دلم برايت تنگ ميشود حتي اگر ساعتي پيش ديده باشمت. دلم برايت تنگ ميشود حتي اگر دقايقي پيش صدايت را شنيده باشم. دلم برايت تنگ ميشود. دلم يك نقطه كوكولي ميشود. چيزي در درونم تير ميكشد. چيزي از جنس اضطراب از شكمم شروع ميشود و به سمت قلب. قلبم ميكوبد به ديواره. نا خودآگاه رو به جلو خم ميشوم. شايد آرامتر شوم. دلم برايت تنگ ميشود.
مرا سري است با تو كه گر خلق روزگار، دشمن شوند و سر ببرند هم بر آن سريم
گفتي ز خاك بيشترند اهل عشق من ، از خاك بيشتر نه كه از خاك كمتريم
یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۳
چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۳
يكي دو ماهي بود كه دنبال اين آهنگ از شيلر ميگشتم. كليپ فوقالعادهاش رو ديده بودم ولي آهنگ رو نداشتم. دوست عزيزي زحمت كشيد و سي ديش رو بهم هديه داد. خب آهنگ رو كه ميشنويد و اين متن قشنگش. خواننده آلمانيه و متن انگليسي رو با لهجه قشنگ و سادهاي ميخونه. اين آهنگ تقديم تو باد.......تو......عزيز دلم.
Leben ... I feel you
"i feel you...
in every stone
in every leaf of every tree
you've ever grown
i feel you...
in every thing
in every river that might flow
in every seed you might have sown
i feel you...
in every stone
in every leaf of every tree
you've ever grown
that you ever might have grown
i feel you...
in every thing
in every river that might flow
in every seed you might have sown"
i feel you...
in every vein
in every beating of my heart
in every breath i'll ever take
i feel you...
anyway...
in every tear that i might shed
in every word i've never said
i feel you..."
پ.ن.
سه شنبه هفته پيش بود كه زدم به يك موتور سوار.......امروز يه موتور سوار زد به من. كه البته من مقصر شناخته شدم البته طرف بيمه هم نداشت و من هم با پليسه بحث نكردم تا كروكي بكشه و از بيمه بدنه خودم استفاده كنم. بيچاره آقاي ماتيز،بيچارهاش كردم!!! خوبه هيچ كدوم فيلم بازي نكردند كه ما رو ببر بيمارستان و.....فعلا كه موتور سوار نابود ميكنيم سه سوت.....نبود...؟؟!!
یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۳
پارسال اين موقع هوا خيلي گرم بود.
پارسال اين موقع پدرم توي اتاق آي.سي.يو بيهوش بود
پارسال اين موقع شبها ميرفتم بيمارستان، گاهي او هم كنارم بود. پشت تلفن بيمارستان التماس ميكردم و ميرفتم 2-3 دقيقه پدر رو ميديدم. جي سي اس رو نگاه ميكردم و او پايين روي صندليها منتظر من.
پارسال اين موقعها بود كه يه شب وقتي پدر چشماشو باز كرد ولي خيره و در سكوت....اومدم توي ماشين نشستم و گريه كردم و دعا.
پارسال اين موقع من بودم.....
پارسال اين موقع او بود.....
پارسال اين موقع......من و او منتظر بوديم. آرزو داشتيم.
امسال اين روزها .....من و او....آرزو داريم.
سال بعد اين موقع........
دعا ميكنم فقط.
پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۳
یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۳
بالاخره منهم تصميم گرفتم از زلزله بنويسم. اون روز كه زلزله اومد من بيدار بودم ولي هيچي نفهميدم. صداي انريكه تا آخر بلند بود و...يهو ديدم ملت ريختن تو حياط و دارن من رو صدا ميزنند و هي ميگن بيا بيرون چلچله!! كه بعدا فهميدم منظور زلزله است!!! خب برا همين الان خونسردم!! اول ميگفتم همه چي شايعه است، ولي وقتي ستاد بحران تشكيل شده و دانشجويان خوابگاه طرشت و زنجان دانشگاه شريف 4-5 شب بيرون ميخوابند و خبرها يه كم موثقه از احتمال بروز زلزله، پس يه خبرهايي هست. سر توماس بهتر نوشته. امشب رو وسط حياط چادر سفري زديم و خواب رو وسط حياط استاد ميكنيم. خدا وكيلي بيشتر بخاطر خنده و هيجان وگرنه ما كه از خدامونه بريم اونور سر قرارمون، دست چپ نرسيده به پل صراط با يه شاخه گل رز!! قبلا قرارش رو گذاشتم. ديشب هم خواب ديدم توي يك اتوبوس تاريك و ساكت كنار دست بابا نشستم. بابا داره آروم بليط در مياره. راننده ميگه بجاي بليط به من پول بدين. ميرم يه دويستي ميدم به طرف. ميگه كمه. دست ميكنم تو جيبم بازم پول در بيارم كه بابا يه وقت دعوا نكنه با طرف. راننده يمگه تو تاريكي خيال كردم صديه، همين كافيه! نميدونم چرا حس ميكنم اون اتوبوس مرگ بوده. نه ساك بستم نه شناسنامه رو برداشتم ولي اين نوشته عرفان آهار نظري توي چلچراغ رو ببينيد.
” ساكت را بسته اي. شناسنامهات را هم توي آن گذاشتهاي. دست و دلت اما انگار ميلرزد. بي اعتمادي، به زمين به سكوتش. نكند ميترسي هر آن دلق كهنهاش را در آورد و خاك روي آستينش را بتكاند؟ برگشتم تا ببينم چه كسي توي گوشم حرف ميزند، اين قدر نزديك و بي پروا! كسي نبود و باز صدا گفت: چه عجب، يك بار هم تو صداي ما را شنيدي، از اولين روزي كه پايت به زمين باز شد، كنارت بودم، با تو راه رفتم، با تو نفس كشيدم، با تو زندگي كردم. و هر روز در گوشت پيغامي را زمزمه كردم، تو اما هيچ وقت برنگشتي، هيچ وقت صدايم را نشنيدي.
گفتم: امروز اما ميشنوم، پس با من حرف بزن.
خنديد و گفت: ميداني دنيا در هر ذرهاش اكسير خواب دارد، و آدمها، همه آدمها زود خوابشان ميبرد. هميشه تكاني لازم است تا خواب از سر آدمها بپرد.
گفتم : مثل تكانهاي زمين كه خواب از سرمان پراند؟
گفت : مثل هر تكاني و هر تلنگري. مثل هر برگ كه ميافتد، مثل هر چراغ كه خاموش ميشود، مثل هر پرنده كه ميرود.
آن وقت نزديكتر آمد و گرمي نفسش به صورتم خورد و گفت: ساكت را ببند و آماده باش، هم امروز و هم همه روز. و زندگي كن به تمامي زندگي كن. شايد اين آخرين باشد، آخرين روز، آخرين لحظه، آخرين نوبت و بعد دستش را روي شانهام گذاشت و به نرمي گفت: راستي مرا شناختي؟
گفتم : نه.
لبخندي زد و گفت: مرگ، دوستي كه همه جا با تو خواهد آمد، تا هرجا كه بروي. دستت را به من بده تا زندگي را با هم برويم. اين طور زيباتر است.
ترسيدم و ترديد كردم و بر خود لرزديم اما...دستم را به او دادم. دستم را گرفت و آرام شدم. لبخند زديم و راه افتاديم.“
پ.ن.
چند دقيقه پيش يك آب آلبالو زدم تو رگ، با درچه خلوص صد در صد. الان هم دارم شكلات كاكائويي ميخورم. حالا كه چي؟
نماند هيچ آرزويي، جز اين در كنارت باشم و در كنارم باشي....عزيز دلم.
جمعه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۳
چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۳
ديشب تازه چرتم گرفته بود كه از پا درد و كمر درد از خواب بيدار شدم. فكر كردم كه چرا؟ يادم اومد كه امروز حداقل 10-12 كيلومتر!!! پياده روي داشتم. كجا؟ توي شركت!! فكر كنم همكارها پاك به سلامت عقل من شك كردن. تا به خودم ميومدم ميديدم كه وسط آتليه مشغول قدم رو رفتن و فكر كردن هستم. يه چند دقيقهاي هم مجبور شدم برم يه جايي قايم شم. ظاهرا دندونهام رو زياد بهم فشار داده بودم چون آدامس رو كه انداختم بالا ، با اولين گاز نصف يك دندونم اومد تو دهنم!!
غروب و سر شب. حرف و بحث و گپ و احساس و {...}.
شب با خودم فكر ميكردم.....از خدا ميپرسيدم كه من دارم تقاص چي رو پس ميدم؟
و كي اشكها رو پاك ميكنه اونوقت؟ شبها كه غصه داري؟
و امروز صبح بعد از يكسال از اون حادثه......دادگاه لعنتي تشكيل شد. توي دادگاه خيلي خوب حرف زدم و خودم رو كنترل كردم. آدمي نيستم كه توي جمع راحت صحبت كنم...ولي اين كار رو كردم. ولي تمام مدت بغض توي گلوم بود. خيلي سخت بود. خوب بود كه جلو نشسته بودم و مامان و خواهرم و برادرم كه رديف پشت بودند موقع سكوتم، اشكهام رو نميديدند. خيلي سخته. هنوزم سخته....
بعد از دادگاه پيش مادربزرگم يه سر رفتيم. يه بند حرف ميزد و گريه ميكرد. يه كتاب روي زمين ديدم بر داشتم......ديدم نوشته:
” عاشق ميگويد - خطاب به معشوق - :
اگر ميخواهي دنيا را عوض كني.
بيا...
دنياي مرا عوض كن. “
سهشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۳
امروز يازده خرداد بود. پارسال همچين روزي آخرين روزي بود كه بود كه پدرم سرپا بود. آخرين روزي بود كه پدرم صحبت كرد. بعد از فوت پدرم گله كردم كه چرا اون روز جريان تصادف رو به من نگفتند و شب ساعت 10 شب وقتي رسيدم خونه از خواهرم جريان رو شنيدم ولي بهم گفتند كه اصلا فكر نميكردند كه اين طور بشه چون پدرم حرف ميزده بعد از تصادف و بعد از 3-4 ساعت ميره تو كما. كمايي كه 113 روز طول كشيد و بعد....و من هميشه افسوس اين رو خوردم كه يادم نيست آخرين بار كي با پدرم صحبت كردم و چه گفتم و چه شنيدم. شبها دير مياومدم اون موقع خونه و بعدش سريع ميرفتم پايين تو اتاقم و ارتباطمون كم بود. يكسال گذشت از اون روز نحس و تازه پس فردا دادگاه برگزار ميشه. وقتي فكر ميكنم ميبينم واقعا زندگيمون و به خصوص زندگي من زير و رو شد بعد از اون تصادف. افكاري كه براي آينده توي ذهن داشتم بهم ريخت و تمركزم رو از دست دادم. شايد قسمت و حكمت خدا در اين بوده. آره قسمت رو قبول دارم ولي اين رو هم معتقدم بهش كه قسمت عمدهاي از زندگيمون هم دست خودمونه و تصميماتي كه ميگيريم و كارهايي كه ميكنيم. بگذريم. بسم الله الرحمن الرحيم- الحمد لله رب
العالمين - الرحمن الرحيم - ....
پ. ن.
اي آفتاب حسن برون آي دمي ز ابر
كان چهره مشعشع تابانم آرزوست.......عزيز دلم