امشب عروسي عباس بود. بعد از ظهر توي شركت نشسته بودم و فكر ميكردم كه چه لباسي بپوشم. پيرهن سفيد و كت و شلوار سرمهاي و كراوات و بعد يادم اومد كه گره كراوات رو هنوز ياد نگرفتهام! بيشتر وقتها بابا برام گره رو ميزد و حالا ديگه نميتونه از اون دنيا بياد گره كراوات واسم بزنه!! كراوات گره زدن رو هم ازش ياد نگرفتيم!! بالاخره يه كراوات از برادرم گرفتم كه از قبل پدر خانومش واسش گره زده بود!! با منصور و فرشيد رفتيم عروسي. و از نكات جالب كراوات زدن منصور بود. (ايها الناس خبر دار بشين!!). عروسي هم خوب بود. ولي خب عروسي كه مختلط نباشه و بزن و برقص توش نداشته باشه يه كم آرومه و حوصله سر ميبره.
ديگه نرفتيم خونه دوماد بزن و برقص. تقصير منصور شد!!!!
بگذريم....آره عباس عروسي كرد و حميد مولا!!(با تشديد روي لام) كه ميگفت {...} ،ديگه كلا مجبوره قطع اميد كنه!! حميد.......!!!!!!!! عباستو بردن!! بسه ديگه.....مزخرف نوشتيم.
پ.ن.
1- اين مطلب هم توي گروپ ياهو (دوره 11 مدرسه م ) و هم توي وبلاگم پابليش شد.
2- تو را من چشم در راهم شباهنگام
كه ميگيرند در شاخ تلاجن، سايهها رنگ سياهي.....
3- نميدونم عباس اين نوشته رو ميخونه يا نه.....ولي اين جا هم دوباره بهش تبريك ميگم و ....خدا رحمت كنه مادرش رو. فاتحه.
سهشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۳
عباس هم رفت!!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر