از پنجره طبقه ششم بيمارستان بيرون رو نگاه ميكني. دم غروبه. پدر روي تخت جلوت خوابيده. روي پشت بوم يك ساختمان بزرگ. يك ضد هوايي خود نمايي ميكنه و سربازي در حال دويدنه. خبرها خوشايند نيستند. اصلا. اذان موذن زاده اردبيلي از تلويزيون پخش ميشه. دعا و دعا. يك نفر كانال رو عوض ميكنه. لعنتي. ولي خب باز هم اذانه مال يكي ديگه. توي تلويزيون داره دعا ميخونه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر