میگن فراموشی یکی از بزرگترین نعمتهای خداوند است. سی شهریور سومین سالمرگ پدرم بود. ظاهراً فراموشی خیلی به من نیومده. البته خب هیچکسی نمیتونه فراموش کنه. ولی یاد و تازگی مصیبت هنوز با منه. یه بار دیگه هم نوشتم که تقریبا یه شب در میون و بعضاً 2-3 شب یه بار خوابش رو میبینم. در حالتهای مختلف ، توی کما، سر حال ، ناراحت و ...همین دیشب خوابش رو دیدم که سر موضوعی داشت با من بحث و دعوا می کرد. با خودم که فکر میکنم می بینم این همه یاد آوری و رنج و کابوس و...شاید برگرده به عذاب وجدانی که من در قبال پدرم دارم. اینکه همیشه فکر کنم که میتونستم اون موقع بهتر رفتار کنم، بهتر باهاش صحبت کنم، احترامش رو بیشتر نگه دارم. هیچوقت یادم نمیره که یه بار که خیلی شدید با هم بحث کردیم، آخرش برگشت : وقتی من مردم قدر من رو می فهمید. و ما فهمیدیم ....اما دیر...وقتی که مرده بود. حالا میفهمم که پشتم خالی شده..حالا می فهمم که فقط حضورش برکت بود، برای من و ما. اینکه 113 روز توی کما بود و ما کاری نتونستیم براش بکنیم، این حس و رنج رو برای من بیشتر کرد. تصاویر مرده شور خونه و گذاشتن پدرم توی قبر – توسط خودم – هرگز فراموشم نمیشه و همیشه با کوچکترین بهونه ای جلو چشمام میاد.
رنج و استرس وحشتناک دیگری که دارم ، ترس از از دست دادن مادره – زبونم لال – مادرم توی این سال با از دست دادن همسر و مادرش خیلی شکسته شده و فشار خون بالا اینها هم هست. چند بار شده که کابوس دیدم صبح با استرس وحشتناکی بیدار شدم ولی تلفن نزدم به مادرم که اول صبح بیدارش نکنم چون میدونم که خیلی کم و بد میخوابه. چند ساعتی استرس رو تحمل کردم و بعد زنگ زدم و خیالم راحت شده.
به هرحال بنده در مقام نصیحت کردن هیچ کس نیستم، ولی قدر بدونید تا افسوس نخورید. الان تنها کاری که از دست من بر میاد اینه که بعد از هر ناهار و هر شام یه فاتحه برای پدرم می فرستم و طی این سه سال فراموش نکردم.
پ.ن.
1- ببخشید که این قدر تلخ شد.
2- من نسل جدید رو که میبینم می فهمم ما تازه خیلی آدمهای احترام نگهدار و با مسؤولیتی بودیم وای به حال ما که بچه هامون چه بلایی سر ما بیارند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر