جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۱

تازگيها خيلي صحنه تصادف مي بينم توي خيابونها؛ نميدونم چرا ملت اينقدر تصادف مي كنن؟
از جمله اونها خودم!!(كه جريانش رو نوشتم)
چهارشنبه هم داشتم مي رفتم حوزه توي تاكسي نشسته بودم. روي پل حافظ يهو يه صدايي اومد شبيه جدا شدن قالپاق ماشين؛ راننده بزحمت ويراژ داد كه موتوري رو كه خورده بود زمين زير نكنه. موتوريه خورده بود زمين توي سرعت بالا. داشت معلق مي زد كه يهو موتور آتيش گرفت. يارو هم شلوارش آتيش گرفته بود و داشت مي دوئيد. ما هم وحشت زده از توي تاكسي نگاه مي كرديم. مغر مرده كار كرد و شلوارش رو در آورد در همون حال و خودش رو نجات داد. ما هم با تاكسي رسيديم چهار راه كالج؛ خانومه كه جلو نشسته بود به راننده گفت صدقه بدين و... من صبر كردم خانومه كه پياده شد (و خودم هم در حال پياده شدن بودم.) به بغل دستيم كه بنده خدا خيلي وحشت زده بود. گفتم : حالا خوب شد زير شلواري پاش بود.!!
مرده اول با تعجب نگاهم كرد كه يعني اين ديگه كيه!! بعدش پقي زد زير خنده! ولي خدائيش توي تمام اون بعد از ظهر و شب صحنه حادثه جلوي چشمم بود. راستي شب هم وبلاگ اژدهاي خفته رو ديدم. باز هم خورشيد خانوم رانندگي كرده بود!! به اين خورشيد خانوم بگمها، اگر اتفاقي و بلايي سر اين اژدهاي ما بياد من اژدهامو از خورشيد خانوم مي خوام!! پس حالا كه اين رو نوشتم بذارين يه چيز ديگه هم بگم. يه كم بي رحمانه است ولي بيخيال. ديشب ساعت 3 با صداي سوسك كه داشت روي كاغذ راه مي رفت با يك حالت اعصاب خوردي شديد از خواب پريدم. سرم درد مي كرد. همون موقع يه سناريو توي ذهنم شكل گرفت. خورشيد خانوم داره توي ماشين رانندگي مي كنه. پينك فلويديش و احسان هم اون عقب نشستن. ماشيننشون شديدا تصادف ميكنه. رها در حالي كه له و لورده شده با موبايلش خونه ما رو مي گيره. (چون آخرين نفر من بودم بهش زنگ زده بودم.) من از محل حادثه خبر دار مي شم (ولي خبر ندارم كه كيا باهاش هستن ) و مي رسم اونجا!! مي بينم كه بعله همشون ظاهرا جون به جون آفرين تسليم كردند!!(گريه در پشت صحنه!) ملت و پليس و اورژانس هم جمعند!! مي گم من اينارو ميشناسم و ميرم جلو. يه نفر رو مي بينم كه صورتش سوخته و قابل شناسايي نيست! ولي تپل مپله و كفشهاي قرمز داره، آه خداي من پينكه!! احسان رو ميبينم كه چشمهاش مثل سر در وبلاگش داره از حدقه در مياد! در همون حال مي گم كه حالا كه داري ميميري پسوورد وبلاگت روبده من تا وبلاگت مال من باشه!! اونهم به عنوان آخرين كلمات قبل از مرگ، پسووردش رو ميده(بنده خدا!!) من يواشكي گوشي موبايل سوني (زد پنج) رو از توي دستش بر مي دارم. احتمالا قبل از تصادف داشته باهاش بازي مي كرده!!(آخه من اين نوع گوشي رو خيلي دوس دارم!!) بعد ميرم سراغ رها، مي بينم كه بعله اين هم مرده! با دهان باز و چهره اي متفكر معلومه كه در لحظات آخر داشته به چهل تا مطلب ديگه هم (مثل هميشه ) فكر مي كرده! و اما راننده. من كه چهره اش رو تا حالا نديدم ولي حدس مي زنم كه خورشيد خانوم بايد باشه! يادم مياد كه تنها چيزي كه ازش ديدم، عكس كف پاشه!! كف پاي جنازه رو بررسي مي كنم ، خال كف پاي چپ رو كه مي بينم مطمئن مي شم كه خودشه. در حاليكه كه دارم سيم كارت موبايل احسان رو در ميارم و مي اندازم دور! مثل ابر بهاران گريه مي كنم و هي مي گم. خورشييييييييييد!!!! من اژدهام رو از تو مي خوام....سناريو تموم مي شه و من دوباره مي خوابم. صبح با سردرد شديدي از خواب بيدار مي شم. استامينوفن كدئين رو مي اندازم بالا و مي رم سركار!!!

هیچ نظری موجود نیست: