” لبخند او، برآمدن آفتاب را
در پهنه طلايي دريا
از مهر، ميستود.
در چشم من، و ليكن...
لبخند او بر آمدن آفتاب بود!“
فريدون مشيري
” وقتي عاشقم
سلطان جهانم
زمين و يكسره هرچه در آن است از آن من است
و سوار بر اسب تا دل آفتاب ميرانم.
×××
وقتي عاشقم
روديام از روشنايي
بي آنكه ديده بتواند ببيندش،
و شعر در دفترم
بدل به ياس و شقايق ميشود
×××
وقتي عاشقم
آب از انگشتانم سر ريز ميكند
سبزه در زبانم ميرويد
وقتي عاشقم
در آن سوي زمانم
×××
وقتي عاشقم
درختان همه
پا برهنه از برابرم ميدوند...“
نزار قباني
پ.ن. ...و من به چه زباني بگويم؟....زبانم قاصر است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر