شنبه - صبح ماشين رو بردم تعميرگاه دوو - بعد از ظهر كه رفتم بيمارستان ديدم بابا توي بخش آي. سي . يو نيست. گفتند بردنش بخش. رفتم بخش ديدم مامان و خواهرم پيشش هستند. يك اتاق با 6 تا مريض و هوار تا ملاقات كننده. حال بابا ميون اون همه مريض تابلو بود. اصلا معلوم بود كه نبايد بياد بخش. رفتم آي. سي. يو گفتم كه كي دستور داده كه از بخش بيارنش بيرون. خانومه گفت من نبودم صبح و نميدونم!! با مسوول بخش هم صحبت كردم گفت احتمالا دكتر ك گفته!! گفتم كه امشب يك همراه ميتونه بمونه پيش پدرم ؟؟. مسوول بخش گفت نه! دستش شكسته ، خوب ميشه همراه نميخواد كه!! گفتم بابا توي كماست پدرم . چي چي ميگي دستش شكسته!!. خلاصه بگم كه اصلا خر تو الاغي بود كه نظير نداشت. با دو تا از دوستان (1 و2 ) رفتيم و ماشينم رو تحويل گرفتيم . بعدش از خونه راه افتادم و رفتم بيمارستان. با كلي سوال و جواب بالاخره رفتم بالا. بابا به شدت سرفه ميكرد و از حنجره سوراخ شدهاش خون و ساير ترشحات به بيرون پرتاپ ميشد ، سرمش هم تموم شده بود. از وقتي كه به پرستار موضوع رو اطلاع دادم. دو ساعت و نيم طول كشيد تا اومدند سرم رو عوض كردند و ريه رو تخليه و ساكشن كردند و ملحفههاش رو عوض كردند. اعصابم خورد شده بود. وقتي ساكشن تموم شد، يه كمي حالش بهتر شده بود. روي صندلي ولو شدم تا بخوابم تا صبح در مجموع يك ساعت هم نتونستم بخوابم. نالههاي پيرمردي كه پاش رو قطع كرده بودند. تك سرفههاي شديد بابا و صداي ناله بقيه بيماران و ...اصلا مجالي نميداد. عجب شب وحشتناكي بود. واقعا قدر سلامتي رو آدم اينحا ميفهمه. يكشنبه - صبح با مسوول جديد بخش صحبت كردم در مورد همراهي مريض و...كه گفت باشه امشب هم ميتونين بياين. رفتم پايين كه برم سر كار. برادرم رو هم ديدم و قرار شد با دكتر مسوول صحبت كنه كه ببينه چرا با اين وضعيت از آي. سي . يو آوردنش بيرون و اگر قراره وضعيت اين جوري بمونه بيمارستان رو عوض كنيم. توي شركت مثل خر كار داشتم. از اونور با موبايل برادرم كه تماس ميگرفتم گفت كه نميذارند بره بالا. خلاصه بعد از ظهر ساعت 1:30 با كلي دعوا و مرافعه رفته بود بالا. از صبح هم بابا رو دوباره با همون مريض دست شكسته اشتباه گرفته بودند و ميگفتند كه همراه نميخواد!! بابا گل بگيرين در اين بيمارستان رو. برادرم گفت كه با معاون بيمارستان صحبت كرده و اون ميگه كه بابا هايپوكسي شديد مغزي داشته و هيچوقت خوب نميشه!! و اين بهترين حالتشه. من با ناباوري گفتم كه با خود دكترش صحبت كن. اعصابم ريخت بهم. پشت كامپيوتر همين طور اشك از چشمام ميريخت پايين. رفتم توي توالت شركت و سير گريه كردم. يه كاربرد خوب ديگه هم واسه توالت پيدا شد!! از طرفي به علت كم خوابي و تعطيلي مخ هي توي محاسبات هم گيج ميشدم. برادرم گفت كه دكتر ك تا ديروزش ماموريت بوده! و اصلا تا حالا بابا رو نديده. بعد از فوت دكتر حزيني و مريض شدن دكتر الف (دكتر مغز و اعصاب بابا) ايشون قرار بوده مسوول باشه ولي اين هم نبود و يك دكتر ديگه ديده بود. خلاصه دكتر ك مياد بالاي سر بابا. بابا 40 درجه هم تب داشته! دكتره هم شاكي كه چرا از آي . سي . يو آوردينش بيرون. بابا رو بر گردوندن به آي . سي . يو خلاصه دكتره به برادرم گفته كه تمام سعيش رو ميكنه كه پدرم خوب بشه ولي به احتمال 80 درصد بهبودي وجود نخواهد داشت!!و از دست هيچ كس هم كاري بر نمياد. تا ساعت 6:30 توي شركت بودم. اومدم خونه. تازه داشت خوابم ميبرد كه زنگ زدند و مهمون داشتيم.! ساعت 8:30 خوابيدم . تا ساعت 3 نصفه شب . بيهوش بودم. وقتي بيدار شدم زمان و مكان رو از دست داده بودم. ولي نه.....
دوشنبه - بعد از ظهر اتاق آي.سي. يو، جي-سي-اس بابا 10 است و چشمانش را با صداي من باز ميكند. حرفهاي من را فكر ميكنم كه ميفهمد. دستهايش كاملا شل و بدون حس هست. در قسمتهايي از بدن زخم بستر به وجود آمده با وجود مواج بودن تشك. بابا بسيار لاغر شده. 36 روز گذشته.
تنها اميد من اينك، معجزه الهي است. اوست كه به هر چيز تواناست.
چند نكته :
1- از همه كساني كه اين وبلاگ رو ميخونند عذر ميخوام اگر همهاش غم و ناراحتي ميخونند. ميتونيد بي خيال خوندن اين وبلاگ بشيد.
2- از دختر عمو و دختر خاله محترمي كه در خارج از كشور هستند و اين مطلب رو خوندند. خواهش ميكنم كه مطالب اين مطلب خاص رو لااقل به بقيه اقوام انتقال ندهند.
3- امشب همهاش اين شعر توي مغزم زمزمه ميشه.
جزاي آن كه نگفتيم شكر روز وصال
شب فراق نخفتيم، لاجرم ز خيـــــــال
4- محتاجيم به دعا.
دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۲
گريه - استامينوفن كدئين - سلامتي بالاترين نعمت است. نقطه سر خط.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر