دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۲

غروب


از پنجره طبقه ششم بيمارستان بيرون رو نگاه مي‌كني. دم غروبه. پدر روي تخت جلوت خوابيده. روي پشت بوم يك ساختمان بزرگ. يك ضد هوايي خود نمايي مي‌كنه و سربازي در حال دويدنه. خبرها خوشايند نيستند. اصلا. اذان موذن زاده اردبيلي از تلويزيون پخش ميشه. دعا و دعا. يك نفر كانال رو عوض مي‌كنه. لعنتي. ولي خب باز هم اذانه مال يكي ديگه. توي تلويزيون داره دعا مي‌خونه. ” الهي، وقتي كرم تو در ميان است، نا اميدي حرام است. “ با خودت ميگي: آره درست مي‌گه. حالا هوا تاريك شده و چراغهاي شهر روشن. پدر سرفه مي‌زند و همچنان دراز كشيده است و تو به فكر شب طولاني و بي پايايني كه بايد سپري كني با كلي افكار منفي و اندكي مثبت و اميد.

هیچ نظری موجود نیست: