ديشب تازه چرتم گرفته بود كه از پا درد و كمر درد از خواب بيدار شدم. فكر كردم كه چرا؟ يادم اومد كه امروز حداقل 10-12 كيلومتر!!! پياده روي داشتم. كجا؟ توي شركت!! فكر كنم همكارها پاك به سلامت عقل من شك كردن. تا به خودم ميومدم ميديدم كه وسط آتليه مشغول قدم رو رفتن و فكر كردن هستم. يه چند دقيقهاي هم مجبور شدم برم يه جايي قايم شم. ظاهرا دندونهام رو زياد بهم فشار داده بودم چون آدامس رو كه انداختم بالا ، با اولين گاز نصف يك دندونم اومد تو دهنم!!
غروب و سر شب. حرف و بحث و گپ و احساس و {...}.
شب با خودم فكر ميكردم.....از خدا ميپرسيدم كه من دارم تقاص چي رو پس ميدم؟
و كي اشكها رو پاك ميكنه اونوقت؟ شبها كه غصه داري؟
و امروز صبح بعد از يكسال از اون حادثه......دادگاه لعنتي تشكيل شد. توي دادگاه خيلي خوب حرف زدم و خودم رو كنترل كردم. آدمي نيستم كه توي جمع راحت صحبت كنم...ولي اين كار رو كردم. ولي تمام مدت بغض توي گلوم بود. خيلي سخت بود. خوب بود كه جلو نشسته بودم و مامان و خواهرم و برادرم كه رديف پشت بودند موقع سكوتم، اشكهام رو نميديدند. خيلي سخته. هنوزم سخته....
بعد از دادگاه پيش مادربزرگم يه سر رفتيم. يه بند حرف ميزد و گريه ميكرد. يه كتاب روي زمين ديدم بر داشتم......ديدم نوشته:
” عاشق ميگويد - خطاب به معشوق - :
اگر ميخواهي دنيا را عوض كني.
بيا...
دنياي مرا عوض كن. “
چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۳
دنياي مرا عوض كن
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر