رو خورد كردند كه راي نياورد. گفتند عروسي پسرش به همه سكه داده ال كرده و...حتي خود من هم تحت تاثير اين جو سازيها بودم. براي مجلس ششم من و اژدهاي خفته و 2-3 نفر ديگه كه توي يك شبكه كامپيوتري بوديم يه گروه تشكيل داده بوديم به نام رفرميستها، و يه ليست مشترك داديم و 30 تا نماينده تهران رو كه ما بهشون راي ميداديم رو معرفي كرديم. سر كروبي بين خودمون خيلي بحث كرديم. من موافق بودم و اژدهاي خفته مخالف. استدلال من هم اين بود كه از لحاظ وزن سياسي كروبي وجودش لازمه، حتي اگر خيلي هم دوم خردادي نباشه (كه هست). در اين چند سال هم قدرت خودش رو نشون داده. پا در مياني در خيلي از قضايا. از جمله جريان ملي مذهبيها و نهضت آزادي. جلوگيري از زنداني شدن نماينده مجلس. انتقادات شديد از جناح محافظه كار، پا درمياني براي آزادي عبدا...نوري و همين قضيه اخير. البته فكر كنم اون اژدها آخرش هم به كروبي راي نداد و حتي الان، با وجود تلاشهاي كروبي براي آزادي زندانيان نهضت و ...سر حرفش باشه. حالا مهم نيست. (گير دادما!!!)
يه نكته ديگه ، ما اون موقع به فائزه هاشمي هم راي داديم و هنوز هم معتقديم كه حضورش در عرصه سياسي خيلي به نفع اصلاح طلبان و جامعه زنان بود. شايد دفاع از پدرش در مقابل گنجي و... باعث شد كه راي نياره ولي خوب دختر از پدرش دفاع ميكنه، مگه نه؟
شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱
پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۱
امروز پنجشنبه، بعد از سحر خوابيدم. وقتي تونستم خودم رو از رختخواب با زجر و فحش دادن به زندگي بيرون كشيدم ساعت 9:25 دقيقه بود. مطابق معمول اين ماه بعد از ساعت 10 رفتم سر كار و اين خيلي بده. رئيس شركت اومد و دوباره مثل ديروز گفت جايم رو عوض كنم و بيام عقبتر بشينم. ديروز هم گفته بود ولي زياد تحويلش نگرفتم. ولي ديگه نميشد. 3 سال و نيم جاي من اون جلو بود پشت ستون ، يه جاي استراتژيك و هم چنين پر خاطره. نميدونم چرا اصرار داره كه جايم رو عوض كنم. اول خواستم برم باهاش صحبت كنم كه به اين جا عادت كردم و.. ولي فكر كردم بابا بي خيال تو 29 سالت شده، ميخواي بري به رئيست بگي :رئيس من جامو دوست دارم!! عوضش نكن.!!. بنابراين اسباب كشي كردم. به سه تا ميز عقبتر. به اون زنگ زدم براي حوزه قرار گذاشتيم. بهش گفتم يه كم زودتر بياد كه زودتر همديگه رو ببينيم. بيست دقيقه به تعطيلي شركت مونده بود كه خانوم - خ ـ از همكارن شركتمون اومد و گفت كه ويزاشون اومده و فردا عازم كانادا هستند. ما خيال ميكرديم هفته بعد ميرند ولي مثل همه كارهاش - من جمله ازدواجش- ، قضيه ناگهاني بود. هديهاي كه گرفته بودم براش بهش دادم. يه مجسمه هخامنشي. موقع خداحافظي گريهاش گرفته بود. ظاهرا حتي رئيس شركت هم گريه كرده بود. با من و اون يكي همكار مرد شركتمون خداحافظي كرد. ازمون اجازه گرفت و باهامون روبوسي كرد!! من سعي ميكردم با شوخي جو گريه آلود رو آروم كنم ولي نميشد. خانومهاي شركت همه مشغول زار زدن بودند. من و اون يكي همكارمون رفتيم پائين تا راحت باشند. البته شايد هم براي اينكه خودمون هم يه وقت خيلي احساساتي نشيم. هر چي باشه خانم - خ- هم رشتهاي و هم دانشگاهي من بود و همچنين 3 سال و اندي همكار. به هر حال ـ خ ـ هم مثل كلي ديگه از مغزهاي ديگه اين مملكت رفت. مثل خيلي ديگه از دوستان و اقوامم. بعدش رفتم حوزه. اميدوار بودم اون زود بياد. ولي مثل 90% اوقات فيلم شروع شد و اون نيومده بود. زير لب فحش ميدادم. من خيلي به تاخير در قرار حساس هستم و طي اين 3 سال اون اكثر اوقات تاخير داشته. خيلي به سختي تحمل كردهام اين قضيه رو. به هر حال اومد چهره خوگشلش رو كه ديدم ممن هم خنديدم و توي تاريكي رفتيم تو. از بس دويده بود عرق كرده بود، و گرماي بدنش رو حس ميكردم. بهش گفتم چي شد دير كردي و مثل هميشه ترافيك بود و...فيلم رو ديديم قشنگ بود. در موردش خواهم نوشت. {...} بعد از فيلم توي تاكسي سوغاتياي كه از دوبي براش آورده بودم بهش دادم. اولش قبول نميكرد چون قبلش گفته بود اصلا نبايد چيزي بياري. به هر حال گرفت. كلي تشكر كرد ولي يه جملهايش حالم رو گرفت نميدونم چرا يهو گفت: هميشه همينطوري خرم ميكني!!. واسه چي اين حرف رو زد؟ نميدونم. اعصابم خورد شد ولي هيچي نگفتم. فقط ميدونم من قصد خر كردن كسي رو ندارم و قصدم از دادن هديه هيچي نيست جز ابراز محبت و احترام به دوستي ديرين و توقع قبول هيچ در خواستي در آينده رو ندارم. بگذريم. بعد هم رفتم خونه. افطار و ...قبل از افطار تفلني سعي كردم يكي از دوستام رو كه فغلا
از گروهمون توي ياهو قهر كرده و چيزي نمينويسه، دوباره راضي به نوشتن كنم.
چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۱
در مجموع حدا از بعضي خل يازيهاش بچه بدي نبود.اواخر دوران دانشگاه هم زن گرفت. پنجشنبه توي ميدون توحيد ديدم كه نيمه فلج شده و به زور داره راه ميره. باورم نميشد كه خودش باشه. خواستم برم جلو سلاك كنم ديدم ممكنه اصلا من رو يادش نياد. حالش هم خوب نبود. توي چشام اشك جمع شده بود از ناراحتي. نميدونم چه بلايي سرش اومده.
سهشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۱
اين روزها دچار كمبود انرژي و بيحوصلگي هستم. از كارم خسته شدم. نه كه كارم زياد باشه. از تيپ كار و از يكنواختي محيط خسته شدم.صبحها دير ميرم سر كار. بعضي موقعها با خودم ميگم كاش به جاي عمران ،كامپيوتر خونده بودم. يا مثل آرزوي دوران بچگي، كتابفروشي داشتم.مثل آرزوهاي الان نويسنده فيلمنامه بودم يا مربي تيم فوتبال!!! يه كم هيجان البته بدون استرس. اين شغل من و بخصوص نظارت، استرس زيادي داره. بارها خواب ديدم كه كارم خراب شده و خرابي ساختمون يعني فاجعه. از جو شركت هم خيلي راضي نيستم. زير دست بودن كساني كه خيلي هم ارزش قائل نيستند براي كارمنداشون ، چندان برام جالب نيست. هر چند خدا رو شكر ميكنم ميدونم كه خيلي از جوونها با تحصيلات من آرزوي چنين شغل و حقوقي رو دارند. حقوق خوبي هست ولي نه براي مثلا خريدن خونه. اگر اين چيزاي اوليه فراهم بود. با اين حقوق ميشد صفا كرد. باز هم خدا رو شكر. هميشه يادم هست كه بايد شاكر باشم و هستم. حالا كه اينها رو نوشتم، آرومتر شدم. اين هم از خوبيهاي بلاگ.
راستي بساز بفروشي هم بد نيستها!!! ولي سرمايه ميخواد.
دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۱
پنجشنبه- رفتم شركت، سوغاتياي كوچكي براي بعضي از بچهها گرفته بودم كه بهشون دادم.
زنگ زدم به اون كه با هم بريم سينما و سوغاتياش رو هم بدم، ولي گفت كه رفته ير كار و مشغول شده، نميتونه بياد. حالم گرفته شد. خودم تنهايي رفتم حوزه و فيلم رو ديدم. راجع به فيلم در بالا نوشتم. بعد از حوزه رفتم مدرسه سابقمون. مثل همه پنجشنبهها. اونجا تقريبا 7-8 نفر از بچههاي دوره 11 بوديم. يكي از دوستام به اسم مهدي يه رگ بدنش رو در زير نافش عمل كرده. اون قدر سر به سرش گذاشتيم و مسخره بازي در آورديم كه از چشمام اشك ميومد از شدت خنده. خيلي جالبه كه يه سري آدم 28 تا 30 ساله اين جوري با هم صميمي و شاد بودن و هستن. بقيه فارغ التحصيلان كه بعضياشون 10 سال از ما كوچكترند با تعجب به ما نگاه ميكردند. بعد از مذرسه رفتيم شير-موز-پسته زديم تو رگ. يه ذره از خاطرات دوبي براي بچهها گفتم و اينكه دفعه بعد با هم بريم. بر گشتم خونه. بعد از شام خونه خالهام توي قيطريه دعوت بوديم. پدرم نيومد . و اين خوب بود چون اعصابم اين جوري راحت تره. من رانندگي كردم. خونه خالهام طبقه 14 يك برجه. تقريبا همه جمع شده بوديم. ملت ميزدند ميرقصيدند. بعضيها هم مينوشيدند! ما جوونترها رفتيم روي بالكن(پسر و دختر)، اولش گپ زديم. بعد شروع كرديم با كاغذ موشك ساختن و پرتاپ كردن. به سردستگي مهندس 29 ساله اين مرز و بوم يعني بنده. خيلي حال داد.
{...}(سانسور شد). بعد رفتيم سراغ كامپيوتر پسر خالهام اون تو چيزاي جالبي بهمون نشون داد.
بعد تصميم گرفتيم يه تور علمي برگزار كنيم. از پلههاي اضطراري 14 طبقه رو زير باد و بارون اومديم پايين. 7-8 تا عكس روي بالكنهاي ملت انداختيم. {...} بعضيا خيال كرده بودند دزد اومده و از نگهباني توضيح ميخواستن. ادامه تور با حضور در كوچه، عكس انداختن در حالتهاي اجق وجق، بالا رفتن من از ديوار و جمع كردن موشكها ادامه يافت. بالا كه اومديم يه پاتك به شكلاتهاي موجود در يخچال زديم. ملت بعضا از شدت مستي داشتن آوازهاي شر و ور ميخوندن. خداحافظي كرديم. - چشمك - قرار شده يكشنبهها فاميل كبير ما بروند ولنجك، پياده روي و كوهنوردي و صفا . خيلي خوب شد. من رانندگي كردم. ساعت 3 خونه بوديم. با اينكه فردا بايد فوتبال ميرفتم. ولي 1 ساعت اينترنت بازي كردم. يه چيزي جالب و خوشايند و بسيار زيبا ولي در عين حال نگران كننده فكرم رو مشغول كرده بود. {...} خواب.
پنجشنبه- رفتم شركت، سوغاتياي كوچكي براي بعضي از بچهها گرفته بودم كه بهشون دادم.
زنگ زدم به اون كه با هم بريم سينما و سوغاتياش رو هم بدم، ولي گفت كه رفته ير كار و مشغول شده، نميتونه بياد. حالم گرفته شد. خودم تنهايي رفتم حوزه و فيلم رو ديدم. راجع به فيلم در بالا نوشتم. بعد از حوزه رفتم مدرسه سابقمون. مثل همه پنجشنبهها. اونجا تقريبا 7-8 نفر از بچههاي دوره 11 بوديم. يكي از دوستام به اسم مهدي يه رگ بدنش رو در زير نافش عمل كرده. اون قدر سر به سرش گذاشتيم و مسخره بازي در آورديم كه از چشمام اشك ميومد از شدت خنده. خيلي جالبه كه يه سري آدم 28 تا 30 ساله اين جوري با هم صميمي و شاد بودن و هستن. بقيه فارغ التحصيلان كه بعضياشون 10 سال از ما كوچكترند با تعجب به ما نگاه ميكردند. بعد از مذرسه رفتيم شير-موز-پسته زديم تو رگ. يه ذره از خاطرات دوبي براي بچهها گفتم و اينكه دفعه بعد با هم بريم. بر گشتم خونه. بعد از شام خونه خالهام توي قيطريه دعوت بوديم. پدرم نيومد . و اين خوب بود چون اعصابم اين جوري راحت تره. من رانندگي كردم. خونه خالهام طبقه 14 يك برجه. تقريبا همه جمع شده بوديم. ملت ميزدند ميرقصيدند. بعضيها هم مينوشيدند! ما جوونترها رفتيم روي بالكن(پسر و دختر)، اولش گپ زديم. بعد شروع كرديم با كاغذ موشك ساختن و پرتاپ كردن. به سردستگي مهندس 29 ساله اين مرز و بوم يعني بنده. خيلي حال داد.
{...}(سانسور شد). بعد رفتيم سراغ كامپيوتر پسر خالهام اون تو چيزاي جالبي بهمون نشون داد.
بعد تصميم گرفتيم يه تور علمي برگزار كنيم. از پلههاي اضطراري 14 طبقه رو زير باد و بارون اومديم پايين. 7-8 تا عكس روي بالكنهاي ملت انداختيم. {...} بعضيا خيال كرده بودند دزد اومده و از نگهباني توضيح ميخواستن. ادامه تور با حضور در كوچه، عكس انداختن در حالتهاي اجق وجق، بالا رفتن من از ديوار و جمع كردن موشكها ادامه يافت. بالا كه اومديم يه پاتك به شكلاتهاي موجود در يخچال زديم. ملت بعضا از شدت مستي داشتن آوازهاي شر و ور ميخوندن. خداحافظي كرديم. - چشمك - قرار شده يكشنبهها فاميل كبير ما بروند ولنجك، پياده روي و كوهنوردي و صفا . خيلي خوب شد. من رانندگي كردم. ساعت 3 خونه بوديم. با اينكه فردا بايد فوتبال ميرفتم. ولي 1 ساعت اينترنت بازي كردم. يه چيزي جالب و خوشايند و بسيار زيبا ولي در عين حال نگران كننده فكرم رو مشغول كرده بود. {...} خواب.
شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۱
مال چند روز پيش:
او سردش بود ولي من نه! ولي من بايد مواظب باشم. او به بعضي شوخيها حساس است.او نميخواهد مهمان باشد. ما هم اصراري نداريم. هر جور راحتي!.
سهشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۱
خيابانها چراغان شدهاند، بيشتر از هر سال...
او خواهد آمد.
ظلم و فساد بيداد ميكند.
اميد همه جانها از غيب خواهد رسيد.
او به پا ميخيزد.
گويند كه او چنان تغييراتي ايجاد ميكند كه بعضي او را تكفير ميكنند كه دين جديد آورده. بزرگترين دشمن او متحجران خواهند بود.
چشمان ما منتظر قدوم اوست.
او خواهد آمد.
و شمشير پدر بزرگم دهها سال است كه بر ديوار آويزان است تا روزي كه او ظهور كند و پدر بزرگم در التزام ركابش آماده باشد.
او خواهد آمد.
.../شب نيمه شعبان/شركت اژدهاي خفته/حركت در خيابانها/چراغوني، شكلات/يك اژدهاي شكلاتي/ترافيك/ملاقا ت با دو وبلاگ نويس ديگر (آن سوي مه، گوليه مين پيترو)/پاي كوه/حركت سه نفره/رسيدن به ايستگاه/تزريق دلستر و چيپس ذرت به درون رگها/دو نفر در نيمكت بغلي {...}/كمي بالاتر/سرما . كاپشن/ماه، قرص كامل/ بازي ماه و ابر/تهران بزرگ و چراغها/برگشت/كنسرو گربه!/خانه/شام/گربه/خواب به حالت مرگ ناگهاني/دوستي ديگر آمد/رستاخيز ناگهاني/اينترنت/چت/وبلاگ خواني/جو جو در پشت وب كم!!/خواب...
فيلم ديگري كه هفته پيش ديدم ” داستان يك شواليه “ بود. يك داستان قديمي انگليسي مال دورات لردها و شواليه گري نبرد نيزهها. در مجموع فيلم سرگرم كنندهاي بود. با بازي هيث لجر در نقش اصلي. (هنر پيشهاي كه نقش پسر بزرگ مل گيبسون در فيلم ميهن پرست رو بازي ميكرد) اون نقش يك گماشته يك شواليه رو بازي ميكرد كه پس از مرگ اون خودش رو جاي يك نجيب زاده جا ميزنه و در مسابقا ت شمشير و نيزه بازي كه فقط نجبا حق شركت دارند به مقمهاي عالي ميرسه و باقي ماجرا...همين.
فيلم هوش مصنوعي رو 2 هفته پيش ديدم. ولي شدت تنبلي اجازه نداد چيزي بنويسم. مطمئنم همه اون چيزي يادم بود كه درباره اون فيلم بنويسم يادم نمياد. داستان فيلم داستان توليد يك روبوت به شكل يك پسر هست با احساسات انساني. اون به شدت به زن خانواده خريدار او به عنوان مادر علاقهمند ميشود. به علت مشكلاتي كه پيش ميآيد زن مجبور ميشود براي جلوگيري از نابودي او ، او را در جنگل رها كند. او سفري براي انسان شدن و بازگشت آغاز ميكند ولي موفق نمشود. 2 هزار سال بعد موجوداتي فرا زميني او را در كف اقيانوس مييابند. نسل بشر از ميان رفته. آن موجودات از موي باقيمانده مادر خوانده در درون اسباب بازي هوشمندي مادر او را براي 24 ساعت زنده ميكنند. و فيلم با خواب ابدي آن دو و وروذشان به جايي كه هر آرزويي تحقق مييابد پايان ميپذيرد.
از همين آخر فيلم ميتوان اين فيلم را فيلمي ديني معرفي كرد. كه اثري ميگذارد بيشتر از صدها فيلمي است كه در ايران مستقيما به اسم فيلم ديني ساخته ميشود.
استفاده از هنرپيشه نقش پسرك ربوت و چهره جذاب او قطعا انتخابي بسيار عالي بوده كه حس علاقه و همدردي ما را هم نسبت به يك روبوت بيدار ميكند. فصل جدايي او و مادر خواندهاش در جنگل، بسيار سوزناك و زيبا ساخته شده. ارجاعهاي مداوم به داستان پينوكيو در تمام فيلم اين فيلم را هم به يك پينوكيوي مدرن تبديل ميكند.
جود لاو هنرپيشه فيلم ” دشمن در پشت دروازهها“ در اين فيلم در نقش يك ربوت ژيگولو را به خوبي بازي ميكند. تيكها و مكثهاي يك روبوت كاملا مصنوعي را به خوبي اجرا ميكند.
جايي از فيلم هست در قستمهاي انتهايي، نسل بشر از بين رفته. موجودات فرا زميني(شايد هم آخرين نسل مدرن روبوتها) به پسرك روبوت ميگويند كه به انسانها به خاطر اينكه چيزي به نام روح دارند غبطه ميخورند. در اينجا از اينكه انسان هستم كيف كردم!!!
فيلم بسيار خوبي بود2 -3 روز فكر من رو مشغول كرده بود.
جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۸۱
خوب امروز ليگ حرفهاي دوباره شروع شد. با بازي استقلال و پاس بازي هيلي خوبي بود. بخصوص به اين خاطر كه اثتقلال بازي 1-0 باخته رو 3-1 برد. گل سامره وحشتناك كولاك بود. ببين تمي چقدر يار داره كه منصوريان و دين محمدي اصلا بازي نكردندو نيكبخت و سامره اواسط نيمه دوم اومدند.
به اميد قهرماني آبيپوشان توي اين فصل.
پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۱
22 مهر سه سال پيش بود. بعد از اينكه با اون و چند نفر ديگه سينما رفته بوديم. من و اون هم مسير بوديم. از اون خداحافظي كردم. همين طوري توي خودم بودم. روي پل عابر پياده بودم كه حس كردم يه چيزي ته دلم خالي شد ، يه چيزي شبيه وقتي كه از يه ارتفاع يه دفعه سقوط ميكني. حس كردم قلبم فشرده شده. وايستادم روي پل و كوهها رو نگاه كردم، در اون دور دستها. در حاليكه كه باد در موهايم بود. من عاشق شده بودم!
22 مهر روز جهاني استاندارد هم هست. انسان اصولا بايد استانداردها را رعايت كند و از كالاهاي استاندارد استفاده كند. همين!
دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۱
خوب امروز روز خيلي خوبي بود. پرچم سه رنگ ايران عزيز به اهتزاز در آمد. ناب ترين طلاي اين بازيهاي آسيايي يعني طلاي فوتبال نصيب ايران شد. دم برانكو ايوانكوويچ گرم. دم همه بچهها گرم. من در چه وضعيت خنده داري فوتبال رو ديدم!! داشتيم فوتبال رو توي شركت با خيال راحت با دو نفر ديگه ميديديم. چون رئيس و معاون شركت (مادر فولاد زره!!) خواب بودند. ولي يهو معاونه پيداش شد. ما اول به روي خودمون نياورديم ولي ديدم وايستاده و داره پكهاي عميق به سيگارش ميزنه. ما هم فلنگ رو بستيم. اون لحظات ايران گل اول زده بود. ديدم طاقت ندارم. رفتم كارت زدم و توي بيمارستان نزديك شركت فوتبال رو ديدم. ايران بد. رفتم شيريني بگيرم. سر راه از پشت پنجرههاي يه پيتزا فروشي مراسم توزيع مدالها رو ديدم. خلاصه كلي خوش گذشت. اون پرچم سه رنگ كه ميره بالا و سرود ملي كه پخش ميشه، من موهاي بدنم سيخ ميشه و اشك توي چشمام جمع ميشه. كسي ميدونه چرا؟
یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۱
hatman jaryAn-e in serial killer jadid-e amercayi ro shenidin ke az rAh-e door bA aslahey-e door zan mellat ro shekAr mikoneh.
chand sal pish ham ye yAroo serial killer-e bood ke mellat ro
haminjoori bA tir mizad, tooy-e pump-e benzin , albaateh fekr konam
oon bA shot-gun mizad. esmesh ham "berquitz" bood. ye film hast bA
onvAn-e "copycat". hatman bebinidesh darbArey-e serial killer hAyi az
ghabil-e berquitz va jeffri dAmmer ham hast. albaatteh man khodam
sniper boodan ro khayli doost dAram be khosoos bA bAzihAyi mesl-e
"medal of honor" yA "half life" ya "igi".
تلفني باهاش حرف زدم. آخرش حالم گرفته شد. نميدونم چرا حسي مثل نفرت يا نه رقيقتر دشمن تراشي، نيمه خالي ليوان رو ديدن ، در بيشتر اوقات همراهشه. نميدونم شايد اين چيزا قبلا هم بود منتهي من نميخواستم ببينم يا بشنوم ولي حالا فرق كرده. چرا؟ الان بهتر دارم ميبينم ؟ من هم كه دارم نيمه خالي رو ميبينم!!!
سر تاسر كوچهمون رو چراغوني كردن. پارسال هم بود اما نه به اين شدت. مناسبتش هم تولد امام حسين و سجاد و از همه مهمتر امام زمان و نيمه شعبانه. يه خانواده كه اتفاقا پسرشون دوست دوران نوجواني من بود نذر كردن ظاهرا. پنجشنبه سر كوچه شربت و شيريني و شكلات ميدادند و بين ماشينهاي گذري هم توزيع ميكردن. خيلي خوشم اومد چون توي اين مملكت به عذا داري خيلي اهميت ميدهند بذار يه بار هم تولد اين جوري بگيرند اثرش هم بيشتره. در مورد امام زمان بعدا خواهم نوشت. اما حسين (ع). وقتي ديدم توي وبلاگي با نام منحوس شيطان به ذات پاك و مقدس امام حسن و حسين و حضرت زهرا به شديدترين نحو ممكن توهين شده و ميشود دلم گرفت ، همون لحظه به ذهنم اومد كه اين آقا يا خانوم توي همين دنيا مجازات خواهد شد، نميدونم چرا، ولي مطمئنم. اين چنين باد.
جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۸۱
دوشنبه شب 8 نفر از جوونهاي فاميل دختر خالهها و دختر داييها و پسر خاله و پسر دايي و شوهر دختر دايي و من رفتيم پارك جمشيديه و رستوران و... خيلي خيلي خوش گذشت. حسابي لودگي كردم. وحشتناك خوش گذرونديم. امشب هم كه مهموني بوديم به مناسبت باز گشت دختر دائيم به آلمان، همه از اون شب تعريف ميكردند و ميگفتند حتي توي خواب هم اون شب ميخنديدند. وقتي فيلمي كه از اون جريانات گرفته شده بود رو ميديدم يه چيزهايي برام عجيب بود. طرز راه رفتن و حرف زدن خودم برام جالب و عجيب بود. تا حالا بصورت سوم شخص خودم رو اين طوري نديده بودم. اون شب قليون زياد كشيدم و سرم گيج مي رفت اساسي. همين كلي سوژه خنده شده بود. بگذريم.......امشب هم عالي بود. به خصوص به خاطر...
من اينجا خيلي مجبورم خود سانسوري كنم. اگر توي دفتر خاطراتم بود، يه چيزايي رو مينوشتم كه اينجا نميتونم. بخصوص به اين علت كه بعضيها ميخوننشون. ولي اين روزها يه چيزي فكرم و قلبم رو مشغول كرده. اگر يه اتفاقي بيفته. اون وقت من مي رم دنبال يه اتفاق ديگه...
پيدا كنيد پرتقال فروش را...ولي اميدوارم تلفات قضيه كم باشه. شايد الان داغم و نميفهمم!!
امروز ايران توي نيمه نهايي، كره جنوبي تيم چهارم جهان رو توي زمين خودش برد. بازي نفس گيري بود ولي انصافا بچهها از جون مايه گذاشتند، شانس هم البته باهامون يار بود. يه گل سالم ايران رو آفسايد اعلام كردند، البته من خيال كردم گل شد، انقدر داد زدم كه گلوم گرفت. ولي يه جورايي مطمئن بودم كه گل نميخوريم. نسبت به بازيهاي مشابه استرس كمتري داشتم. توي ضربات پنالتي هم كه بچهها كولاك كردند. 2 بازيكن خوبمون براي بازي فينال جلوي ژاپن 2 اخطاره شدند. حيف شد. يه نكته جلب هم اينكه دايي من به بوسان رفته تا بازيها رو و بخصوص تكواندوها رو ببينه. اون بين تماشاچيهاي ايراني توي استاديم فوتبال ديدم. داشت بالا پايين ميپريد. دمش گرم. چون ميشناسمش ميدونم چقدر حرص خورده و فحش داده!!! ولي پا قدمش خوب بود. چون امروز 2 تا طلا هم گرفتيم. به اميد پيروزي در فينال.
سهشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۱
امروز صبح خونه پسر خالهام با صداي تلويزيون بيدار شدم كه خبر از باخت حاجي زاده در كشتي نيمه نهايي داد. حالم گرفته شد. اين دوره بازيهاي آسيايي همش شكست بود. بخت دبير و جديدي در روز قبل . نبود جوكار موقع كشتي در سالن. بابا من نميدونم چرا اين اتفاقات مسخره فقط براي ايران ميفته؟
ظهر كشتي فينال حيدري رو از راديو گوش ميكردم. هر چند گزارشگر با بي حالي گزارش ميكرد. ولي وقتي قهرمان شد. وقتي گفت كه پرچم ايران رو روي دوش انداخته. اشك توي چشمام جمع شد. بازي فوتبال ايران و كويت رو توي شركت ديديم. بدون حضور كاپيتان دايي.وقتي ايمان مبعلي ضربه آزاد رو چسبوند به تور همه با هم دست داديم از خوشحالي. ايران. وقتي كورش باقري وزنه ميزد، و از راديو گوش ميكردم از شدت استرس اسهال گرفتم!! ولي متاسفانه نقره گرفت. شب وقتي ديدم. حاجي زاده روي سكوي سوم كه رفت بغض كرده و نميتونه حرف بزنه.(چون حقش چيزي جز قهرماني نبود). من هم بغض كردم . وطنم ايران. دختر دائيم بعد از 12 سال از آلمان اومده ايران. جمعه داره بر ميگرده. ولي خيلي ناراحته. مجبوره بره دانشگاهشو رو تموم كنه. ولي بر ميگرده. وطنم ايران. هر چقدر فقر فرهنگي و فلاكت ميبينم باز هم دوستش دارم. وطنمه............ايران.
ولي از اين حرفها بگذريم. ” دم را غنيمت است “.
یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۱
شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۱
الان ساعت 3 نصفه شبه و من از عروسي دختر دائيم برگشتم. عروسي يه جايي بود اون طرف خارج از شهر!!! توي باغ. آب و حوا به شدت خوب بود. حظ بصر برديم بسي!! از طرف اقوام محبت هاي زيادي نثار بنده ميشد نميدونم چرا. چند وقته حس ميكنم همه خيلي تحويلم ميگيرند و دوستم دارند. دستكم 10 بار بهم گفتن بيا روي سن و برقص ولي من مثل هميشه نرفتم . نميدونين تا حالا من چه فرصتهاي رو به خاطر بلد نبودن رقص از دست دادم!! كسي كلاس رقص پسرونه توي اين شهر خبر نداره به ما خبر و آدرس بده؟ نبود........؟
يه دختر دايي ديگهام تازه از آلمان اومده و يه هفته ديگه بر ميگرده آلمان. خيلي از ايران خوشش اومده! و ميگه دوست داره بر نگرده ولي حيف كه بايد دانشگاهش رو تموم كنه. جالب اينكه برادرش كه يكي دو ماه پيش ايران بود از وقتي ديده همه هم سن سالهاي فاميلش مهندس شدن يا دارن مهندسي ميخونند حالا توي آلمان به شدت گذاشت پشت درس خوندن و از عاطل و باطل گشتن دست برداشته. حالا هي بگين ايران بده. من نميدونم چرا تو سر هر كي ميزني ميخواد بره خارج ، به خصوص دخترا. از اون گرفته تا بقيه. يكي از دوستامون هم از دختره همكارشون خواستگاري كرده ولي جواب منفيه چون خانومه تصميم داره بره خارج و نمونههاي بسيار ديگه....بگذريم. عجب آب و حوايي بود. قافيه رو بچسب...
سهشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۱
یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۱
مثل هميشه اين جمعه هم فوتبال سالني داشتيم. نميدونم چرا كلي ذوق و شوق داشتم، شايد چون به اين نتيجه رسيده بوده كه همون كفش قبلي بهتره و مطمئنم ليز نميخورم و بازي بهتري به نمايش ميگذارم. صبح 3-4 باز كله سحر بيدار شدم. (بر خلاف روزهاي ديگه كه براي بيدار شدن و رفتن سر كار جون ميكنم.) فوق العاده خوب بازي كردم. يه شوت پاي چپ زير طاق چسبوندم. ولي چيزي كه خيلي كيف كردم و مزهاش زير زبونمه يه شوت وحشتناك بود كه از وسط زمين زدم و خورد به محل تقاطع دو تا تير، گلر هم شيرجه ثشنگي زد و چسبيد. يكي از دائيهام با دوستش اومده بود. سر يه صحنه توپ پسره رو محكم زدم به اوت. پسره داد زد و لبه پيرهنم رو كشيد. منهم گفتم زهر مار!! كلي سر اين قضيه با دائيم دعوا كردم. دائيم فحشم داد ولي من خوب به خاطر اين كه دائيمه جواب ندادم. داد و بيدا كردم ولي فحش ندادم. بعد از اون دائيم همش خطا ميكرد و ملت رو لت و پار ميكرد. تقصير اون پسره بود . بابا مهمون اومدي ديگه طلبكار نباش. در مجموع ولي فوتباله خيلي چسبيد. هر چند چون كف كفشه نازكه فشار زيادي به پاها و كمر وارد شد. ولي خوب ليز نميخوردم و كنترلم روي توپ عالي بود. (33 تا)
پنجشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۱
سهشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۱
بعد از 2-3 ماه تلاش بالاخره 3 شب پيش مخش رو زدم. 4 تا بودن اولش ولي من دوست داشتم مخ اون رو بزنم، چون از همشون خوشگلتر بود. خودش رو چسبوند بهم. پشت گردنش رو حسابي نوازش كردم. بعد نوبت پشت گوشش بود. بعد دستم رو روي تيره پشتش حركت دادم،حسابي خوشش اومد. اسمش رو گذاشتم بوشفك دوم!!! چون خيلي شبيه اون يكي گربه بود كه چند سال پيش با هم رفيق بوديم و اسمش بوشفك بود، بيمرام نميدونم چي شد كه يه دفعه غيبش زد. خدا كنه اين يكي بيوفا نباشه. بچه گربه ملوس.
بعد از 2-3 ماه تلاش بالاخره 3 شب پيش مخش رو زدم. 4 تا بودن اولش ولي من دوست داشتم مخ اون رو بزنم، چون از همشون خوشگلتر بود. خودش رو چسبوند بهم. پشت گردنش رو حسابي نوازش كردم. بعد نوبت پشت گوشش بود. بعد دستم رو روي تيره پشتش حركت دادم،حسابي خوشش اومد. اسمش رو گذاشتم بوشفك دوم!!! چون خيلي شبيه اون يكي گربه بود كه چند سال پيش با هم رفيق بوديم و اسمش بوشفك بود، بيمرام نميدونم چي شد كه يه دفعه غيبش زد. خدا كنه اين يكي بيوفا نباشه. بچه گربه ملوس.
یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۱
پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۱
چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۱
ميشائيل بالاك جام را در دست خواهد گرفت
انتظار به سر رسيد. جام باشگاههاي اروپا هم شروع شد. دوباره فوتبال ناب رو خواهيم داشت. سرو ليگ قهرمانان قبل از هر بازي پخش خواهد شد. وقتي اين سرود پخش ميشه مو بر تن من سيخ ميشه. فوتبال يه چيز روحاني ميشه وقتي اين آهنگ و سرود روي تصاوير زيباي فوتبال اروپا ميكس شده. من يك طرفدار دو آتشه بايرن مونيخ هستم. بعدش هم بقيه تيمهاي آلماني. و بعد يوونتوس و آرسنال، از منچستر و رئال و رم هم متنفرم. شما طرفدار كدام تيم هستيد؟
راستي اگر به اين جا سر بزنين آخرين و كامليترين اخبار جام قهرماني باشگاهي اروپا را خواهيد فهميذ.
سهشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۱
1- در مورد نوع نگاهت و ظاهربيني صرفت تا حالا 2 بار بهت ميل زدم. ظاهرا 70-80% بچهها هم همين نظر رو راجع به شما دارند.
از نظراتشون معلومه.
2-استعفاي صفايي فراهاني رو هم تسليت ميگم. اون زير ساختهاي فوتبال ما رو درست كرد. فدراسيون فوتبال رو از 2 اتاق به ساختمون 4 طبقه توي جردن رسوند. تيم ملي داري كمپ تمرين و خوابگاه شيك شد.
تميهاي نوجوانان و جوانان به مسابقات چهاني رفتند. تيم ملي فوتبال قهرمان بازيهاي آسيايي بانكوك شد.(بر خلاف حرف بعضي كه ميگند نتيجه نگرفتيم). جالب ابن كه همه دشمنان ايشون حالا دارن مرده پرستي ميكنند. ناصر ابرهيمي ازش تعريف ميكنه. پروين ميگه من عاشقش بودم. رو برم.
3-دادكان يه آدم فوتباليه با مدرك دكتراي تربيت بدني.
4-راستي صفايي فراهاني موقع جونيش توي تيم آتش نشاني بازي ميكرده ولي اين قدر عزت نفس داره كه اين رو توي بوق نكنه در اتهام به غير فوتبالي بودن خودش.
یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۱
Oh Brother Where Art Thou?
امروز بعد از مدتها با اون رفتيم حوزه هنري. من نزديك حوزه يه جلسه كاري داشتم و از همون جا اومدم. اونهم كه طبق معمول دير اومد. من نشستم سر جام و 3-4 دقيقه بعد از شروع فيلم اومد. توي تاريكي دستش رو گرفتم و آوردم نشوندمش. فيلم ” اوه برادر تو كجايي “ رو ديديم. اين فيلم رو وقتي تازه اكران شده بود. با كيفيت بد ديده بودم و چيزي هم سر در نياورده بودم و حالا ميخواستم با زير نويس فارسي ببينم. خيلي فيلم خندهداري بود به خصوص ديالوگهاش. جرج كلوني هم كه مثل هميشه كولاك بود. باز هم يه جمله جالب . توي فيلم اورث (جرج كلوني) وقتي ميبينه زنش ميخواد با يكي ديگه ازدواج كنه به دوستاش ميگه: ” زنها شيطانيترين ابزار شكنجه هستند كه هميشه براي مردها دردسر درست ميكنند. “ نكته ديگري كه قبلا دقت نكرده بودم اينه كه، هالي هانتر هم توي اين فيلم بازي ميكرد. با همون چهره جذاب و لب و دهن بچةگانه. قبلا دو تا فيلم از اين هالي هانتر ديدم. يكي فيلم فوق العاده مقلد(copy cat). كه نميدونم چرا اينقدر مهجور مونده . من خودم تا حالا 3-4 بار اين فيلم رو ديدم. يكي از كاملترين فيلمهاييه كه درباره سريال كيلرها (قاتلين زنجيره اي) ساخته شده. فيلم تصادف رو هم از اين هنر پيشه ديدم كه فول متال سكسه!!!
بعد از فيلم پياده اومديم تا كانون زبان چون اونجا يه كاري داشت. قبلش داشتيم در مورد يه همكار خانوم شركت كه البته هم دانشگاهي من بوده حرف ميزديم. وقتي اون رفت توي كانون و من منتظر بودم. يهو اون همكار رو ديدم كه داره مياد و جمعيت فراوان جلوي كانون و نمرهها رو نگاه ميكنه. سريع رفتم بالاتر تا من رو نبينه، بعد هم رفتم اون طرف خيابون منتظر شدم. البته اگر هم من رو ميديد مسالهاي نبود. لااقل براي من. بعدش هم رفتيم خونه . روابط هم كماكان در سردي نسبي قرار دارد. پيش بيني هوامي ابري و باراني ميشود ، در آيندهاي نه چندان دور...