یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۳

اذا زلزلت الارض زلزالها......ولي به تمامي زندگي كن

بالاخره منهم تصميم گرفتم از زلزله بنويسم. اون روز كه زلزله اومد من بيدار بودم ولي هيچي نفهميدم. صداي انريكه تا آخر بلند بود و...يهو ديدم ملت ريختن تو حياط و دارن من رو صدا ميزنند و هي مي‌گن بيا بيرون چلچله!! كه بعدا فهميدم منظور زلزله است!!! خب برا همين الان خونسردم!! اول ميگفتم همه چي شايعه است، ولي وقتي ستاد بحران تشكيل شده و دانشجويان خوابگاه طرشت و زنجان دانشگاه شريف 4-5 شب بيرون مي‌خوابند و خبرها يه كم موثقه از احتمال بروز زلزله، پس يه خبرهايي هست. سر توماس بهتر نوشته. امشب رو وسط حياط چادر سفري زديم و خواب رو وسط حياط استاد مي‌كنيم. خدا وكيلي بيشتر بخاطر خنده و هيجان وگرنه ما كه از خدامونه بريم اونور سر قرارمون، دست چپ نرسيده به پل صراط با يه شاخه گل رز!! قبلا قرارش رو گذاشتم. ديشب هم خواب ديدم توي يك اتوبوس تاريك و ساكت كنار دست بابا نشستم. بابا داره آروم بليط در مياره. راننده مي‌گه بجاي بليط به من پول بدين. ميرم يه دويستي ميدم به طرف. ميگه كمه. دست مي‌كنم تو جيبم بازم پول در بيارم كه بابا يه وقت دعوا نكنه با طرف. راننده يمگه تو تاريكي خيال كردم صديه، همين كافيه! نمي‌دونم چرا حس مي‌كنم اون اتوبوس مرگ بوده. نه ساك بستم نه شناسنامه رو برداشتم ولي اين نوشته عرفان آهار نظري توي چلچراغ رو ببينيد.
” ساكت را بسته اي. شناسنامه‌ات را هم توي آن گذاشته‌اي. دست و دلت اما انگار مي‌لرزد. بي اعتمادي، به زمين به سكوتش. نكند مي‌ترسي هر آن دلق كهنه‌اش را در آورد و خاك روي آستينش را بتكاند؟ برگشتم تا ببينم چه كسي توي گوشم حرف مي‌زند، اين قدر نزديك و بي پروا! كسي نبود و باز صدا گفت: چه عجب، يك بار هم تو صداي ما را شنيدي، از اولين روزي كه پايت به زمين باز شد، كنارت بودم، با تو راه رفتم، با تو نفس كشيدم، با تو زندگي كردم. و هر روز در گوشت پيغامي را زمزمه كردم، تو اما هيچ وقت برنگشتي، هيچ وقت صدايم را نشنيدي.
گفتم: امروز اما مي‌شنوم، پس با من حرف بزن.
خنديد و گفت: مي‌داني دنيا در هر ذره‌اش اكسير خواب دارد، و آدمها، همه آدمها زود خوابشان مي‌برد. هميشه تكاني لازم است تا خواب از سر آدمها بپرد.
گفتم : مثل تكانهاي زمين كه خواب از سرمان پراند؟
گفت : مثل هر تكاني و هر تلنگري. مثل هر برگ كه مي‌افتد، مثل هر چراغ كه خاموش مي‌شود، مثل هر پرنده كه مي‌رود.
آن وقت نزديكتر آمد و گرمي نفسش به صورتم خورد و گفت: ساكت را ببند و آماده باش، هم امروز و هم همه روز. و زندگي كن به تمامي زندگي كن. شايد اين آخرين باشد، آخرين روز، آخرين لحظه، آخرين نوبت و بعد دستش را روي شانه‌ام گذاشت و به نرمي گفت: راستي مرا شناختي؟
گفتم : نه.
لبخندي زد و گفت: مرگ، دوستي كه همه جا با تو خواهد آمد، تا هرجا كه بروي. دستت را به من بده تا زندگي را با هم برويم. اين طور زيباتر است.

ترسيدم و ترديد كردم و بر خود لرزديم اما...دستم را به او دادم. دستم را گرفت و آرام شدم. لبخند زديم و راه افتاديم.“

پ.ن.

چند دقيقه پيش يك آب آلبالو زدم تو رگ،‌ با درچه خلوص صد در صد. الان هم دارم شكلات كاكائويي مي‌خورم. حالا كه چي؟

نماند هيچ آرزويي، جز اين در كنارت باشم و در كنارم باشي....عزيز دلم.


هیچ نظری موجود نیست: