پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵

پدر بزرگ

مثل تمام این سه سال ، که حداقل هر دو سه شب یه بار خواب بابا رو میبینم. باز خوابش رو دیدم. یه لباس یا شال سفید رنگ پیچیده بود دور خودش. من سعی می کردم از کاری منصرفش کنم که یادم نیست چی بود. روی صندلی نشسته بود ، آرنجهاش روی میز چوبی بود. سرش رو تکون میداد و راضی شده بود...مثل همیشه چند دقیقه ای بیدار شدم. با اشکهایی در گوشه چشمهام. یادم اومده بود که بابا دیگه نیست. دوباره خوابم برد....بعد از دیدن کلی خواب بی ربط مثل دنبال زمین فوتبال سالنی گشتن!! این بار خواب پدر بزرگ مرحومم رو دیدم. بابای بابا. از سال 71 تا 76 زمین گیر بود و بعد فوت کرد. توی خواب با تعجب دیدم که روی پاهای خودش راه میره ولی نمیتونه صحبت کنه و حواسش سر جاش نیست. اونهم سر تا پا سفید پوشیده. با تعجب می پرسم چطور شد که راه میره...میگن با عزیز آقا بردیمش یه بیمارستانی با دوازده هزار تومن خوبش کردند!! توی خواب بیداری یادم اومد که بابا بزرگ هم فوت کرده. بیدار که شدم چشمام خیس بود. فکر میکردم کاشکی پول داشتم و خونه بابا بزرگ رو توی گرگان می خریدم. خونه ای قدیمی که چند سال پیش فروخته شد ولی هنوز همونجوری افتاده. خونه ای پر از خاطرات.بلند میشم که برم سر کار........جلوی آینه متوقف میشم.گوشه آینه عکس بچه گیهای من و آرشه که دو طرف بابا ایستادیم. توی حیاط خونه بابا بزرگ.

مامان رفته گرگان. باید بهش زنگ بزنم که اگر تونست بره امامزاده عبدالله سر قبر بابا بزرگ و مادر بزرگ. هرچند، به احتمال زیاد خودش میره.

هیچ نظری موجود نیست: